zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ نمی دونم... ولی میدونم اون رفت که من بمونم... اگه دیدیدش بهش بگید من اشتباه کردم ... بگید تقصیر من بود ... من نتونستم بهش بگم ... ولی اعتراف می کنم به جرمم... به جرم اینکه بودنش با نبودنش برام فرق داشت ... خیلی ... . . . میگی چرا اینجا اعتراف میکنی... آخه اینجا بود که همو شناختیم ... با سیاه و سفید و خاکستری یه دنیای رنگی ساختیم ... اینجا جایی بود که با شعر با هم حرف میزدیم ... اینجا بود که ... اما ... حالا که رفت ... منم میرم ... چقدر تلخند این ثانیه ها ... گفته بودند برمیگردند... رفتند و بر نگشتند ... حالا آخرین جمله اون شد آخرین جمله من... . . . خداحافظ براي هميشه ... 26 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ چراغ اتاق را خاموش کن و چراغهای همهی شهر را ... درماندگی دیدن ندارد ! 15 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ همه چیز از جایی شروع شد که گفتی دوستم داری گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی بهانه ای کافیست! 14 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ امروز که بگذرد فردا که بیاید ... شاید باز هم مثل دیروز همه چیز آنگونه باشد که نباید ! 12 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ به قدر هر چه گل دیدم مرا آزار کردی تو خیانت را دوباره در دلم تکرار کردی تو عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشمانت و کار قلب این دیوانه را دشوار کردی تو چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت چقدر این چشم ها را پیش مردم خوار کردی تو شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف شهامت مال هرکس نیست پس انکار کردی تو چقد اشعار زیبایی برایم خواندی و گفتی و بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو شبی که دیدمت با دیگری در کوچه جا خوردی و ناچار این طلوع تازه را اقرار کردی تو نمیبخشم تو را، او را و هرکس را که بد باشد خدایم خود تلافی می کند هر کار کردی تو نمیبایست نفرین آخر پیمان ما باشد مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو دلم را دیگر از هر چه نگاه و آرزو کندم تمام پنجرههای مرا دیوار کردی تو چه حسنی داشت درد این شکست تلخ می دانم مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو مریم حیدرزاده 9 لینک به دیدگاه
tiba* 797 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ به قدر هر چه گل دیدم مرا آزار کردی تو خیانت را دوباره در دلم تکرار کردی تو عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشمانت....... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ . . . به جای نقاشی مرا خط خطی کرد و به سطل پرتاب کرد ! آنقدر آنجا گریستم که ندانسته خرده های تراشیده مداد رنگی ها در اشکهایم غوطه ور شدند و مرا نقاشی کردند ... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ در خیابان راه می روم باور می کنم که زندگی در گذر است ... به خانه می آیم . . . سردم است سرد ... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ چشمانت را باز کن بازی دیگر تمام شد ... تو باختی همه چیز ... حتی مرا !!! . . . 10 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ از یک گوشه ی اتاق به گوشه ی دیگر سفر می کند تمام فاصله اش تا من ھمیشه ھمین قدر است تنھایی . 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ دلم ... نه ! هیچ چیز نمی خواهد ...! . . . 8 لینک به دیدگاه
zx1 1752 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ میمیرم... به جرم بی کسی ... به جرم غربت ... دیدی گاهی چقدر سخت میشه تنهایی... پر از غم میشه حسی که به هم داریم ... که شب میشه و حتی ... حتی ستاره ای نداری... . . . دیدی؟ 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ آفتاب خیال تابستان را راحت کرده بود به اندازه ای که روزی هزار اسب بخار از چشم هایم آتش می بارید و تو فولادی که آب دیده می شدی حالا آنقدر سردم که تنها باد برایم دست تکان می دهد غروب حس غم انگیزی ست که گاهی به خورشید دست می دهد فاطمه اخوان 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ درزمانه ای که مردمانش عصا ازدست کور می دزدند من خوش باور وخوش دل محبت جست وجو کردم.... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ . . . همیشه سکوتم را فریاد کردم و فریادم را سکوت ! تو را نیز، امروز بی صدا فریاد می کنم ... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ تا آمدم بیایم مـاندم میانِ ماندن ... مُنحل شدم چون کاغذی بریده از دفتری ! رها در باد ماندم میانِ بـاد ...! . . . 6 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ دیشب غزلی سرود عاشق شده بود با دست و دلی کبود عاشق شده بود افتاد شکست زیر باران پوسید آدم که نکشته بود عاشق شده بود 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ برگشتم از بنبست به خياباني كه باز است بازِ باز ... بيا نگاه كن انتهايش به هيچ جا نميرسد ! . . . 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ صندلی در جاده منتظر است آفتاب می آید و می رود باران می آید و می رود برف می آید و می رود اما تو نه از جاده می آیی نه از قلب من می روی 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۸۹ . . . و من پر از حرفم سطرهایم اما ... می پرند ! آنها از من فراری اند ...! 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده