moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی مگر از گوشه چشمی و گر طرحی دگر ریزی که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی به گردشهای چشم آسمانی از همان اول مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ آن نفسی که باخودی, يار چو خار آيدت وان نفسی که بيخودی, يار چه کار آيدت ؟ آن نفسی که باخودی, خود تو شکار پشه ای وان نفسی که بيخودی, پيل شکار آيدت آن نفسی که باخودی, بسته ابر غصه ای وان نفسی که بيخودی, مه به کنار آيدت آن نفسی که باخودی, يار کناره می کند وان نفسی که بيخودی, باده يار آيدت آن نفسی که باخودی, همچو خزان فسرده ای وان نفسی که بيخودی, دی چو بهار آيدت جملهُ بی قراريت از طلب قرار تست طالب بی قرار شو تا که قرار آيدت جملهُ ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آيدت جملهُ بی مراديت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آيدت عاشق جور يار شو, عاشق مهر يار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آيدت خسرو شرق شمس دين از تبريز چون رسد از مه و از ستاره ها والله عار آيدت مولوی 5 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خيالت گهر ديده نثار کف دريای تو دارد ز تو هر هديه که بردم بخيال تو سپردم که خيال شکرينت فر و سيمای تو دارد غلطم گر چه خيالت بخيالات نماند همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد گل صد برگ بپيش تو فرو ريخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد سر خود پيش فکنده چو گنهکار تو عرعر که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد جگر و جان عزيزان چو رخ زهره فروزان همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی خنک آن بی خبری که خبر از جای تو دارد به دو صد بام بر آيم به دو صد دام در آيم چه کنم آهوی جانم سر سودای تو دارد خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون که جهان ذره بذره غم غوغای تو دارد سوی تبريز شو ای دل بر شمس الحق مفضل چو خيالش بتو آيد که تقاضای تو دارد > 5 لینک به دیدگاه
maryam 2009 369 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۸۹ دردم از یارست و درمان نیز هم دل فدای اوشد و جان نیز هم این که می گویند آن خوشتر زحسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آنکو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگوئیم سخن گفته خواهد شد بدستان نیز هم چون سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشقست واصف ملک سلیمان نیز هم 4 لینک به دیدگاه
tiba* 797 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۸۹ شبيه خاطره اي مبهم و هراس انگيز كنار حوصله ي من نشسته اي برخيز براي از تو سرودن بهانه لازم نيست خودت سروده شدي از غمي ملال انگيز من از بهار و زمستان غزل نمي گويم به روي چهره تو مانده زردي از پاييز نگاه آينه ات آنچنان ترك برداشت كه پچ پچش همه جا پر شده « عجب او نيز... ! » برو كه خسته شدم از حضور سنگينت از ابتداي غزل گفتمت برو , برخيز... 4 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۸۹ دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت...............بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم ...................افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار..................... حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت با این همه هر آن که نه خواری کشید از او..........هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت ساقی بیار باده و با محتسب بگو........................ انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت هر راهرو که ره به حریم درش نبرد.................... مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت . . . 5 لینک به دیدگاه
beethoven 162 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ در گذار از کوچه ی عشق سنگ پایم را لرزاند به گمانِ اینکه آن سنگ دل به دنیای من انداخت دل ِ ما هم دل به او بست اینچنین عشق شد آغاز بی خبر از اینکه آن سنگ چون خودش دارد دلی از جنس ِ سنگ بی رحم و بی احساس.... خودم گفتم ، خوف بوود؟ 5 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ آورین آورین باریکلااااا عزیزم خیلی خیلی قشنگه 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب در میان یاوران میگفت یار خویش را گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود به که با دشمن نمایی حال زار خویش را گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق تا میان خلق کم کردی وقار خویش را ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را سعدی 4 لینک به دیدگاه
mohsen-gh 405 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من 2 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ من به آزادی این ثانیه ها شک دارم به زمین ؟ نه! به زمان ؟ نه! به خدا شک دارم! این چه خوابی ست که دنیای مرا آشفته؟ که به این روشنی روز نما شک دارم! من به روئیدن مهتاب در این تاریکی یا به پیدا شدن روزنه ها شک دارم! غزلم خالی از احساس شده ، می بینی؟! من به معنی شدن واژه ی « ما» شک دارم ! دم عیسی ی منی معجزه ای در راه است ؟ لحظه ی مرگ من آمد ، به شفا شک دارم به سیاهی و غم آلودگی افکارم .... و به آبی شدن خاطره ها شک دارم گفتی این فاصله ها قسمت من بود ولی .... نه به تقدیر خودم نه... ! به شما شک دارم غزلم سوخت در این واژه ی شک و تردید می نویسم که خدایا : به خدا شک دارم! 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ اين زن كه در جهنم خود آرميدهبود ايكاش از بهشت تو سيبي نچيدهبود ايكاش هرگز اسم شما را نميشنيد ايكاش هيچوقت شما را نديدهبود ديدي چگونه خون انار جوان تو بر روي آستين زمستان چكيدهبود؟ ايكاش دانهدانه، مرا دستهاي تو از شاخه چيدهبود و لب تو چشيدهبود يا لايهلايه پوست من را بهجاي كارد چاقوي چشمهاي تو ازهم دريدهبود اصلاً انار قرمز شيرين و آبدار ايكاش روي شاخهء حنظل رسيدهبود تا حرص و آز در طمعش لب نميگَزيد تا چشمهاي وسوسه او را نديدهبود *** ايكاش كه خدا دل من را بهجاي گِل از سنگهاي قطب جنوب آفريدهبود پانتهآ صفايي 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام ساقی شكر دهان و مطرب شيرين سخن همنشينی نيك كردار و نديمی نيكنام شاهدی از لطف و پاكی رشك آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برين گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام صف نشينان نيكخواه و پيشكاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستكام باده گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبك نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام نكته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام هر كه اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه وانكه اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام . 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ مرا ميبينی و هر دم زيادت میكنی دردم تو را ميیبينم و ميلم زيادت میشود هر دم به سامانم نمیپرسی نميی دانم چه سر داری به درمانم نمیكوشی نمی دانی مگر دردم نه راه است اين كه بگذاری مرا بر خاك و بگريزی گذاری آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم ندارم دستت از دامن به جز در خاك آن دم هم كه بر خاكم روان گردی بگيرد دامنت گردم فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا كی دمار از من برآوردی نمیگويی برآوردم شبی دل را به تاريكی ز زلفت باز میجستم رخت میديدم و جامی هلالی باز میخوردم كشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم . . . 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله سه تار شب تا سحر ترانه این جویبار من چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه یادش به خیر خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام میکنی خواهی مگر گرو بری از روزگار من اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان بیدار بود دیده شب زنده دار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست که باشد شکار من یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من جز خون دل نخواست نگارنده سپهر بر صفحه جهان رقم یادگار من زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من در بوستان طبع حزینم چو بگذری پرهیز نیش خار من ای گلعذار من . . . 2 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ همکلاسی احمقی بودم ، پشت میزی که ظاهرا چوبی پشت میزی که عاشقت بودم _ همکلاسی احمقم خوبی...؟ پشت میزی که شاعرم امشب هی هوای تو را به سر دارم مثنوی می شوم _ و می خوانم با دو چشمی که گریه / تر دارم همکلاسی احمقی بودم پشت شعری که واقعا خواندی له شدم من برای یک لحظه ، مثل موشی مرا تو ترساندی از همین اتفاق تکراری _ احتمالی که عاشقم بودی از همان اخم ظاهرا جدی توی چشمی که عینک دودی . احتمالی که می زند بر هم خواب من را که می شوم خسته توی ِ خیسی ِآخرین شعرت ، مثل دیوانهِ زبان بسته هی مرا می زند به شب گریه خاطراتی که از تو جا مانده همکلاسی ِ احمقم برگرد ، همکلاسی ِ احمقت مانده x پشت میزی که ظاهرا چوبی/ لای چرخم برای تنهایی می شوم هی مچاله از هذیان آخرمثنوی تو می آیی... عمران میری 3 لینک به دیدگاه
hell girl 487 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ یه صورت اخمالو داره یه سگ پشمالو داره پوست مثله هلو داره بگو بینم ندیدی نه ندیدم بی ام وه ایکس تیری داره یه داداش ایکبیری داره وای که چه ایستیلی داره بگو بینم ندیدی؟ نه ندیدم بلنده مو داره یه بدن خوشبو داره عشق تتلو داره بگو بینم ندید نه ندیدم یکمی رو داره یه بابایه گامبو داره یه دماغه کوچولو داره بگو بینم ندیدیش نه ندیدم اگه دیدینش بهش بگید که دوسش دارم بگید حالم بده احتیاج به بوسش دارم بگید اگه نبینمش سرطان دل میگیرم یا تهدیدش کنید که یه یاره خوشگل میگیرم 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب آب رفته است که آن سرو روان بازآورد نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد پرئی را که به صد آینه افسون نشدی دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد . . . 1 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد دارد متاع عفت از چار سو خریدار بازار خودفروشی این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون رخساره برفروزد رخ برفروختن را خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنه دل تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد . . . 2 لینک به دیدگاه
beethoven 162 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ لحظه دیدار نزدیک است. باز من دیوانه ام ، مستم ؛ باز می لرزد دلم ،دستم. باز گویی در جهان دیگری هستم. های! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ! های! نپریشی صفای زلفکم را ، دست! و آبرویم را نریزی ، دل! - لحظه ی دیدار نزدیک است. اخوان ثالث 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده