رفتن به مطلب

حرف هایی از اینجا و از آنجا !!


ارسال های توصیه شده

ايستگاه عشق

 

جايي که قرار گذاشته بوديم همديگر را ديديم

نه در زماني که قرار گذاشته بوديم

من بيست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم

تو آمدي ، بيست سال ديرتر

من از انتظار تو پيرم

تو از منتظر گذاشتنم جوان

 

عزيز نسين

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 1.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دانشجو است، فلسفه می خواند. یک روز به صورت اتفاقی یکی از کتاب های هم خانه اش را که قاتی کتاب های دیگر، کف اتاق افتاده، برمی دارد و شروع می کند به خواندن. شیفته ی کتاب می شود و نویسنده اش. بعد همه چیز عوض می شود، همه چیز را کنار می گذارد، تمام کتاب های کانت، هگل، اسپینوزا، استاندال، مارکوزه و ... از تمام کتاب های دیگر صرف نظر می کند تا فقط کتاب های نویسنده را بخواند. همان خانم نویسنده ای که هیچ چیز ازش نمی داند، که نمی شناسدش، اما شیفته اش شده است، شیفته ی تک تک کلمات و سطر سطر کتاب هایش، و حتی شیفته ی اسمش.

 

یک روز باز به صورت اتفاقی می فهمد قرار است در همان شهری که او دانشجو است فیلمی از همان خانم نویسنده نمایش داده شود، آن هم با حضور نویسنده. و چه چیزی بهتر از این. کتابی از نویسنده را برمی دارد و راهی سینما می شود. دلش می خواهد دسته گل بزرگی با خودش ببرد، اما خجالت می کشد. بعد از نمایش فیلم جلو می رود و کتاب را به نویسنده می دهد تا برایش امضا کند، به نویسنده می گوید: «نوشته هایم را می خواستم برایتان بفرستم». کتاب را که پس می گیرد می بیند کنار امضاء، نویسنده آدرسش را هم نوشته است. ماجرا شروع می شود، از فردای همان روز شروع می کند به نامه نوشتن، دست بردار هم نیست، مدام می نویسد، روزی چندبار. اما دریغ از یک کلمه جواب.

 

درس را رها می کند و می شود «خواننده ی مطلق» کتاب های خانم نویسنده. نامه نویسی را ادامه می دهد، کماکان بی پاسخ. حتی یک کلمه ی ناقابل. پنج سال می گذرد تا اینکه یک روز بسته ای از نویسنده می رسد، نسخه ای از کتاب تازه اش. دیگر دست از نوشتن می کشد. چند وقت بعد دوباره بسته ای دیگر می رسد، نسخه ای دیگر از همان کتاب، با یک سطر نوشته: «گفتم نکند نسخه ی اول به دست تان نرسیده باشد». نامه را باز بی جواب می گذارد.

 

روز های دیگر می آیند و او باز چیزی نمی نویسد. اما هم چنان کتاب های تازه ی نویسنده می رسند. خود نویسنده آنها را برایش پست می کند. یک روز برای دیدن فیلم تازه ی نویسنده سوار قطار می شود و می رود به شهری که نویسنده آنجاست، به امید اینکه او را آنجا ببیند. می رود به آدرس نویسنده، اما می ترسد، از اینکه یکهو او را ببیند، از اینکه چه بگوید. ناچار سوار قطار می شود و برمی گردد.

 

اما سرانجام یک روز نامه ای از خانم نویسنده دستش می رسد: «مریض بودم، حالا بهترم، علتش الکل است، حالم بهتر شده، بازنویسی متنی را برای فیلم آماده کرده ام. به نظرم یکی از سه متن این مجموعه به شما ربط پیدا می کند. متن را به خاطر شما نوشتم، هنوز برایم ناشناخته اید، تمام نامه های تان را خوانده ام، نگه می دارم شان.» عقل از سرش می پرد، دوباره نامه نویسی را از سر می گیرد، چندین نامه در روز.

 

و این حکایت آشنایی «یان آندره آ» است با مارگریت دوراس. دانشجویی که شانزده سال با مارگریت دوراس زندگی میکند، در کنار او. دوراس می گوید، او تایپ می کند. همنشینی به همدلی می انجامد. بعد از مرگ دوراس سکوت شانزده ساله اش را می شکند و از آن دوران می گوید. از آن زن: «نمی توانستم اسمش را بر زبان بیاورم، فقط می توانستم بنویسمش. هیچ وقت هم نتوانستم تو خطابش کنم.»

 

او حکایت این شانزده سال را در کتابی نوشته است، به همان سبک دوراس. کتابی با نام «همان عشق». کتابی جذاب و خواندنی، به جذابی کتابی از خود دوراس. حکایت دو نفر که سرنوشت شان کلمه است. که به کلمات عشق می ورزند. که نوشتن یگانه وطن آنهاست. که می دانند آنکه می نویسد، همراه تمام جهان می نویسد، نه به تنهایی. خواندن این کتاب را از دست ندهید. با ترجمه ی قاسم روبین، و چاپ انتشارات نیلوفر.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اين شعر را پس از خودكشي ماياكوفسكي در جيب او يافتند؛ظاهرا آخرين شعر اوست:

 

ساعت از نه گذشته، بايد به بستر رفته باشي

 

راه شيري در جوي نقره روان است در طول شب

 

شتابيم نيست،با رعد تلگراف

 

سببي نيست كه بيدار يا كه دل‌نگرانت كنم

 

همانطور كه آنان مي‌گويند،پرونده بسته شد

 

زورق عشق به ملال روزمره در هم شكست

 

اكنون من و تو خموشانيم،ديگر غم سود و زيان اندوه و درد وجراحت چرا‌؟

 

نگاه كن چه سكوني بر جهان فرو مي‌نشيند

 

شب آسمان را فرو مي‌پوشاند به پاس ستارگان

 

در ساعاتي اين‌چنين، آدمي بر‌مي‌خيزد تا خطاب كند

 

اعصار و تاريخ و تمامي خلقت را

  • Like 4
لینک به دیدگاه

توی یک وبلاگ حوزه ادبیات که مراجعین بسیاری دارد نوشته بود جالب بود !!

 

از همه ی دوستانی که نسبت به من لطف دارند بسیار ممنونم و خوشحالم که به این صفحه سر می زنند اما از دوستان می خواهم از گذاشتن پیام خصوصی خودداری کنند .از این به بعد به هیچ پیام خصوصی جواب نمی دهم /شفاف زندگی کردن حتا در بدترین شکل اخلاقی و غیر اخلاقی بسیار ازرنده تر از زیستن در خفا است /لطفا پیام خصوصی نگذارید

  • Like 3
لینک به دیدگاه

داشتم فکر می کردم در این سال ها یعنی بیست سال اخیر و مخصوصا این ده سال فضای شعر ایران با چه مفهومی بیشتر در گیر بوده /چه چیزی در پس پشت ذهن شاعران مثل مارمولک لولیده و سلول های خاکستری را لحظه ای به حال خود رها نکرده /چه مفهومی قبل از آن که بار مفهومی خود را ایفا کند به ابژه ای در فاصله تبدیل شده/فاصله ای نا معین و نا متعین /و آن سوژه ی کنشگر را به سمت اختگی برده است/چه مفهومی این قابلیت را دارد که پهلو به پهلوی بی شرمی و شارلاتانیسم وپوپولیسمی پنهان در حرکت باشد/ و داغ دیده نشدن را به شکل بیمار گونه ای جبران کند/ دیده نشدن سرکوبگر است و سوژه را تا مرز جنون تا بطن خود ویرانی پیش می برد و آن مفهوم را به شکل خطرناکی بارور می کند/چه مفهومی آن لذت ژوئیسیانسی طیف وسیعی از شاعران مخصوصا تازه به دوران رسیده را می تواند در فضایی به شدت سادیسمی و مازوخیستی تامین کند /و شاعران پا به سن گذاشته را در ساحتی از شکل نمادین شاعر/شاعر ماندگار/وادار به تولیدی انبوه در سطح بسیار نازل کند تا حدی که شعر تبدیل به سرمایه ای اندوخته باشد برای هر روز و هر ساعت/ چه مفهومی است که همین شاعران مثلا پا به سن گذاشته را وارد عرصه ی قطور شدن می کند /عرصه ای که هر کس دوست دارد کلفتی کتابش بعدها در تاریخ ادبیات مشکوک ایران ماندگار باشد/ ماندگاری اینجا مشکوک است چون کاربست های ماندگاری مشکوک است /چون مخاطب شعر امروز ایران مشکوک است/ و آن که برای مخاطب می نویسد به شکل دهشتناکی خود فروشی می کند/ و چه مفهومی آن قدر فربه است که روی وقاحت و بلاهت را سفید می کند و همخوابه ی بی شعوری است و دست سود جویی را برای هر چیز و هر کس باز می گذارد/چه مفهومی در ذات خود حتا به بار مفهومی خود خیانت می کند / واین خیانت به شکل مرموزی با توحش در ساحت های مختلف ارتباط تنگاتنگ دارد/ چه مفهومی ان قدر باریک است که برای داخل شدن به آن باید آن قدر باریک شد که هیچ شد /چه مفهوم در ذات خود خطرناک تر از دین و قدرت و استبداد است/ و چه مفهومی میتواند تعریف غلط و وحشتناکی از آگاهی بدهد / به گمانم توهم/توهم همان مفهومی است که به شکل کلاه گشادی بر سر شعر امروز فارسی است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

روایت یک دوستی

 

چند وقت پیش و از طریق همین فضای مجازی (اینترنت) بود که دوستی از دست رفته اما دوست داشتنی رو پیدا کردم . کسی که سالها بود خبری ازش نداشتم و ته ذهن و خلوتم دلم میخواست ردی از اون پیدا کنم . اینکه چکار میکنه . کجاست و در چه حالیه . کسی که با اینکه از پیش ما رفت و در کنارمون نموند ،‌هیچ وقت از خاطره و یادمون فراموش نشد . تا اینکه به لطف همین فضای مجازی ( که گاهی از هر واقعیتی واقعی تر به نظر میرسه ) پیداش کردم و یادمه با دیدن اسمش پبش از هر چیز ذوق زده شدم . بعد از خوشحالی خندیدم و کمی بعد بغض کردم . با این حال احساس کلی من شگفتی وحیرت بود . راستش همیشه این سوال برام مطرحه که دنیا داره کوچک و کوچک تر میشه یا بزرگ تر و بی در وپیکرتر. اینکه فردی رو بعد از سال ها ، ازمیون میلیاردها انسان که در جهانی به این بزرگی ( یا کوچکی ) گم کرده اید ، پیدا کنید ، احساس متناقضی از دنیا و بزرگیش بهتون دست میده که فهمش ساده نیست . مسئله ای که تاتجربه اش نکنید قابل درک نیست .

 

کسی که فکر میکردم شاید هیچ وقت پیداش نکنم و هیچ وقت نبینمش حالا دوباره انگار در کنارمه . کسی که اگر چه ارتباطمون از طریق اینترنت و فضای مجازی است ، ولی میتونم باهاش حرف بزنم و بگم هر چیزی روکه در دوره ای از زندگی از گفتنش به هر دلیلی عاجز بودم . فردی که دوست دارم اشتباهاتی که دربرابرش داشتم رو ببخشه و تا حدودی اون رو جبران کنم . همه چیزهایی رو که باید بهش میگفتم و نگفتم و همه اون چیزهایی که باید از اون میخواستم و نخواستم و همه اون چیزهایی که باید بهش میدادم و ندادم ‌. کسی که میتونستم باهاش خوشبخت باشم و با این حال به خاطر اشتباهاتم از دستم رفت . مسئله ای که اون موقع برام مفهوم نبود و بعدها بود که به معنا رسید . فکر کنم در روزگار بدشانسی ها ، خوش شانس بودم که دوباره میتونم در کنارش باشم . برای پوزش از گذشته و همینطور جبران اون و همینطور برای آغاز دوستی ای زیبا تر ، تازه تر و سالم تر . و برای خیلی چیزهای دیگه .

 

....

 

باید بگم یافتن کسی که رابطه ای ناتموم باهاش داشته ام هم زیباست و هم رنج آور. زبیا به این خاطر که دوباره همه چیز زنده شده و رنج آور به این خاطر که هیچ چیز مثل گذشته نیست . هیچ چیز . موقعیتی رو از دست دادم که هیچ وقت نمیتونم دوباره بدستش بیارم . یعنی حتی اگه بخوام ( که میخوام ) ؛ نمیشه . علیرغم مشکلات و مسائلی که وجود داره ، دلم میخواد رابطمون ادامه پیدا کنه و به شکل تازه تری دوستی مون رو ادامه بدیم ، هرچند خیلی چیزها از کنترل من خارج شده و به خواست من تنها ربط نداره . کسی که به هر حال به خاطر خصوصیات اخلاقی من چه درست و چه نادرست از کنارم رفته و نمیتونم و نمیشه هم مثل گذشته این رابطه رو ادامه بدم . کسی که با وجود هزاران کیلومتر فاصله و در فضا و مکانی دیگه ، همه اون چیزهایی رو برام زنده کرد که گاهی از زنده شدنشون ؛ هم دلگیر میشم و هم خوشحال . برای نبودنش و از دست رفتنش ناراحتم و گاهی برای اینکه چطور خوشبختی و خوشحالی ای که میتونست نصیبتم شه ، به راحتی از دست دادم ؛ دلم میگیره . در این سالها که بدترین اتفاقات و تلخ ترین روزها رو سپری میکنم ، این ارتباط با همه زیبایی و تلخی اش شاید بهترین اتفاق زندگی ام بوده . به همین خاطر دلم میخواد از همه اون حوادثی که باعث دلخوریش شده بود عذر خواهی کنم . شانسی که بندرت پیش میاد و خوشحالم که نصیبم شده . همین جا میخوام اگه این متن رو میخونه که میدونم میخونه ، دوباره بگم که با تمام این اتقافات و فاصله ها ، برام با ارزش بوده و هست . این اعتراف رو میکنم و خوشحالم که با کمی پختگی ، جرات و شهامت این رو دارم که بتونم از کسی عذر خواهی کنم . به خاطر همه چیز . به خاطر تقصیراتم و به خاطر همه اون اتفاقات که باعث جدایی و فاصله مون شدند . و به خاطر چیزهایی که حتی اگه بخواهیم شاید هیچ وقت جبران نشوند و مطمئنا هم نمیشوند .

 

دردناکه ولی حقیقت داره که انسان مجموعه احساس ها و رابطه های از دست رفته است . رابطه هایی که اونطور که دلمون میخواد پیش نرفته اند و بعد از مدتی به سرنوشتی دچار میشوند که گریزی از اون نیست : دور ، از دست رفته و ناتمام . و ناراحت کننده تر از همه گاهی معذب کننده وجدان . روندی که حتی اگر بخواهیم قابل بازگشت نیست . با این حال و با تمام این حرفها ، هر احساس از دست رفته ای به نوعی ، برانگیزنده احساس و نیاز به رابطه ی جدیدتری رو دردرون خودش پرورش میده . رابطه ای که جبران کننده نواقص قبلی است و همینطور پویاتر ، سالم ترو تازه تر . حتی متفاوت ترو عقلانی تر از گذشته .

 

خوشحالم که گم شده ام رو دوباره پیدا کردم و میتونم دوباره و از طریق همین فضازی مجازی درکنارش باشم . نه مانند گذشته بلکه با شرایط کنونی و در نظر گرفتن دنیایی که هر دومون برای خودمون ساختیم و در اون زندگی میکنیم و اون رو چه خوب وچه بد پذیرفته ایم . هر چند تلخ و یا شاید ناخواسته . هرچند دور ، اما ممکن و قابل قبول ، که در بردارند هیچ گونه مزاحمتی برای هیچ کدوم از ما در هیچ عرصه ای نباشه .

