هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ خببزار یه جوردیگه برسونم منظورمو البته تفاوتهای فاحشی وجودداشت تو این قضیه ولی شباهتهایی هم وجودداشت که برمیگرده بقیش به میزان شناخت خودشما از من وبرداشتتون از مطلب! سال 82 وقتی دوران خدمتم تو مشهد بودم یه پسره هیکلی وکم سن وسالی اومد تو پادگان وگروهان ما (یه خاصیت نسبتا عمومی تو بچه های پسر خراسان وجودداره که اغلب مو مثل خیلی از جاهای دیگه صورتشون رو نپوشونده وکم مو هست صورتشون!-البته عمومیت نداره ولی با نسبت بالایی وجودداره!!-)این پسرپرادعا بچه تربت جام بود وخیلی زود با استفاده از هیکل ویخورده روابط پارتی بازی ادعاش شد امار تخت ما هم به نسبت افراد کم بود ویه عده ای رو زمین میخوابیدند یه چندروزی بود که حرفهایی مبنی بر اذیت وازار توسط این خرس کوچولو تو گروهان پیچیده بود منم تازه از مرخصی برگشته بودم وحرفهای نو واین سرباز تازه وارد رو زیارت کردم!! از شانس ما تخت بغلیم رفت اونشب مرخصی شهری وایشون هم درطی اولین ملاقاتشون با من همسایه ما شدن خاموشی رو زدن وخواستیم که بخوابیم تازه صدای خروپف بقیه بلند شده بود که دیدیم بله اقا بفرما ایشون مارو با کی اشتباه گرفتن وداره بغلمون میکنه منم نه گذاشتم ونه ورداشتم همینجوری با ارنجم بدون اینکه ببینم کجارو مورد لطف قرار میدم یه ضربه کوچولو نثارش کردم بعد مثل اینایی که با صدای ناله وحشتناک یه زخمی از خواب پریده باشه بلند شدم وبرگشتم سمتش! چشمتون بد نبینه همه صورتش پرخون شده بود وداشت مثل بچه ها گریه میکرد خلاصه اقا همه بیدار شدن ویه گنده بک نیمه جون رو برداشتن بردن بهداری جاییش نشکسته بود ولی چیزی که اتفاق افتاد این بود که فرداش اونو به جایی که پارتی محترمش تشریف داشت منتقل کردن البته یه درس عبرت هم برای خودش شد که بدونه فرق پادگان ویک نفر ارشد با ادمای مزخرفی مثل خودش تو چیه حالا فک کنم بدونین چه بلایی سر کاراکتر داستانمون اورده بودم فن ترکی زدیا سجاد ولی اگه من بودم فن لری میزدم کلی هم حال میداد 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ اینجاشو میشه بیشتر توضیح بدی فن ترکی زدیا سجادولی اگه من بودم فن لری میزدم کلی هم حال میداد نه توضیح نمیدم :w00::w00: 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ امتحان رو میدیم ومیاییم بیرون بچه هایی که اکثرا سرمای اذربایجان رو تجربه نکردن با خنکی هوای اصفهان لرزشون گرفته ومنم با یک لبخند ژوکوند برلب هی میگم به به هوا چه عالیه! خلاصه اقا سوار یه مینی بوسی میشیم تا مارو به ترمینال نزدیکترکناد تا دربرویم از اصفهان! چون نفراخری هستم که سوار مینی بوس شدم تا پیاده شدن از مینی بوس هزار ویک بلا به سرم میاد! نپرسین چی بودن اشک دربیاره ماجرا خلاصه اقا تا میرسیم ترمینال نم نمک برف هم شروع میکنه به باریدن با خودم میگم اینجوری اگه بباره تا نیم ساعت دیگه بازم همه جا خشک میشه اخه دیروزش هم همینجوری بارید وظرف نیم ساعت افتاب قهار اصفهان همه جارو خشک کرد! خلاصه این نم نم کمی شدت میگیره ولی بازم میگیم ملالی نیست!دی: تا زمان سوارشدن به ماشین میرسه وسوارش میشیم خانوما واقایون محترم چشتون روز بد نبینه انگار کیسه بخشش اسمون پاره شده وبه جای دونه های برف گوله برف پرت میکنن سمت زمین! خلاصه اقا راه میفتیم چه راه افتادنی تا به دلیجان برسیم چهارساعت ونیم تو راه بودیم! یعنی فیکس دوبرابر زمان معمول خلاصه خودمو میزنم به عالم بیخیالی وفکر اینکه شیفت صبح رو نمیرسم تا برم سرکار از خودم دور میکنم ویکی از دوستان رو جایگزین میکنم! ساعت 11 باید میرسیدیم به پلیس راه قزوین ولی ساعت دونصف شب میرسیم اونجا صدای بچه چندماهه ای که صندلی پشتی من نشستن درحد دیوانه کننده ای رو اعصابم راه میره وشیطنت خواهر بزرگترش که پنج ساله نشون میده وتوقف های اضطراری برای رفع حاجت این کوچولوی شیطون!!:icon_pf (34): اونقدر برف باریده که تو پلیس راه ماشینارو مجبور میکنن حتما چرخ زنجیر ببندن وتهیزاتشونو چک میکنن خدا قوت! حداقل درکنار تمام مسایل اینارو هم باید دید که تو اون سرما وبوران با هردرجه ای بیرون اتاقکاشونن تا میشینیم تو ماشین خواب منو دراغوش میگیره ولی هنوز اغوشش گرم نشده که میبینم ماشین بازم وایساده! جلوی اولین تونل توقف کرده ویه تایر ترکیده مونده رو دستشون چهارساعت طول میکشه تا تایررو عوض کنن(چه همتی!)ودوباره راه بیفتیم ساعت ششونیم صبح هست الان باید گردنه حیران بودیم خلاصه ماکه دیرکردیم راننده هم یه حال اساسی میده وبرای یه کارشخصی از مسیر منحرف میشه ومیرونه انزلی! به این میگن رعایت حقوق مسافر دی: خلاصه سرتونو به دردنیارم رسیدیم اما چه رسیدنی نه صبحانه ای خوردیم نه استراحتی کردیم نه بجزسپیدی چیز دیگه ای دیدیم ولی ساعت دوونیم رسیدیم تا بیست ودو ساعت درخواب وبیداری باشیم شاد باشید 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ روز نوزدهم مهرهست برای ثبت نام دانشگاه سوار اتوبوس میشم وصندلی ردیف اول پشت راننده! راننده پسرجوونی هست که تیپ ورفتار وقیافش داد میزنه چی به چیه!! گردنه حیران رو همچین میره پایین که همه تو اتوبوس درحال نوشتن وصیت نامشونن اعتراض ها هم فقط یه جواب داره... شما اولین بارتونه سوار اتوبوس شدین؟ عجب! شب هم که یه پیرمرد با قدرت هدزنی فوق العاده بالا ناشی از مصرف شدید پادزهر سابق وتریاک کنونی پشت فرمان میشینه وانگارکه با حلزونولاک پشت قرارداد بسته باشه جفتشونم یه خاصیت مشترک داشتن هرجنبنده ای رو میدیدن بوق میزدن! اقا مگه مرض داری؟ خب لابد داره دیگه... استارا سه تن کاشی بار ماشین میکنن انگارنه انگار که خود اصفهان کاشی صادر میکنه اینورواونور! خلاصه دلالی شغل کاذب ولی مورد علاقه ایرانی جماعت هست ماشین روندن اینارو که میبینم یاد کنترل مسایل بزرگتر تو کشور میافتم خب دیگه همه چی از هم تبعیت میکنن... وقتی میرسیم حویق جلو چشم ما سه ونیم تن برنج بار میزنن! ماشین باری بوده ما اشتباهی با اتوبوس عوضی گرفتیمش بقول یکی ما اشتباهی بودیم! رعایت حقوق دیگران مسئله بسیار مهمی است مسایل مهم را جدی بگیریم حقوق دیگران تنی چند؟ 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ حالا تو مسیر برگشت هستیم شب بیستم مهر! از درد اینکه دوباره با اون پسر کراکی وپیرمرد تریاکی همسفر نشیم با همسفر همسفر میشیم! راه میفتیم وخوبه کارا تا میرسیم قزوین ماشین وای میسه وما بعد یه ربع میاییم پایین که ببینیم چه خبره؟ راننده میگه گازوئیل قاطی روغنش شده ومیترسه که بره جلوتر وفشار روغنش شدیدا افتاده خلاصه نصف مسافرارو میده به همون ماشین فوق الذکر ومیمونه نه تا مسافر ماشینو میبریم جلو یه تعمیرگاه که داره میبنده با کلی منت کشی راضیش میکنیم هرکاری از دستش برمیاد انجام بده ودمش گرم تا جایی که میتونه کمکمون میکنه وما هم با کمک اون روغن و***** رو عوض میکنیم وخلاصه شرایط عادی میشه سوار ماشین میشیم و راننده بعد یه پچ پچ کوتاه با کمکاش میره میگیره میخوابه میرن میرسن به کویین وبرا شام نگه میدارن کمک راننده میگه دیگه ما جلوتر نمیریم وشمارو میدیم یه ماشین ببره برسونه به مقصد خب بسوزه پدر تجربه! میگم تاساعت 5 صبح ماشینی به اون سمت از اینجا رد نمیشه با کدوم ماشین میخواین برسونین مارو؟ نه اقا شما نمیدونید ما میدونیم چه حرف اشنایی درسطح کلان زبان درکام میگیریم ومنتظر میمونم! بعد از کلی جروبحث با راننده مارو میسپره به ماشینای صاحب رستوران تا ببره مارو به پلیس راه! خودش چرا نمیبره جای سوال هست... میریم اونجا ونیم ساعت سه ربعی منتظر میمونیم ولی اگه انتظارهای مشابه به سراومد انتظار ماهم به سراید! شاید یک اتوبوسی بیاید شاید... باور کنید میدونستم نمیاد:w00: خلاصه با همون راننده هم حرفمون میشه وبرمیگردونه مارو به رستوران اااااااااااا ماشین کجاست اون ممه رو لولو برد اقا خرشو رونده واز پل گذرونده! ساعت شده دونصف شب این اصفهانی جماعت تو این دوروز همه رقم بلا سرمن دراوردن! زنگ میزنیم به برادران زحمت کش راهورمون ساعت چهارونیم صبح تشریف میارن تو این فاصله یکی دونفر با صاحب رستوران حرفشون میشه با راننده تبانی کردین ومارو اواره بیابون به درک که ما اواره شدیم مردم کارشون از ما مهمتره حقوق مسافر هم کشک با طعم بادمجان! خلاصه ساعت پنج وخورده ای دوتا سواری میگیریم تا با مبلغ بسیار نازلی!! مارو برسونه رشت سرگردنه پس فکر میکنین به کجا میگن؟ وازرشت هم میریم به شهرمون میرسیم همون روزی که بازهم روز افتتاح چندباره طرح های سابق بود...یا للعجب اسمان همه جا ریسمان است... خلاصه اقا عجیب ملتی هستیم عجیب 10 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ خلاصه اقا عجیب ملتی هستیم عجیب آخی ..... عمو خسته نباشید ..... چه سفرنامه ای شد واسه خودش 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ واما اخرین بخش از تنور داستان داغ داغ بعد اینکه چهل وهشت ساعت تو انواع واقسام وسایل نقلیه بین سه شهر طی طریق نمودیم وانواع اقسام کارهارو انجام دادیم از حاضر شدن دردانشگاه درساعت ده با فکر اینکه ساعت امتحان ده هست وبعد ببینی از فرط بیخوابی ساعت یک بوده واشتباهی دیدی تا شاهد گیس وگیس کشی دوخانم کاملا محترم سرسوار تاکسی شدن دراصفهان تا دیدار با دوستان وصحبت از همه جا تاخوردن بستنی وسط خیابون ورو برفها وبالاخره اماده شدن برای برگشتن به شهرودیار وانجام مابقی کارهایی که رو هم تلنبار شده اند خلاصه خروجی ترمینال سوار اتوبوسی میشیم که بعد راه افتادن میگه از جاده قدیم میریم ای بابا:w00::w00: تنها دلیلش هم کم بودن مسافر هست واقعا هم باید بهشون حق داد از این بابت البته به فصلش هم بستگی داره ولی معمولا بعد بالارفتن کرایه ها شاهد نزول امار مسافرا هم هستیم منم که اجبارا باید برم باید رفت باید رفت! خلاصه با چندبار توقف تا خروج کامل ماشین رو پر مسافر میکنه وتنها جایی که صندلی بغلیش خالیه صندلی منه چه کیفی داره کاپشنمو زیر سرم میزارم دراز به دراز میرم تو عالم هپروت! خستگی درحد تیم ملی برهمه اعضای بدنم مستولی شده! تازه چشام گرم گرفته که کمک راننده میاد وپای دراز شده تا زیر صندلی روبرویی رو لگد میکنه ودوباره این کاررو انجام میده شست مبارک خبردار میشه که اصلا تعمدی درکار نیست منم میگم چراغا روشنه اگه نمیبینی پای منو یه چراغ قوه همراهم دارم بدم راحت هدفتو پیدا کن خلاصه پشت چشمی نازک میکنه ومیزاره میره منم باز تکیه میدم به پشتی صندلی وای خواب مرا دریاب حتی برا شام هم پیاده نمیشم چنان خوابی منو دراغوش گرفته که از اغوش پرمهرمادری هم مهربانتره دی: خلاصه چشامو باز میکنم ومیبینم نزدیک یک نصف شب شده خوبه حدود دوساعت بعد میرسیم! کجا میرسیم؟ شانس اگر شانس من باشد بقیش سانسور میشه! تازه دراز کشیدم تا مرحله دوم خواب رو شروع کنم که ای دل غافل شانسمون انگار علاوه بر دم شاخ هم دراورد! ماشین بعد میانه وتو پیچ های پیچ درپیچ کوهها خاموش میکنه چی شده؟ بله سرمای کشنده اذربایجان اثر خودشو به همراهی هدفمند شدن یارانه ها نشون میده... انگار ماشین های باری هرروز فقط سیصد لیتر گازوئیل میتونن از سهمیه خودشون رو با قیمت پایینتر بزنن وبقیه رو باید با نرخ ازاد دریافت کنن اینا هم اومدن حساب کردن که تا مقصد سوخت کافیه وگازوئیل نزدن وباکشون تو سرمای بالای سی درجه سانتی گراد یخ بسته دوستانی که درمورد سوختها مطالعه کرده باشن میدونن که سوخت گازوئیل از منفی سه درجه نقطه ریزشش شروع میشه وبا کارهایی چون سیرکولاسیون وگرمایش نمیزارن به اون نقطه برسه ولی - 30c شوخی بردار نیست بعد یکی دوساعت وررفتن با مسیر پمپاژ گازوئیل بالاخره یه بنده خدایی با ون نگهمیداره ونه نفر از مارو سوار میکنه تا برسیم به یه جایی که بشه رفت خونه البته به برادران زحمت کش پلیس راه هی زنگ میزنیم تا بیان کمک (نمیدونم تا حالا گرگ دیدین یانه ولی وقتی تو فاصله هفتصد هشتصد متری شما