sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ همیشه آنقدر ساده و نرم مگذر،لااقل نگاهی به پشت سرت کن... شاید کسی در پی تو میدود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند!!! و تو هیچ وقت او را ندیده ای... تو هیچ وقت نخاستی که منو ببینی که چقدر دیوانه وار دوستت دارم.. نه دیوانه وار میپرستمت... فکر نمیکنم کسی پیدا کنی که به اندازه من دوست داشته باشه.. که به اندازه من به خاطرت از همه حرف بشنوه.. که به اندازه من از همه بگذره.. از تموم دنیا.. که به اندازه من حاظر باشه با تموم سختی ها کنارت باشه... بعید میدونم... 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ *مي روم خسته افسرده وزار* *سوي منزگه ويرانه ي خويش* *مي برم به يادگاري از شما* *دل شوريده وديوانه ي خويش* *مي برم تا كه در آن نقطه ي دور* *شستشويش دهم از رنگ نگاه* *شستشويش دهم از لكه ي عشق* *زين همه خواهش بي جا تباه* *مي برم تا ز تو دورش سازم* *زتو اي جلوه ي اميد محال* *مي برم زنده بگورش سازم* *تا از اين پس نكند ياد وصال* *بخدا غنچه ي شادي بودم* *دست عشق آمد واز شاخم چيد* *شعله ي آه شدم ،صد افسوس* *كه لبم باز بر آن لب نرسيد* *عاقبت بند سفر پايم بست* *مي روم،خنده به لب،خونين دل* *مي روم از دل من دست بدار* 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ شنیدم كه چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب كه خود در میان غزل ها بمیرد گروهی برآنند كین مرغ شیدا كجا عاشقی كرد،آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد كه ازمرگ غافل شود تا بمیرد من این نكته، گیرم كه باورنكردم ندیدم كه قویی به صحرا بمیرد چو روزی زآغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو دریای من بودی، آغوش وا كن كه می خواهد این قوی، زیبا بمیرد 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۰ بوسه یعنی عشق، یعنی زندگی بوسه یعنی مستی و دلدادگی بوسه یعنی همدم و هم خون شدن ناگهان از جان و دل مجنون شدن بوسه یعنی با تو هم احساس شدن بوسه یعنی عاشق فرهاد شدن بوسه یعنی بی قراری زیاد بوسه یعنی از قفس آزاد شدن بوسه یعنی با تو هم آغوش شدن بوسه یعنی عاشق شیرین شدن بوسه یعنی با تمام اعتقاد میدهم خود را به تو بی اختیار بوسه یعنی عشق ،یعنی زندگی عاشقی ، دیوانگی، دلدادگی بوسه یعنی طعم شیرین زمان بوسه یعنی لب به لب با من بمان بوسه یعنی ما شدن ، همدم شدن بوسه یعنی ، من و تو با هم شدن بوسه یعنی آتش و عشق زیاد بوسه یعنی تا ابد ماندن به یاد 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۰ دست ها بالا بود هر کس سهم خودش را طلبید سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود نوبت من که رسید سهم من یخ زده بود سهم من چیست مگر? یک پاسخ پاسخ یک حسرت سهم من کوچک بود قد انگشتانم عمق آن وسعت داشت وسعتی تا ته دلتنگی ها شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند 1 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد . . . 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ چشمه چشم من از سرو قدت یابد آب رشته جان من از شمع رخت دارد تاب تشنه لب گردد سراپای جهان گردیدم نیست سرچشمه به غیر از تو و باقی است سراب غم سودای تو تا در دل من خانه گرفت خانهام کرده خراب است غم خانه خراب آنچنان آتش عشق تو خوش آمد دل را که بیفتاد به یکبارگی از چشمم آب دیده از شوق تو تا لذت بیداری یافت هیچ در چشم من ای دوست نمیآید خواب عجب از زمره عشاق لبت میمانم که همه مست و خرابند به یک جرعه شراب ز چه رو بر همه تابی و نتابی بر من آفتابا منمت خاک و برین خاک بتاب روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب . . . 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ من لاف چون زنم که سرم را هوای توست بس نیست این قدر که سرم خاک پای توست با آنکه رفته در سر مهر تو جان من جانم هنوز بر سر مهر و وفای توست پرداختیم گوشه خاطر ز غیر دوست کین گوشه خلوتی است که خاص از برای توست ای غم وثاق اوست دلم گرد او مگرد جایی که جای فکر نباشد چه جای توست آیینه صفات خدایی و خلق را جمعیتی که روی نمود از صفات توست چشم بدان ز حسن لقای تو دور باد کاکنون بقای عالمیان در لقای توست آنچ از تو میرسد به من احسان و مردمی است و آنها که میرسد به تو از من دعای توست موی تو بر قفای تو دیدم بتافتم گفتم مگر که دود دلی در قفای توست مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت سودای کج مپز که کمند بلای توست گر بنده مینوازی ور بند میکنی ما بندهایم مصلحت ما رضای توست ور قطع میکنی سرم از تن بکن که نیست قطعا برین سرم سخنی رای رای توست . . . 1 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل توقع ثمر از بید باد پیمائی است جدا ز خویشتنم زنده یکنفس مپسند که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است چه میکشی به نقاب آفتاب بنگر کز تحیر تو که خون در دل تماشائی است من از تو جز تو نخواهم که در طریقت عشق بغیر دوست تمنا ز دوست رسوائی است . . . 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم به سامان آفریدند نه دستم از گریبان واگرفتند نه در دستم گریبان آفریدند نه دردم را طبیبان چاره کردند نه بیدردم چو ایشان آفریدند نیامیزد سر دردت به گردم که دردم عین درمان آفریدند ز من با آنکه بی او نیستم من بیابان در بیٰابان آفریدند زلیخا گو چمن گلخن کن از آه که یوسف بهر زندان آفریدند مرا گویی پریشان از چه روئی سر و زلفش پریشان آفریدند . . . 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ من از اینجا ماندن خسته شده ام در حالیکه از طرف ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام و اگر مجبور به رفتن هستی آرزو میکنم همین حالا بروی برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند این درد زیادی واقعی است چیزهای زیادی وجود دارند که زمان قادر به پاک کردنشان نیست... وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد ... به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای اگرچه هنوز هم با منی...من خیلی وقت است که تنها هستم 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ من اكنون احساس مي كنم بر تل خاكستري از همه آتش ها و اميدها و خواستن هايم، تنها مانده ام. و گرداگرد زمين خلوت را مي نگرم. و اعماق آسمان ساكت را مي نگرم. و خود را مي نگرم. و در اين نگريستن هاي همه دردناك و همه تلخ، اين سوال همواره در بيش نظرم بديدار است، و هر لحظه صريح تر و كوبنده تر، كه تو اينجا جه مي كني؟ امروز به خودم گفتم: من احساس مي كنم، كه نشسته ام زمان را مي نگرم كه مي گذرد، همين و همين 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد شهر را از تب بیماری من جایی نیست راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود جام اندوه تو مر همره و همرام کرد 2 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۹۰ جاده .... پر از حس آشنایی و بودن پر از لحظه ی رسیدن و حس سکوت ... حس سکوت عشق،عشق و عشق عشق چه حس والایی! و انتها ی جاده چه حس غریبی است حس جدایی یا رهایی؟ باز حس یک دوراهی یکی به سمت دنیا و یکی به سمت آسمان نمی دانم .... و باز تردید برای گفتن خدانگهدار و تورا سپردن به دست نسیم صبحگاهی اما می دانم همیشه با منی حالا آزادتر پرواز کن بی هیچ نگرانی و باز هم برای من گریه می ماند وگریه و آرزوی رسیدن.... امشب آسوده بخواب بی هیچ دردی با آرامش و چه خوشبختند فرشتگان که از امشب با تو همرازند و من آواره ی هر نگاهت.... 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۰ در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۰ من از اینجا ماندن خسته شده ام در حالیکه از طرف ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام و اگر مجبور به رفتن هستی آرزو میکنم همین حالا بروی برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند این درد زیادی واقعی است چیزهای زیادی وجود دارند که زمان قادر به پاک کردنشان نیست... وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد ... به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای اگرچه هنوز هم با منی...من خیلی وقت است که تنها هستم 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۰ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۰ آرزویم این است آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛ مگر از شوق زياد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛ وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي عاشق آنكه تو را مي خواهد . . . و به لبخند تو از خويش رها مي گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛ كه دلت مي خواهد 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ تقدیم برای پری قصه ها باشد که همدلی و همدردی مرا پذیرا باشد: ایکاش آشنایی ها نبود دلبستگی ها نبود تاریکی شب ،همیشه مهمان خانه ای نبود آمدنی درکار نبود ایکاش و هزاران ایکاش گرهی بسته میان نگاه منو تو نبود دستی به تمنای نوازش محتاج نبود کلیدی برای گشودن قفل دل ها نبود مهری بین شمع و پروانه نبود ایکاش و هزاران کاش 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد. ادعای خدا پرستیمان دنیا راسیاه کرده ولی یاد نداریم چرا خلق شدیم. غرورمان را بیش از ایمان باور داریم. حتی بیش از عشق 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده