Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۸۹ این روایت وسطیه کجاش ایراد داره ؟؟؟؟ « اقتربوا یا بنی فروخ الی الذکر، ان منکم لرجالا لو ان العلم معلق بالثریا لتناولوه.» به ذکر ( اسلام و قرآن) نزدیک شوید؛ ای فرزندان فروخ! همانا در میان شما مردانی خواهند بود که اگر علم به ستاره ثریا بسته باشد، آن مردان به آن دست می یابند. منبع درست حسابی میخوام میدونی « اقتربوا یا آتــــــروس الی الذکر، ان منکم لرجالا لو ان العلم معلق بالمریخ لتناولوه.» این کجاش مشکل داره؟؟ خب اینجوری که نمیشه ثابت کرد علم حدیث شناسی پیچیدست قرار نیست هرچی به نفع ماست بگیم این چه موردی دارد؟؟ 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۸۹ منبع درست حسابی میخوام میدونی « اقتربوا یا آتــــــروس الی الذکر، ان منکم لرجالا لو ان العلم معلق بالمریخ لتناولوه.» این کجاش مشکل داره؟؟ خب اینجوری که نمیشه ثابت کرد علم حدیث شناسی پیچیدست قرار نیست هرچی به نفع ماست بگیم این چه موردی دارد؟؟ یه نرم افزار دارم با فارسی شدنش مشکل دارم صبر کن به روی چشم .:w72: 1 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۸۹ یه نرم افزار دارم با فارسی شدنش مشکل دارم صبر کن به روی چشم .:w72: چشمت بی بلا داداش من حالا فعلا هستم 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۸۹ اتروس دقیقا چه منبعی رو قبول داری؟؟ لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ منابعی که هم برای شیعیان معتبر هم سنیان ولی از کتب شیعه «کتب اربعه» باشه 1) کافى، ثقة الاسلام کلینى. 2) منلایحضره الفقیه، شیخ صدوق. 3) تهذیب، شیخ طوسى. 4) استبصار، الفشیخ طوسى واسه سنی ها صحیح بخاری ، صحیح مسلم ، سنن احمدحنبل ، سنن ابن ماجه ، سنن نسایی ، سنن ترمذی فکر نکنی من همه این کتاب ها را دارم یا خوندم ولی میدونم اینها تا حدی معتبر و قابل قبوله لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ منابعی که هم برای شیعیان معتبر هم سنیانولی از کتب شیعه «کتب اربعه» باشه 1) کافى، ثقة الاسلام کلینى. 2) منلایحضره الفقیه، شیخ صدوق. 3) تهذیب، شیخ طوسى. 4) استبصار، الفشیخ طوسى واسه سنی ها صحیح بخاری ، صحیح مسلم ، سنن احمدحنبل ، سنن ابن ماجه ، سنن نسایی ، سنن ترمذی فکر نکنی من همه این کتاب ها را دارم یا خوندم ولی میدونم اینها تا حدی معتبر و قابل قبوله بحار الانوار جا گذاشتی 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ بحث علمی شد سنگین باشه می گردم ببینم چی میشه . بحارالانوار چطور؟ 1 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ بحار الانوار جا گذاشتی این کتاب و قبلا ذکر کردیم صفحه های قبل خودم صفحشم گذاشتم حالا اصلا بحث سر منبع نیز نیست چون منبع حدیث هر چقدر هم معتبر باشه باز به یقین نمیشه گفت که صد در صده ولی من فرض را بر درست بودن میزارم مهم اینه که مردان پارسی چگونه میتونن برن ثریا حال باز بگم ثریا منظورم همون علم میباشد در حالی که کشور های دیگه منظورم اجنبی های بیگانه است آنها که از ما زود تر رفتن به ثریا یا همون دانش رو فتح کردن میخواستم به این نتیجه برسم که العجم همون اجنبی ها هستند نه مردان سرزمین پارس پس چرا ما اینقدر اعتماد به نفس بالایی داریم که بیاییم با این احادیث عوام فریبانه و با ضرب آن پشت پولهایمان بر مردم تلقین کنیم که پیشرفتی شگرف داشته ایم... میدونید میخوام به این برسم که با این احادیث ملتی را میخواهند خر فرض کنند و دل آنها را خوش کنند حال پیامبر در آن زمان گفته مردانی از سرزمین پارس آیا در این زمان ما واقعا مردی داریم ما سرزمینی پارسی داریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ این روایات بیشتر به مواردی برمیگرده که اعراب سلمان فارسی را به سخره می گرفتند . وپیامبر به حمایت از او و نسل فارسیان سخن میگفته . و پیامبر در بسیاری از موارد سلمان رو یکی از اهل خود خوانده است . خداییش تو علم مثلا ژنتیک پیشرفت نداشتیم ؟ 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ تو روایت حرفی از اینکه ایرانی ها زودتر از بقیه میرن نشده . ولی اینکه از اعراب جلوتر خواهند بود اومده . 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ با جازه دوستان مطالبی در مورد سلمان پیدا کردم از کتاب زندگانی حضرت محمد تو چند پست میزارم . 