سروکله چهارتا گرگ-حالا اونایی که تونستیم ببینیمشون- سبز بشه خود بخود جون ادمیزاد یه معنای دیگه ای براش پیدا میکنه:banel_smiley_52:) واونا هم هی میگن که الانه که برسه واخر سر شاکی میشن که چرا هی زنگ میزنی اخه مرد مومن از شکم سیری نیست که زنگ میزنیم همه بدنمون اونجا قندیل بسته بود از ترس گرگ هم نمیشد بری تو دره ویه چیزی برا سوزوندن پیدا کنی واقعا اگه یه بار سرمای اذربایجان رو تجربه کنید اونم نصف شب تو بیابون نه فقط وسط شهر میفهمید من چی میگم! خلاصه ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود انچه میپنداشتیم سوار ون میشیم ودورتادورش رو پتو پیچیده وبخاریش رو اخرین درجه همه شیشه هاش یخ بستن سرما تا مغز استخون ادم نفوذ میکنه وتمام وجودت میلرزه وما نیز بیدشدگانیم که میلرزیم میلرزیم تا منو تو اول اتوبانی که از اونجا تا خونمون 5 دقیقه راه هست پیاده میکنه میام پایینتر اما ای دل غافل ساعت شش صبح وهیچ ماشینی نیست میبینم ورودی اتوبان بازم مسدود شده تا طرح اتوبان رو تکمیل کنن با خودم میگم حتما تو فرعی بالایی وایسادن نگو تو فرعی پایینی وایساده بودن ومنم کلی راه میرم ومیبینم نیست وچه سرمایی چه سرمایی دیگه نه راه پس هست نه راه پیش! باید برم تا جلوی دانشگاه ازاد واگه اونجا ماشین گیرم اومد سوار شم وبرم ولی اونجا هم که میرسم ماشین نیست شش کیلومترراه مونده شروع میکنم پیاده رفتن به امید اینکه ماشینایی که میان سوارم کنن ولی مخ همشون انگار منجمد شده بابا اونی که پیادست همیشه دزد نیست همیشه مثل تو کنار بخاری ننشسته اززور خوشی کله سحر وتو گرگ .میش اسمون تو چله زمستون عشق پیاده رویش باد نکرده به دادش برسید به درک حرصم درمیاد وسرعتمو زیاد میکنم تا زانوهام کلا بی حس هست وفقط عصبانیت هست که منو به پیش میبره چند تا سگ ولگرد رفیق راهم میشن ولی حتی حال انداختن سنگ هم به سمتشون رو ندارم با هزار ویک مصیبت بالاخره میرسم خونه درحالیکه مصل پترس همه انگشتام کرخت وبی حس شدن یاد اون سرباز کاشمری میافتم که تو رزمایش رعد 3 تو سرمای کال مگسی یخ بسته بود ومجبور شدم کولش کنم وبیارمش تو چادر تا سرما سیاهش نکنه سرما واقعا وحشتناک ودرداوره ولی بدتر از اون درد نامردمی هاست بدتر ازاون دردسرمای کج فهمی هاست که ریشه درپوست وگوشت یه عده انداخته! خلاصه اگه میخواین یه سفر هیجان انگیز با هزار ویک جور دردسر داشته باشید عمو اسپاو همیشه دردسترس هست با من بیا تا اوج درد... 12 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ سرما واقعا وحشتناک ودرداوره ولی بدتر از اون درد نامردمی هاست بدتر ازاون دردسرمای کج فهمی هاست که ریشه درپوست وگوشت یه عده انداخته! سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است . کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را . نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ، که ره تاریک و لغزان است . وگر دست محبت سوی کس یاری، به اکراه آورد دست از بغل بیرون ، که سرما سخت سوزان است . نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک . چو دیوار ایستد در پیش چشمانت . نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردی خلاصه اگه میخواین یه سفر هیجان انگیز با هزار ویک جور دردسر داشته باشید عمو اسپاو همیشه دردسترس هست با من بیا تا اوج درد... 6 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ به درک که ما اواره شدیم مردم کارشون از ما مهمترهحقوق مسافر هم کشک با طعم بادمجان! خلاصه ساعت پنج وخورده ای دوتا سواری میگیریم تا با مبلغ بسیار نازلی!! مارو برسونه رشت سرگردنه پس فکر میکنین به کجا میگن؟ وازرشت هم میریم به شهرمون میرسیم همون روزی که بازهم روز افتتاح چندباره طرح های سابق بود...یا للعجب اسمان همه جا ریسمان است... خلاصه اقا عجیب ملتی هستیم عجیب باز معرفت این رشتی هاخیلی خوبن بحث سرما شد یاد یکی از این صبحایی که زود رسیدم افتادم شب موندم درس خوندم به بابام گفتم منو 12 برسون ترمینال که من 5 برسم تهران از اونور برم یونی دیگه خونه نرم بابای مهربانم طبق فرمایشات بنده منو رسوند و از شانس بد ماشین زودتر حرکت کرد از اونجا که طبق قانون اول مسافرت هر وقت بخوای زود میرسی و هر وقت بخوای دیر برسی زود میرسی ما هم یه ربع به چهار تهران بودیم:icon_pf (34): منم گفتم ای خدااااااا من حالا برم خونه میشه 5-30 اونور باید مستقیم برم یونی پس بمونم تا 5 بعد برم حالا یه کوله به پشت و یه لب تاب بدست نشستم رو صندلی های ترمینال تهرانم که سرد نمیشه اما بشه استخون ادمو میترکونه بنده داشتم قندیل میبستم اما از اونجا که بنده همیشه یه گتو مسافرتی تو کولم میزارم که تو اتوبوس در بیارم بخوابم() پتومو در اوردم اما بازم داشتم یخ میکردمبعد کلی منجمد شدن شد ساعت 5 حالا اومدم بیرون تاکسی میگرم برم ونک اما بازم طبق همون قانون زودتر رسیدمرسیدم یونی دیدم در ورودی بستس نگهبانی باز بود که اونم یه پسر جوونه بالاخره بنده تو حیاط یونی موندیم وقتی سرما به مخمون کشید در ورودی باز شد اما من ترسیدم تنهایی وارد محوطه بشم() یه یه رب دیگه نشستیم بعد دیگه دیدم ممکنه داغ فرزند به دل خونوادمون بمونه رفتیم تو:icon_pf (34): 6 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ خب بعد از سه روز اتوبوس نشینی ودوتا امتحان با فضایی کاملا متفاوت درفرایندهایی که بیهوده دورباطل را تکرار میکنند وقصه هزارویکشب برای ما میسازند بالاخره با هرمصیبتی بود به خانه برگشتیم ولی چه برگشتنی!دی: امشب شیفت وصبح نشده بازهم جاده هاست که منتظر من است زندگی درامتداد جاده ها ولی عالمی دارد خداییش... امتحان رو که تبریز دادم راه افتادم بعد از ظهرش تا به امتحان صبحش تو اصفهان برسم همون اول کاری راننده شوخی شوخی ولی کاملا جدی شروع کرد عجب دلی داری همون روز امتحان میری چطور مگه؟ همه جاده ها بسته بودن دعا کن جاده باز باشه بتونی برسی سر وقت به امتحانت تو دلم میگم کار نشد نداره تنها چیزی که باور دارم از عهده من خارج هست مرگه ومیخوام این ذهنیت رو با همه شما دوستان گلم شریک باشم تورو خدا اینقدر از مشکلات ننالید همه مشکل دارن ووقتی میشینی پای صحبت هرکسی دنیای غم اون تورو تو خودش غرق میکنه ولی فقط چند لحظه دنیارو بدون مشکلات تصور کنید اگه براتون ارزشی داشت منم کل افکارمو عوض میکنم! مشکلات به مثابه کوهها هستند تو زندگی میشه ازشون برای خیلی از مقاصد استفاده کرد... خلاصه اقا با نور موبایل شروع کردیم خوندن درس زیبای حسابداری مدیریت که تو کل ترم فقط دوجلسه از محضر استاد استفاده برده بودیم وکل مفاهیمش برام اجق وجق میومد! خلاصه اونقدر با چشمای تلسکوپ شده وذهن خسته ومنظره بیرونی کولاک برف رو کتاب زوم کردم که خوابم برد بعد اینکه برا شام تو رستوران غزال تو خرمدره-بدون اغراق بگم بهترین جایی هست که میتونید از خدمات بین راهی وغذای مطمئن وتمیز وبا کیفیتش بهره ببرید-پیاده شدیم ومنم طبق عادت معهود چیزی نخوردم(یه بار سمنان مسموم شدم وبعد ازاون خیلی بندرت چیزی میخورم توراه!) ودوباره سوار اتوبوس شدیم تا کله سحر همینجوری به جاده زل زده بودیم وصحبتی گهگاه با راننده وعصبانیت اینکه بازهم منو توردیف اول جادادن شاید اینجوری پیش خودش فکرکرده خیلی بهم لطف کرده...بابا جا نمیشم من اونجا!! خلاصه به موقع رسیدیم اصفهان ولی چه فایده وقتی دستت خالی باشه هیچ چیزی فایده نداره ولی بازهم هراسی نداشته باش چالشها همیشه هستند رفتم امتحانمو دادم واز شش تا مسئله ای که داده بود دوتاشو کاملا درست ودوتاشو تقریبا درست نوشتم وبقیش رو هم که اصلا نرسیده بودم بخونم فک کنم احتمال قریب به یقین بیفتم ولی خب این درس خوبی برام شد تا سروقتش بشینم وبخونم مشقامو! دی: وقتی با دوساعت درس خوندن میشه به نصف سوالات پاسخ داد مطمئنا با مطالعه عمیقتری میشه راحت همه درسارو پاس کرد موفق باشیم بقیش بمونه بر بعد! یعنی اون روز میرسه؟آدما تابشون کمه یا این خاصیت شده یا.......؟ 4 لینک به دیدگاه
