pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند 17 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ درسته كه نبايد به حرف مردم توجه كرد و نبايد جلوي روش زندگيتو بگيره ولي بايد قبول كرد ما داريم با هم زندگي ميكنيم وقتي ميخوايم ازدواج كنيم نظر همين مردمو ميخوان وقتي هم كه دنبال شغلي هستيم ميان سراغ همين مردم....هميشه اعتدال خوبه. 3 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ حقیقتی بس تلخ از زندگی ما ایرانی ها که تنها مجبوریم که برای دیگران زندگی کنیم دیگرانی که توی روزای خوش یارت و توی روزای ناخوشی بارت می شن *************** مرسی عالــــــــــــــــــــــی بود 2 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ متاسفانه همه داریم به خاطر مردم زندگی میکنیم . 4 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ درسته كه نبايد به حرف مردم توجه كرد و نبايد جلوي روش زندگيتو بگيره ولي بايد قبول كرد ما داريم با هم زندگي ميكنيم وقتي ميخوايم ازدواج كنيم نظر همين مردمو ميخوان وقتي هم كه دنبال شغلي هستيم ميان سراغ همين مردم....هميشه اعتدال خوبه. ولی من همیشه همین نظر مردم که جلوی راهم سبز می شد اگه زورم می رسید خلاف جهتش حرکت می کردم و جایی هم که زورم نمی رسید سعی می کردم تا بر خلاف نظر خودم و هم جهت با اونا حرکت نکنم بلکه صبر کنم تا بزرگ شم و اونقدر قدرتمند که بتونم خلاف جهت اون آب شنا کنم و گاهی هم میانبر می زدم اما تنها چیزی که زورم بهش نمی رسه و قلبم رو شکسته همین ازدواجه نمی دونم شاید واسه اونم صبر کنم تا اونقدر قوی بشم تا بازم راه خودمو ادامه بدم... ولی اینو می دونم که هرگز باورهامو نخواهم فروخت!به هیچ قیمتی! 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ ولی من همیشه همین نظر مردم که جلوی راهم سبز می شد اگه زورم می رسید خلاف جهتش حرکت می کردم و جایی هم که زورم نمی رسید سعی می کردم تا بر خلاف نظر خودم و هم جهت با اونا حرکت نکنم بلکه صبر کنم تا بزرگ شم و اونقدر قدرتمند که بتونم خلاف جهت اون آب شنا کنم و گاهی هم میانبر می زدماما تنها چیزی که زورم بهش نمی رسه و قلبم رو شکسته همین ازدواجه نمی دونم شاید واسه اونم صبر کنم تا اونقدر قوی بشم تا بازم راه خودمو ادامه بدم... ولی اینو می دونم که هرگز باورهامو نخواهم فروخت!به هیچ قیمتی! ميدونم خيلي سخته كه بخواي بر خلافحرف و اعتقاد خودت پيش بري ولي بعضي مواقع چاره اي نيست واسه منم خيلي سخته كه بقيه بخوان عقايدشونو تحميل كنن ولي چاره اي نيست زندگي ما اجتماعيه و وابسته به اين مردم.البته اين جامعه واسه ايرانيا بد شكل گرفته كه ميخوان دخالت كنن درمورد زندگي بقيه. 1 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ ميدونم خيلي سخته كه بخواي بر خلافحرف و اعتقاد خودت پيش بري ولي بعضي مواقع چاره اي نيست واسه منم خيلي سخته كه بقيه بخوان عقايدشونو تحميل كنن ولي چاره اي نيست زندگي ما اجتماعيه و وابسته به اين مردم.البته اين جامعه واسه ايرانيا بد شكل گرفته كه ميخوان دخالت كنن درمورد زندگي بقيه. راه حل کم ضرریه اینی که میگی و کاملا منطقی اما من هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رم! اگه قرار باشه جایی به خواسته ام نرسم اون کار رو ول می کنم(یا قایمکی می کنم!) اما کاری رو که دلم نمی خواد نمی کنم! البته چوبش رو خیلی خوردم!! ولی خب همینکه الان می خوام واسه کنکور ارشد رشته ام بخونم(با توجه به دیدگاه های بدی که راجع به روانشناسی بالینی در حدود 6 سال پیش بود که همه شون خل و چل اند!تو فرهنگ عامه و ای جمله ای بود که مردم می گفتن!) نشونه همین مبارزه است! اما خب هنوز به خیلی چیزا نرسیدم .... 2 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ مگه مردم چیزی هم میگویند ............... بی خیال حرف مردم هر وقت یکی بهتون چیزی گفت این کار رو بکن دیگه چیزی نمیگه :2525s: لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ از اول زندگیمون یادمون داده اند که همه چیزو چشم و گوش بسته قبول کنیم. برا همینه که اگه مردم هم حواسشون به ما نباشه ما طبق عادت گوش بزنگیم که موافق طبع اونا زندگی کنیم. انسانی که چیزی از خودش نداشته باشد باید هم با نظر دیگران زندگی کند.متاسفانه لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند اصولا مردم زیاد حرف میزنن تو هر کاری کنی بازم پشتت حرفه دانشگاه بخوای بری -ازدواج کنی-بچه دار شی -کلا ایرانیا بلا نسبت زیادی تو کار هم مداخله میکنن باور بفرمایید بنده در زندگی هرگز در کار کسی مداخله نکردم نمیکنم و اجازه نمیدم کسی تو کارم مداخله کنه حالا هر کی میخواد باشه هر کی جرات داره بیاد جلوی روی خودم بگه آدمی هم که پشتم حرف میزنه ترسو و بز دل هست و ارزش فکر کردن نداره پس همیشه کار خودتو بکن اگه اعتماد به نفس کامل به خودت داری اگرم نداری به مشاور مراجعه کن اعتماد به نفست بیاد بالا تا بتونی واسه خودت زندگی کنی لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۸۹ بابا پول داشته می خواسته خرج کنه دیگه ، حالا اونم نکنه با ما که نداشته باشیم چه فرقی می کنه ، پس مردم چی بگن اگه اینو نگن لینک به دیدگاه
am in 25041 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۸۹ مَردم مُردممممممممممممممممم :smiley (18): لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده