*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ به مناسبت سالگرد احمد شاملو با خواندن شعر هاشون از ایشون یاد میکنیم 5 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ مرا تو بی سببی نیستی به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به افتاب؟ از دریچه ی تاریک؟ کلام از نگاه تو شکل میبندد خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی پس پشت مردمکانت فریاد کدام زندانیست که ازادی را بر لبان براماسیده گل سرخی پرتاب میکند؟ ورنه این ستاره بازی حاشا چیزی بدهکار افتاب نیست نگاه از صدای تو ایمن میشود چه مومنانه نام مرا اواز میکنی و دلت کبوتر اشتیست در خون تپیده به بام تلخ با این همه چه بالا چه بلند پرواز میکنی 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ بي نهايت سپاس از اين حركت زيبا و به ياد ماندني شعر " در اين بن بست " تقديم به جمع دوستان خوش انديش در این بن بست 31/4/58 دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را میپویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد روزگار غریبی است، نازنین و عشق را كنار تیرك راهوند تازیانه میزنند. عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد روزگار غریبی است نازنین در این بن بست كج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعرفروزان میدارند. به اندیشیدن خطر مكن. روزگار غریبیست ، نازنین آنكه بر در میكوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است. نور را در پستوی خانه نهان باید كرد دهانت را می بویندمبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد روزگار غریبی است نازنین نور را در پستوی خانه نهان باید کرد عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد آنك ، قصابانند بر گذرگاهها مستقر با كنده و ساطوری خونآلود روزگار غریبی ست ، نازنین و تبسم را بر لب ها جراحی میكنند و ترانه را بر دهان. كباب قناری بر آتش سوسن و یاس شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد روزگار غریبیست ، نازنین ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است . خدا را در پستوی خانه نهان باید كرد خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد 2 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ «جهان را که آفريد؟» جهان راچهگونه آفريدی؟» «ــچهگونه؟به لطفِ کودکانهیِ اعجاز! به جزآن که رويتی چو مناش باشد که را طاقتِ پاسخگفتنِ اين هست؟ جهان رامن آفريدم.» «ــجهان راچهگونه آفريدی؟» چهگونه؟ به لطفِ کودکانهیِ اعجاز! به جزآن که رويتی چو مناش باشد (تعادلِ ظريفِ يکی ناممکن در ذُروهیِ امکان)که را طاقتِ پاسخگفتنِ اين هست؟ به کرشمه دستبرآورده جهان رابه الگویِ خويشبريدم.» مرا اما محرابی نيست، که پرستشِ من همه برخورداربودن است. مرا بر محرابی کتابی نيست، که زبانِ من همه امکانِ سرودن است. مرا بر آسمان و زمين قرارنيست چرا که مرامنيّتی درکارنيست: نهمنام من. به زبانِ تو سخنمیگويم و در تو میگذرم. فرصتی تپندهام در فاصلهیِ ميلاد و مرگ تا معجزه را امکانِ عشوه بر دوام ماند. ۱۳۶۲/۴/۳ 4 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ شعر مرگ ‚ من را از دیوان آیدا در آینه اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد *** در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام نیلوفر و باران در تو بود خنجر و فریادی در من فواره و رؤیا در تو بود تالاب و سیاهی در من در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم *** من برگ را سرودی کردم سر سبز تر ز بیشه من موج را سرودی کردم پرنبض تر ز انسان من عشق را سرودی کردم پر طبل تر زمرگ سر سبز تر ز جنگل من برگ را سرودی کردم پرتپش تر از دل دریا من موج را سرودی کردم پر طبل تر از حیات من مرگ را سرودی کردم 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ مرثیه به جستجوی تو بر درگاه کوه می گریم ، در آستانه ی دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم، در چار راه فصول، در چار چوب شکسته پنجره ای که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد. به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ورق خواهد خورد؟ جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است ـ و جاودانگی رازش را با تو درمیان نهاد پس به هیات گنجی درآمدی: بایسته و آز انگیز گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از این سان دل پذیر کرده است ! نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد ـ متبرک باد نام تو! ـ و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را هنوز را… در سوگ فروغ فرخزاد 1 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ لبانت به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان دراید و گونه هایت با دو شیار مّورب که غرور تو را هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام ......... هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشمانت از آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر ایم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت ایینه ای بلند است تابنک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند ........ تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضور بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ هرگز از مرگ نهراسيده ام اگرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود. هراس من -باري - همه مردن در سرزميني ست.. . كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون باشد." لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ با درودی به خانه میآیی و با بــدرودی خانه را ترک میگویی. ای سازنده! لحظهی عمرِ من به جز فاصلهی میانِ این درود و بدرود نیست: این آن لحظهی واقعیست که لحظهی دیگر را انتظار میکشد نوسانی در لنگرِ ساعتی است که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد. گامیست پیش از گامی دیگر که جاده را بیدار میکند تداومیست که زمانِ مرا میسازد لحظههاییست که عمـرِ مرا ســرشــار میکند لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم آینه ها و پش پره ها ی مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشادی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ بوسه های تو گنجشگان پر گوی باغند و پستانهایت کندوی کوهستان است وتن ات رازی است جاودانه که در خلوتی عظیم با من اش در میان میگذارند لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده