moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2011 این سوز سینه شمع شبستان نداشته است وین موج گریه سیل خروشان نداشته است آگه ز روزگار پریشان ما نبود هر دل که روزگار پریشان نداشته است از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت صبح بهار این لب خندان نداشته است ما را دلی بود که ز طوفان حادثات چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک گیتی سری سزای گریبان نداشته است جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است دریا دلان ز فتنه ایام فارغند دریای بی کران غم طوفان نداشته است آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد داریم دولتی که سلیمان نداشته است . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2011 در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم . . . 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 یه روز میبوسمت فوقش خدا میبرتم تو جهنم فوقش میشم ابلیس اونوقت تو هم به خاطر اینکه یه ابلیس بوست کرده جهنمی میشی جهنم که اومدی پیدات میکنم و از لج خدا هر روز میبوسمت وای خدا چه بهشتی میشه جهنمت... 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 تا زمانی که سوی خدا پر نکشم تا زمانی که عجل خط و نشانی نکشد دارمت دوست به حدی که خدا میداند راز این قصه فقط باد صبا میداند.. 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 من پسرک عاشقی را می شناسم که در آغوشم آرام می گیرد در میانه ام زندگی میکند در دستانم گل می گذارد و بر تمامیت من بوسه می زند... چشم هایش که بی تردید و شفاف نگاهم کرده است ساعت ها بر جای جای روحم آواز سر داده اند ومن سرشارم از او خالی شده ام ز خود ز پوچی ز تنهایی سروده است مرا چه نرم و چه نازک و من دخترکی میشوم در دستان نوازشگر او می سراید مرا می نوازد مرا می نشاند مرا در عمیق ترین زوایای ذهنم آنجا که دیگر من هستم و او... وهیچ کسی قادر به جدا کردن من و تو نیست... 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 ای کاش نقاش چیره دستی بودم تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم . ای کاش شاعر بودم تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم . ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم : دوستت دارم دیوانه وار ولی تو هیچ وقت نخاستی بفهمی 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 *روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است* *بنويسيد كه يك مرغ مهاجر بوده است *بنويسيد زمين كوچه ي سرگردانيست* *او در اين معبر پرحادثه عابر بوده است* *صفت شاعر اگر همدلي و همدرديست* *در رثايم بنويسد كه شاعر بوده است* *بنويسيد اگر شعري ازاو مانده بجاي* *مردي از طايفه ي شعر معاصر بوده است* *مدح گويي و ثنا خواني اگر دين داريست* *بنويسيد در اين مرحله كافر بوده است* *غزل هجرت من را بنويسيد همه جا* *روي قبرم بنويسيدمهاجر بوده است 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 داستان من و تو ، افسانه ی قشنگي است. يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست. زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند. برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ی قشنگمان را به پايان برساند. مي داني، من مي دانم- هر چه که پيش آيد - هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ، به خودش خواهد گفت : داستان من و تو ، افسانه ی قشنگي است.
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 9 مهر، 2011 دنیا را بد ساختند کسی را که دوست داری ولی او تو را دوست ندارد کسی را که تو دوست نداری او تو را دوست دارد اما کسی که تو دوستش داری واو هم تو را دوست دارد به رسم آیین زندگانی به هم نمیرسند واین رنج است درد دردی بی پایان دردی که هیچ کس جز خودم لمسش نمیکند 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2011 خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشای تو بست تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امید در وفای تو بست . . . 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2011 عشقی بتازه باز گریبان گرفته است آه این چه آتش است که در جان گرفته است ایدل ز اضطراب زمانی فرو نشین دستم بزور دامن جانان گرفته است آن لعل آبدار ز تسخیر کائنات خاصیت نگین سلیمان گرفته است از هر طرف که میشنوم بانگ غرقه است دریای عشق بین که چه طوفان گرفته است دارد سر خرابی عالم به گریه باز این دل که همچو شام غریبان گرفته است آه و فغان شیونیانم بلند شد گویا طبیب دست ز درمان گرفته است نیلی قبا و طره پریشان و سینه چاک آئین ماتمم به چه سامان گرفته است صوفی بیا که کعبه مقصود در دلست حاجی به هرزه راه بیابان گرفته است یا رب کجا رویم که در زیر آسمان هر جا که میرویم چو زندان گرفته است نتوان گشودنش به نسیم ریاض جلد آندل که در فراق عزیزان گرفته است . . . 1