 

میدونم که نمیشه گذشته رو اونجور که میخواهیم درست کنیم . اما میتونیم به خاطرش دنیای تازه تری رو بسازیم و دوستی جدیدتری رو تجربه کنیم و با وجود فاصله ی زیاد ، کمک ، همدرد و همراه خوبی برای هم باشبم . به خاطر تنها نبودن و همدلی در روزهایی که به یک دوست و همراه نیاز داریم . برای روزهایی که شاید همدمی برای نا گفته هامون بخواهیم . شاید . شاید . و باز هم شاید ....

 

اما

 

این زمان و برای این روزها .

 

این روزها دلم میخواد خودم رو ول کنم و به همه سوالاتی جواب بدم که سالهاست در درونم انباشته شده . سوالاتی که به گذشته ؛ به عشق های نافرجام و خاطراتم مربوط میشه . به روزهایی که عاشق بودم و به روزهایی که میتونستم کسی رو دوست داشته باشم . گذشته ای که از اون تنها روزهای عاشقی اش رو دوست دارم . روزهای باهم بودن و روزهای سرزندگی و خوشحالی . روزهایی که همه چیز رو برای کس دیگه ای میخواهی . و بدون اون هیچ چیز معنا و مفهومی نداره . روزهایی که مهربانی ،‌ شفقت و عشق به زندگی وجودت رو پر کرده و از اعماق وجودت دلت میخواد بخشنده و امیدوار باشی . روزهایی که فکر میکنی میتونی کوه رو از جاش بکنی . روزهای هیجان امیز و گاه غم افزا . روزهایی که هیچ وقت فراموش نمیشوند و نخواهند هم شد .

 

این روزها فقط و فقط به کسانی فکر میکنم که در دوره ای از زندگی ، به من تجربه و درک دیگری از انسان و خودم دادند و روزگاری رو به یادم آوردند که از مهمترین و زیباترین روزهای زندگی ام بوده اند . تجربه ای که زنده شدنش ؛ در بردارنده ِدرک ِخیلی از لذت ها بود و به یاد آوردنش ، سوالات زیادی را پدید آورد که هنوز بی پاسخ مانده است . پرسش هایی که باید جوابی برایشان پیدا کرد .

 

الان که دارم این مطلب رو مینویسم و با توجه به خاطراتی که داشته ام ، به این موضوع فکر میکنم که دوست داشتن حس عجیبه . دراین وضعیت احساسی رو تجربه میکنیم که شاید هیچ وقت تکرار نشه . احساس لذت بخش دوست داشتن کسی و به دنبالش برانگیخته شدن حس فداکاری , مراقبت و دلسوزی و... . واژه هایی که در دنیای تجرد و تنها زیستن معنا و مفهومی ندارند . واژه و احساس هایی که با بودن کسی در کنارتان و عشق به اون هویت پیدا میکنند . یادمه پارسال پستی رو نوشته بودم و از اینکه خیلی وقته کسی رو ندارم که در نهایت لذت , چیزی رو بهش ببخشم ، احساس نا سالمی ، ناتوانی و بیمار بودن روحم رو میکردم . احساسی که ریشه اش به تنهایی باز میگشت . به تجرد و انفراد مطلق .( این پست رو هیچ وقت نگذاشتم و شاید هم هیچ وقت نگذارم . تلخ تر ؛ شخصی تر و دردناک تر از این بود که کسی بخونه و به حریم ناگفته های شخصی تعلق داره )

 

. بعد از سالها تجربه و مطالعه ، تازه و در این سن و ساله که میدونم و میفهمم که انسان ، فقط با حضور دیگریه که معنا و مفهوم پیدا میکنه و به تنهایی درکش از خودش , ‌زندگی و خواسته هاش ناکامل ؛‌خودخواهانه و تک بعدیه . بحث ارزش گذاری نیست . بحث تفاوت های دو نگاه و دو شخصیته . تجرد و تاهل . همیشه کسی باید بیرون از خود آدم باشه که خود آدم رو به خودش نشون بده . ظرفیت ها ، توانایی ها ، مسئولیتها و خیلی چیزهای دیگه و ... خصوصیات و شخصیت انسان همیشه در چنین شرایطی پرورش پیدا میکنه . انسان زندگی " می شود " ، زندگی " نمی کند " و حرکات و خصوصیات اخلاقی اش در برابر واکنش به دیگرانه که شکل میگیره ، نه به مفرد بودن وجودش . واکنش ها و عکس العمل هایی که به محیط و انسان های پیرامونمون نشون میدیم و همین باعث شکل گیری شخصیت و هویتمون میشه . واکنش هایی که در محیط های متفاوت ، شخصیت های متفاوت میسازه . وا کنش هایی که به هنگام علاقه و عشق ، هویتی دیگه و به هنگام تجرد و تنهایی ، باعث بروز خصوصیات دیگه ای در شخص میشه که من اولی رو به دومی ترجیح میدم . به این دلیل که .. ..(...‌دوست داشتم این مطلب رو که به هایدگر و لویناس و لکان و دیگران میرسه ادامه بدم ولی فکرکنم اینجا جاش نیست .بمونه برای روزی دیگه و شاید پستی دیگه )

 

....این روزها شاید بزرگترین و بهترین احساسم اینه که انسان انگیزه بخشی رو در کنارم دارم . کسی که با هر بار فکر کردن به اون انگیزه ی بیشتری برای نوشتن و زندگی کردن بدست میارم . و از همه مهمتر در وضعیتی که همه به نوشتن و کار ادبی سرزتش بار و به چشم عاقل اندر سفیه نگاه میکنند ( و برای منصرف کردنم از ادامه کار ، مدام وضعیت درد ناک زندگی و سرنوشت تلخ کتاب های نویسندگان کشورم رو به رخم میکشند ) ، او تنها کسی بود که از ته دل برای تموم کردن این کتاب ها به من انگیزه داد . تنها کسی که با حضورش مشوق من شد برای تموم کردن همه اون کارهای ناتمام و همچنین انگیزه و الهامی شد برای فکر کردن به کتابی جدید . با نوشتن این جمله ناخواسته یاد موزیکی افتادم که سالها پیش (اوائل دهه نود ) گوش میدادم و آلان سالهاست خبری ازش ندارم . مستر مستر با آهنگ بروکینگ وینز یا بالهای شکسته .‌ ترانه ای که خواننده اش از اعماق وجود از محبوب و معشوق آرمانی اش میخواست که بالهای شکسته اش رو درمان کنه و به او قدرت پرواز کردن در این جهان خسته و دلگیر رو بده . برای رسیدن به زیبایی ها و درک پرواز .

 

بیشتر مواقع فکر میکنم این یکی از زیباترین تمثیل ها از میون هزاران تمثیلی باشه که میتونیم از دوست داشتن و عشق استنباط کنیم . بال پروازی که دوست داری از معشوقت ( و یا دیگری ) بگیری و با اون به جاهایی پرواز کنی که دلت میخواد . در روزهای تلخی که بیشترین نیاز به پریدن و پرواز ؛ وجودت رو انباشته و دلت میخواد از همه زشتی هایی که پیرامونت رو گرفته دور شی . برای فرار کردن از دروغی که وجود همه ما رو پر کرده . برای دور شدن از ضعف ها و نادانی های خودمون . برای تنها نموندن . برای رسیدن به سادگی و برای ساختن دوباره تخیلمون به خاطر ساختن دنیایی بهتر . تخیلی که بزرگترین ویژگی این گونه احساس هاست و گاهی به شدت خطرناک و آسیب پذیره . تخیلی که تنها با حضور معبود و معشوق و دیگریه که میتونه پرورش پیدا کنه و اوج بگیره و به تنهایی پروازش ممکن نیست ........

 

.............حسی که ریشه و دلیلش به شرایط زندگی و پرورش نسل ما مربوط میشه و همینطور درک ، فهم و پرورش احساسی که شاید با آخرین دوست ، آخرین همدم و آخرین همراهم دارم و باید این حس رو بیان کنم . بیشتربه اعترافاتی میمونه که نسل ما باید داشته باشه (‌ و یا شاید باید داشته باشه . نمیدونم ) . احساسی که باید قدر و ارزش اون رو خواسته و نا خواسته بدونم .

 

........ با گفتن جمله آخرین دوست ناخوداگاه به موهای سفیدی فکر میکنم که تک و توک در سرم پیدا شده . چند تایی و همین میتونه نشونه ای باشه از اینکه دارم پا به سن میزارم و فرصت زیادی برای حرام کردن و تنبلی ندارم . باید این لحظه ها رو ثبت کنم . لحظه هایی که شاید از پنهان ترین و اسرارآمیز ترین لحظه هایی باشند که هرکس دوست داره در ذهنش همیشه شاداب و تازه باقی بمونه و هیچ وقت کهنه و فراموش نشه . قلمی کردن لحظه هایی که شاید دیگه به وجود نیان و یا شاید حتی وجود ندارند و من باید اون ها رو خلق کنم . لحظه های میون واقعیت و خیال ، رویا و حقیقت ، بودن و نبودن . لحظه هایی که گاه هستند و گاه خلقشون میکنیم . به خاطر نیازی که به اونها داریم . به خاطر زیبایی شون .تا همیشه باشند و از یادها نرن . لحظه هایی که بدون انها زندگی معنا و مفهوم دیگه ای داره و لحظه هایی که در هر صورت و در هر شکل و معنایی که باشند مانند باد و به سرعت ، میان و میرن و من از اینکه اونها رو از دست بدم و ثبتش نکنم ، هم نگران میشم و هم وحشت زده .

 

دلم میخواد محیط و شحصیت هایی که روی من تاثیر گذاشتند جاودان کنم . با نوشتن . با روایت کردن و با گفتن . کسانی که دوست دارم در باره شون حرف بزنم و ته ضمیر ناخواگاهم پرورششون بدم . حتی شاید خیالی تر و فانتزی تر از واقعیت . دوست دارم با این کاردنیای جدیدتری رو تجربه کنم و به فهم تازه تری برسم . چه شاد ، چه غمگین . چه دردناک و چه رنج آور و از همه مهمتر چه عاشقانه تر .

 

در پایان

 

دلم میخواد مثل همیشه در زندگیش موفق باشه و براش بهترین و زیباترین چیزها رو می خوام . و برای هر دومون آرزوی موفقیت میکنم .

 

....

 

دلم میخواست این متن رو با ایمان و اعتقاد راسخ تری مینوشتم ولی نشد . نتونستم . واقعیت ، ایمان من رو به هیچ گرفت و از همه مهمتر من نمی خواستم و نمی توستم ، هم خودم و هم ایمانم و هم واقعیت پیرامونم رو به هنرمندانه ترین شکل ممکن تحریف و یا تغییر بدم . عملی که باعث فریب دادن و فریب خوردن خودم و دیگران میشد . فریبی که گاهی نیاز حقیقی و اجباری برای زنده بودن و انسان ماندنه و همه ما مجبوریم که به اون تن بدیم . مجبوریم . چرا که به قول ژیژک : آنها که گول نخورده اند سخت در اشتباهند .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آن روزکه سقف خانه ها "چـــــوبـــی"بود

گفتاروعمل درهمه جا"خـــــوبـــی"بود

امروزبنای خانه ها "ســـنگـــ"شده

دلـــــــــهاهمه با بنـــــــــــــــا هماهنگ شده

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی ، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذراند و کودکان با تو همدلی کنند، اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت دشمنان دوست نما را تحمل کنی، اینکه زیبایی را درک و تحسین کنی، در دیگران بهترین ویژگی ها را ببینی و بیابی، و دنیا را کمی بهتر از آن چه تحویل گرفتی تحویل دهی: خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سر سبز و خواه با بهبود شرایط اجتماعی ...

حتی اگر بدانی یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است، تو موفق شده ای

  • Like 10
لینک به دیدگاه

انسان‌ها تنها موجوداتی هستند که ادعا می‌کنند خدایی وجود داره

و تنها موجوداتی هستند که جوری رفتار می‌کنند انگار هیچ خدایی وجود نداره...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

هرگـز براي عاشق شـدن دنبال باران و بابونه نبـاش ، گاهـی در انتهـای خارهای يک کاکتوس به غنچه‌ای مـی رسـی که زندگيت را روشـن مـی کنـد .

 

٠•●ஜ خورخـه لویس بورخـس | پایان دوئــل ஜ●•٠

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...