رفتن به مطلب

صرف فقط یک دقیقه برای یک بار خواندن این متن ...


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند .

 

قطار شروع به حرکت کرد .

 

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .

 

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد

« پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند »

 

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .

 

کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک پسر بچه 5 ساله رفتار می کرد .

 

متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فریاد زد

 

« پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند »

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید .

 

او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد کشید

 

« پدر نگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکید

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند » چرا برای مداوای پسرتان را به پزشک مراجعه نمی کنید ؟

 

مرد مسن گفت

 

« ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم . امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند »

 

 

 

نظر یادتون نره ...

  • Like 12
ارسال شده در

این پسر که برای اولین بار داشته میدیده از کجا میدونسته درخت کدومه و ابر چیه!!؟

  • Like 2
ارسال شده در

انگار تو اینترنت کمبود مطلب وجود داره ها...

این یک میلیاردمین باره این مطلب رو تو این انجمن میبینم... :ws52:

  • Like 7
ارسال شده در
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند .

 

 

قطار شروع به حرکت کرد .

 

 

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .

 

 

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد

 

 

« پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند »

 

 

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .

 

 

کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک پسر بچه 5 ساله رفتار می کرد .

 

 

متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فریاد زد

 

 

« پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند »

 

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید .

 

او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد کشید

 

 

« پدر نگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکید

 

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند » چرا برای مداوای پسرتان را به پزشک مراجعه نمی کنید ؟

 

 

مرد مسن گفت

 

 

« ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم . امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند »

 

 

 

 

 

نظر یادتون نره ...

نیم دقیقه بیشتر طول نکشید ها:ws3:

قشنگ بود ممنون:icon_gol:

یکمی هم بخوای نخوای تکراری بود:ws2:

یه کم هم ایراد داشت آخه از کجا میدونسته چی درخته چی دره چی پرنده است؟؟؟؟!!!!:ws3:

  • Like 1
ارسال شده در
این پسر که برای اولین بار داشته میدیده از کجا میدونسته درخت کدومه و ابر چیه!!؟

آفرین منم همین رو میگم:icon_pf (34):

  • Like 1
ارسال شده در

آخییییییییییی چه ناز :ws44:

  • Like 1
ارسال شده در

تعذذ و تکرر این مطلب رو بذارید به حساب کم کاری مدیران اینجا. اصل موضوع رو نگاه کنید:ws3:

ارسال شده در
آفرین منم همین رو میگم:icon_pf (34):

لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! :ws52:

  • Like 3
ارسال شده در
لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! :ws52:

خوش به حالش چه هوش و حافظه ای داشته

یعنی تو عرض همین مدت همش رو یاد گرفته؟؟؟؟:ws28:

  • Like 1
ارسال شده در
لابد تو مسیر بیمارستان تا ایستگاه قطار ، از پدرش پرسیده اینا چین!! :ws52:

آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking:

  • Like 2
ارسال شده در
خوش به حالش چه هوش و حافظه ای داشته

یعنی تو عرض همین مدت همش رو یاد گرفته؟؟؟؟:ws28:

:JC_thinking:

آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking:

:JC_thinking:

یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . :

اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:JC_thinking:

  • Like 3
ارسال شده در
آره دیگه...اینجوری میشه....ولی چرا قطره بارون ریخت رو دستش چشاشو بست؟:JC_thinking:

 

:JC_thinking:

 

:JC_thinking:

یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . :

اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:JC_thinking:

ول کنین تو رو خدا

مردم از خنده:ws28::ws28::ws28:

ارسال شده در

یه چیزیم هست اصن چه جوری دستشو برده بیرون؟ پنجره قطارا یه کوچولو باز میشه که هوا بره و بیاد!!:ws51:

 

شایدم این داستان خیلی قدیمیه:JC_thinking:

  • Like 3
ارسال شده در
:jc_thinking:

 

:jc_thinking:

یه سوال دیگه ام پیش اومد برام . . . :

اون بیمارستان که اونا بودن وسط جنگل بود که به محض شروع حرکت قطار پسره راه به راه فریاد میزد که حیوانات و دارو درخت و دریاچه و ابر رو ببین!!؟:jc_thinking:

معمولا بیمارستانها رو خارج از مرکز شهر میسازن تا هم دسترسی بهشون راحتتر باشه از نظر ترافیکی و هم هوای بهتری رو داشته باشن و آرامش و سکوت

ارسال شده در
معمولا بیمارستانها رو خارج از مرکز شهر میسازن تا هم دسترسی بهشون راحتتر باشه از نظر ترافیکی و هم هوای بهتری رو داشته باشن و آرامش و سکوت

این که بیمارستانشون تو ایستگاه قطار بود! :ws52:

  • Like 1
ارسال شده در
این که بیمارستانشون تو ایستگاه قطار بود! :ws52:

راس میگه...164.gif

  • Like 1
ارسال شده در

مرسی مرسی

ارسال شده در
این که بیمارستانشون تو ایستگاه قطار بود! :ws52:

ایستگاههای قطار بین شهری هم معمولا توی حومه شهرا ساخته میشن به دور از مناطق مسکونی

 

 

 

اماااااااااااااا

سوتی این داستان اینا نیس

اینه

کسی که عمل چشم میکنه معمولا چن روز (حالا دقیقش بماند) تو بیمارستان بستری میشه

و توی همه بیمارستانا فضای سبز هست یعنی اجباریه

و توی همه آسمونا ابر هست (کم و زیاد داره ولی سوخت و سوز نداره)

پس توی این چن وخت چرا اینارو ندیده بود؟؟؟؟؟؟؟

حتی بعد از بدست آوردن بینایی

ارسال شده در

خیلی قشنگ بووووووووووووووود :ws44:

  • Like 1
ارسال شده در

:ws54::ws54:

×
×
  • اضافه کردن...