1 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ مشتاقیم دوست عزیز لطف میکنی.... لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ حالا یه چیزی هم بگم تا دوسه سال از انتشار این اسکناس درمناطق ما اغلب بازاریان وفروشنده ها از قبول این پول امتناع میکردن امیدوارم دوستان زود ربطش ندن به مسایل دیگه ولی وقتی تفکیک قومیتی توی یه موضوع ملی پیش بیاد باید هم انتظار چنین واکنشهای ساده ای رو هم داشت 4 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ تموم شد . ارزش یه بار خوندن رو داره . باتشکر از همتون .:w72: لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ حالا یه چیزی هم بگمتا دوسه سال از انتشار این اسکناس درمناطق ما اغلب بازاریان وفروشنده ها از قبول این پول امتناع میکردن امیدوارم دوستان زود ربطش ندن به مسایل دیگه ولی وقتی تفکیک قومیتی توی یه موضوع ملی پیش بیاد باید هم انتظار چنین واکنشهای ساده ای رو هم داشت آره یادمه اولش یکسری تحریمش کردن که چرا فارسها چرا ترکها نه؟؟؟ کلا بعد اینقدر تو عابر بانکها از اینا گذاشتن که دیگه شد اسکناس رایج 2 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ با جازه دوستان مطالبی در مورد سلمان پیدا کردم از کتاب زندگانی حضرت محمد تو چند پست میزارم . حسین جان کاشکی همه مطالب در مورد سلمان رو تا اونجایی که میتونی تو یه پست جاشون بدی میشه این کارو کنی قبلیا رو پاک کنی اگه بشه عالی میشه دمتم گرم میشه دستتم درد نکنه میشه لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ بفرمایید این هم کل مطلب : جريان اسلام آوردن سلمان فارسي و گفتار کشيش مسيحي راوندي از ابن عباس روايت کرده گويد:سلمان براي من نقل کرد که من مردي پارسي زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهي به نام«جي» [1] بودم و پدرم دهقان(يعني بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست ميداشت [2] و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدي که تدريجا مرا مانند زنان در خانه زنداني کرده بود و نميگذارد از وي جدا شوم. کيش من کيش مجوس بود و در آن کيش کوشش و خدمت زيادي کرده بودم تا جايي که به خدمتکاري آتشکده مجوسيان درآمدم. پدرم مزرعه بزرگي داشت(که هر روزه براي سرکشي کارها و زراعت بدانجا ميرفت)روزي به خاطر ساختماني که مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاي خود براي سرکشي به مزرعه فرستاد و دستورهايي به من داد و از آن جملهسفارش کرد که مبادا در جايي بماني که دوري تو بر من ناگوارتر از نابودي مزرعه است و خواب و خوراک را از من خواهد گرفت و فکرم را به خود مشغول خواهد ساخت. من به سوي مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به کليسايي افتاد که متعلق به نصاري بود و صداي آنان را که مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنکه پدرم مرا در خانه حبس و زنداني کرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعي نداشتم،و چون آواز دسته جمعي آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديک اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامي که اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در کجاست؟گفتند:در شام. شب که شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم که از نيامدن من پريشان شده و از کارهاي خود دست کشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است. و چون مرا ديد گفت:پسر کجا بودي؟مگر به تو سفارش نکرده بودم که به مزرعه بروي و زود بازگردي؟گفتم:پدرجان من در راه به کليسايي برخورد کردم و از اعمال ديني آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم. پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزي نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست. گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست. پدرم که اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيدهام را در دين مجوس ديد سخت بيمناک شده و قيد و بندي به پايم بست و مرا در خانه زنداني کرد. __________________ گريختن سلمان به شام سلمان گويد:من براي نصاري پيغام دادم که هرگاه کارواني از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد.تا روزي به من خبر دادند که کارواني از تجار نصاري به اينجا آمدهاند.پيغام دادم که هر زمان کار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد. روزي اطلاع دادند که اينها ميخواهند به شام بازگردند.من به هر نحوي بود قيد و بند را از پاي خود باز کرده خود را به آنها رساندم و با ايشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصاري کيست؟گفتند:کشيش بزرگ کليسا. سلمان در خدمت کشيش بزرگ شام سلمان گويد:من به نزد وي رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتي پيدا کردهام و مايل هستم در اين کليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.کشيش پذيرفت و من به کليسا درآمده نزد او ماندم.ولي پس از چندي متوجه شدم که او مرد رياکار و پستي است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار ميکرد ولي چون پولهاي صدقه را به نزد او ميآوردند آنها را براي خود برميداشت و ديناري به فقرا نميداد و چندان جمعآوري کرد که مجموع پول و طلاي او به هفت خم سر بسته رسيد. سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينکه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصاري جمع شدند تا او را دفن کنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدي بود به شما دستور ميداد صدقه بدهيد و چون پولهاي صدقه را نزد او ميآورديد همه را براي خود نگه ميداشت و ديناري از آنها به مستمندان و فقرا نميداد!گفتند:از کجا اين مطلب را دانستي؟گفتم:من از پولهايي که او روي هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاي آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:کجاست؟من جاي آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم کرد،پس جسد او را بر داري کشيده و سنگسارش کردند.سپس مرد روحاني ديگري را آورده و به جايش در کليسا گذاردند. سلمان گويد:من به خدمت او اقدام کردم و او مردي پارسا و زاهد بود و کسي را از او پرهيزکارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاي پنجگانه را از همه کس بهتر ميخواند و شب و روزش به عبادت ميگذشت. من به او بسيار علاقهمند شدم و به درجهاي او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسي بدان اندازه محبت پيدا نکرده بودم،روزگار درازي با او به سر بردم تا اينکه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازي را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقهمند شدم که چيزي را تاکنون به اين اندازه دوست نداشتهام اکنون که مرگ تو فرا رسيده مرا به که واميگذاري که در خدمت او باشم؟و چه دستوري به من ميدهي،گفت:اي فرزند!مردم عوض شدهاند و بسياري از دستورهاي ديني را از دست دادهاند،من کسي را سراغ ندارم که بر طبق وظايف مذهبي عمل کند جز مردي که در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو. چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان کسي که گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان کشيش شامي از دنيا رفت و به من سفارش کرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفي کرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستي او را نيز مرد خوبي ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل ميکرد او نيز بدانها مواظبت داشت. چندان طول نکشيد که مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان کشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد که به نزد تو بيايم و اکنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به کجا و به نزد که بروم؟او گفت:اي فرزند به خدا من جز مردي که در نصيبين [1] است کسي را سراغ ندارم. پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنکس که معرفي کرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيکي يافتم،چيزي نگذشت که مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو ميداني که من به سفارش کشيش موصلي به نزد تو آمدم اکنون تو چه دستور ميدهي و مرا به که واميگذاري؟ گفت:اي فرزند به خدا قسم من کسي را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مرديکه در عموريه [2] است اگر مايل بودي به نزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگي ميکند. چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براي او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستي او مرد نيکي بود و به روش کشيشان پيشين روزگار ميگذرانيد و من در نتيجه کسب و کاري که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا کرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتي که از من ميداني اکنون تو به من چه دستور ميدهي و به که سفارشم ميکني؟