رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

یک خانواده محترم

 

یه فیلم خوب ایرانی که واسه اینا فحشه حتما ببینید توقیف شدس فیلم و نسخه بازبینیش پخش شده

 

0mrze3az1veajh3wexlc.jpg

  • Like 4
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

Blue is the warmest color

کارگردان : Abdellatif Kechiche

نویسنده : Abdellatif Kechiche,Ghalia Lacroix

بازیگران : Léa Seydoux,Adèle Exarchopoulos,Salim Kechiouche

محصول 2013

خلاصه داستان : زندگی اَدل بعد از دیدن دختری مو آبی به نام اِما دست خوش تغییراتی می شود و ...

 

 

خوب این فیلم یکی از جنجالی ترین فیلمهای امسال بود، و همیشه کنجکاو بودم ببینمش. با نسخه ی Wp دیدمش امروز

 

 

کلیت فیلم به نظرم خوب بود، فضای فیلم رو دوست داشتم، هرچند که شخصیت ها خیلی خوب پرداخت نشده بود یه جاهایی غیر منطقی میشد،مثلا شخصیت اصلی فیلم، آدل که اون اشتباه رو آخر داستان مرتکب می شه و ... خیلی به شخصیتش نمیخورد این کار. اما باید اعتراف کنم با همه ی این تفاسیر و اینکه زمان فیلم خیلی طولانی بود، بیننده با شخصیت آدل همراه میشه و سهیم میشه تو دغدغه هاش،

 

 

جدا از این بحث، بحث اصلی صحنه های بی پروای جنسی فیلم هست، کمتر فیلمی رو دیده بودم که انقدر بی پرده بپردازه بهش، این سکانس ها مخصوصا همون صحنه ی اولش حدودا 10 دقیقه هم بود یه مقدار به نظرم ضربه زد به فیلم، چون اونقدرها هم کمکی نکرد به فیلم، هرچند کارگردان در طول فیلم وارد همه ی زوایای احساسی و شخصی آدل شد ولی تا این حد دیگه زیاده روی بود...

 

 

نکته ی دیگه بازی خیلی خوبه بازیگرا هست. من خودم از بازی إما ( دختر مو آبی) واقعا لذت بردم،نقشش رو با اعتماد به نفس کامل بازی کرد.

 

امتیاز من 7/3

  • Like 2
لینک به دیدگاه

Rush _2013

 

بد نبود بر اساس یه داستان واقعی بود و در مورد مسابقات فرمول 1 که رقابت بین جیمز هانت و نیکی لودا که برای قهرمانی جهان با هم رقابت دارن و خیلی هم دوس دارن در

 

شرایط برابر با هم مسابقه بدن

 

که برا

 

94im0gxywiomz2ridqlo.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سه تا از فیلم های خوب امسال رو دیدم :ws3:

 

1. Prisoners

2. Blue Jasmine ( کارگردان وودی آلن)

3. Gravity

هر سه تا فیلمای خوبی بودن، زندانیان فیلم تر و تمیزی بود در ژانر جنایی با بازی عالی هیو جکمن.

 

Gravity هم یکی از بهترین فیلم های امساله بدون شک، با جلوه های ویژه و فیلم برداری خیره کننده

:a030:

لینک به دیدگاه

1- Total recall

2- Drive

 

فیلم اولی نسخه بازسازی فیلم پل ورهوفن با بازی ارنولد بود - با این حال فیلم بدی نبود تصاویر جالبی داشت

فیلم دوم رو خیلی دوست داشتم.

شبیه فیلم های فرانسوی بود

  • Like 5
لینک به دیدگاه

rj0g71o2***x3sqaq5.jpg

 

Pink Floyd The Wall

 

کارگردان : آلن پارکر

 

بازیگران : باب گلداف - کریستین هارگریوز - النور دیوید - کوین مک کیان - باب هاسکینز

 

استودیو : مترو گولدوین مایر

 

سال تولید : ۱۹۸۲ - آمریکا

 

خلاصه :

 

فیلم در مورد آشفتگیهای ستاره ای در موسیقی راک به نام پینک ( باب گلداف ) است. او که دچار مشکلات روانپریشی فراوان است ، در خلال یک تور موسیقی با پی بردن به خیانت همسرش به مرز جنون و انفجار میرسد.

 

خیلی فیلم خوبی بود، دیالوگاش خیلی کم بود و بیشتر با موسیقی مسحور کننده ی پینک فلوید پیش می رفت . فیلم پیچیده ایه باید با دقت دید، خاصه اینکه رفت و برگشت های زمانی زیادی هم داره، و سو رئال هم هست فیلم. شخصا این فضا ها رو خیلی دوست دارم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 625]

[TR]

[TD=bgcolor: transparent, align: right][/TD]

[TD=bgcolor: transparent, align: left]

12YearsASlaveCoverFront.jpg

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

12 Years A Slave (دوازده سال بردگی)

کارگردان :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

نویسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بازیگران :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

محصول 2013

 

خلاصه داستان : در آمریکای پیش از جنگ های داخلی،سیاه پوستی آزاد به نام سالامن نورثاپ ربوده شده و به عنوان برده فروخته می شود و ...

 

یکی از مهم ترین فیلم های امساله و شانس زیادی هم برای بردن جوائز داره، فیلم خوش ساخت و قوی ای هست ولی برای من خسته کننده بود اندکی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

21 گرم

کارگردان : Alejandro González Iñárritu

فیلمنامه : Guillermo Arriaga

محصول سال : 2003

بازیگران :

Sean Penn

Naomi Watts

Danny Huston

Carly Nahon

Claire Pakis

Benicio Del Toro

 

خلاصه:

پل ( شون پن ) که از بیماری قلبی رنج می برد ، با امید اندکی در انتظار پیوند قلب می باشد . در سویی دیگر مایکل و دو دخترش در یک تصادف جان خود را از دست می دهند و کریستینا همسر مایکل در شرایط روحی ناگواری قرار دارد . و از طرف دیگر راننده ای که مایکل و دو فرزندش را زیر گرفته دچار عذاب وجدان و شده و خودش را به نیروی پلیس معرفی می کند و ...

 

من خیلی با سینمای ایناریتو آشنایی ندارم، ولی از این فیلم خوشم اومد. روایت داستان به شکل غیر خطی هست و پر از رفت و برگشت های زمانیه،به همین دلیل باید با دقت دید فیلم رو. گاهی این رفت و برگشتها آزار دهنده می شد اما بیننده رو سردرگرم نمی کنه هرچند اوایل فیلم کمی گیج کننده است اما بعد از گذشت چند دقیقه رو غلطک میفته و بیننده کاملا متوجه میشه. فیلم در کل ساختار منسجمی داره.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

The International

 

کارگردان : تام تیکور

بازیگران: نائومی واتس، کلاویو اوون

 

از تام تیکور انتظار بیشتری داشتم

فیلم خیلی معمولی بود.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

Gravity

کارگردان: آلفونسو کوران

بازیگران: ساندرا بولاک، جورج کلونی

فیلم فوق العاده ای بود

 

ایناریتو ، دل تورو و کوران نشون دادند چه استعدادهای در مکزیک هست.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یه سری فیلم خوب دیدم(البته صرفا از دید من خوبه ولی فک کنم اکثر بینندگان حرفه ای سینما هم اگه موافق نباشن مخالف هم نیستن!) که یکی یکی با خلاصه ای از نقدهای اینترنتی معرفیشون میکنم

 

------------------------

 

انجیل به روایت متی ساخته پیر پائولو پازولینی

یکی از فیلم های به ظاهر با تم مذهبی از کارگردان نخبه ایتالیایی و البته مارکسیست که همین تفاوت طیف اندیشه و کار میتونه نشون بده چه فیلم جالبی در انتظار بیننده است

اگر به روایت معتبر و ساخت یافته از مسیح و سینما نیاز دارید از دست دادن این فیلم یک خلا بزرگ هست!

 

------------------------

 

نقد فیلم انجیل به روایت متی // The Gospel According to St. Matthew

 

انجیل به روایت متی(۱۹۶۴) فیلمی به شدت تناقض آمیز است. این کلام خود پازولینی ست و آنچه که خودش به آن اعتقاد داشته است. همچنین فیلمی بسیار چند پهلو و حتی اضطراب انگیز از شمایل مسیح. پازولینی مارکسیست دست به ساخت فیلمی مذهبی زده اما این در اصل ظاهر قضییه است. پازولینی در اصل فیلمی در رابطه با شخص مسیح نساخته بلکه هدفش برشمردن علل دوام دو هزار ساله ی دین عیسی ست که با توجه به پیش روی و نه شکستش لااقل می توان ادعا کرد که تبدیل به اسطوره مانندی شده، که قشر قداستی نیز روی آن را پوشانده است. پازولینی فیلم انجیل به روایت متی را تنها بر اساس انجیل متی ساخته و در اصل فیلمنامه ای در کار نبوده است. پازولینی از بین 4 انجیل معتبر(لوقا،مرقس،یوحنا،متی) به سراغ آنی رفته که به نظرش متنی روشنفکرانه و انقلابی داشته است. با اینکه پازولینی خود پیشینه ای کاتولیک داشته و بعدا به مارکسیسم متمایل شده اما فیلمش از نگاه کسی روایت می شود که دوست ندارد باور کند برای مثال عیسی مسیح پسر خداست. یعنی برای پازولینی سیمای معنوی مسیح مهم نبوده بلکه آنچه برایش ارزش داشته سخنانی ست که او بر علیه سیستم حاکم بر زمانش ایراد می کند. تصاویر و میزانسن های فیلمساز نیز عینا همین را نشان می دهند برای مثال وقتی مسیح موعظه می کند و یا معجزه ای می سازد محیط اطرافش خالی ست اما وقتی بر علیه کاتبان و فریسیان سخن می گوید مردم را می بینیم که به سخنانش گوش فرا میدهند. برای همین است که مسیح پازولینی مسیح چند بعدی است وآن بعدی برای فیلمساز جذاب است که در فیلم به عینه بازتاب یافته است.

داستان زندگانی مسیح دستکم در اواخر آن در فیلمهای دیگری که درباره اش ساخته شده بیشتر احساسات گرایانه و سانتی مانتال بوده اما در انجیل به روایت متی با توجه به بینش خاص پازولینی این برداشت وجود ندارد. برای همین است که دستگیری، بازجویی و مصلوب کردن مسیح در اینجا زمان کمی از کل فیلم را به خود اختصاص داده است. ریتم فیلم در این بخش سریع تر از بقیه ی بخش های قبلی آن است. پازولینی نخواسته مخاطبش با دیدن مسیح اشک بریزد بلکه بیشتر خواسته او به فکر فرو رود. در نظر او عیسی روشنفکری بوده که در مقطعی بپا خاسته تا سخنان انقلابی اش را به گوش جمودانی برساند که به ذلت جبرگونه اشان خو گرفته اند. دلیل اینکه پازولینی دوست داشت نقش عیسای فیلمش را یک روشنفکر واقعی بازی کند نیز قطعا همین است. برای مثال او آلن گینزبورگ، شاعر آمریکایی را در نظر داشت که البته محقق نشد. پس پازولینی صرفا به داستان پردازی نپرداخته بلکه سعی کرده به نوعی همانندسازی روی آورد. همانندسازی شرایط زندگی دوران عیسی و همین دورانی که خودش در آن می زید. ایدئولوژی پازولینی همین بوده و در تقابل با سنت کیفیتی که اصولا گرد سینمای مذهبی کلاسیک چنبره زده است. البته اینکه فیلمی پیام می دهد دلیل بر این نیست که ایدئولوژیک است اصلا ایدئولوژی به خودی خود بد نیست اگر پوپولیستی ننماید. اگر ایدئولوژی تبدیل به دگم شود ترسناک است و آنوقت باید جلویش ایستاد. این مهم است که فیلمساز در چه لایه ای از فیلمش دیدگاه خودش را قرار می دهد. آیا این لایه زیادی رو است و تماشاگر احساس می کند دارد شعار می شنود ویا پنهان است که آن وقت فیلمساز کارش را درست انجام داده و با یک تیر دو نشان زده است. پازولینی بیشتر به دنبال مفری بوده تا با آن بتواند سخنانی را بگوید که به نظرش درست است. اگر فیلم را اثر یک کاتولیک مومن و معتقد بدانید در اشتباهید.

برای پازولینی حتی در ساده ترین و سطحی ترین و مبتذل ترین چیزها و رویدادها یک چیز قدسی اسطوره ای و حماسی همیشه وجود دارد. او با کارگردانی انجیل به روایت متی خواسته به والاترین درجات اسطوره و حماسه برسد که همواره دغدغه اش بوده است. فیلم پر از مضامین و اندیشه های شخصی ست. مثلا تصویر زحمتکشان روستاهای جنوب ایتالیا که نقش های فرعی فیلم هستند از آن خود فیلمساز است زیرا پازولینی فیلم را در ایتالیا ساخته و نه در فلسطین و اینگونه به بازآفرینی واقعیت ذهنی خودش آن هم، با نقبی به دو هزار سال قبل دست یازیده است. پازولینی شخصیتی اسطوره گون را از دل تاریخ کنده (در اینجا عیسی) و سپس با بینش خاص خودش آن را واکاوی کرده. برای او مسیح نه تنها پیامبر نیست بلکه شمایل مذهبی پر رنگی هم ندارد و مطمئنا نشان دادن معجزات عیسی نیز در فیلم به مذاق خودش هم خوش نیامده با اینکه شدت این اعمال محیرالعقول نیز برخلاف فیلم هایی که درمورد زندگانی عیسی مسیح ساخته شده مانند عیسای ناصری ساخته ی فرانکو زفیره لی و بزرگترین داستان روی زمین ساخته ی جرج استیونسن، نیست اما هرچه باشد پازولینی فیلمش را از روی انجیل متی ساخته و ناگزیر بوده تمامی آن را تصویر سازی کند. اینکه فیلم و در اصل شخصیت عیسای آن متناقض به نظر می رسند محصول روایت های متناقضی ست که در دل انجیل متی جای گرفته است. این متن خود انجیل متی ست که متناقض است با اینکه گفته می شود همین کتاب است که زیبایی را از قلمرو هنر به قلمرو اخلاق کوچانده است. زیرا لااقل به زعم پازولینی انجیل یوحنا زیادی رمزآلود،انجیل مرقس زیادی معمولی و انجیل لوقا زیادی احساسی ست. این تناقض هم در متن فیلم دیده می شود و هم در سبک ساخت آن.گاه همانند فیلم مستند به نظر می رسد مثل صحنه های بازجویی از مسیح و گاه با لحن کلاسیک. موسیقی فیلم نیز ملغمه ای از سبک ها و تکنیک های گوناگون است.

 

در فیلم های پازولینی ظاهرا همه چیز باید واقعی باشند. هرچند این خود محصول شبیه سازی باشد. برای همین هم است که تماشاگر تاکیدی بر روی معجزات عیسی مسیح نمی بیند بلکه بیشتر با نطق های او به هیجان می آید. فیلم بیشتر به تابلوهای نقاشی شبیه است. مسیح در فیلم اسیر طبیعت به نظر می رسد و همین هم در اصل از انجیل متی سرچشمه می گیرد که به قول پازولینی زمینی تر از بقیه ی انجیل هاست. به نظر او این انجیل متنی انقلابی دارد و به مشکلات واقعی روزگارش نزدیک است. اینکه در آن عیسی مسیح بیشتر شبیه انقلابی جسوری ست که در سرزمین فلسطین می گردد و توده ی مردم را بر علیه سیستم حاکم می شوراند. گویی معنویت انجیل در جایگاه دوم قرار گرفته است. در اصل این نگاه مدرن پازولینی ست که می تواند از دل اسطوره ای مذهبی، بینشی غیر مذهبی استخراج کند و با اینکه تار و پود فیلمش را تناقضی آشکار در بر می گیرد اما همین هم به روایت رئالیسمی فیلم کمک شایانی می کند. اینکه شمایل مسیح در انجیل به روایت متی پر از تناقض است ایده ایست که پازولینی به کمک آن او را زمینی تر نشان می دهد و از ملکوت آسمان ها جدا می سازد. با اینکه در بیشتر موارد این عیسی ست که موعظه می کند و روحانی جلوه می نماید اما در اصل نقاط اوج فیلم همان نطق کردن ها و شوریدن هایی ست که او برعلیه کاتبان زمان ایراد می کند.

تمامی هنرپیشگان فیلم افراد عادی ای بیش نیستند. پازولینی حتی چهره ی آنها را نیز به دست گریمور هم نسپرده است. برای مثال بازیگر نقش یهودای اسخریوطی (نقل از خود پازولینی) یک راننده ی کامیون اهل رم است که هرگز قبلا انجیل را کامل نخوانده بوده. این همان اصلی ست که وی به کمکش به همانند سازی درستی نیز دست زده است. یعنی او سعی نکرده حماسه ی موجود را با روایتی به غیر از رئالیسم محض به تصویر بکشد. آری،فیلمهای پازولینی مجبور هم هستند واقعی باشند حالا چه فیلمی درباره ی زندگی عیسی مسیح باشد و چه نسخه ای که بعدها از ادیپ شاه سوفوکل می سازد. هنر پازولینی این است که بخواهد رنگ و رویی مارکسیستی ویا پوزیتیویستی به آن بدهد و نه بیشتر. سینمای او سینمای شعر است و موسیقی. او اگر لزومی نداشته باشد خود را نیازمند فیلمنامه و دیالوگ های انباشته ی آن نمی بیند.پازولینی با چند کلوزآپ از چهره ی بازیگرانش(که در فیلم انجیل به روایت متی تکنیک غالب است) به ذات شخصیت های فیلمش می رسد و در اینجاهم با همین ایده انباشتگی تناقض های آزار دهنده را در وجود انسان نشان می دهد.

حیفم می آید بعد از این همه صحبت اشاره ای به دستاوردهای پازولینی در ترسیم کنه آدم هایش دستکم در این فیلم نکنم. انجیل به روایت متی با کلوزآپ مریم باکره شروع می شود. او به خانه بازگشته واکنون یوسف نجار را در مقابلش می بیند. یوسف نگاه می کند به مریم و شکم برآمده اش. هیچ دیالوگی رد و بدل نمی شود. بعد یوسف که گویی از درون فرو ریخته از خانه بیرون می رود. او در بیابان با فرشته ای روبرو می شود که از ماوقع آگاهش می کند. پس یوسف به خانه بازمی گردد...این پلان ها بدون تردید شاهکارند. شعر نابند..نظیری ندارند و نخواهند داشت. پازولینی نیازی ندارد تا دست به دامان دیالوگ شود.یوسف با نگاه هایش احساسش را می گوید و این هنر پازولینی ست. فیلمسازی که دست تقدیر اجازه نداد تا نگاه مدرنش را بر سایر اسطوره های تاریخ بیندازد. او قصد داشت پولس رسول را بسازد و زندگانی سقراط را، اما افسوس...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

فیلم Hiroshima mon amour یا عشق من هیروشیما ساخته الن رنه که حتی دیدن دوباره اش هم لذتی توصیف ناشدنی دارد

 

-----------------

 

Hiroshima mon amour

 

نام فیلم: عشق من هیروشیما

 

 

کارگردان: Alain Resnais

سال ساخت: 1959

کشور سازنده: ژاپن، فرانسه

درجه: نامشخص

درباره فیلم:

سال 1959. يک زن جوان متاهل فرانسوی که برای ساختن فيلمی درباره‌ی صلح به هيروشيما رفته، شبی را با مرد ژاپنی متاهلی می‌گذراند. او زن را به ياد اولين مردی که عاشقش بود می‌اندازد: يک سرباز آلمانی در جنگ جهانی دوم. زن ماجرای عشقش را برای مرد فاش می‌کند...

نقد فیلم: (خواندن این قسمت قبل از تماشای فیلم توصیه نمی شود)

"فكر مي‌كنم در طي چند سال، ده، بيست، يا سي سال، در خواهيم یافت كه آیا هيروشيما عشق من مهمترين فيلم پس از جنگ و يا اولين فيلم مدرن سينماي ناطق هست يا نه". اين را اريك رومر مي‌گويد، در ميزگردي بين اعضاي شوراي سردبيري كايه دو سينما در جولاي 1959 كه به اولين فيلم داستاني پيشرو آلن رنه اختصاص يافته بود. اشاره‌ي رومر در همسازي كامل با روح فيلم نيز هست، كه همچنان كه خود بعدتر در اين ميزگرد اشاره مي‌كند، حسي بسيار نيرومند نسبت به آینده را در خود دارد، به طور مشخص دلهره‌ي آينده را. اين "دلهره‌ي آينده"، نزديك به پنجاه سال بعدتر كه خوانده مي‌شود، بيانگر احساسي يگانه است كه تمام فيلم‌هاي رنه، پيش و پس از هيروشيما، را آكنده است. در حقيقت اين دلهره‌ي گذشته، حال و آينده است: نياز به فهم اينكه مشخصا که و كجا هستيم در زمان، نيازي كه به گونه‌اي ابدي ارضا نشده باقي مي‌ماند.

آيا تردیدِِ رومر تردیدی سودمند است؟ يا حتي مي‌تواند پاسخي بيابد؟ بسياري ممكن است گزينه‌هاي ديگري براي اولين فيلم مدرن دوره‌ي ناطق پيشنهاد كنند - همشهري كين، شايد، يا سفر به ايتاليا، يا حتي اثرِ کم قدر دیده‌ای چون منشي همه كاره‌ي او يا خانم‌هاي جنگل بولوني. يا، چه بسا، شب و مه خودِ رنه. اما [كاملا] امكان‌پذير نيز هست كه هيروشيما عشق من اولين فيلم مدرن سينماي ناطق در تمامي ابعادِ طرح و اجراي آن باشد - ساختار، ريتم، ديالوگ، سبك بازيگري، چشم‌انداز فلسفي، و حتي موسيقي متن.

اينكه هيروشيما مهمترين فيلم پس از جنگ است یا نه، در مجموع پرسشي ديگر است و به گونه‌ای غیرعادی غم‌انگیز. چرا كه امروز جستجو براي "مهمترين فيلم پس از جنگ"، در اين جهانِ آکنده از سرمايه‌داري بی‌قید و بست‌، ممکن است به ذهن بسیاری از ما همچون کاری آنتیک به نظر آید. شمارِ آن دسته از ما كه "جنگ" را، بدون يادآوري هاليوود يا كانال ديسكاوري، به عنوان يك مبنای تاريخي مي‌شناسند، رو به كاهش است. در 1959، درست 14 سال پس از بمباران هيروشيما و ناكازاكي، رومر و همكارانِ محترمش (شامل ژان لوك گدار و ژاك ريوت) به احتمال در جستجو براي يافتن نوعی سينماي اصالتا مدرنِ پس از جنگ چيزي مشخص در ذهن داشتند، فيلمي كه پاسخ اخلاقي بايسته‌اي باشد به آن لحظه‌ي مشخص (كه سرمشق‌اش ماجرای مشهور کنار گذاشتن تغزل توسطِ تئودور آدورنو پس از هولوكاست بود) و سپس تعمیمِ آن لحظه به تمام زمان‌ها. توقعی نابه‌جا. اين حقيقت كه فيلمِ جسورانه‌ی آلن رنه به قلمرو به انجام رسانیدن هدفي چنين غير ممكن قدم می‌نهد ستایشی است بر عظمت آن.

موقعيت هيروشيما عشق من به عنوان نقطه‌ي عطف در تاريخ فيلم هم مايه‌ي ستايش است و هم مایه‌ی عذاب. احتمالا براي مخاطبان جديد بايد سخت باشد تا راهشان را به فيلم واقعي، مدفون در زير شهرت مرعوب كننده‌اش با مضمون يادبودي و آن سرچشمه‌ي غني فرهنگي‌ بيابند. بر خلافِ از نفس افتاده، با جامپ‌كات‌ها و حس رهاي خودانگيخته‌اش، هيروشيما با ملاحظه، به شدت ساختاربندي شده، آشکارا جدی و از لحاظ حسي ویرانگر است. جايي كه گدار فرز و چابک است، رنه ستون فقرات پولاد مدرنيستي را دارد. و وقتي فيلم گدار حس بداهه‌ي یک قطعه‌ی آزادِ جاز را دارد، رنه حس قطعه‌ي موسيقي اِتونال را دارد با بارِ تاريخ بر شانه‌هايش - اورنت كلمان در برابر آنتون وبرن. چنين جديتي در نيت حالا خطایی بزرگ در غالب حلقه‌هاي انتقادي شمرده مي‌شود. اما اين مُدي گذراست و زيبايي شگفتِ شكل داده شده توسط رنه و همكارش مارگريت دوراسِ بزرگ نياز به هيچ تخفیف يا توجیهی ندارد.

دريافتِ گستره‌ي تاثير هيروشيما ‌آسان نيست؛ همچنان‌ يكي از تاثيرگذارترين فيلم‌هاي تاريخ كوتاه سينما باقي مانده است، نخست به اين دليل كه فيلمسازان را از ساختارِ خطي رها كرد. بدون هيروشيما بسيار فيلم‌هاي بعدي قابل تصور نبودند: از نامزدي تا گروبردار تا Point Blank تا پتوليا تا حالا نگاه نكن (و تقريبا هر فيلم نيكلاس روگ) تا خارج از ديد و انگليسي. [مشهور است كه] پس از پخش نسخه‌ي اوليه، آناتول دومان، يكي از تهيه‌كنندگان فيلم، به رنه گفت: "من اين همه را پيش‌تر هم ديده بودم، در همشهري كين، فيلمي كه ترتيبِ وقايع را به هم مي‌ريزد و جريان زمان را برعكس مي‌كند". كه رنه پاسخ مي‌دهد "بله، اما در فيلم من زمان متلاشی مي‌شود". و البته، همچنانكه، اغلب به دلايلي كمتر مجاب كننده و گاهی نيز خيال‌پردازانه، در غالب فيلم‌هاي نام برده شده بالا.

اما هيروشيما تاثير ديگري را نيز داشت، كه كمتر به آساني قابل رديابي است. در نظم بخشیدن به ويژگيهاي اين فيلم تماما تازه و رابطه‌اش با رُمان نو، ريوت نكته‌ي مهمي را اشاره ‌كرده است. او رنه را با پير كلوسوسكي رمان‌نويس مقايسه مي‌كند. "براي كلوسوسكي و رنه مسئله دادن اين احساس به خواننده ها يا بيننده هاست كه آنچه مي‌بينند يا مي‌شنوند نه آفريده‌ي مولف كه تكه‌اي از جهان واقع است". اين دوباره همان روياي برانگيخته شده‌ي پس از جنگ در همراهي کامل با گفته‌ي آدورنو است كه در تمامي هنرها جاري بود. در سينما تا آن زمان فيلمهاي بسياري بوده‌اند (نظير همشهري كين) كه تاثيرِ واقعيت را براي غنا بخشیدن به جهان داستاني‌شان به كار گرفته بودند. در دوره‌ي پس از جنگ، كه با نئورئاليسم شروع شد، بعضي فيلمسازان كليدي چنان كار كردند که گويي كه واقعيت مي‌تواند تماميت‌اش را حفظ كند و حضورش را بي تركيب با هيچ داستان بنا شده‌ي ساختگی حفظ كند. گدار مسير شروع شده با روسليني را با از میان بردن فاصله های بين زمان سينمايي و زمان واقعي، بينِ فضاي داستاني و فضاي واقعي و بينِ داستان و مستند ادامه داد. اما رنه در سبكي يادآورِ سرگئي آيزنشتاين كار كرد، با خلق ساختار داستانيِ پيچيده و بسيار ريتميك، كه در آن اجزايي از واقعيت گرفته ‌شده امكان مي‌يافتند تا غرابت بايسته و بي‌طرفي ترسناکِ خود را حفظ كنند. رنه همواره به عنواع یک نوآور شناخته مي شد اما اين تعبير طنيني توخالي دارد. به عنوان هنرمندي اخلاقا مسئول براي حفظ واقعيت تغيير نيافته در شبكه‌ي داستانی منظم چيده شده او راه را براي بسياري فيلمسازها هموار كرد، از فرانچسكو رزي در سالواتوره جوليانو تا دوشان ماكاويف در WR تا اسكورسيزي در رفقاي خوب و كازينو تا ترنس ماليك در خط قرمز باريك.

شايد خيلي عجيب نباشد كه [پروژه‌ي] هيروشيما عشق من نه به عنوان فيلمِ داستاني كه به عنوان مستند شروع شد. دومان با موفقيت ايده‌ي پروژه‌اي در مورد بمب و تاثيرش بر استوديوهاي دائي را طرح كرد كه قرار بود اولين محصول مشترك ژاپني - فرانسوي نيز باشد. عنوان فيلم پيكادون بود، "تلالوِ" انفجار بمب اتمي. بعد از چندين ماه فكر بود كه رنه اين ايده را كه پيكادون بايد يك فيلم داستاني باشد و تاثير هيروشيما از زاويه‌ي ديد يك زن خارجي بازسازي شود را طرح كرد. و باز اين رنه بود كه پاي دوراس را به پروژه باز كرد، در انتهاي دهه‌اي كه دوراس با ديوارِ دريا و مدراتو كانتابيله توجهِ ادبي را كسب كرده بود. براي دوراس دو ماه طول كشيد، تا در همراهي با فيلمساز، فيلمنامه را تمام كند. گرچه پيوندهاي رنه به آيزنشتاين آشكار بود تعصب گريفيث فيلمي بود كه هر دو در ذهن داشتند. "مارگريت دوراس و من ايده‌ي كار در دو زمان را در ذهن داشتيم" رنه اخيرا در مصاحبه اي به دوپان خبرنگار جوانِ پاريسي گفته است. "حال و گذشته حاضرند ولي گذشته نبايد به صورت فلاش بك مي بود ... مي‌توانيد تصور كنيد هر چه که امانوئل ريوا روايت كرده نادرست بوده؛ هيچ نشانه اي نيست كه داستاني كه او بيان مي‌كند واقعا رخ داده باشد. درسطح فرمي من اين ابهام را جالب يافتم".

بسيار گفته شده كه رنه مولف به تعبيرِ دقيقِ آن نبوده است، به دليل حضور نويسندگاني كه - دوراس، رب گريه، گئورگ سمپران، ديويد مرسيه، ژاك اشترنبرگ، ژان گرال، ژول فيفيه - عميقا در پروژه‌هاي تمام شده‌ي او نقش داشتند. اما رابطه‌ي رنه با نويسندگانش خيلي از رابطه‌ي، براي نمونه، هاكس با جولز فولثمن متفاوت نيست. تنها حساسيت‌ها تفاوت دارند. رنه به دوپان گفت: "من هميشه در جستجوي زبان ويژه‌ي نئورئاليستي بودم كه مشخصا جوهر موسيقيايي داشته باشد". و او هميشه تلاش كرد كه نويسندگاني با لحن بارزِ موسيقيايي بيابد حتی اگرچه بسياري از آنها تجربه‌اي كم در سينما داشتند، تازه اگر داشتند. در مقايسه، رنه را مي‌توان پير بولز سينما دانست، هدايتگري درخشان كه مي‌خواهد چشم‌ها و گوش‌هاي ما را به نماها و صداهاي مدرنيسم جلب كند (البته بولز در مقامِ رهبر اركستر و نه آهنگساز). اما اين "رهبرِ اركستر"ي است كه در کنارِ آهنگسازهايش كار مي‌كند تا به آن چيزي كه در نهايت آفريده‌ي مشتركشان خواهد بود شكل دهند. تخيل رنه آشكارا با صدا، با موسيقي و كلمات، و با موسيقي كلمات برانگيخته مي‌شود. گفتار موسيقيايي حافظه كه از كاراكترهاي دوراس سرچشمه مي‌گيرد لحن غالب را در مقابل گسست‌هاي تند در زمان و ريتم بصري – گاه همچون بلورِ تراش خورده، گاه همچون آبِ جاری تند- شکل می دهد كه كنترپواني دقيق، اغلب مرموز و هميشه متحرك را شكل مي‌دهند.

آيا هيروشيما عشق من داستان يك زن است؟ يا داستان مكاني است كه تراژدي در آن رخ داده؟ يا داستان دو مكان، كه ميزبان تراژدي‌هاي جدا بوده‌اند، يكي جمعي و ديگري فردي؟ به هر حال اين‌ها پرسش‌هايي هستند كه به فيلم تعلق دارند. و اين واقعيت كه هيروشيما هنوز پس از گذشت پنجاه سال از اولين نمايشش در برابرِ حس آرامشِ حاصل از وضوح مقاومت مي‌كند شايد اکنون بتواند جبرانِ دلواپسی رنه در زمان شروع فيلمبرداري در ژاپن باشد. او نگران بود كه فيلم دو تکه شود و جالب اينجاست كه او و دوراس به رغم اين نگراني هرگز نخواستند آن را يك جا جمع كنند. آنچه كه آنها، با بيشترين ظرافت و توجه حسي و عیني، آفريدند يك اثر استتيكِ اندیشناک بود و نامعين در مورد هويت و جهتگيري‌اش، همان قدر نامعين كه جهان پس از وحشت ويرانگر جنگ دوم که چه خواهد كرد. با روايت بازيگر زني كه با اميدِ فراموشي گذشته‌ي تراژيك‌اش به هيروشيما مي‌رود (تا در نقشي در فيلمي درباره‌ي صلح بازي كند) ولي آنچه كه مي‌بيند خاطراتي است كه در مواجهِ با حافظه‌ي جمعيِ بزرگترِ انفجار اتمي تشديد مي‌شود، هيروشيما هيچ نقطه‌اي را تثبیت نمي‌كند تا احساس، اخلاق و اصول به سويش جذب شوند. امانوئل ريواي باشكوه بيشتر از اين كه ستاره‌ي فيلم باشد سوليست آن است - براي اينكه استعاره‌ي موسيقي را گسترش دهيم - در مقايسه با معمارِ عاشقِ ايجي اوكادا كه بيشتر شبيه نوازنده‌ي اول ويولن آن است. اينجا موتيفي غالب است، كه حس مغلوب شدن، مسحور شدن و ربوده شدن است - زني فرانسوي كه مي‌خواهد در انقياد عاشق ژاپني‌اش باشد (مرا ببر. مرا بی ریخت كن. مرا زشت كن)، مردي آسيايي كه تحت تاثير زيبايي و ناشناختگی عاشق غربي‌اش است، یک گردهم‌آیی آرام داستاني كه تحت تاثير حادثه‌ي واقعي پیشینش است، واقعيتي هرروزه كه با سيل خاطرات مدفون شده است، و شهري كه با نيروي اتمي ويران شده است.

"هي-رو-شي-ما. اين اسم توست". "اين اسم من است. بله. اسم تو نورس است. نه-ورس به فرانسه". تقريبا براي فيلمي كه در مورد اضطرابِ تردید است، پايان آن يك پایان باز نیست به همان میزان که شروعی تازه و آگاهانه را نشان مي‌دهد. اين لحظه‌ي درك است كه نه تراژيك است و نه تاييد كننده بلكه به گونه‌اي مهيب دقيق است. ولي نقطه ی پايان ديگري هم هست، پاياني معنوي كه زودتر مي‌آيد - گفته ي پاياني فصل افتتاحيه ي معروف و هشداردهنده‌ي ابدي فیلم. ما به نماهایی از هيروشيماي دوباره ساخته شده نگاه مي كنيم، جاذبه‌اي توريستي كمتر از پانزده سال بعد از آن كه با خاك يكسان شد، شاید پر از مردمانی همچون زنِ بازيگرِ ريوا كه ناخودآگاه يا به اشتباه در انتظار بي اهميت شدن تراژدي‌هاي فرديشان در سايه‌ي آن تراژدي بزرگ‌اند. تصاوير زيباي سنجيده‌ي رنه در همراهي پرپیچ و خم با موسيقي کلامی دوراس - و ريوا - پیش می روند. و صداي غمگين بازيگر را مي شنويم كه كلماتي را بر زبان مي آورد كه كه امروز نيز به درستي طنين افكن اند، همچنانكه به احتمال براي هميشه:

"به من گوش كن. من چيز ديگري را مي‌دانم. دوباره همه جا شروع مي‌شود. دويست هزار كشته. هشتاد هزار مجروح. در نه ثانيه. اين‌ها آمار رسمي است. دوباره همه جا شروع مي‌شود. ده هزار درجه بر روي زمين. ده هزار خورشيد، آنها خواهند گفت. آسفالت خواهد سوخت. هرج و مرج چيره خواهد شد. تمام شهر از زمين بلند خواهد شد و همچون خاكستر بر زمين خواهد نشست ...".

(منبع: وبلاگ گرینگوی پیر- ترجمه از وبلاگ کرایتین - نویسنده کنت جونز)

مدت فیلم: 90 دقیقه

  • Like 2
لینک به دیدگاه

فیلم کپی برابر اصل ساخته عباس کیارستمی

فیلم خوب و جالبی بود ولی کلا با خیلی از کارگردان های ایرانی نمیتونم ارتباط برقرار کنم انگار دارن گفته معروف درباره سینمای واقع گرا : سینما جز دروغ چیزی نیست رو معنا میکنن!

 

----------------

 

Certified Copy (کپی برابر اصل)

 

منتقد : جیمز براندینلی

 

هشدار: بحث در مورد معناشناسی فیلم کپی برابر اصل به تفسیری از اعمال و انگیزه هایی مشخص نیاز دارد که ممکن است سبب جهت گیری بیننده در برابر فیلم پیش از دیدن آن شود.پیش از ادامه دادن به مطالعه این نقد و بویژه اگر قصد دیدن فیلم را دارید ، بهتر است این نکته را هم در نظر داشته باشید.

 

در پنجاه دقیقه نخست ، «کپی برابر اصل» شبیه یک درام ساده با زمینه رمانتیک به نظر می رسد. دو شخصیت اصلی فیلم که، یک نویسنده معروف انگلیسی با بازی ویلیام شیمل و یک زن گمنام با بازی ژولیت بینوشه که از طرفداران وی است ، هستند . این دو بعد از ظهری را در خرید عتیقه جات با هم همراه می شوند ، تا اتومبیل زن پیاده روی می کنند و در خیابان های شهر کوچکی در توسکانی (منطقه ای در مرکز ایتالیا) به گشت و گذار می پردازند. آن ها در مورد فلسفه با هم بحث می کنند و محور اصلی گفتگوی آن ها این است که در هنر گاه یک کپی می تواند به اندازه اثر اصلی خوب باشد . برای تاکید بر این گفته ، مرد نویسنده می گوید که مونالیزا یک اثر اصل نیست و کپی(تجسم) لئوناردو دا وینچی از صورت یک زن واقعی است. و وقتی یک کپی از اصل زیباتر باشد ، برای چه باید به زیر سوال برده شود؟ این ها مسائلی است که نویسنده و کارگردان فیلم یعنی عباس کیارستمی در نیمه نخست فیلم برای مخاطبینش مطرح می کند، اما آیا این بحث ها به نتیجه ای خوب هم می انجامند؟ شاید. این به تفسیر شخصی شما از آنچه بعد از نیمه اول فیلم اتفاق می افتد بستگی دارد.

 

در یک کافی شاپ ، جیمز و آن زن همدیگر را می بینند و در حالیکه جیمز برای یک تماس تلفنی از کافی شاپ خارج می شود ، زن به گفتگو با زنی که صاحب آنجاست، می پردازد. این زن ، آن دو را به اشتباه یک زن و شوهر تلقی کرده و جیمز را همسری فوق العاده توصیف می کند.این تشخیص اشتباه به زن اجازه می دهد تا فهرستی از نقص هایی که می تواند به «همسرش» نسبت دهد ، را مشخص کند. هنگامیکه جیمز باز می گردد،او به وی می گوید که زن مالک کافی شاپ آن دو را به اشتباه زن و شوهر دانسته و مرد هم تصمیم می گیرد به این بازی ادامه دهد. در ادامه فیلم ،آن ها به شکل زن و شوهری ظاهر می شوند که اخیرا پانزدهمین سالگرد ازدواج خود را پشت سر گذاشته اند. زن از اینکه همسرش به ندرت به خانه می آمده و رفتار سردی با وی داشته است ، و همین طور به دلیل آنکه با ترک وی سبب شده تا به تنهایی پسرشان را بزرگ کند ، گلایه می کند. بیننده ای که از میانه های «کپی برابر اصل» شروع به دیدن فیلم می کند ، چیزی جز داستانی ساده از زن و شوهری که ازدواج شان را ارزیابی می کنند ، نخواهند دید.

گرچه معمای اصلی فیلم در نوع پیوند دادن دو نیمه فیلم است که البته کار غیرممکنی نیست اما چندان هم ساده نیست. یک تفسیر این است که پنجاه دقیقه نخست، نقش بازی کردن دو شخصیت اصلی فیلم در شکل زن و شوهری است که به دنبال بخشیدن رنگ جدیدی به زندگی خود هستند . و تفسیر دیگر این است که پنجاه دقیقه دوم فیلم جاییست که دو شخصیت به بازی کردن نقش زن و شوهر می پردازند، این دو با هم بیگانه اند اما زن مرد را در شکل جایگزینی از همسرش می پندارد و مرد هم این موضوع را می پذیرد. شواهد همانطور که از واکنش پس بچه بر می آید ، به سود تفسیر دوم است اما این برتری چندان هم جدی نیست. و البته شاید عنوان فیلم سرنخی در اختیار بیننده قرار می دهد. فرض کنید: با اینکه «ازدواج» میان جیمز و زن واقعی نیست اما آیا یک کپی از ازدواج واقعی وی است؟

البته ممکن است هیچیک از این دو تفسیر هم درست نباشد. کیارستمی به عمد این نکته را مبهم در نظر گرفته است که بیننده را به فکر فرو ببرد. پس شاید بهترین راه برای تماشای «کپی برابر اصل» ، پذیرفتن این گسستگی و تمرکز بر روی مکالمه های فیلم شامل دیالوگ ها ، تکنیک فیلم سازی و بازی های خارق العاده بازیگران است. مهارت کارگردان عالیست ، ممکن نیست که هیچیک از شخصیت های داستان را به دلیل کشش فوق العاده دوربین که یادآور این است که واقعیت فیلم مانا نیست ، از دست بدهید. پلات اصلی ، مسافرت و گفتگوی زن و مرد، یاد آور فیلم های پیش از طلوع/پیش از غروب ساخته ریچارد لینکلاتر می اندازد اما از نظر اینکه «کپی برابر اصل» طبیعت وجودی را زیر سوال می برد ، می توان آن را شبیه به «تلقین» دانست.

 

ژولیت بینوشه(Juliette Binoche) که یک ستاره بین المللی است به همراه ویلیام شیمل که از چنین امتیازی بهره نمی برد ، بر بازی همدیگر اثر مثبتی می گذارند. بازی بینوشه به دلیل اینکه شخصیت وی احساسی و پیچیده است ، به خوبی به چشم می آید. شخصیت او از نقش یک هوادار شیفته آغاز می شود و در نهایت به مرحله ای می رسد که جیمز نمی تواند توقعات وی را برآورده سازد و او را ناامید می کند. و سپس او را در نقش زنی می بینیم که همسرش وی را تنها گذاشته و وقت خود را با سفر به نقاط مختلف دنیا ، بجای خانواده اش برای دیگران صرف می کند. به جای مرد ، با اعتقاد به اینکه وی در نیمه دوم فیلم به جایگزینی برای همسر زن تبدیل می شود و نه همسر واقعی وی ، مخاطبین به زن اعتماد بیشتری دارند. در هر حال ، بازی هر دو نفر عالیست و با اینکه نمایشنامه سعی در به هم ریختن دنیای آن ها دارد اما سبب می شود که با دقت بیشتری فیلم را دنبال کنیم.

 

کیارستمی ، کارگردان تحسین شده ایرانی که افکارش فراتر از مرزهای کشورش را در برمی گیرد ، با حوصله و بدون شتاب فیلم هایش را کارگردانی می کند. او به برداشت های طولانی ، متداوم و کلوز آپ ها علاقه بسیاری دارد. همانند مواقعی که دوربین به جای فردی که در حال صحبت کردن است ، بر روی شخص دیگری در صحنه فوکوس می کند ، وی به استفاده از زوایای غیرمنتظره نیز علاقه نشان می دهد. رویکرد کیارستمی باعث به وجود آمدن صمیمیت بیشتر فیلم با بیننده می شود که همین امر می تواند باعث انتقال هر چه راحت تر احساس نارضایتی و اضطراب موجود در فیلم به بیننده شود.

 

با اینکه «کپی برابر اصل» سوالات بسیاری را مطرح می کند اما پاسخ های آسانی ارائه نمی دهد. از برخی منظرها ، این فیلم یک درام ساده با کاراکتر های ساده است اما معمای میانه فیلم سبب می شود نتوان تفسیر آسانی از فیلم ارائه داد. من اصلا از دیدن فیلم خسته نشدم. نیمه نخست فیلم به اندازه کافی بلند و طولانی است تا شخصیت ها را به ما بشناساند و پس از این نقطه ، ذهن من درگیر آنچه شد که در حال رخ دادن بود. در نهایت هم ، درک فیلم مهم ترین نکته در مورد «کپی برابر اصل» نیست، آنچه مهم است تلاشی است که برای درک فیلم انجام می گیرد.

 

منتقد : جیمز براندینلی

مترجم :احسان رضایی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

هیس دخترها فریاد نمی زنند ساخته تهمینه میلانی که با پیش زمینه ذهنی از کارها و نوشته های ایشون همون انتظار رو هم براورده کرد البته دلیل دیدنش توفیق اجباری مسافرت شبانه به اصفهان بود وگرنه مطمئنا تا چند ماه بعد هم این فیلم رو اگر وقت اضافه نداشتم نمی دیدم با این همه فیلم در نوع خودش داستان و پرداخت خوبی داشت

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پنجمین فیلمی که این اواخر دیدم و اخرین فیلمی که امروز دربارش می نویسم مخمل ابی blue velvet ساخته دیوید لینچ بود

به نسبت بقیه فیلم های لینچ از این فیلم بیشتر خوشم اومد

برای دیدن فیلم های لینچ باید نتیجه گیری از فیلم رو تعطیل کنید!

 

--------------------

 

مخمل آبي - blue velvet

«دنياي عجيبيه، نه؟»

مخمل آبي روايتي داستاني، سرراست با زيرساختي سورئال است. در واقع ميتوان گفت مخمل آبي آغاز راه پر فراز و نشيب سينمايي فيلمسازي مستعد همچون لينچ بود. در اين روايت مرموز آنچه مسلم است تجربه نوآوري در زبان سينمايي لينچ است، توجه به ايهام و فضاي وهم آلود و تعليق آن هم نه از نوع تجربه شده و كلاسيك آن؛ توجه مفرط به ضمير ناخودآگاه كه فرويد روانشناس فقيد نظريه پرداز بزرگ آن است. ضمير ناخودآگاه مسئله ايست كه به شكلي تلويحي دستمايه آثار لينچ قرار گرفته است. اين نوع نگرش از مخمل آبي شروع مي شود و در بزرگراه گمشده و جاده مالهالند ادامه مي يابد. با اين اوصاف مخمل آبي فيلمي نيست كه بتوان آن را روانشناسانه محض قلمداد كرد. به نظر ميرسد لينچ خود را مسئول اثبات نظريه جنجال برانگيز فرويد مي كند. به هر حال اين نگاه كه مايه روانشناسانه دارد در زبان سينمايي او شكل محسوس به خود نگرفته است و اين از ويژگيهاي سورئاليسم است و نه مزيت آن. لذا نمي توان حكم داد كه چنين فيلمي كاملاً روانشناسانه و يا اجتماعي محض است. هر چند ساديسم و مازوخيسم نقطه تكيه روايت مخمل آبي است.

مخمل آبي در كارنامه لينچ قبل از بزرگراه گمشده و جاده مالهالند قرار مي گيرد و همانگونه كه ذكر شد آغاز تجربه زبان لينچ در بيان روايت است. بنابر اين كمتر با پيچيدگيهاي فيلمهاي بعدي مواجه هستيم. داستان تقريباً خطي و سرراست است و گره خاصي بين حقيقت و مجاز وجود ندارد. تمام بخشهاي داستان در حقيقت به سر مي برند و به رغم جاده مالهالند و بزرگراه گمشده رويايي ديده نمي شود. با اين وجود، فيلم نسبت به دو نمونه ياد شده داراي تعليق و عمق بيشتري است. درگيري مخاطب با آدمهاي فيلم عمقي است و نشانه هاي پيچيده باعث نمي شود تا بيننده خط اصلي را گم كند و روايت را از دست بدهد. براي همين است كه بايد فيلمي مثل مالهالند را چند بار ديد اما تماشاي اين فيلم دو بار كافي است.

فيلم نگاه اجتماعي غامضي دارد و رسالتش انتقاد شديد اجتماعي است. لينچ همچون يك آگاه دلسوز دردهاي اجتماعي مانند دگرآزاري، همجنس‌بازي، فحشا، اعتياد و سركشي آنها را گوشزد مي‌كند و به تصوير مي‌كشد. در سكانس اوليه محيطي سرسبز را مي‌بينيم كه در نگاه نخست جز پاكي و سبزي و طراوت چيزي در خود ندارد. اما لينچ دوربين خود را همچون يك اديسه ماجراجو به عمق گياهان مي‌برد و حشرات زشت را نشان مي‌دهد. اين حشرات نماد بزهكاران هستند كه بدون وجود آنها جامعه كماكان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهكاري و خلاف است و در برخوردهاي اوليه هيچ‌يك به چشم نمي‌آيند و با خوشبيني احمقانه با مكاشفت نيز در نظر نمي‌آيند.

جفري (با بازي كيل مك لاچلان) جواني است بي‌باك، شفاف و پاك. او ابتدا از وجود حشرات زشت داخل گياهان بي‌اطلاع است. او گوش بريده‌اي پيدا مي‌كند كه در محاصره مورچه‌هاست. مورچه‌ها كه از جنس همان حشرات هستند دار و دسته فرانك (با بازي دنيس هوپر) آدم‌دزد هستند. فرانكي كه شوهر و فرزند دروتي (با بازي ايزابلا روسيلني) را براي نيل به اهداف ساديستيك خود و در سيطره ضمير ناخودآگاه دزديده است. پلان گوش بريده و مورچه‌ها به جز اينكه گره اوليه داستان و تعليق ابتدايي را توليد مي‌كند رسالت ديگري نيز دارد. لينچ با اين پلان ما را به ياد «سگ اندلسي» لوئيس بونوئل و سالوادور دالي پيشكسوت سورئاليسم در سينما مي‌اندازد. در سگ اندلسي چند پلان از رژه مورچه‌ها روي دست قهرمان داستان را مي‌بينيم. اين يادآوري هم نوعي عرض ارادت است و هم نوعي اطلاع‌رساني از اينكه با چه سبكي روبرو هستيم. فرانك به طرز غريبي از بدن دروتي استفاده مي‌كند. از آن لذت مي‌برد و جاي لذت جنسي را براي او با پذيرفتن انتزاعي خشونت به شكل جايگزيني ارزشها و اميال غريزي عوض مي نمايد. دروتي دوست دارد به جاي احساس لذت جنسي كتك بخورد چون اين را يك ارزش مي‌داند. مهم نيست كه اين ارزش از نظر ديگران مورد مواخذه يا تمسخر قرار بگيرد. آنچه اهميت دارد پذيرش خشونت است. چيزي كه براي انسان فطرتاً قابل قبول و تباين نيست اكنون به نوعي دارو و مخدر تبديل مي‌شود. چيزي كه دروتي را از تفكر باز مي‌دارد و او نماينده اجتماعي است كه فطرت پاك را از دست داده است. جفري كه نقطه مقابل است وارد اين جامعه (به طور عموم) و در تقابل با فرد لجام گسيخته و آلوده به شهوت خشونت‌زده (به طور خاص) قرار مي‌گيرد. نقطه عطفي كه لينچ براي اين تقابل در نظر مي‌گيرد جالب است: جنسيت. وقتي جفري با دروتي هم آغوش مي‌شود از اين كار لذت مي‌برد و اين نشان دهنده سلامت اوست اما براي دروتي اين امتياز يا لذت نيست. او از جفري مي‌خواهد كه او را كتك بزند. لينچ بسيار زيبا عقيم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهاي بصري و از نوع سرسپردگي ساديستيك و روان‌پريش به تصوير مي‌كشد. آيا ما به ازاي متقابل از نوع زنانه در فيلم براي دروتي وجود دارد؟ بله، او دختري است درست از جنس جفري به نام سندي (با بازي لورا درن) كه نيمه مكمل جفري است. او كسي است كه جفري را از نقص به كمال مي‌رساند و آنها يكديگر را همپوشاني مي‌كنند. هر دوي آنها با هم پرنده‌اي مي‌شوند كه حشرات را شكار مي‌كند. به نماد پرنده دقت كنيد. در يك سكانس پرنده‌اي را مي‌بينيم كه يك حشره را شكار كرده است. پيشتر از اين سكانس هم سندي خوابي را تعريف كرده بود كه در آن پرنده‌ها آمده بودند، طبيعت به طراوت رسيده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. لينچ نتوانسته رويا را از سورئاليسم خود حذف كند منتها اين بار رويا به جاي تصوير تعريف مي‌شود.

فرانك روان‌پريش است و سرآمد همه بزهكاران. او حشره‌ايست كه در نهايت به منقار پرنده شكار مي‌شود. او پذيرش خشونت را تبديل به ارزش كرده است. وقتي جفري را كتك مي‌زند زن همدستش با غرور تمام مي‌رقصد و ديگران هيچ انزجاري نشان نمي‌دهند. در اينجا تنها دروتي است كه فرانك را منع مي‌كند. او پذيرفتن اين ارزش معكوس را تنها براي خود مي‌پسندد و نشان مي‌دهد كه هنوز رگه‌هايي از معرفت در وجودش باقي مانده است.

لينچ از رنگ نيز به عنوان نماد استفاده كرده است. رنگ آبي نماد گناه و شهوت است. چيزي كه بزهكاران اجتماعي و بدون فطرت (اگر بخواهيم كلي‌تر نگاه كنيم) به آن اعتياد دارند. دقت كنيد كه در گوشه و كنار فيلم، مخمل آبي به چشم مي‌خورد. فرانك يك تكه مخمل آبي را چون معتادي كه بايد زود موادش را مصرف كند در دهان مي‌گذارد و آن را در انتها لوله كرده و در دهان شوهر دروتي كه گوشش را بريده است قرار مي‌دهد. لباسي كه بر تن دروتي شهوت زده است مخمل آبي است. نماد رنگ آبي بعدها در فيلم جاده مالهالند تكرار شد. رنگ قرمز نماد غريزه است. پرده‌هاي خانه دروتي به رنگ قرمز هستند و هرجا جفري با دروتي تماس دارد قسمتي از پرده‌ها در كادر قرار دارند. رنگ‌پردازي اتاق دروتي هم قرمز است. كوبريك بعدها از اين نوع سمبليسم در Eyes Wide Shut استفاده كرد. رنگهاي ابي و قرمز در اين فيلم نيز به وفور استفاده شدند.

«مخمل آبي» فيلمي در انتقاد از بزهكاري و فحشاست. لينچ تنها طرح سوال نكرده است. او دواي درد اجتماع مدرن امروز را درستي و عشق مي‌داند. او پليديها و راه مقابله با آنها را به درستي نمايش مي‌دهد. اين فيلم در نكوهش و آسيب‌شناسي سادومازوخيسم نيز هست. از لحاظ مضامين روانشناسي بحث‌هاي مفصلي در ارتباط با فيلم مي‌توان ارائه كرد كه در اين مقال نمي‌گنجد. هرچند اين سبك بارها توسط خود لينچ تكرار شد اما مضمون ناب و روايت بي‌پرده آن هنوز يكه باقي مانده است. مخمل آبي ماندگار است، همانطور كه خود لينچ در سينماي مستقل آمريكا جاودان خواهد ماند.

 

درباره ديويد لينچ

ديويد لينچ کارگردان صاحب سبک و شهير آمريکايي، از جمله کارگردان‌هاي مطرح در سينماي افسار گسيخته و رو به زوال فعلي هاليوود محسوب مي‌شود. لينچ در 20 ژانويه 1946 در ميسولا‌، ايالت مونتاناي آمريکا متولد شد. کارگرداني که در کنار افرادي چون هال هارتلي، جيم جارموش، کوئينتين تارانتينو، جوئل کوئن و ... در زمره کارگردان‌هاي مستقل سينماي آمريکا طبقه‌بندي مي‌شود. البته خود لينچ همچون ساير افراد نامبرده هيچگاه مايل نبود نامش در چنين ليستي قرار بگيرد. چون آن را تنها سياستي هاليوودي جهت جلب تماشاگر و فروش فيلم مي‌داند. در بررسي آثار لينچ بايد به شناختي حداقل از فرم، سبک و اجرا رسيد. آثار وي از ديدگاه سبک ‌شناسي به دسته آثار پست‌مدرن و سورئال تعلق دارند. آثاري که ذهن بيننده را پيشاپيش به سمت لوئيس بونوئل در سينما و سالوادور دالي و رنه مگريت در نقاشي مي‌کشاند. تلفيق طنز و نگاهي بدبينانه به محيط اطرافش خاطره فراموش نشدني شاهکار‌هاي لوئيس بونوئل را در ياد انسان زنده مي‌سازد. هر چند خودش مي‌گويد فيلم‌هاي زيادي از بونوئل نديده است و چيز کمي از سورئاليسم مي‌داند اما لينچ تلخ‌انديش نيز نمي‌تواند منکر سورئاليسم نهفته در آثارش شود. کارگرداني که ديوانه‌وار عاشق استنلي کوبريک آخرين پيامبر سينما و نيز بيلي وايلدر فقيد بود. فيلم‌هاي لينچ از لحاظ بصري به جهت آشنايي او با دو مقوله نقاشي و انيميشن و اينکه هنر و علاقه اصلي او اين دو مورد مي‌باشد، سرشار از صحنه هاي گرافيکي، جلوه هاي تصويري و رنگي است. از عالي‌ترين نمونه‌هاي انيميشن ساخت در آثار وي فيلم‌هاي شش شخص بيمار مي‌شوند، داستان پسربچه و دامبلد هستند. ميزانسن‌هاي بسيار قوي در آثاري چون داستان استريت و بزرگراه گمشده همراه با استفاده بسيار مناسب از موسيقي تعليق آور (در تمامي آثار) و نيز کاربرد بجا و عالي از استيدي‌کم و همراه شدن آن با تکنيک فيلمبرداري آبژه (يا P.O.V. در تمامي آثار) و نهايتا همراه شدن اين موارد با کارگرداني بسيار قوي، آثار لينچ را از لحاظ فرم اجرايي در سطح مطلوبي قرار مي دهد. اما شايد مهمترين نکته در بين تمامي خصلت‌ها و تکنيک‌هاي کاري يک هنرمند ايده، انديشه و فکر اثر وي باشد. لينچ در فيلم‌هايش دنيايي را به تصوير مي‌کشد که آميزه‌اي است ناآرام از معصوميت و تباهي، زيبايي و انحطاط، عشق و نفرت و چشم‌انداز‌هاي تيره و تار، که چندان قابل توضيح نيستند. گريز و فرار وي از قدرت و عوامل آن و نيز سيستم‌هاي منفعل کننده بشري و هراس و گريز آدم‌هاي فيلم‌هايش از اين سيستم‌ها همواره نکته‌اي اساسي در آثار وي مي‌باشد. دست و پاي انسان معاصر به واسطه‌ي سيستم‌هايي خود ساخته از او بسته و منفعل است و همگي اين مسائل ياد‌آور جملات معروف فريدريش ويلهلم نيچه بزرگمرد تاريخ انديشه در کتاب غروب بتهاست که مي‌گويد: اگر انسان براي چراي زندگي خود دليلي بياورد کم و بيش به هر چگونه‌اي مي‌سازد. و يا در جايي ديگر: من از همه‌ي سيستم‌سازان گريزانم و از آنان روي گردان. سيستم‌سازي خلاف درست کرداريست. هراس شخصيت بتي/داين از سيستم هاليوودي گزينش بازيگر در فيلم جاده مالهالند، هراس شخصيت فرد/پيت از باند تبهکار ساخت فيلم هاي پورنو در شاهراه گمشده، هراس دختر و پسر جوان از باندي مرموز و ناشناخته در فيلم مخمل آبي، هراس پسربچه از سيستم خانواده در داستان پسر بچه، هراس مرد فرانسوي از کابوها در مرد فرانسوي و کابوها و نهايتا نابود شدن و به عبارتي بهتر تباه شدن انسان‌هاي فيلم‌هاي وي همراه با آسيب رساني به محيطشان، بيانگر اساس انديشه فکري لينچ مي‌باشد.