zahra22 19501 ارسال شده در 9 مهر، 2011 بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه و آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود هر روز، همان روز را زندگی کن و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای و هر گز امید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد و هراسی به خود را مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد تنها پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است برخیز و بی هراس خطر کن در هر فرصتی بیاویز و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت دست خواهی یافت آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود پروازش ده تا که پایدار بماند رؤیاهایت را فرومگذار که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست. 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 مهر، 2011 نه به دل شوری و شوقی نه به سر مانده هوایی تو هم ای مرگ مگر مرده ای ای داد کجایی هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی مرگ از من چه بگیرد به جز از رنج و اسارت غم طوفان چه خورد مرغک بی برگ و نوایی هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی باده و مطرب و گل نیک بود لیک عزیزان بهر هجران که شنیده است به جز مرگ دوایی ما که رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست این همه جور سزای دل پر خون ز وفایی جمله چون است و چرا هر ورق از دفتر هستی باز گویند که ما را نرسد چون و چرایی هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 مهر، 2011 مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا درس غم داد در این مدرسه استاد مرا دل من پیر شد از بس که جفا دید و جفا ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد و آنچه بیزار از آن بود دلم داد مرا غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ دید و سنجید و پسندید و فرستاد مرا در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم دل مخوانید خدا داده غم آباد مرا زندگی یک نفسم مایه ی شادی نشده است آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا ترسم از ضعف پریدن ز قفس نتوانم گر که صیاد زمانی کند آزاد مرا آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا . . . 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 10 مهر، 2011 دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم دم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم . . . 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 10 مهر، 2011 این چه شوریست که در دور قمر می بینم همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم هر کسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر می بینم ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است قوت دانا همه از خون جگر میبینم اسب تازی شده مجروح به زیر پالان طوق زرین همه بر گردن خر می بینم این چه شوریست که در دور قمر می بینم همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم دختران را همه در جنگ و جدل با مادر پسران را همه بد خواه پدر می بینم 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 10 مهر، 2011 *دلم براي تو گاهي عجيب ميسوزد* *دلم براي دل ساده ام كه خواهد خورد* *دوباره مثل هميشه فريب ميسوزد* *نشسته اي به اميد كه؟ گر بگير اي عشق* * هميشه آتش تو بي لهيب ميسوزد* *تو اشتباه نكردي گناه آدم بود* *اگر هنوز بشر پاي سيب ميسوزد* *من آشناي تو بودم ولي ندانستم* *غريبه ها دلشان هم غريب ميسوزد* *براي من فقط اين دل ز عشق جا مانده است* *كه با نگاه شما عن قريب ميسوز 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 10 مهر، 2011 چشمک زدی ودورشدی ومن به دنبال تو راه افتادم کاش به خانه ات می رفتی که ميان قصه بود و رويا ويابه موزه ويا به ..... اماراه به خیابانی بردی که باهم میرفتیم.. راه به نیمکتی بردی که با هم مینشستیم لعنت برتو! من حالا سالهاست که روی آن نیمکت مینشینم به انتظار تو که شاید باز آیی 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 10 مهر، 2011 به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم يا اگر شادی زيبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم . من صبورم اما . . . چقدر با همه ی عاشقيم محزونم ! و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم . من صبورم اما . . . بی دليل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دليل از همه ی تيرگی تلخ غروب و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم . من صبورم اما . . . آه . . . اين بغض گران صبر نمی داند چيست 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 10 مهر، 2011 قانون عشق ورزی دلها عوض شده است یوسف عوض شده زلیخا عوض شده است سر همچنان به سجده فروبرده ام ولی درعشق سالهاست که فتوا عوض شده است از من کشیده دست طبیبم گمان کنم فهمیده دردراکه مداوا عوض شده است خوکن به قایقت که به ساحل نمیرسی خوکن که جای ساحل ودریاعوض شده است آن بی وفاکبوترجلدی که پرکشید اکنون به خانه آمده اماعوض شده است حق داشتی مرانشناسی به هرطریق من همچنان همانم ولی دنیا عوض شده است 1
ارسال های توصیه شده