گفت:اي فرزند به خدا من احدي را سراغ ندارم که تو را به سوي او روانه کنم ولي همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبري که به دين ابراهيم(ع)مبعوث شود نزديک شده آن پيغمبري که ميان عرب ظهور کند،و به سرزميني مهاجرت کند که اطرافش را زمينهايي که پر از سنگهاي سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاي خرماي بسياري دارد.آن پيغمبر داراي علايم و نشانههايي است:هديه را ميپذيرد،از صدقه نميخورد،ميان دو کتفش مهر نبوت است.اگر ميتواني بدان سرزمين بروي زود برو. آمدن سلمان به مدينه سلمان گويد:کشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتي به کارواني از تجار عرب از قبيله کلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما ميدهم. آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولي چون به سرزمين وادي القري رسيديم به من ستم کرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردي يهودي فروختند.در آنجا چشم من به درختهاي خرمايي افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است که رفيقم به من نشان آن را داده ولي يقين نداشتم،تا اينکه پسر عموي آن مرد يهودي که از يهود بني قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانهها را دريافتم،دانستم که اينجا همان سرزمين است که رفيق نصراني من خبر داده بود. پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خدا(ص)در مکه مبعوث شده بود و من که برده بودم هيچ گونه اطلاعي از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزي همچنان که در نخلستان اربابم بالاي درخت خرما اصلاح آن درخت را ميکردم و اربابم نيز پاي درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموي او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بني قيله [1] را بکشد!اينها در قباء [2] دور مردي را که امروز از مکه آمده گرفتهاند و ميگويند اين مرد پيغمبر است. سلمان گويد:همين که من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طوري که نزديک بود از بالاي درخت به روي اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتي؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلي محکمي به گوشم زده گفت:اين کارها به تو چه!به کار خودت مشغول باش!گفتم:چيزي نبود خواستم بدانم سخنش چه بود. نخستين ديدار سلمان گويد:من مقداري آذوقه براي خود جمع کرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)که در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيدهام شما مرد صالحي هستيد و همراهانت نيز مردماني غريب و نيازمند به کمک و همراهي هستند و اينک مقداري صدقه نزد من بود که چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو کرده فرمود:بخوريد ولي خودش دست دراز نکرد.من پيش خود گفتم:اين يک نشانه!پس برفتم و چند روزي گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزي تهيه کرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم که شما از صدقه چيزي نميخوري اينک هديهاي به نزدت آوردهام تا از آن ميل فرمايي ديدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند.من پيش خود گفتم:اين دو نشانه! سپس روزي به نزد آن حضرت که در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يکي از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام کردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را که ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خدا(ص)که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداي خويش را پس کرد و چشم من به مهر نبوت افتاد. من خود را به روي شانههاي حضرت انداخته آن را ميبوسيدم و اشک ميريختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پيش روي او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براي او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اينکه اصحابش اين جريان را ميشنيدند خوشحال گشت. سلمان پس از آن به صورت بردگي در خانه آن مرد يهودي ميزيست و همين گرفتاري مانع از اين شد که بتواند در جنگ بدر و احد شرکت جويد. __________________ کمکي که رسول خدا در آزادي سلمان فرمود سلمان گويد:روزي رسول خدا(ص)به من فرمود اي سلمان براي آزادي خود با اربابت قرار داد ببند و چيزي بنويسيد،پس من با اربابم براي آزادي خود قرار دادي بستم به اين شرح که سيصد نخله خرما براي او بکارم و چهل وقيه [1] طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر ديني خود کمک کنيد!و راستي اصحاب که اين سخن را شنيدند کمک خوبي به من کردند يکي سي نخله جوان(نشا)خرما داد ديگري بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگري ده نخله داد،و خلاصه هر که هر چه ميتوانست کمک کرد تا اينکه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:اي سلمان برو و جاي نشاها را گود کن و چون همه را کندي مرا خبر کن تا من بيايم و آنها را بنشانم. سلمان گويد:من به دنبال کندن جاي درختهاي خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من کمک کردند تا تمامي سيصد گودال را کنديم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض کردم:گودها کنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمين آمد،پس ما يک يک نشاها را به دست آن حضرت ميداديم و او مينشاند تا اينکه تمام شد و سوگند بدانکه جان سلمان به دست اوست(با اينکه معمولا نشاي درخت که جابهجا ميشود بسختي ميگيرد و بسيار خشک ميشود)تمامي آنها گرفت،و حتي يکي از آنها هم خشک نشد. [2] . بدين ترتيب يک قسمت از قرارداد که موضوع غرس نخلهها بود تمام شد ولي پرداخت آن مال هنگفت باقي ماند تا اينکه روزي قطعهاي طلاي ناب که به اندازه تخم مرغي بود از يکي از معادن براي رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسي که براي آزادي خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدي را که با يهودي کردي به وسيله آن انجام ده من عرض کردم:اين رسول خدا اين قطعه طلا کجا ميتواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير که خداوند به وسيله آن بدهي تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايي که جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن کردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگي نجات دادم. (اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خدا بود. و اين بود شمهاي از گفتار دانشمندان يهود و علماي نصاري درباره بعثت رسول خدا(ص)که از ميان روايات و داستانهاي بسيار به طور اختصار براي اطلاع خوانندگان محترم انتخاب کرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه ميدهيم. 2 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ بفرمایید این هم کل مطلب : فدایی داری شهیدتم ...دادا پس صفحه قبل و ویرایش کن همه رو پاک کن:icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
hossein_power85 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ اینم یه مطلب دیگه از یه کتاب دیگه (منبع :زندگانی پیامبر اسلام جلد 8) سلمان در دوران ساسانيان در شهر کازرون در خانداني مرفه و اشرافي به دنيا آمد. نامش را روزبه گذاشتند. چشم و چراغ خانواده بود. از کودکي چونان شاهزادهاي برومند گشت و در تعليم و تربتيش از هيچ کوششي دريغ نشد. پدرش خشبوزان، مردي ثروتمند، خانواده دوست و بزرگزاده و زميندار بود که کارگران بسياري در مزارعش کار ميکردند. خانهشان به کاخي ميمانست. کاخ دلارامي و شاد کامي، نيکنامي و پدرامي... مادرش «پوروچيستا» نام داشت و بانويي ارجمند بود. از همان آغاز کودکي در محيط دلانگيز و بهشتگون خانه که به باغهاي گستردهتر، بهجتبار و سرسبز پدر وصل بود، قدرت، ثروت و کارايي اشرافيت، درخشش خيره کنندهي زر و تأثير مقاومتناپذير و تحسينبرانگيز زور و مکنت را آموخته بود. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۸۹ آره یادمه اولش یکسری تحریمش کردن که چرا فارسها چرا ترکها نه؟؟؟ کلا بعد اینقدر تو عابر بانکها از اینا گذاشتن که دیگه شد اسکناس رایج بحثی اصلا سر اینکه چه کسی میرسه(که با این شرایط عمرا کسی نمیرسه!) نیست ونبود حالا شاید یه سری ادم پیازداغ قضیه رو زیاد کرده بودن ولی اصل سوال تفکیک درصورت قضیه بود به هرحال بدترین وبهترین خاصیت انسان عادت پذیریش هست! دی: لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده