just work 12354 ارسال شده در 5 اسفند، 2010 مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک پسر بچه 5 ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فریاد زد « پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند » زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد کشید « پدر نگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکید زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند » چرا برای مداوای پسرتان را به پزشک مراجعه نمی کنید ؟ مرد مسن گفت « ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم . امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند » نظر یادتون نره ... 12
Hossein.T 22596 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 این پسر که برای اولین بار داشته میدیده از کجا میدونسته درخت کدومه و ابر چیه!!؟ 2
Waffen 15118 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 انگار تو اینترنت کمبود مطلب وجود داره ها... این یک میلیاردمین باره این مطلب رو تو این انجمن میبینم... 7
sookut 13735 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک پسر بچه 5 ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فریاد زد « پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند » زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد کشید « پدر نگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکید زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند » چرا برای مداوای پسرتان را به پزشک مراجعه نمی کنید ؟ مرد مسن گفت « ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم . امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند » نظر یادتون نره ... نیم دقیقه بیشتر طول نکشید ها قشنگ بود ممنون یکمی هم بخوای نخوای تکراری بود:ws2: یه کم هم ایراد داشت آخه از کجا میدونسته چی درخته چی دره چی پرنده است؟؟؟؟!!!! 1
sookut 13735 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 این پسر که برای اولین بار داشته میدیده از کجا میدونسته درخت کدومه و ابر چیه!!؟ آفرین منم همین رو میگم:icon_pf (34): 1
Abo0ozar 8637 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 تعذذ و تکرر این مطلب رو بذارید به حساب کم کاری مدیران اینجا. اصل موضوع رو نگاه کنید
Hossein.T 22596 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 آفرین منم همین رو میگم:icon_pf (34): لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! 3
sookut 13735 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! خوش به حالش چه هوش و حافظه ای داشته یعنی تو عرض همین مدت همش رو یاد گرفته؟؟؟؟ 1
yasi * m 5032 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking: 2
Hossein.T 22596 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 خوش به حالش چه هوش و حافظه ای داشتهیعنی تو عرض همین مدت همش رو یاد گرفته؟؟؟؟ :JC_thinking: آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking: :JC_thinking: یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . : اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:JC_thinking: 3
sookut 13735 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking: :JC_thinking: :JC_thinking: یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . : اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:JC_thinking: ول کنین تو رو خدا مردم از خنده:ws28:
yasi * m 5032 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 یه چیزیم هست اصن چه جوری دستشو برده بیرون؟ پنجره قطارا یه کوچولو باز میشه که هوا بره و بیاد!! شایدم این داستان خیلی قدیمیه:JC_thinking: 3
am in 25041 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 :jc_thinking: :jc_thinking: یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . : اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:jc_thinking: معمولا بیمارستانها رو خارج از مرکز شهر میسازن تا هم دسترسی بهشون راحتتر باشه از نظر ترافیکی و هم هوای بهتری رو داشته باشن و آرامش و سکوت
Hossein.T 22596 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 معمولا بیمارستانها رو خارج از مرکز شهر میسازن تا هم دسترسی بهشون راحتتر باشه از نظر ترافیکی و هم هوای بهتری رو داشته باشن و آرامش و سکوت این که بیمارستانشون تو ایستگاه قطار بود! 1
am in 25041 ارسال شده در 6 اسفند، 2010 این که بیمارستانشون تو ایستگاه قطار بود! ایستگاههای قطار بین شهری هم معمولا توی حومه شهرا ساخته میشن به دور از مناطق مسکونی اماااااااااااااا سوتی این داستان اینا نیس اینه کسی که عمل چشم میکنه معمولا چن روز (حالا دقیقش بماند) تو بیمارستان بستری میشه و توی همه بیمارستانا فضای سبز هست یعنی اجباریه و توی همه آسمونا ابر هست (کم و زیاد داره ولی سوخت و سوز نداره) پس توی این چن وخت چرا اینارو ندیده بود؟؟؟؟؟؟؟ حتی بعد از بدست آوردن بینایی
ارسال های توصیه شده