zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ هیچی نگو! آروم بشین! همه صداها رو قطع کن! سکوت مطلق! یه لیوان آب بردار! آروم بنوش! . . . حالا اگه دوست داشتی دو خط بنویس! از خودت! از حست! از این سکوت! ... 15 لینک به دیدگاه
zx1 1752 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۸۹ چيه؟! چرا اينطوري نگام ميكني؟ باز ميخوايي تنهاييمو يادم بياري؟ بگو! من ديگه عادت كردم! چرا ميخندي؟... باشه! حق با تو! آره! من عادت نكردم! میدونی... نمیتونم عادت کنم! د آخه تو بگو! تو كه ميفهمي من چي ميگم! تو كه خودت يه عمر تنهايي! تو حداقل دركم كن! تو حداقل بفهم حرف منو! بفهم كه دارم از نهايي دق ميكنم و كسي نيست حتي دق كردنم رو ببينه! بفهم كه دارم تو سكوتم زار ميزنم و همه فقط با تبسمي تكراري، بي تفاوت تر از هميشه از كنارم رد ميشن! ... خوبه! خوبه كه باز تو رو دارم! وگرنه ... . . . 9 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ حوصلهای اگر بود دوستت میداشتم ! مثل تو که اگر وقت میداشتی ... . . . 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۸۹ من به تو احتياج ندارم ! نه قبلا ... نه حالا ... نه هيچ وقت ديگري ... تو هم به من نياز نداري ... نه قبلا ... نه حالا ... نه هيج وقت ديگري ! ما - من و تو - به هم اشتياق داريم ... تنها همين و چه اشتياق با شكوهي !!! 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ جلویش را نگیر همین نم شوری که آهسته آهسته می بارد بر گونه ات ... همین است که یاری ات می کند فراموش نکنی این همه داغ را ! همین هاست که نجاتت می دهد و می آموزدت که ببخشی و فراموش نکنی فردا هم ... . . . 7 لینک به دیدگاه
zx1 1752 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ حسم! چه حسی؟ غم... درد... آه... ومن! بیکس... غریب... اینجا... فریاد... و آنکه رفت! مغرور... بیرحم... وشاید تنها... . . . 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ . . . همچنان تظاهر کن از من دوری ... و من تظاهر می کنم هستی ! 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ . . . یاد تو میافتم و میافتد یادت از خاطرِ من ...! 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ برویم ... من به پشت سر نگاه نمی کنم ! . . . در جاده دخترکی نشسته است و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند ... . . . بلند می شوم و ادامه می دهم زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم ... . . . می روم اما این بار تنها ...! 7 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ تمام کوه ها و شانه های من... تمام خار ها و چشم های من ... تمام راه ها و حسرت رسیدن مسافری که هیچ گاه ضرب های پای او طنین خواب های خوب نیست ... همیشه چشم های من ز لا به لای سنگ باد ها چراغ راه اوست .. بغض گریه روی شانه های دوست داشتن مرا همیشه در گلوست 3 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ از تو سکوت میماند ... از کوه برفی که آب نمیشود ... و از عشق خاطرهای که دوستش ندارم ! . . . 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ آخرین نشانه ات را که زدودم دیدم دلم برایت تنگ شده است ... هرچند من اگر رفتم از تو هم خبری نشد ! . . . 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۸۹ او سايه ي من است دور ِ دور ... او يك سو من سويي ديگر ! . . . 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ به چشم هایم نگاه کن تا باور کنی نمی توانم باور کنم مرا دوست داری ...! . . . 5 لینک به دیدگاه
zx1 1752 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ چشمانم سیاه بود دیدگانم هم سیاه شد به شوق باران زیر چتر نرفتم! آخرش هم باران نبارید و شکستم! بزار بدانند که اهل اینجا نیستم! که فردا را ... ... ای باران... یادت باشد! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ پاک باش ! مثل آسمان ... مثل دریا ... مثل نقاشی من ... مثل خدا ... مثل مداد رنگی ... . . . ساکت باش ! مثل سایه ... مثل خاک... . . . 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ به پایان این سطرها که نزدیک می شوم درست در کنار این نقطه های منتهی به تنهایی می فهمم مدتهاست مخاطب متن هایم به خواب رفته است ! . . . تقصیر تو نیست ما طناب هایمان را به نهال های تردید بستیم و در دره های فراموشی تاب خوردیم ... . . . تقصیر من نبود من حرفایم را ... در فنجان ها ی ترک خورده ذهنم ریختم و نامه هایم رابرای خودم پست کردم زیر احساسم را برای خودم امضا کردم ... این غرور را کجا می گذاشتم؟! . . . تقصیر ما نبود ما تنها داستان مادربزرگ را تکرار کردیم یکی بود یکی نبود ...! . . . 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ یک چیز در این دنیا هست که چرا ندارد دلیلش را نپرس جبران ندارد نور من برای خودم به تو گل دادم مافاتی نیست بازنده ندارد این قمار می فهمی؟ اشک دارد و دلتنگی و انتظار ... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ برایم آواز بخوان تا سکوت را فراموش کنم اینجا دیوارها ... روزها ... خاکستریست ! اما من میخندم ... در انتهای محو ترانه ای به سختی ایستاده ام صدایت دور است ... بسیار دور ... صدایت را میشنوم ... سخت ... گنگ ! بالهایی می خواهم که مرا با خود ببرند دورتر از خورشید ... دور تر از ماه ... من می خندم شب و روز بازی می کنند پاییز می رقصد ...! 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ میآیی میروی بی آنکه دیده باشیام که رفت و آمدت را دیدهام ... میگویی میگریی بی آنکه در گریه، اشک مرا هم دیده باشی ... میخندی بی آنکه لبخند مرا ترجمه کرده باشی ... من خنده خنده گریه میکنم ! من گریه گریه آب میشوم ... من بی آنکه آمده باشم، میمانم بیآنکه رفته باشم، میفهمم ... که رفتن ناگزیر محالی است که ترجمهاش در ماندن من است ... و من ماندهام که نرفته باشم ...! همین ... . . . 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده