*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ فلسفه ماركسيسم فلسفه ماركسيسم، فلسفه معروفي در جهان امروز ميباشد كه تقريباً پرنفوذترين و بحث انگيزترين فلسفههاست و پاسخ همه سوالها را به مردم ميدهد و كاملترين توضيح را درباره دنيا و تاريخ و زندگي به طور كلي فراهم ميكند و به هر چيز و هر كس مقصودي اختصاص ميدهد. ماركسيسم در اساس نظريهاي در جامعه شناسي است، نظريهاي است درباره تكامل اجتماعي نوع بشر. تعيين كننده يا موجب حقيقت و كذب و حق و ناحق و زيبايي و زشتي، منافع طبقاتي است. ماركسيسمها، سعي در كم اهميت كردن فلسفه در حد يك علوم اجتماعي ميكنند. - ماركسيسم، از جهتي بسيار واضح، داراي كتابهاي مقدس و پيامبران و فرقههاي مختلف و شقاقها و تكفيرها و تعقيبها و محاكم تفتيش عقايد و شهدا و – از همه مهمتر از حيث اخلاقي – ميليونها مرتد بوده است كه به قتل رسيدهاند. ماركسيسم حتي از لحاظ رواج و گسترش هم به اديان شباهت داشته است. فقط صد سال پيش، ماركس روشنفكر پناهنده نسبتاً گمنامي بود كه از راه صدقاتي كه از دوستان ميگرفت در لندن زندگي ميكرد. ولي كمتر از هفتاد سال پس از مرگش، يك سوم مردم دنيا زير سلطه رژيمهايي زندگي ميكردند كه نامشان از اسم او گرفته شده بود و به خودشان ميگفتند "ماركسيست". چنين پديدهاي براستي شگفت انگيز است و تنها مورد مشابهي كه به خاطر ميرسد، گسترش مسيحيت و اسلام است. نحوه برداشت ماركس از ديالكتيك هگل ماترياليستي است. همانگونه كه در جلد اول كاپيتال مينويسد، وي "سيستم هگل، كه بر سر خود ايستاده بود را، بر سر پا استوار ميكند." اين موضع ماترياليستي را ماركس از فوئرباخ تاسي ميكند، و فوئرباخ نيز نگرش خود را پس از جدائي از جمع هگليهاي جوان، با اتخاذ موضع احساسگرائي sensationalism برگزيده بود ماترياليسم ديالكتيك، يعني فلسفه ماركسيسم، تمام اصول پايهاي سيستم هگلي را حفظ ميكند، و تنها ايده مطلق Absolute Idea هگل را با ماده جايگزين ميكند. ماترياليسم در واقع، وحدت مونيستي را براي روشنفكراني ممكن كرد، كه ديگر نميتوانستند به يك وحدت معنوي معتقد باشند. جهان تضادها دوباره به سبك هراكليد به وحدت رسيد، اما نه چون هراكليد با ماده معيني نظير آتش، بلكه با مادهاي مطلق و انتزاعي، نظير فضاي اشغال شده بوسيله ماده، يا آنچه پري plenum پارامينيدوس در يونان باستان ميخواندند، و اينگونه ماده فلسفي، وحدت و مونيسم با ديناميك جديد، يعني مابرياليسم ديالكتيك را، در روياروئي با كشفيات جديد اجزا ماده طرح كرد. در اصطلاح كنوني، فلسفه ماركس ابزارگرايانه instrumentalist است، يعني وي فلسفه خود را ابزاري براي تغيير جهان ميپندارد. اين انديشه ابزار روشنفكرياي بود در دست طبقه كارگر (پرولتاريا) و روشنفكراني كه آوانگارديسم اين طبقه را براي تغيير اجتماعي پذيرفته بودند. به عبارت ديگر، مذهب گونه ادعا ميشد، كه اين فلسفه را تنها معتقدان واقعي ماركسيست ميتوانستند به درستي بفهمند، چرا كه جدا از جايگاه طبقاتي فرد، درك واقعي اين مكتب نميتوانست كامل باشد. بطور خلاصه ابزاري بود براي آنهائي كه به آن ايمان داشتند. اين ديدگاه در برخورد به همه عرصههاي زندگي در ماركسيسم تكرار ميشود. اساس ماركسيسم پنج اصل پايين است: 1- پرولتارا انقلابيترين طبقه اجتماعي است. 2- رهبري اين طبقه ميبايست از طريق پيشتاز وي يعني حزب كمونيست اعمال شود. 3- اين حزب ميبايست قدرت سياسي را به دست گيرد و ديكتاتوري پرولتاريا رابرقراركند (دولت سوسياليستي). 4- اين دولت بايستي همه چيز را ملي كند، در نتيجه مالكيت خصوصي را با مالكيت عمومي از طريق مالكيت دولتي نفي كند. 5- سوسياليسم دوران گذاري است كه طي آن دولت محو ميشود و عصر كمونيسم متولد ميشود. جالب است كه 300 سال قبل از ماركس، توماس مور همه جزئيات سوسياليسم را ذكر كرده، اما نقشهاي براي رسيدن به آن ارائه نكرده است، در صورتيكه ماركس مشخصاً مالكيت دولتي را به عنوان راه رسيدن به سوسياليسم در مانيفست مشخص ميكند و اين نقطه اشتراك همه سيستمهاي سوسياليستي عصر مدرن است. پنج اصل بالا مشخصاً در كتابهاي جنگ داخلي در فرانسه و نقد برنامه گوتا باكيد شدهاند، زمانيكه از قدرت "سحرآميز" و مطلقه دولت "خيرانديش" بر عليه اولين رويزيونيستها، يعني لاسالينها Lassa leans، دفاع شده است. همچنين در "نقد برنامه گوتا" مخالفت ماركس با همه اصول ليبرالي عدالت، دموكراسي، و آزادي به روشني آشكار است، هرچند ميگويد كه بيان اين اصول از طرف بورژوازي عوام فريبي است، اما آلترناتيو پرولتاريا در مقابل آنچه نفي ميشود ارائه نميشود و گوئي فقط خصلت طبقاتي دولت است كه مساله است، و اين نيز بشكل مونيستي با ارائه ديكتاتوري پرولتاريا حل ميشود. اين است كه بعدها كشورهاي سوسياليستي با اينكه از نظر حقوق كار پيشرفت داشتند، منشا اصول نوين عدالت قضائي در فراسوي آنچه جان لاك ارائه كرده بود نشده، بلكه از آن هم تنزل كردند. سوسيال دموكراسي اروپا نقد برنامه گوتا را سالها مخفي كرد و از ديكتاتوري پرولتاريا فاصله گرفت، اما آنان نيز اساساً در بينش خود دولت گرائي ماركسيسم را حفظ كردند، و هر چند جامعه پيشرفته اروپا از تبديل دولت گرائي آنها به ديكتاتوري نظير شوروي جلوگيري ميكرد، ولي بوروكراسي و فساد دولت گرائي را همانقدر داشته و دارند كه شوروي و چين. ماركسيسم يكي از پرنفوذترين سيستم هاي مونيستي (يكتاگرايانه) در عصر مدرن بوده است. هرچند برخي صاحب نظران ماركسيست در متدولوژي خود در عرصههاي معيني از انديشه پلوراليست بودند، اما فلسفه ماركسيستي اساساً سنتي مونيستي بوده است. 1 لینک به دیدگاه
*Mahla* 3410 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ مارکسیسم چندین شاخه دارد 1-مارکسیسم هگلی 2-مارکسیسم تاریخی 3-مارکسیسم اقتصادی 4-مارکسیسم انتقادی 5-نو مارکسیسم و... 1 لینک به دیدگاه
jooya 21 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۸۹ آیا پیش بینی های فلسفه مارکس درست از آب در آمد ؟ معرفت شناسی فلسفه مارکسیسم چیست و چه تفاوتی با دیگر مکاتب دارند ؟ جویا 1 لینک به دیدگاه
hamed_063 1261 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ برخلاف پیش بینی مارکس اوضاع بر وفق مراد فلسفه اش به پیش نرفت . البته تاریخ همچنان ادامه دارد و هنوز چیزی مشخص نیست ، ممکن است در آینده مارکسیسم پیروز شده و سرمایه داری ریشه کن شود . با این حال چیزی سبب شده تا به حال این پروژه ی فکری مارکسیسم محقق نشود درواقع تعدیلی بوده که در نظام سرمایه داری تحقق بخشیده شده . البته شکاف طبقاتی در کشورهای در حال توصعه همچنان عمیق است با اینوصف در کشورهای توصعه یافته که سرمایه داری واقعی وجود دارد این گونه شکاف ها تا حد ممکن کمتر شده و همین امر سبب به تعوق افتادن کمونیسم است . باید اذعان داشت که درصورتی که انقلاب مارکسیستی بخواهد اتفاق افتد حتماً باید از نظام های سرمایه داری واقعی آغاز شود چرا که کارگر واقعی در این نظام ها یافت می شود در غیر اینصورت در نظام های شبه سرمایه داری چون کشورهای در حال توسعه شکاف طبقاتی چندانی وجود ندارد ( نه اینکه اصلاً نباشد ) . بنابراین هرچه شکاف و فاصله بین طبقات بیشتر باشد تنش و احتمال انقلاب بالاتر است . از اینرو چون در نظام های سرمایه داری - نه شبه سرمایه داری - سیاست اکونومیسم و اقتصاد باوری فراگیر شده به همین خاطر بین طبقات فاصله ی کمتری هست و رفاه بیشتر مرزها را به هم نزدیکتر ساخته . بنابراین آنچه قابل دفاع است اینکه درصورتی انقلاب کمونیستی رخ خواهد داد که فاصله ی بین طبقه سرمایه دار و کارگر هرچه بیشتر شود . یک نکته ی جالب در اینجا هست . اگر جوامع توسعه یافته همچنان به سمت سرمایه داری پیش بروند و فاصله ها کمتر و کمتر شود در آنصورت یک فاصله ی به وجود می آید و آنهم بین جوامع توسعه یافته و جوامع فقیر . جوامع فقیر در اینصورت تحت استعمار جوامع توسعه یافته قرار خواهند گرفت و آنگاه انقلاب کمونیستی نه در درون یک جامعه بلکه در بین جوامع توسعه یافته و جوامع فقیر خواهد بود . که البته این باز امکانش دورتر از نوع اول انقلاب کمونیستی است . و اما درباره ی معرفت شناسی باید گفت مارکسیسم بر مبنای ماتریالیسم - دیالکتیک است . به عبارتی فلسفه ای است ماده باور و اقتصاد باور و از این رو دین و ارزش های بزرگ معنوی چون خدا چندان جایگاهی در این فلسفه ندارند . این فلسفه معطوف به سازندگی زندگی دنیوی و اقتصادی است و تفاوتش با سایر فلسفه های پیش از خودش این است که برون گرا بوده و به تحرک اجتماعی باور دارد و ارزش های جهانگستر چون عدالت را پذیراست و تقریباً می شود گفت نقطه مقابل برخی اندیشه های امروزین چون تعدادی آموزه های پست مدرنیسم و مخصوصاً از نوع نیچه ای می باشد . لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده