mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ داشت از سر کوچه می پیچید که احساس کرد دو تا چش دارن می پانش. با احتیاط سرش رو بلند کرد و زیر چشمی نگاش کرد. یهو سر خورد تو ده دوازده سال پیش: ساعت ۲:۱۰ دقیقه که می شد، به بهونه ای میومد لای در رو باز می کرد که ببیندش. با لباس یک دست خاکی رنگ سربازی می اومد. خودش رو بی تفاوت نشون می داد، وقتی که چشمای دختر زل می زد بهش و تشنه، نگاش می کرد. تو چشماش برق بود. خواهش بود. اما غرور بر خواهش برق آسا غلبه داشت. بی نیاز جلوه می کرد، اما دختر می دونست که همش لافه. چیزی که آزارش می داد، بی تفاوتی اون بود. و بعد شوهر کرد: شوهرش دادن. و صاحب اون نگاه برق آسا باز هم بی تفاوت بود. نگاهش رو دزدید. دیگه وقت نگاههای آتشین گذشته. باید به بچه هاش فکر می کرد. هر چند که دل خوشی از شوهرش نداشت. شوهر؟ نه اون شوهر نبود. فقط یه نام بود تو شناسنامه ش. نام پدری برای بچه هاش. پدری که پدری نمی کرد.از اون روز بود که آتش عشق کهنه برگشت به وجودش و شب و روزش رو شعله ور کرد. چه شبهایی که پدر بچه ها خونه بود و چه شبهایی که می رفت پیش زن صیغه ایش. شوهر، از وقتی دستش رو شده بود، دیگه ابایی نداشت از خونه نیومدن. قبلا حتما دلیلی می تراشید. ماموریتی! شب کاری! اما از وقتی دستش رو شد، دیگه قبح ماجرا ریخت: خلاف شرع که نکردم، صیغه مه! حلالمه! شبایی که پدر بچه هاش نبود، آسوده تر بود. چشمهاش رو روی هم می گذاشت و به برق نگاه پرخواهش روزگار دور فکر می کرد. همین طور بود که نتونست “نه” بگه بهش، اون شبی که از دیوار پریده بود تو خونه ش و خزیده بود تو رختخوابش. شبهای دیگر هم …حالا دست اون هم رو شده. شنبه دیگه سنگسارش می کنن. آخه عشقش نامشروع بوده. نگران بچه هاش بود. کاش خاک می ریخت رو شعله های اون عشق قدیمی و خاکسترش می کرد. اون عشق قدیمی دیگه فقط خواهش تن بود. از روزی که تو وجود اون چشمای براق پرخواهش اشتراکاتی با پدر بچه هاش پیدا کرده بود. 7 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ شرط میبندم حتی یه نفرم پیدا نمیشه که بیاد به اصل مشکل اشاره کنه... :shame: 5 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ یعنی چه چرا آقاهه نباید سنگسار شه؟!!!!!!!!! اصلن سنگسار چیه؟!!!اینم روش مجازاته آخه؟!!! خیلی غیر انسانیه:w00: 2 لینک به دیدگاه
DiDaX 105 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۸۹ مزخرفترین چیزی که تا حالا شنیدم همین سنگساره بگو بی مروتا چجور دلتون میاد به یه آدم سنگ بندازین !!!!!:w00: حالا هر چی بد کاره لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده