شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ عاشق نهاما یه دوست عاشق دارم تا یارو از کنارمون رد میشه این میگه ببین ببین همش تو حیاط میمونه تو این سرما تا اونو ببینه صد در صد چه جالب:whistle: 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ چه جالب:whistle: بلههههه تازه ما خودمون اش فروش رو دوست میداریم یه روز نیاد ما دق میکنیم دیگه از کی اش بخرم بخورم 1 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ دوست داشتن کسی که شایسته دوستی نیست اسراف کردن محبته. 3 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ دوست داشتن کسی که شایسته دوستی نیست اسراف کردن محبته. غایب جمله تو نبوداا من قبلا شنیده بودم اما اسم نویسنده شو نمیدونستم تو عاشق نشدی عاشق شی میفهمی اتفاقا شیرنی عشق به همینه معشوقت محلت نزاره بعد واسه بدست اوردنش کلی کار کنی 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ نگو عزیز. اینایی که میگی تو فیلمهای هندی اتفاق میفته. عاشقی , عشق , محل نمیذاره و من چیکار میکنم؟ نه سر چشمه عشق تو ایران بوده شیرین و خسروعشق واسه تعالی ادما میشه 3 لینک به دیدگاه
rezanassimi 9036 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ دوست داشتن کسی که شایسته دوستی نیست اسراف کردن محبته. کاملا درست میگی ولی نمیشه توقع داشت همه آدما با اون درجه بلوغ شما فکر کنن 3 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ کاملا درست میگیولی نمیشه توقع داشت همه آدما با اون درجه بلوغ شما فکر کنن :icon_gol: 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ کاملا درست میگیولی نمیشه توقع داشت همه آدما با اون درجه بلوغ شما فکر کنن الان بچت بگه دوستت ندارم تو هم دوستش نداری> بدترین کارم باهات کنه بازم عاشقی عشق واقعی اینه 3 لینک به دیدگاه
rezanassimi 9036 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ الان بچت بگه دوستت ندارم تو هم دوستش نداری> بدترین کارم باهات کنه بازم عاشقی عشق واقعی اینه به این راحتیا هم نیست... خیلیا هم پیدا میشن که بچه هاشونو کنار میذارن 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ به این راحتیا هم نیست...خیلیا هم پیدا میشن که بچه هاشونو کنار میذارن انگشت شمار بچه هاشنو کنار میزارنعشق یعنی بسوزی اما گزندی از غیر به معشوقت نرسه 2 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ من باور ندارم به این مفهوم از عشق...لیلی و مجنون هم فسانه است... 3 لینک به دیدگاه
Afsaneh.M 19632 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ تکذیب میشه من معمولا آبی و بنفش میپوشم :4chsmu1: اسپم نبودا...میخواستم لینک امضامو تبلیغ کنم...اونی که پروانه کنارشه :dancegirl2: 1 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ من باور ندارم به این مفهوم از عشق...لیلی و مجنون هم فسانه است... این بیچاره رو باور نداری؟ عشق هست سختیش ماله زناس همه چی سختیش مال ماست:icon_pf (34): 5 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ راجع به زن سرخپوش خيابان فردوسي چيزي شنيديد ؟زني كه سالها هرروز با پيراهن سرخ در اون اطراف در انتظار عشقش بود ؟ داستان این زن سالها سر زبونا بود! زنی که هر روز راس یه ساعتی حوالی فردوسی تهران سر قرارش با معشوقش میومد و انتظارشو میکشید....... معشوقی که هیچ وقت نیومد ! این روند سالها ادامه داشت... همه میگفتن مجنونه...از عشق دیوانه شده! این مطلب و از یه وبلاگ پیدا کردم درمورد یاقوت....یعنی همون زن سرخ پوش که ماجراش همیشه برای خودم جذابیت داشت: "یاقوت زنی که به قدر نیم عمرمن سراپا سرخ پوش ساکن میدان نامرادیها بود میدان تاریخ و دلاوریها، فردوسی از بچگی اینطور شنیدم: یکی سر قرار کاشته اش عشقش با او قرار میگذاره وبا دیگری ازدواج میکنه دیگری که میگفت: یاقوت عاشق رهی معیری بوده اما یاقوت هر که و عاشق هر کسی که بوده برای من امروز از پیش بیشتر سمبل عشقهای اسطوره ای شد یادگار عهد شباب و همچنان سعی بر در پردهداری و کتمان راز، محبوب دارد یاقوت که افسانه شد و روزی هم دیگر نبود و کسی نفهمید یاقوت رفت به این می گن عشق گزارشگر در مصاحبه ای رادیو یی که با یاقوت داشتن سوال میکنه، میگن عاشق بودی میگه، نه می تونست یکباره راز سر به مهر را برملا کنه و آبروی عشق را بر باد سپارد اما او که پاسدار حرم عشق است سکوت میکنه میخنده همه ما را به سخره جهل، انسانی میگیره کی می تونه بفهمه چه بر یاقوت گذشته؟ یا چه عشقی در دلش خانه داشته؟ حتا ما را لایق دانستن عشق بزرگش ندانست و چه خوب فهمید که بشر امروز عشق را نشناسد" برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بهش حق میدم ........ 6 لینک به دیدگاه
razi aa 252 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ منم موافقم باید طرف ارزش داشته باشه تا به خاپرش صبرکنی وقتی ارزش نداشته باشه بهش دل ببندی باید به خودت شک کنی که نتونستی خوب بشناسیش. 2 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ من باور ندارم به این مفهوم از عشق...لیلی و مجنون هم فسانه است... بیا تا لیلی مجنون واست بگم ..... اشکت سیلاب درست کنه ... آلودگی هوا هم برطرف شه این بیچاره رو باور نداری؟ عشق هست سختیش ماله زناس همه چی سختیش مال ماست:icon_pf (34): بیچاره شوهر آیندت .... امروز شومپخ تا پست زدی ..... تویه همشون مردا رو پَرپَر کردی:brodkavelarg: 4 لینک به دیدگاه
morta 3323 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ یا اهنگ lady in red از کریس دی برگ افتادم ... 3 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ الکی نظر نده .... عشق اونو با عشقای کیلویی خودمون قیاس نکن .... اگه کسی رو باور کنی .... ترکت کنه .... سخت میتونی فراموشش کنی .... فراموش کردن با تواناییهای ادم (فیزیکی و روحی) ارتباط مستقیم داره .... اگه تواناییشو نداشته باشه و نتونه با مسئله کنار بیاد کار گره میخوره .... دوست عزیز این نظر من بود ...اگه از نظر شما الکی بود ممکنه این احساس و منم در مورد نظر شما داشته باشم پس بهتره به نظر هم احترام بذاریم! منم موافقم باید طرف ارزش داشته باشه تا به خاپرش صبرکنی وقتی ارزش نداشته باشه بهش دل ببندی باید به خودت شک کنی که نتونستی خوب بشناسیش. کسی که برای من انقدر ارزش قائل نیست که مثل آب خوردن ولم میکنه و میره من چرا باید براش همه زندگیمو بذارم؟!!!!!! 4 لینک به دیدگاه
rezanassimi 9036 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ انگشت شمار بچه هاشنو کنار میزارنعشق یعنی بسوزی اما گزندی از غیر به معشوقت نرسه یه برنامه در مورد مغز نشون میداد شبکه 4 یه آزمایش کردن دیدن اونایی که عاشق ترن یه هورمونی تو بدنشون بیشتر از دیگران دارن روی موشها آزمایش کردن دیدن وقتی اون هورمونو (نمیدونم چه جوری) تو بدن مادر کم میکنن دیگه به بچه هاش شیر نمیده وقتی هم زیادترش میکنن بیشتر به بچه هاش توجه میکنه... آدم این چیزا رو که میبینه به معنوی بودن عشق شک میکنه ... 6 لینک به دیدگاه
★napadid★ 2337 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۸۹ نخواستم تاپیک بزنم چون حتما خیلی ها خوندن اما فکر می کنم خوبه 1 بار دیگه بخونیم پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد ودخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد وشاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر اودرمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواریدفراوان به او میدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی میكنیم و با همفكری ومشاوره او را حتماً درمان میكنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است.پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت.دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه میكرد. داروها, جواب معكوس میداد. شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوشرفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تواسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بودهای، بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش ولطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت راقبول كرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش. فرداصبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرددانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غریب را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنابودهاند. و جانشان یكی بوده است. شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت : ای مرد ، محبوب حقیقی من تو بودهای نه كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصه بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را معاینه كرد. و آزمایشهای لازم راانجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان بیفایده بوده و حال مریض را بدتركرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجه تن میكردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل دردعاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حكیم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترك چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دختركپرسید: شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر راگرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید،از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام كوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید،رنگ دختر زرد شد، حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میكنم.این راز را با كسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك میروید و سبزه و درخت میشود. حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چاره درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بیایی ، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر وخانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست كه شاه میخواهد او را بكشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راهافتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سرداشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی تابیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف میشد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد: عشق هایی كز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود زرگرجوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا ، دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه صیاد ، برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زیبایش او را میكشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا كشتی. اما بدان كه این جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. خود، ناپایدار است. عشق زنده, پایداراست. عشق به معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر میكند مثل غنچه. عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است.جان ترا تازه میكند. عشق كسی را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان ازعشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نیست. بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک پادشاه مرغ جانش در قفس چون میطپید داد مال و آن کنیزک را خرید چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود کوزه بودش آب مینامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست ..... اگه خواستید میتونید کامل بخونید(لینک زیر) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده