moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 دی، 2010 نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم ولي آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم زدند از من حريفان بيشتر لاف خريداري ولي اول کسي کامد به بازار تو من بودم به سيم و زر طلبکار تو گرديدند اگر جمعي کسي کوشد به جان و سر خريدار تو من بودم من اول از تو کردم احتراز اما اسيري هم که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم به بيماري کشيد از حسرت کار دگر ياران ولي آن کس که مرد از شوق ديدار تو من بودم حريفان جان سپر کردند پيشت ليک جانبازي که ضربت خورد از شمشير خونخوار تو من بودم . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 دی، 2010 تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بين که چون همیسپرم چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم بر آستان مرادت گشادهام در چشم که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم غلام مردم چشمم که با سياه دلی هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم به هر نظر بت ما جلوه میکند ليکن کس اين کرشمه نبيند که من همینگرم . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 دی، 2010 شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردن است روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهم این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است ای گل نازنین من تا تو نگاه می کنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است لوح خدانمایی و آینه تمام قد بهتر از این چه تکیه بر منصب و جاه کردن است ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردن است لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی از دم مهد تا لحد در اشتباه کردن است غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردن است از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند این هم اگرچه شکوه شحنه به شاه کردن است عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من رو به حریم کعبه لطف اله کردن است گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است بوسه تو به کام من کوهنورد تشنه را کوزه آب زندگی توشه راه کردن است . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 دی، 2010 دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی به ملک ری که فرساید روان فخررازیها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 دی، 2010 بنال ای نی که من غم دارم امشب نه دلسوز و نه همدم دارم امشب دلم زخم است از دست غم یار هم از غم چشم مرهم دارم امشب همه چیزم زیادی میکند حیف که یار از این میان کم دارم امشب چو عصری آمد از در گفتم ای دل همه عیشی فراهم دارم امشب ندانستم که بوم شام غمگین به بام روز خرم دارم امشب برفت و کوره ام در سینه افروخت ببین آه دمادم دارم امشب به دل جشن و عروسی وعده کردم ندانستم که ماتم دارم امشب درآمد یار و گفتم دم گرفتیم دمم رفت و همه غم دارم امشب به امیدی که گل تا صبحدم هست به ﻣﮋگان اشک شبنم دارم امشب مگر آبستن عیسی است طبعم که بر دل بار مریم دارم امشب سر دل کندن از لعل نگارین عجب نقشی به خاتم دارم امشب اگر روئین تنی باشم به همت غمی همتای رستم دارم امشب . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 11 دی، 2010 تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی یک عمر قناعت نتوان کرد الهی دیریست که چون هاله همه دور تو گردم چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر در آرزوی آن که بیابم به تو راهی نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی در فکر کلاهند حریفان همه هشدار هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی بگریز در آغوش من از خلق که گلها از باد گریزند در آغوش گیاهی در آرزوی جلوه مهتاب جمالش یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 29 دی، 2010 ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 29 دی، 2010 امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی کاهش جان تو من دارم و من می دانم که تو از دوری خورشید چها می بینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینه بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر می شکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد ای پرستو که پیام آور فروردینی . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 29 دی، 2010 چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 31 دی، 2010 آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس این که پرواز گرفته است همای شوقم به هواداری سرویست خرامان که مپرس دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 31 دی، 2010 شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 2 بهمن، 2010 اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2010 خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست همه بگریه ابر سیه گشودم چشم دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ و درد که این انتحار آنی نیست نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست . . . 4
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2010 یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست درد آن بود که از پا درمان من بیفتد یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد از گوهر مرادم چشم امید بسته است این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیفتد . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 6 بهمن، 2010 به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 7 بهمن، 2010 صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 7 بهمن، 2010 گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 15 بهمن، 2010 صف مژگان تو بشکست چنان دلها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن کافرم کافر اگر نوش کنم خرما را گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را بیبها جنس وفا ماند هزاران افسوس که ندانست کسی قیمت این کالا را حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش که نخوردهست کس امروز غم فردا را کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر کز چه رو سوخته پروانه بیپروا را عشق پیرانه سرم شیفته طفلی کرد که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را سیلی از گریه من خاست ولی میترسم که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 23 بهمن، 2010 کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار به امیدی که توام شمع شب تار آئی چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده در دل شب به سراغ من بیدار آئی مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف عیسی من به دم مسجد سردار آئی عمری از جان بپرستم شب بیماری را گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی . . . 3
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 23 بهمن، 2010 بزن که سوز دل من به ساز میگوئی ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی مگر حکایت پروانه میکنی با شمع که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد بزن که در دل این پرده راز میگوئی به پای چشمه طبع من این بلند سرود به سرفرازی آن سروناز میگوئی به سر رسید شب و داستان به سر نرسید مگر فسانه زلف دراز میگوئی بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال بزن که قصه راز و نیاز میگوئی نوای ساز تو خواند ترانه توحید حقیقتی به زبان مجاز میگوئی . . . 3
ارسال های توصیه شده