در واقع شخصيت‌هاي ساخته و پرداخته ذهن او آدم‌هايي هستند به شدت آسيب پذير، سردرگم و دلزده از روزمرگي. از نگاه ديگر و بررسي آثار وي از منظر سبک‌شناسي قدم به حيطه‌ي سورئاليسم و پست مدرنيسم مي‌گذاريم. علاوه بر اين دو مورد، هنر روانشناسي در فيلم‌هاي وي نمود روشني دارند. شايد فلسفه وجودي سينماي لينچ اين گفته او باشد: روانشناسي رمز و راز را از بين مي‌برد و کيفيات جادويي ذهن را ويران مي‌سازد. با روانشناسي ذهن انسان را طبقه‌بندي مي‌کنند و به تعاريف مشخصي دست مي‌زنند. راز و قدرت ذهني با روانشناسي از دست مي‌رود و امکان تجربه و جستجوي قلمرو بي‌پايان در اين قلمرو بي انتها از دست مي‌رود. حال قدم به اصلي‌ترين و برجسته‌ترين تکنيک کارگرداني ديويد لينچ مي‌شويم و آن چيزي نيست جز: شکست‌هاي زماني پي در پي در پس واقيت و رويا. در واقع لينچ با تقسيم فيلم خود به دو بخش يعني 1. رويا، توهم يا خواب و 2. واقعيت و بخش کردن هر بخش به چندين پاره و نهايتا درآميزي تکه‌ها بصورت منطقي و گاها غير منطقي اثري کاملا گيج کننده ارائه مي‌دهد که شايد با يک يا دو بار ديدن مشکل مفهومي و داستاني بيننده را برطرف نکند. افسردگي انسان‌ها و بخصوص زنان، جنون، ساديسم، جنسيت، خشونت، ذهن بيمار و توهم‌زا، نااميدي، عشق و ترس همگي در شخصيت هاي انساني لينچ ديده مي‌شوند. شخصيت‌هايي بظاهر آرام که در شهر و محيطي آرام‌تر و صميمانه‌تر از هر شهر ديگري در دنيا در کنار هم زندگي مي‌کنند. اما آنچه در دل اين شهر مي‌گذرد بسيار دردناکتر و دهشتناکتر از آن است که قابل تصور براي هر کسي باشد حتي براي همان ساکنان آن شهر آرام. تاثير انديشه‌هاي زيگموند فرويد و فريدريش ويلهلم نيچه دو روانکاو و انديشمند بزرگ تاريخ بشري بر آثار لينچ نيز به روشني ديده مي‌شوند. بررسي خودآگاه و ناخودآگاه، تاثير اين دو برهم، تفکيک شدن و يکي شدن اين دو، جنون ذهن بشري، گريز انسان از واقعيت، گرفتاري در چنگال سيستم‌ها، قدرت‌ها و عوامل آن‌ها نمونه‌هايي عالي در آثار وي هستند. نمونه هايي که در فيلم‌هايي چون پرسونا (اينگمار برگمن)، باشگاه مشتزني (ديويد فينچر)، سگ آندولسي (لوئيس بونوئل) و ...به وضوح ديده مي‌شوند.

از آثار اين کارگردان مي‌توان به اين موارد اشاره نمود: فيلم‌هاي بلند: کله پاک‌کن، مرد فيل‌نما، دون، مخمل آبي، قلبا وحشي، آتش با من گام بردار، لومير و شرکا، داستان استريت، بزرگراه گمشده، جاده مالهالند، امپراطوري درون.

سريال‌هاي تلويزيوني: قلل دوگانه، تاريخچه آمريکايي‌ها، سمفوني صنعتي شماره يک، رويا‌هاي يک قلب شکسته شده، هتل روم.

فيلم‌هاي کوتاه‌: کابوها و مرد فرانسوي، دامبلد، شش شخص بيمار مي‌شوند، الفبا، خرگوش‌ها، مادر بزرگ، اتاق تاريک، آدم قطع عضو شده، قايق ، بانوي آبي شانگهاي ، ديناميک ،رامشتين.

جوايز و نامزدها

برنده نخل طلايي جشنواره کن براي فبلم وحشي در قلب (1990)

برنده جايزه بهترين کارگرداني جشنواره کن براي فيلم جاده مالهالند (2001)

3 نامزدي نخل طلايي جشنواره کن براي فيلم هاي جاده مالهالند (2001) ، داستان استريت (1999) و آتش با من گام بردار(1992)

نامزد اسکار بهترين کارگرداني به خاطر مرد فيل نما (1980) ، مخمل آبي (1986) ، جاده مالهالند (2001)

نامزد اسکار بهترين نويسندگي به خاطر مرد فيل نما (1980)

نامزد اسکار بهترين فيلمنامه به خاطر مرد فيل نما (1980)

برنده جايره جشنواره ونيز براي فيلم امپراطوري درون(2006)

2 بار نامزد جايزه سترن(جشنواره فيلم هاي فانتزي و ترسناک) به خاطر فيلم هاي آتش با من گام بردار(1992) و جاده مالهالند (2001) و دريافت جايزه افتخاري سترن در سال 1993

برنده جايزه انستيتو فيلم هاي آمريکايي (جازه فرانکلين جي شافنر) در سال1991

برنده 3 جايزه جشنواره فيلم هاي فانتزي (Avoriaz) به خاطر مرد کله پاک کني (1976)، مرد فيل نما (1980) و مخمل آبي (1986)

2 نامزدي جايزه بفتا به خاطر کارگرداني و فيلمنامه مرد فيل نما (1980)

برنده جايزه بوستون به خاطر مخمل آبي (1986) و جاده مالهالند (2001)

برنده جايزه بهترين کارگرداني جشنواره شيکاگو براي فيلم جاده مالهالند (2001)

برنده جايزه جشنواره سزار فرانسه براي فيلم هاي مرد فيل نما (1980) و جاده مالهالند (2001)

3 بار نامزد گلدن گلاب براي فيلم هاي مرد فيل نما (1980) ، مخمل آبي (1986) و جاده مالهالند (2001)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

uaysu9fwhxh162k4h5.jpg

 

American Hustle (کلاهبرداری آمریکایی)

 

کارگردان :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

نویسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بازیگران :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

2013

 

خلاصه داستان :

ایروینگ رازنفلد (کریستین بیل) و سیدنی پراسر (ایمی آدامز) دو عاشق و معشوقی هستند که از طعمه ساختن حس طمع مشتریان خود پول در می آورند. به تدریج، آنها آنقدر مهم و برجسته می شوند که جلب توجه می کنند و در دام مأموری به نام ریچی دی ماسو (بردلی کوپر) گیر می افتند. اما ریچی نمی خواهد ایروینگ و سیدنی را به زندان بیندازد؛ او قصد دارد از آنها استفاده کند تا به او کمک کنند با به دام انداختن چند شکار بزرگ مانند کارمین پولیتو (جرمی رنر) فرماندار شهر کمدن در ایالت نیوجرسی از پله های ترقی اف. بی. آی بالا رود.

 

 

یکی از فیلم های مطرح امسال که هم در گلدن گلاب جایزه برده و هم در چند بخش اسکار امسال نامزد شده، فیلم خوبیه، نسبت به فیلم پارسالی راسل ( بارقه امید) فیلم قوی تری اومد بنظرم. فضای فیلم، سال های آخر دهه 1970 هست که راسل بیشتر با تکیه به موسیقی و همینطور گریم و لباس سعی کرده نزدیک شه به اون فضا. کارگردانی و بازی ها درخشان بود ولی کمی خسته کننده بود فیلم برای من

ولی فیلم خوش ساختیه

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دیشب اعصابم برای اتمام کارام خط خطی شد از حرصم نشستم فیلم Scrooge aka A Christmas Carol 1951 یا سرود کریسمس رو دیدم بعدش هم انیمیشن این فیلم با گویندگی جیم کری محصول سال 2009 رو دیدم که انصافا کارتون با صدای جیم کری یه چیز دیگه بود هرچند سایت مینی تونز نسخه دوزبانه و دوبله کارتون رو برای دانلود گذاشته

فک نکنم کسی باشه و از سیمای میلی خودمون کارتون اردکی این فیلم رو که هرسال به مناسبت کریسمس پخش میشد رو ندیده باشه

داستان برای همشون یکی هست و فقط پرداخت ها و جزئیاتشون کمی متفاوته ولی چیزی که برام نوستالژیک بود و تو این دوتای اخیر ندیدم صدای روح سوم تو انیمیشن اردکی بود که میگفت : اسکرووووچ

خلاصه برای اصلاح و تبشیر و ازاین حرفای صدمن یه غاز دوساعت پرکن بسیار جالبیه

پ.ن : اگر از دوستان کسی لینک دانلود همون انیمیشن اردکی رو داره لطفا بهم خبر بده ممنون

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ljddzyf0b3eu2v5j8a1t.jpg

 

The Wolf of Wall Street (گرگ وال استریت)

 

 

کارگردان :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

نویسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بازیگران :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
,
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

خلاصه داستان :

این فیلم داستان از صفر به قله رسیدن دلال سخت کوشی است که اواخر دهه ی 80 وارد این بازار می شود و با این بدشانسی مواجه می شود که جواز خود را در روز دوشنبه ی سیاه، روز بزرگترین سقوط اقتصادی بعد از دهه ی 20، به دست می آورد. او شغل خود را از دست می دهد اما مجدداً به عنوان تأمین کننده ای وارد بازار سهام کم ارزش می شود. در این گوشه ی تاریک بازار اقتصادی کلاهبرداری به وفور دیده می شود و بلفورت با موج همراه می شود تا به ثروت برسد. او موفق می شود برای خود و...

 

یکی دیگه از فیلمهای مطرح امسال

فیلم خیلی خوبی بود، با اینکه زمان فیلم 3 ساعته ولی خسته کننده نیست، خیلی با دید مثبت شروع نکردم به دیدنش فکر میکردم خیلی معمولی باشه، ولی خوشم اومد. بازی دی کاپریو که فوق العاده درخشانه تو این فیلم. بهترین بازی ای بود که تا بحال ازش دیدم. :a030:

امیدوارم اسکار بهترین بازیگر رو ببره.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...