Bernabeo 1062 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۳۸۹ خب بعد از سه روز اتوبوس نشینی ودوتا امتحان با فضایی کاملا متفاوت درفرایندهایی که بیهوده دورباطل را تکرار میکنند وقصه هزارویکشب برای ما میسازند بالاخره با هرمصیبتی بود به خانه برگشتیم ولی چه برگشتنی!دی: امشب شیفت وصبح نشده بازهم جاده هاست که منتظر من است زندگی درامتداد جاده ها ولی عالمی دارد خداییش... امتحان رو که تبریز دادم راه افتادم بعد از ظهرش تا به امتحان صبحش تو اصفهان برسم همون اول کاری راننده شوخی شوخی ولی کاملا جدی شروع کرد عجب دلی داری همون روز امتحان میری چطور مگه؟ همه جاده ها بسته بودن دعا کن جاده باز باشه بتونی برسی سر وقت به امتحانت تو دلم میگم کار نشد نداره تنها چیزی که باور دارم از عهده من خارج هست مرگه ومیخوام این ذهنیت رو با همه شما دوستان گلم شریک باشم تورو خدا اینقدر از مشکلات ننالید همه مشکل دارن ووقتی میشینی پای صحبت هرکسی دنیای غم اون تورو تو خودش غرق میکنه ولی فقط چند لحظه دنیارو بدون مشکلات تصور کنید اگه براتون ارزشی داشت منم کل افکارمو عوض میکنم! مشکلات به مثابه کوهها هستند تو زندگی میشه ازشون برای خیلی از مقاصد استفاده کرد... خلاصه اقا با نور موبایل شروع کردیم خوندن درس زیبای حسابداری مدیریت که تو کل ترم فقط دوجلسه از محضر استاد استفاده برده بودیم وکل مفاهیمش برام اجق وجق میومد! خلاصه اونقدر با چشمای تلسکوپ شده وذهن خسته ومنظره بیرونی کولاک برف رو کتاب زوم کردم که خوابم برد بعد اینکه برا شام تو رستوران غزال تو خرمدره-بدون اغراق بگم بهترین جایی هست که میتونید از خدمات بین راهی وغذای مطمئن وتمیز وبا کیفیتش بهره ببرید-پیاده شدیم ومنم طبق عادت معهود چیزی نخوردم(یه بار سمنان مسموم شدم وبعد ازاون خیلی بندرت چیزی میخورم توراه!) ودوباره سوار اتوبوس شدیم تا کله سحر همینجوری به جاده زل زده بودیم وصحبتی گهگاه با راننده وعصبانیت اینکه بازهم منو توردیف اول جادادن شاید اینجوری پیش خودش فکرکرده خیلی بهم لطف کرده...بابا جا نمیشم من اونجا!! خلاصه به موقع رسیدیم اصفهان ولی چه فایده وقتی دستت خالی باشه هیچ چیزی فایده نداره ولی بازهم هراسی نداشته باش چالشها همیشه هستند رفتم امتحانمو دادم واز شش تا مسئله ای که داده بود دوتاشو کاملا درست ودوتاشو تقریبا درست نوشتم وبقیش رو هم که اصلا نرسیده بودم بخونم فک کنم احتمال قریب به یقین بیفتم ولی خب این درس خوبی برام شد تا سروقتش بشینم وبخونم مشقامو! دی: وقتی با دوساعت درس خوندن میشه به نصف سوالات پاسخ داد مطمئنا با مطالعه عمیقتری میشه راحت همه درسارو پاس کرد موفق باشیم بقیش بمونه بر بعد! یه باور طلایی به باورام اضافه شد. ممنون :icon_gol: 5 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۸۹ هیچکی با اتوبوس سفر نمیکنهبا مینی بوسم قبوله ها 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ هیچکی با اتوبوس سفر نمیکنهبا مینی بوسم قبوله ها 2 لینک به دیدگاه
Bernabeo 1062 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ یادش بخیر 2 سال سفر با اتوبوس تهران - قزوین قزوین - تهران خودش سخت بود ولی خاطراتش شیرین 3 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ یادش بخیر2 سال سفر با اتوبوس تهران - قزوین قزوین - تهران خودش سخت بود ولی خاطراتش شیرین خب الان خاطرش کو؟ 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۰ با این سواری های بین راهی سفر کردین؟ اگر سفرکرده باشین احتمالا به بلایی که به ان مبتلا میشم گاهی شماهم مبتلا هستید بابا تورو خدا نشستی رو صندلی ولو نشو رو بغل دستیت! پسره زیاد بزنه 19-20 سالش بود ولی سه برابر هیکلش بود...شیرین 120-130 رو پرمیکرد لنگاشو داده به بدبخت اونوری کل هیکلشو انداخته رو من مردک مگه من مامان توام:w00: حالا گل پسرمون میخواست بخوابه اونم چجوری؟یه هندزفری انداخته توگوشش ویه اهنگ واقعا مسخره وتهوع اور بازاری رو گذاشته هندزفریشم به جای اینکه هندزفری باشه رسما اسپیکرتشریف داشت صداش از صدای ضبط راننده بلندتر بود...اه...یا بقولی ایشششششش خلاصه منم که کلا بچه ارومی هستم وازارم به مورچه هم نمیرسه تا میخواست چشاشو ببنده رومو برمیگردوندم اینور وبا ارنجم میکوبیدم تو شیکمش خب میخواست درست بشینه:w00: عجبا خلاصه توراه تقریبا سه ساعتمون این شده بود مشغولیت ما تا اینکه قصه ما به سررسید ماهم به خونمون رسیدیم 10 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۰ هیییییییییییی. :icon_pf (34): داداش همه رو خوندم. داشتم این خاطرات رو فراموش میکردم ولی داغشو تازه کردی برام. من دو سال هر روز رفتم تهران اومدم. با انواع وسایل نقلیه. 15 ماه هر روز با وانت مزدا رفتم الموت و اومدم. یک سال هر روز دوباره با وانت مزدا رفتم آبیک و اومدم. و خیلی از مسافت های کوتاه و بلند دیگه که با انواع و اقسام وسایل نقلیه طی طریق کردم و چه مصیبتها که نکشیدم. ولش کن. تعریف کنم گریتون در میاد. یه دونه از باحالاشو برات تعریف کنم خستگیت در بیاد. داشتیم برای کنکور درس میخوندیم یه دونه هوندا cdi خریده بودم با رفیقم. شریکی. اواخر فروردین بود و حسابی درس میخوندیم. شب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم بریم با موتور یه دوری بزنیم. میخواستیم یه استراحتی به خودمون بدیم. اینم بگم 15 روز تعطیلات فروردین رو از شهر خارج نشده بودیم. گفتیم بریم با موتور یه دوری بزنیم برگردیم خونه. همینطوری رفتم سمت دروازه رشت به شوخی به دوستم گفتم بریم از اینور شمال از چالوس برگردیم؟ گفت سگ کی باشی. آقا جوون بودیم و خام. گفتم من سگ کی باشم؟ گفت آره. گفتم میرما؟ دوباره گفت پسر سگ کی باشی. آقا منم خر خری گفتم پس رفتم. دور زدم اومدم بنزین زدیم رفتیم. آقایی که شما باشی یادمه یه تیشرت سفید تنم بود. دوستمم یه پیراهن پوشیده بود. همونطوری گاز موتورو چسبوندم سمت رشت. رسیدیم کوهین دیدم هوا خیلی سرده. خواستم برگردم رفیقم گفت دیدی گفتم مال این حرفا نیستی. منم خیلی بهم فشار اومد. پیش خودم گفتم هر دو تامون به غلط کردن میفتیم ولی روی تورو کم میکنم. جهالت بود دیگه. آقا منجیل رو که رد کردیم بارون گرفت. به حرف آسونه با موتور مسافت طولانی. اونم شب. اگه تو بارون سوار موتور شده باشید میدونید که وقتی بارون تو سرعت بالا به دست و صورتت میخوره مثل این میمونه که دارن تو بدنت سوزن فرو میکنن. هنوز انرژی داشتیم. نرسیده به رشت پاسگاه داشتن جلومو میگرفتن که موتورو خوابوندم زمین یارو باطومو پرت کرد از بیخ گوشم رد شد. فرار کردیم از جاده سنگر رفتیم لاهیجان از لاهیجانم یه کله کوبیدیم تا رامسر. طلوع آفتاب لب ساحل بودیم. لذت بخش ترین قسمت سفر همین یه تیکه بود. سیگاری دود کردیم و گفتیم بریم صبحونه بخوریم. رفتیم صبحونه رو خوردیم و قصد رفتن به چالوس کردیم که دوباره بارون گرفت و چه بارونی. کل هیکلمون که خیس شده بود هیچی پوستمون از ضربه های بارون بی حس شده بود. از طرفی یخ کرده بودیم از سرما. میرفتم با موتور لب اگزوز کامیونا که دودش بدنمونو گرم کنه. با هر بدبختی بود رسیدیم چالوس. تقریبا جنازه مون رسید. تی شرت سفید من خاکستری شده بود انقدر دود اگزوز کامیون خورده بود. بارون هم بند نمیومد. دیگه بریدم و به رفیقم گفتم تو بشین. جاده رو در پیش گرفتیم سمت کرج و همچنان بارون میبارید و وقتی یه ماشین از بغلمون رد میشد دیگه حتی نمیشد نفس بکشی. احساس میکردیم داریم غرق میشیم تو آب. وقتی رسیدیم کرج غروب بود. دوباره من نشستم پشت فرمون. دیگه با هم حرف نمیزدیم. از همدیگه بدمون میومد. فقط تو فکر این بودم که برسم خونه و هیچ چیز دیگه واسم مهم نبود. تا جایی که میشد تو اتوبان به موتور گاز میدادم. وقتی رسیدم قزوین با همون سرعت رفتم دم در خونه دوستم از موتور که پیاده شد حتی همدیگه رو نگاه هم نکردیم چه برسه به خداحافظی. همینطوری اومدم خونه موتورو گذاشتم تو حیاط رفتم تو ساعت 10 شب بود. دیدم مادرم داره اینطوری نگاهم میکنه. :jawdrop: آخه قیافه خودمو تو آینه ندیده بودم. کل صورتم و لباسام سیاه بود و سرما تو استخونام نفوذ کرده بود. تقریبا کبود شده بودم. با لباس رفتم تو حموم و آب داغ رو که باز کردم تمام بدنم تیر کشید. از حموم که درومدم خوابیدم و فردا بعد از ظهر از خواب بیدار شدم. هنوز بدنم درد میکرد رفتم دم در خونه دوستم اونم تازه از خواب بیدار شده بود کشیدمش بیرون گفتم دیدی الاغ چه بدبختی کشیدیم؟ نشستیم کلی با هم خندیدیم. هنوزم هروقت با هم یاد میکنیم اون روزارو کلی به وجد میایم و واقعا از این لذت میبریم که چه دوران خوشی رو گذروندیم. خیلی کم مسئولیت داشتیم و بی دغدغه زندگی میکردیم. بزرگترین دغدغه زندگی مربوط به امتحانات دبیرستان و کنکور بود. یه هفته از زندگی رو میشد کات کرد بدون اینکه اتفاقی بیفته. ولی الان یه ساعت بخوای مال خودت باشی صدای همه در میاد.:icon_pf (34): خاطرات سفر زیاد دارم میام بعدا براتون تعریف میکنم. خصوصا با وانت مزدا تو جاده الموت تک و تنها. 13 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خب با شنیدن اسم زیبای گوسفند به یک مطلب جالب دراخرین سفرمان برمیگردیمالبته با دونکته!! ای لعنت به تو که این دستی پشتی صندلی اتوبوس رو اختراع کردی بابا شاید اون بدبختی(یکی مثل من!)که توصندلی عقب نشسته یخورده قد اضافی از خدا قرض گرفته اخه تو 14 ساعت مسیر چجوری پاهامونو کوتاه کنیم اقا خلاصه اینکه دیروز صندلی بغل دستیم تا یه مسیری خالی بود ومنم هدفون تو گوشم داشتم البوم جدیدشاهین رو گوش میدادم! یهو دیدم یه مرد خوش تیپ اندازه نره غول کنار من ایستاده ولاجرم باید یا اونور میرفتم یا پامیشدم تا ایشون بشینن ومنم با توجه به تجربیات بسیار شیرین گذشته!!تو جیک ثانیه ازجام بلند شدم تا اقای با شخصیت تشریف فرما بشن بعد از نیم ساعت ناز وکرشمه بالاخره حاج اقا که بعدا خودشونو مهندس شیمی ومتخصص معرفی کردن نشستن ومنم حکما بغل دستشون جلوس کردم! همون اول کار جناب یک نایلون فک کنم توش اندازه ده پرس غذایی من توش هله هوله بود دراورد وبزور یه شیرینی هم به من داد حالا ازاون اصرار واز من انکار که بابا جون من توراه هیچی نمیخورم -نه اقا تعارف نکن(ای بدم میاد از این تیکه کلام!) -اقا من توراه هیچی نمیخورم فقط اگه شد یه بیسکویت! -بابا جوونی بدنت داغه سرت باد داره نمیدونی باید بخوری ولی به اندازه(همچین میگه انگار با 120 کیلو وزن الان تورژیم سفت وسخته) -(هی تو دلم خواستم دوسه تا فحش ترکی نثارش کنم دلم نیومد )ممنون اقا با لاخره من از رو رفتم وشیرینی بدمزشو قورت دادم یهویی پایین!! واما نکته دوم اقا/خانم تورو خدا اگه خودتون هم نمیدونید یه تستی بکنید اگه دهنتون بو میده بقیه رو از افاضه ادبتون مستحفیظ نفرمایید بابا تا من اونو یجورایی از سرم باز کنم وبخوابونمش نزدیک بود ده بار بالا بیارم صدرحمت به بوی جوی مولیان محلمون!! خلاصه حاج اقا غوله خوابشون تشریف فرما شد وبعد از کلی خوندن اوراد والفاظ با غلطهای اوایی عربی یه بالشی دراورد سه برابر متکای من وپایین تنه مبارک وخیلی ریزشون رو دادن سمت من (حالا تجسم کنید فشرده شدن بین دسته صندلی ویک ماتحت فک کنم هشتاد کیلویی)وشروع کردن به خواب رفتن وازاونجایی که من خیلی بچه اروم وبی سروصدایی هستم لاجرم تا صبح بیدار موندم وجیک منم درنیومد نخیر داداش نه خیر ابجی یه پدری از این جناب نره غول دراوردم که صبح وقتی من پیاده شدم(اخه من یخورده زودتر پیاده میشم...دی:) دستاشو به نشانه تشکراز خدا بالا برد واین بود قصه اخرین سفر با اتوبوس البته فقط یه قسمتش دی: شاد باشید خاطرتت يه خاطره معمولي بود چيزي كه واسه منم پيش اومده ولي ادبيات حرف زدنت فوق العاده بود:wubpink: 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده