سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد در يکي از روز هاي خيلي ساده و عادي زندگي تلفن زنگ مي خورد، پشت خط يکي از دوستانمان است. به نرمي سخن مي گويد و با احتياط. احساس مي کنيم طريقه صحبتش امروز متفاوت است. از او مي خواهيم اگر اتفاقي افتاده است برايمان بازگو نمايد. از طفره هايي که مي رود کلافه مي شويم. خلاصه لب به سخن مي گشايد. اين بار ما هستيم که ساکت شده ايم و ديگر گوش هايمان نمي شنوند يا بهتر بگويم تمايلي ندارند تا جملاتي را که جاري مي شود بشنوند...... خيلي ساده مدام مي گوييم از يک دقيقه بعدمان خبر نداريم، مي گوييم که اگر در خواب چنين اتفاقي برايمان افتاده بود، باور نمي کرديم. معمولا از آن به بدي ياد مي کنيم. شايد مي توان گفت "حادثه" از روزي که متولد شد، بد نام بود. در زندگي کم نيستند روزهايي که خبر ناگوار مي شنويم. روزهايي که يک حادثه و اتفاق کل زندگيمان را فلج مي کند. خبر فوت عزيزانمان، دلدادگي هاي به سرانجام نرسيده، ورشکست شدن ها، اخراج از محل کار و ..... زندگي مان خالي نيست از اين حوادث. خيلي از اوقات وقتي مي گوييم که حادثه خبر نمي کند، برايمان ملموس نيست. اما زماني که اتفاق رخ مي دهد يا با حادثه اي مواجه مي شويم، برايمان حکم خواب تعبير شده اي را دارد که چندي پيش ديده بوديم. وقتي با يک حادثه مواجه مي شويم، دستانمان را روي صورتمان مي گذاريم. به خدا شکايت مي کنيم و مي گوييم خدايا چرا ؟ و امروز 28 تیر ماه ، 2 سال است که از رفتن امپراتور احساس ، خسرو شکيبايي مي گذرد. اما من همين جا مي گويم که اي استاد عزيز سنگيني بغض تو هنوز روي شانه هاي ما مانده است. يادت هست ؟ وقتي با آن صداي بغض آلود خش دار مي خواندي : « دي دردت به جان بي قرار پر گريه ام، پس اين همه ماه و سال ساکت من کجا بودي ؟ » فکر مي کردم که چه قدر خسته اي و لابد زماني، چه قدر عاشق بوده اي که حالا کلمات شاعر از تنگناي حنجره تو اين همه کمال و تمام بيرون مي ريزند و بر دل که نه بر جان مي نشينند. در اين مدت آن قدر شوريدگي هاي هامون و بي قراري هاي خانه سبزت را به ياد ما آورده اند که حالا ديگر حرفي براي گفتن من باقي نمي ماند. گفته اند و شنيده ايم که هر جا بودي با دلت بودي و با حضور مطلق دوست داشتن، فقط دوست داشتن. گفته اند و شنيده ايم که بزرگ بودي و با تمام افق هاي باز نسبت داشتي، اما اين وسط باز انگار چيزي نا گفته مانده است. يعني مي داني هميشه مي ماند، حرفي براي نگفتن که با آدمي خاک مي شود، مثل بغضي که نگريسته فرو دادي اش ولي هست، هميشه هست، سنگيني آن بغض روي شانه هاي ما مانده است. خيلي ها عاشق صداي تو اند، بي آن که بدانند چرا. اما ميان اين خيلي ها هستند کساني که مي پرسند اين همه اندوه از کجا مي آمد و روي صداي تو حلقه مي زد ؟ اين بغض که ما هر بار به اشتباه فکر مي کرديم داري بازي اش مي کني، يادگار عبور کدام لحظه ها بود ؟ و اين همان چيزي است که با تو به زير خاک رفت، خستگي آن بغض. چه خوب که بودم و شکوه سکانس آخر، وداعت، را ديدم و فهميدم که خيلي ها با من همدرد بودند و مي گفتند : حال همه ما خوب است اما تو باور نکن. اين مدت که تو نبودي هم مثل همه روزهاي ديگر گذشت، حالا همه چيز تمام شده جز اعجاز حضور تو که به افسانه ها نزديک و نزديک تر مي شود. در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي. در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي. در ادامه مصاحبه هایی را با عمو خسرو و هم چنین همسر و پسرش خواهم گذاشت. 25 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ خسرو شکیبایی تا اطلاع ثانوی بر تارک بازیگری سینما قرار دارد.برای او که در 44 سالگی و پس از بیش از 20سال بازی در صحنه های تئاتر و در گمنامی، شهرت در سینما را لمس کرد، چیزی برای به دست آوردن باقی نمانده بود. سرنوشت خجل از بی اعتنایی به او در تمام دوران درخشان بازی در تئاتر، به یکباره دروازه های موفقیت و شهرت را به روی او گشود.آن هم در 44سالگی با شاه نقشی که در هامون ایفا کرد. او حمید هامون، این روشنفکر سرگردان و آشفته دهه 60 را طوری به تصویر کشید که حالا در میان کاراکتر های ماندگار تاریخ سینمای ایران، در آن بالا بی رقیب مانده است. اما حمید هامون تمام کارنامه شکیبایی نیست. شکیبایی در سال هایی بی نظیر و تکرار نشدنی، به مرتبتی خارق العاده در بازیگری و محبوبیت دست یافت. در کیمیا، سرزمین خورشید، یک بار برای همیشه، سارا، بانو ،پری ، خواهران غریب و سریال مدرس، سریال خانه سبز، سریال روزی روزگاری، یکی پس از دیگری شاهکار خلق کرد.آن نگاه دریغ آلود به حرم امام رضا (ع)در کیمیا، آن کشف ناگهانی عشق در سرزمین خورشید، آن هم در میان آتش و دود و خون، آن طنز بی نظیر در روزی روزگاری( احتمالا پس از دایی جان ناپلئون بهترین سریال تاریخ تلویزیون ایران)، آن سراسیمگی سینمایی و جذاب در خواهران غریب، آن تک گویی نفس گیر سریال مدرس که همین حالا می تواند افقی فتح نشدنی برای 99 درصد بازیگران سینما و تلویزیون ایران باشد، آن مکالمه یک سو با ابر وآفتاب در پری .... آن سال ها او بی رقیب بود. در گذر از 50 سالگی، با آن موهای سیاه و درخشنده، صدای بی تاب و مواج، نماد بی سن و سال مرد ایرانی بود. چه کسی می توانست آن سال ها سن او را حدس بزند. او مرد 30 ساله تا 50 ساله را پوشش می داد. او مرد ایرانی بود. مهرجویی بیش از همه ارزش این گنج را دریافت و او را در چهار فیلم پشت سر خود به بازی گرفت . هامون، بانو، سارا و پری. از آن سو احمد رضا درویش ، شکیبایی را در حماسه های جنگی اش به کار گرفت. در کیمیا و سرزمین خورشید، شکیبایی برگ برنده دیگری از توانایی های خود را به رخ می کشد. شهرت و خوش نامی بی نظیر شکیبایی ، تلویزیون را به سمت او کشاند.در روزی روزگاری قدرت بازی خود در نقش های کمدی را به رخ همگان می کشد. و در خانه سبز تمام تجربه های دوران تئاتر خود را به بازی گرفت. اما از او غافل شدیم.......او را فراموش کردیم. در سال های 76 تا 81 شکیبایی از یادمان رفت. و او متواضعانه میدان را به جوانان سپرد. وقتی از اوایل دهه 80 آرام آرام به سطح اول سینمای ایران بازگشت، گویی به یادمان آورد از چه مرواریدی غافل بودیم. وقتی نقش عاشق لمپن و محنت کش سالاد فصل را بازی می کرد و جشنواره فجر سراسیمه جایزه نقش دو را تقدیم او کرد، وقتی مسعود کیمیایی 25سال پس از خاطره خط قرمز، شکیبایی را در دو فیلم پیاپی خود، حکم و رئیس، به بازی گرفت و از انعطاف و گستردگی هنر بازی او به شگفت آمد. کیست که رئیس را ببیند و از میان آن همه کاراکتر فیلم دلبسته این دکتر خوش قلب اما گیج نشود که شکیبایی با دقت و مهارت یک مینیاتوریست، رفتار و کاراکتر او را به تصویرکشیده است.یا ضرب شست غیر قابل جبران او به تمام بازیگران سینمای ایران، در حضور درخشانش در فیلم چه کسی امیر را کشت؟ با آن بازی بی نظیر، با صدا و آن تک گویی های نفس گیری که او بی کم ترین دستپاچگی و سراسیمگی، همچون نقل خاطرات شیرین جوانی، او را تا آستانه دریافت تندیس خانه سینما پیش برد. آن جا بود که یادمان افتاد شکیبایی بی نظیر است. او یک بازیگر در استاندارد جهانی بود. اگر سرنوشت او را در بروکلین یا سن میشل به دنیا می آورد، او نامی همپای جک نیکلسون و ژرارد دپاردیو می یافت. اما از این کج مداری سرنوشت سپاسگزاریم که او را در کوچه پس کوچه های تهران خودمان یافتیم. اگر او نبود چه کسی قرار بود در سینمای ایران، شمایل هایی این چنین متنوع از مرد ایرانی بیافریند ؟ 16 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ هوای حوصله ابریست قسمتی از نشانی، یکی از مجموعه شعر های زیبا با صدای خسرو خوبان. می دانم حالا سال است که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد. حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری، آن همه صبوری، من دیدم از همان سر صبح آسوده، هی بوی بال کبوترون تازه نعنای نورسیده می آید. پس بگو قرار بود که تو بیایی و من نمی دانستم. ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام، پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی ؟ حالا که آمدی حرف ما بسیار، وقت ما اندک، آسمان هم که بارانی است. به خدا وقت صحبت رفتن دوباره و دوری از دیدگان دریا نیست، سر به سرم می گذاری ؟ ها؟ می دانم که می آیی. پس لااقل باران را بهانه کن. دارد باران می آید. مگر می شود نیامده باز به جانب آن همه بی نشانی دریا برگردی ؟ پس طاقت این همه علاقه چه می شود ؟ تو که تا ساعت این صحبت نا تمام تمامم نمی کنی؟ ها؟ باشد گریه نمی کنم. گاهی اوقات هر کسی حتی از احتمال شوقی شبیه همین حالای من هم به گریه می افتد. چه عیبی دارد ؟ اصلا چه فرقی دارد ؟ هنوز باد می آید، باران می آید. هنوز هم می دانم هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد. کلیپی به یاد ماندنی و دیدنی از نقش آفرینی های خسرو شکیبایی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 15 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ ؛خسرو شكيبايي كم گفت و گو ميكرد، ولي هميشه شيرين حرف ميزد. گفت و گوهايش بيشتر شبيه نقل خاطرات بود و براي همين هميشه ميشود سراغ آنها رفت و با مطالعه سخنانش از حرفهايش لذت برد. از اسم بردن و تحسين ديگران ابايي نداشت و به آن افتخار ميكرد و سادگي و صميميت دلنشيناش از گفت و گوهايش پيداست. گزين گويههايي كه خواهيد خواند بخشهاي كوتاهي از حرفهاي پراكنده شكيبايي در شش گفتو گوي مفصل اوست كه پنج تا از آنها در زمان بودنش در ماهنامه «فيلم» منتشر شد و يكي در روزهاي تلخ رفتنش در روزنامه «اعتماد» به چاپ رسيد اولين سينما هفت سالم بود كه پس از خوردن يك كتك مفصل از دست پدر، مرا همراهش به باشگاه افسران در خيابان سوم اسفند سابق و سرگرد سخايي فعلي برد. ديدم روبهرويم ديواري است كه آدمهاي گنده رويش حركت ميكنند. وحشتزده فرياد كشيدم كه پدر پناهم داد و گفت اين جا سينماست. روزهاي راديو بسيار پيش آمد كه ميرفتم ميدان ارگ سابق و دم در اداره راديو ساعتها به انتظار ميايستادم تا مثلا اكبر مشكين، هوشنگ سارنگ، حيدر صارمي و ديگر هنرمندان نامدار راديو بيايند بيرون و نگاهشان كنم. هميشه هم در حالتي ميايستادم يا مينشستم كه وقتي آنها از درميآيند بيرون، جلوي پايشان بلند شوم و سلام كنم. عشق و حرمت زيادي نسبت به اين صاحبدلان داشتم. فخر من اين بود كه در مقابل آنها تعظيم كنم. روزهاي تلويزيون در روزهاي كودكيام تلويزيون در خانهها نبود. بعضي مغازهها كه تلويزيون ميفروختند، پشت ويترينشان هميشه يك تلويزيون روشن بود. بعضيها از جلوي اين مغازهها رد ميشدند، بعضيها ميايستادند و گروهي هم اسيرش ميشدند، من جزو ايستادهها و اسيرهاي اين جادو بودم و گاهي ساعتها از پشت اين شيشهها تلويزيون تماشا ميكردم. تصوير هميشه براي من حكم آتش شومينه را داشته و به سويش جلب ميشدم. غريزه و تكنيك من به طور اساسي كارم غريزي است اما دليل نمي شود كه بگويم تكنيك كاربرد ندارد. زماني احساس كردم تكنيك و غريزه در من ادغام شده و كاري كه از غريزهام برميآيد، با تكنيك همراه است اجازه نميدهم يكي از ديگري سبقت بگيرد. شعرخواني من با اشعار سپهري رسيدم به يك گويش بسيار بسيار معمولي. احساس كردم مفهوم و احساس شعر را بهتر بيان ميكنم. به طور مثال شاهنامهخواني نكردهام؛ فرصتش را نداشتهام. جنس صدا را حماسي ميكند ولي با اشعار لطيف، راحتتر كنار ميآيم. شعرخواني آدم را به خودش نزديكتر ميكند. نقش كوچك بزرگ قرار بود براي دوستي در يك فيلم تلويزيوني، گفتار كوتاهي را بخوانم. حدود ٤ خط متن بود. خيلي اين متن را خواندم و رويش كار كردم. همسرم گفت: اين متن كه خيلي كوچولو است، چه قدر رويش كار ميكني؟ گفتم از اين چيز كوچولو، بايد چيز بزرگ و ارزشمندي بسازم كه خودش به تنهايي هم قابل شنيدن باشد. هميشه براي نقشهاي كوچك ارزش قايل بودهام و برايشان همان قدر وقت ميگذارم كه براي نقش اول. هميشه تشنه هنوز تشنه ام. هنوز هم آن قدر اين عرصه را وسيع ميبينم كه مثل تشنهها خودم را غرق در اين درياي پرعظمت ميكنم. هنوز وقتي از من پرسيده ميشود چه نقشي را دوست داري، نميتوانم جواب قطعي بدهم. بازيگري من هنوز هم طلبه هستم. عرصه هنر نهايت ندارد. مثل هر موج دريا كه شبيه موج قبلي نيست. باز هم تكرار مي كنم كه به نظر خودم فقط بازيگرم. با اين تعريف از بازيگري كه متن ازجاي ديگر است، متن به من ميرسد و اجرا ميكنم. زياد گول نخوريم كه چه كسي هستيم. من هميشه يك تعريف ساده از بازيگري دارم. همه ما از بچگي ياد گرفتهايم حرف بزنيم، بخنديم، گريه كنيم و راه برويم، همه مجموعه رفتارهاي انسانيمان را از بچگي ياد گرفتهايم همه اينها را بلد هستند، پس بازيگري تنها انجام اين حركتها نيست بازيگري يك عشق است. با خودم صادقم؛ با دلم صادقم، به خودم دروغ نميگويم. خودم جلوي خودم پز نميدهم. خودم هستم از خودم فاصله نميگيرم. هامون هامون را من از ٢ نفر دارم؛ مهرجويي و انتظامي. البته تورج منصوري را از قلم نيندازم كه بسيار همراهم بود. تورج گاهي مينشست و بازيها و لحظهها را تحليل ميكرد. كليدهايي به من داد كه بسيار به كمكم آمد. هرچه بگويم چه قدر ممنون او هستم، كم گفته ام. عينك حميد هامون با مهرجويي رفتيم عينكفروشي دوستش تا براي هامون عينك انتخاب كنيم. آنقدر عينكهاي مختلف به چشمم زدم كه شيشه ويترين فروشگاه پر از فريمهاي جورواجور شد. فروشنده بالاخره كلافه شد و گفت: «داريوش لطفا دقيقا بگو چه جور چيزي ميخواهي تا برايت پيدا كنم». مهرجويي گفت: «ببين، ميخواهم عينكي به چشمش بزنم كه حالت صورتش را حسابي مزخرف كند!» فروشنده گفت: «از اول همين را بگو. عينكي كه خود اين آقا زده، مزخرفترين چيز ممكن است. نميدانم با چه سليقهاي اين عينك احمقانه را خريده.» مهرجويي نگاهي به من كرد و گفت: «راست هم ميگهها، خيلي مزخرفه» خلاصه براي هامون از عينك خودم استفاده كرديم! ... و مرگ معتقدم مرگ حق است و بايد با اين مقوله جوري طرف شويم كه اگر فهميدي فردا رفتني هستي؛ پشيمان نباشي از اين كه چرا مهربان نبوده اي. 13 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ قسمت هایی از مصاحبه جالب فرزاد حسنی با پوریا شکیبایی فرزند خسرو شکیبایی در رادیو جوان پوریا شکیبایی : پدر از نظر مهربونی و انرژی گذاشتن برای خانواده به نظر من اول بودند. همون انرژی که برای کار می گذاشتند برای خونه هم بود. من یکبار یاد ندارم که ایشون از در خونه بیان تو و نخندند و هر بار احترام می گذاشتند به همه اهالی خونه، حالا هر کسی که توی خونه بود. و ما هم متقابلا از ایشون یاد گرفته بودیم که هر موقع ایشون میاندجلو پاشون بلند شیم. به خاطر این که ایشون متقابلا این کار رو انجام می دادند. یعنی اگه یک بچه پنج ساله از در خونه میومدند تو، ایشون جلو پاش بلند می شدند. من میومدم بلند می شدند. مادرم میومدند بلند می شدند. ما فقط به هم احترام می گذاشتیم و این رویه ای بود که ایشون توی خونه گذاشته بودند و ما هم اطاعت می کردیم. من افتخار می کنم که ایشون منو تربیت کردند. فرزاد حسنی : کدوم فیلم رو بابا با جنون و عشق بیشتری کار کرد و عشق بیشتری براش خرج کرد؟ من میدیدم که برای تمام فیلم هایی که بازی می کردند انرژی زیادی می گذاشتند. از کالبد خودشون بلند می شدند و می رفتند تو کالبد شخصیت. تمرین هایی که سر مدرس و هامون بود، 24 ساعته و اینقدر زیاد بود که من یادمه. سر مدرس پدرم توی یه اتاقی خودشون رو حبس می کردند و اون مونولوگ بلند مدرس رو حفظ می کردند و ما باید سکوت مطلق رو توی خونه رعایت می کردیم و برای من سخت بود چون بچه بودم ولی خوب احترام می گذاشتیم. سر کیمیا ، یک بار برای همیشه، روزی روزگاری و خانه سبز خیلی انرژی گذاشتند و این ها همه آثاری بود که به قول خود پدر در اومد. ایشون اگه قبول می کردند که نقشی رو بازی کنند صد در صد برای اون نقش انرژی می گذاشتند که نقش در بیاد. مرامی هم می شد تو یه فیلمی بازی کنند ؟ بله. البته نه برای اینکه یک نقش بدی رو که خوب نیست بازی کنند.ولی به هر حال براشون مهم بود که اون نقش رو کی بهشون پیشنهاد میده و چه جوری باهاشون صحبت می کنه. چیزی به ما نمی گفتن. ولی تو صحبتاشون مشخص بود. مثلا می گفتن آقای فلانی اومدند یه فیلمی رو به من پیشنهاد دادند که خیلی خوبه ، ولی من نخوندم هنوز...! 5تا کار از کارهای متفاوت بابا رو بگو ؟ هامون - درد مشترک - زندگی – عاشقانه – سریال کاکتوس ببین مثلا رابرت دنیرو همه چیز بازی می کنه، انیمیشن بازی می کنه، کمدی بازی میکن کمدی بد هم بازی می کنه خودشم می دونه بد بازی می کنه، ملودرام بازی می کنه و .... براشم فرقی نمی کنه از بس که خوبه. آدمی که پدرخوانده بازی می کنه، می تونه یه فیلم بدم بازی کنه. به خاطر اون قدرته هست. اون قدرته همه چیز رو قابل کنترل می کنه. پدر می شد کاری انجام بده بعدا پشیمون بشه ؟ اگر که پشیمونی در بین بوده من مطمئنا نمی دونم. ایشون کلا اعتقادش این بود که هر کاری که انجام می شه تموم می شه، در کل بد نیست.حالا یه کاری طوری هست که بعضی ها سلیقشون نمی خوره. مثلا درد مشترک رو خیلی ها ممکنه خوششون نیاد.من خودم دوست دارم.چه کسی امیر را کشت رو من خودم عاشقانه دوست دارم. ولی خیلی ها ممکنه خوششون نیاد. هر کاری هم چندین بعد داره. مثل یک فیلمی که چند بار ببینی هر بار یه چیز جدید توش پیدا می کنی. هامون رو ده ها بار هم که ببینی توش یه چیز تازه پیدا می شه. آقای شکیایی جزو معدود بازیگرانی بود که خیلی جایزه گرفت ولی هر بار که قرار بود بازهم جایزه بگیره، حتی اگر کم ارزش تر از جایزه قبلی بود، خیلی احترام می گذاشت به جایزه، یعنی ذوق زدگی بیش از حد، شخصیت دادن به جایزه و به کسایی که جایزه رو می دادند. این جایزه گرفتنه رو خودشون تاثیر می گذاشت ؟ وقتی خونه میومدن شادیی براش بود و یا فقط سمبلیک به صورت حرفه ای این کار رو می کردند؟ چون تو سینما دیدیم بعضی خیلی راحت جایزه رو جلو پاشون می گذارن و سعی می کنند حتی المقدور خودشون رو خوشحال نشون ندند. خوب ماها که خیلی خوشحال می شدیم.هر بار که مراسم این چنینی بود وپدر کاندید بود، من از خوشحالی زیاد و تپش قلب نمی دونستم چی کار باید بکنم . و اصلا هم دوست نداشتند از قبل بدونند واگر هم میدونستند به ما نمی گفتند. ولی هدف جایزه نبود فقط هدف این بود کار دربیاد از نظرشون. مثلا سر یک بار برای همیشه پدر سیمرغ رو نبردند ولی توی جشن گزارش فیلم مرد اول شناخته شدند. و به من گفتند که من خیلی خوشحالم که همکارم جایزه می گیره و دوست دارم که وقتی من هم جایزه می گیرم، همکارم خوشحال شه. ارتباط پدر با همکارها چگونه بود ؟ چه جوری اونا دوسشون داشتند و اونا چه جوری دوستش داشتند ؟ مثلا در خانه سبز من به اتفاق مادر شب هایی سر صحنه می رفتیم.آقای جوان رابطه خیلی خوب و نزدیکی با پدر داشتند و متقابلا پدر با ایشون.و وقتی با پدر صحبت می کردن من احساس می کردم پدر هم سن آقای جوان بودند.و من هم با آقای جوان ارتباط خوبی داشتم. رابطه ها همه خیلی حرفه ای و صمیمانه بود. با آقای پرستویی و آقای کیانیان رابطه خیلی خوبی داشتند. با آقای انتظامی همین طور و هر سال هر طور شده ایشون رو پیدا میکردند و روز معلم رو بهشون تبریک می گفتند. خیلی بین مردم رایج شده که هنرمند ها توی خانوادشون رابطشون با خانوم و بچه هاشون رابطه خوبی نیست و توی زندگی خانوادگیشون موفق نیستند. من استودیو بودم، شب بود دیر وقت 1 شب بود. پدر برای ماه مبارک داشتند 30 مناجات ضبط می کردند، واسه هر سه خطش سه تا جون می گذاشتند. ماها جوونیم. می خونیم که بره. ولی اون می خوند که بمونه. فرق ما با اون اینه. تموم شد و آخر شب بود که زنگ زدند به مامان شما. بچه ها به من گفتند تو رو خدا یه دقیقه نگاه کن. انگار دوران نامزد بازیه. به گونه ای صحبت کردند، عزیزم ، قربونت برم ... من اول فکر کردم تویی پوریا . و این طور که رد وبدل می شد و ما دزدکی استراق سمع می کردیم، من دیدم مامان انگار غذا نخورده و سفره چیده.... این ارتباط خوبش با مادر خوب شما. یه خورده از این عاشقانه دو نفره بگو . اولا این که پدر 2 تا کار بزرگ خطرناک توی سینما انجام دادن، ابلیس و ترن که هر دو رو به مادرم تقدیم کردند. یه کاری که مادرم انجام میدادند، مهم نبود پدر چه ساعتی بر می گرده، ولی تا پدر نیومده بود، ایشون نمی خوابیدن. پدر هر موقع می رفتند سفر یه چمدون بزرگ برا من و یه چمدون بزرگ برا مادرم میاوردند. از اون قسمت عاشقانه که شما گفتید واقعا مثال زدنی بود و تو فامیل و اطرافیان همه به هم می گفتند. ما می دونستیم اون جمعی که بودیم و تعریف میکردند ، دعوا می شه الان که ببین خسرو چه طوری پروین رو تحویل می گیره.... و خیلی وقت ها هم خوب نبود این موضوع. از دلبرانگی صدای بابا بگو وقتی باهاتون حرف می زد. همین قدر که دلبربود توی عاشقانه و جاهای دیگه، تو خونه هم تو حرف زدن با شما و صدا کردنتون ، اون گوشه دل گفتن ها که ما ازش به یادگار داریم، از اینا واسه شما هم خرج کرده بود؟ خوب من که بیشتر از این ها شنیدم. اولا مثلا تو بچگی من با پریا می خوابیدم. یعنی ایشون به جای قصه گفتن شعر احمد شاملو به اسم پریا رو برای من می خوندند و من با صدای ایشون می شنیدم. و یا مثلا سر کاست هایی که داشتند، تو خونه تمرین می کردند و ما می شنیدیم. تو هم اندازه ما کیف می کردی ؟ من لذت می بردم. تو بغل چشمه بودیو ما اون پایین پایینا ! خوب پس ببینید من چه قدر لذت می بردم !! و خوب به هر حال ایشون اینقدر احترام می گذاشتند، آدم بعضی وقت ها خجالت می کشید. من هر موقع می رفتم تو اتاقم برگردم، ایشون نیم خیز می شدند جلوی پای من. من اغراق نمی کنم. این چیزا واسه مردم ما عجیبه که چه طور یه هنرمند جلوی پای بچش بلند شه. چون من خیلی از هنرمندها رو دیدم پوریا جان به محض این که ستاره شون تو یکی از آسمون ها تپید، زن و بچشونو اول از همه تحویل نمی گیرن. مردم که بماند. بله. توی خانه سبز یه قسمتی بود که می گفتن این شعار خانه سبز هستش که وقتی که بچه میاد، اگه اون مهر و علاقه ای که زن به شوهر یا شوهر به بچه داره، به بچه منتقل بشه اون زندگی دیگه سبز نیست. خوب به هر حال شعار خانه سبز، سبز یودن بود. یعنی می گفتند علاقه به بچه نباید چیزی از علاقه قبلی به همسر کم کنه. واقعا این موضوع توی خانواده ما بود. من یه جایگاهی داشتم. مادر یه جایگاه دیگری و واقعا کسی به کسی هم حسادت نمی کرد چون همه ارضا می شدند. پوریا بابا باهات درد و دل می کرد ، مثلا از غصه هاش بگه ؟ بله، ما خیلی با هم صحبت می کردیم. ایشون خیلی آدم نازک دلی بودند و خیلی زود دلشون می شکست. با من درد و دل می کردند راجع به آدم ها ، بعد از این که اتقاق می افتاد. یعنی من بعدها مثلا 7 ماه بعد می فهمیدم که سر فلان فیلم این اتفاق افتاده. با هم گریه کرده بودین تا حالا ؟ یه رابطه ای من و پدر داشتیم که من یه مقدار خجالت می کشیدم. ایشون ناراضی بودند از این موضوع، ولی من روم نمی شد جلوشون گریه کنم. چون مقاطع مختلفی وجود داره تو زندگی یک پسر که داره بزرگ می شه، بعد آدم به دوران بلوغ می رسه و یا بعد عاشق می شه و تو اون عشقه دوست داره گریه کنه و یه کسیو بغل کنه، خوب می شه که بهتر باشه این باباهه باشه که آدم بغلش می کنه. ولی من می خوردم خودمو. منم روم نمی شه مثلا بابامو برم ماچش کنم. آره نمی دونم چرا. ولی بعد پشیمون می شی. آره ما این جوری نیستیم. ما یه خورده رو در بایستی داریم. من ولی بغل خیلی می کردم ایشونو، ولی نمی تونستم خودمو کاملا جلوی ایشون رها بکنم. اصلا نمی شد. پوریا یه کتاب رضا کیانیان در آورده در مورد برخورد مردم باهاش. من دوست دارم در مورد برخورد مردم با بابا بگی. رابطشون با مردم خیلی وقت ها در همکاراشون هم زبانزد هستش. به خاطر این که ایشون شعارشون این هست که من هرچی دارم از مردم دارم. یعنی می گفتند این بیننده ها منو تحمل کردند و این کمترین کاریه که من می تونم تو خیابون به این ها امضا بدم و یا وایسیم عکس بگیریم و این افتخاریه برای من. سه چهار روز بود این اتفاق افتاده بود، اوایل مرداد، سوار تاکسی شدم، راننده عکس آقای شکیبایی رو زده بود به شیشه، فکر کردم شاید ارتباط نزدیکی بینشون وجود داره، که این طور نبود. می گفت حوالی سعادت آباد یه کار فیلم برداری می شد، آقای شکیبایی با پای برهنه جلوی دوربین بودند، ایشون بر حسب احترام فقط یه سری به عنوان سلام برای آقای شکیبایی تکون داده بود، جوابی که گرفته بود خیلی جواب طولانی شده بود. آقای شکیبایی جواب سلام بلند داده بود و بعد توضیح کار رو بدون این که ازش خواسته بشه داده بود، گفته بود که کاره تلویزیونه حالا پخش می شه. این خاطره منجر می شه که حالا چند سال بعد عکسشو بزنه پشته شیشه و غصه بخوره. بعضی وقتا می شد که مردم میومدن و دو به شک بودند که ای خسرو شکیباییه یا نه. بعد نگاه می کردند و خیره می شدند. و پدر جلوتر بشون سلام می کردند. صدای شکیبایی تو گوش هممون هست تا همیشه تا موقعی که هستیم. یادمون باشه که همیشه شکیبایی رو می سنجیم با دلمون و بازیگران رو می سنجیم با شکیبایی. یعنی شکیبایی سنجشی است واسط بین دل ما و سایر هنرمندان. 14 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ داستان زندگی خسرو شکیبایی از زبان همسرش بازيگر تئاتر پروين كوشيار از اهالي قديمي تئاتر است، پس از انقلاب او در كنار فرزانه كابلي و نادر رجبپور به فعاليت خود ادامه ميدهد، او در تئاترهايي به كارگرداني دكتر محمود عزيزي و هايده حائري بازي ميكند.در همان روزهاي تئاتر با خسرو شكيبايي آشنا و ازدواج ميكند. در نمايش «بليت تئاتر»، كوشيار، شكيبايي و حائري سه بازيگر اصلي بودند و در همين تئاتر، داريوش مهرجويي، شكيبايي را براي بازي در فيلم معروف هامون انتخاب ميكند. نقطه عطف زندگي سينمايي خسرو، هامون بود. نقشي كه به اين زوديها از ذهن ايرانيها پاك نخواهد شد. تنهـا شـدم هنوزم باورم نشده كه خسرو نيست و رفته، صداي خسرو شكيبايي، زنگ خاصي داشت، در اين مدت كه ديگر خسرو پيش ما نيست، تصميم داشتم، فيلمهايش را ببينم، سی دی دكلمههايش را گوش كنم، اما آمادگياش را ندارم. (به گريه ميافتد)... واقعيتي است كه اتفاق افتاده و خسرو ديگر نيست... من به يكباره تنها شدم، چون پسر و عروسم به استراليا رفتند. اين جزوي از قانون زندگي است كه شما تنها ميشويد و كاريش هم نميشود كرد. چرا عموخسرو همسرش ميگويد: يادم نميآيد كه چه كسي نام «عموخسرو» را روي او گذاشت، اما احساسم اين است به خاطر مهرباني و احترامي كه به همه ميگذاشت، جوانان او را «عموخسرو» صدا ميزدند. پسر مولوي تهران در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولي خانواده و بچه محلها او را «محمود» صدا ميزدند. خسرو شكيبايي متولد فروردين 1323، بچه خيابان مولوي تهران. پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتي او 13 ساله بود بر اثر بيماري از دنيا رفت.او قبل از اينكه وارد عرصه تئاتر شود، در حرفههاي مختلفي چون؛ خياطي، كانالسازي وآسانسور سازي كار ميكرد. در 19 سالگي براي اولين بار روي صحنه تئاتر ميرود و بعد از مدتي به عباس جوانمرد، معرفي و به صورت كاملا حرفهاي بازيگر تئاتر ميشود. بوي خانه، بوي خسرو همسر شكيبايي: پس از درگذشت خسرو هم هر جا كه ميروم، دوست دارم سريع به منزل بازگردم، چون احساس ميكنم، خسرو در خانه حضور دارد، اين خانه بوي خسرو ميدهد. دوربين، دكتر منه! خسرو شايد در پروژههايي اذيت ميشد، اما هميشه ميگفت: «دوربين، دكتر منه!»... وقتي كه جلوي دوربين ظاهر ميشد، همه چيز يادم ميرود. در آخرين كاري كه بازي كرد مچ پايش خيلي ورم داشت، آن هم به خاطر آمپولهايي كه تزريق ميكرد، چون اين آمپولها در درازمدت به نقاط مختلف بدن آسيب ميرساند. اين اواخر، تا او ميرفت و ميآمد، دلم خيلي شور ميزد، چون ميدانستم كه «پشت صحنه» وقتكشيهاي خاص خود را دارد. او اين اواخر معمولا پشت صحنه خوابش ميگرفت، چون اين از علائم بيمارياش بود، اميدوارم آنهايي كه براي اين خواب بيموقع او اشتباه فكر ميكردند، بدانند كه براي بيمارياش بوده... چون خسرو درد را پنهان ميكرد و هيچ وقت رو نميكرد، سوءتفاهم نشود، اما خسرو سابقه نداشت كه پشت صحنه پروژهاي، بيكار گوشهاي بنشيند و اين براي دور و بريهاي خسرو جاي سوال داشت ضمن اينكه خسرو بيماري قند هم داشت و بايد انسولين ميزد. خسرو وقتي در پروژهاي بازي نميكرد به او حالت افسردگي دست مي داد چراكه سالها به دوربين عادت كرده بود به خصوص وقتي كه از طرف داريوش مهرجويي به او كاري پيشنهاد ميشد، ميگفت: پروين من رفتم دانشگاه! كار كردن با «داريوش» يعني دوره ديدن در دانشگاه در يكجمله بگويم؛ از آنجا كه علاقه زيادي به دوربين داشت و عاشقانه كارش را دوست ميداشت، هيچ وقت از سينما گلايهاي نميكرد. اگر هم مشكلي برايش پيش ميآمد در كار نشان نميداد و ميآمد براي من تعريف ميكرد و به قولي درد دل ميكرد. آشنايي و ازدواج من پيش از انقلاب در استخدام وزارت فرهنگ و هنر – بخش آداب و رسوم محلي – بودم، پس از انقلاب در اداره تئاتر به فعاليت خودم ادامه دادم. آن زمان مسئول آنجا آقاي مجيد جعفري بود. آن زمان ايشان نمايش «بكت» را در دست داشتند، به من هم پيشنهاد دادند كه در آن نمايشنامه شركت كنم. نقش «اسقف اعظم» را بايد خسرو بازي ميكرد، آن روز خسرو براي تمرين آمد، از طرفي خسرو با همسر دوست من در آن تئاتر آشنا بود... كمكم باب آشناييمان باز شد، خسرو از زندگي گذشتهاش برايم گفت و از ازدواج اولش ميگفت... (حالا لبخندي ميزند و به روزهاي گذشته و خاطرات خوش آن زمان بازميگردد) ميگويد: نمايش وقتي كه روي صحنه ميرفت، همه بازيگران با يكديگر روي صحنه نميرفتند و بنا بر نقش خود مقابل ديدگان جمعيت حاضر ميشدند. خسرو پشت صحنه با من صحبت ميكرد و همين صحبت ما باعث شد تا دو بار از صحنه جا بماند كه باعث تعجب عوامل شده بود. خسرو به من گفت: پروين خانم سابقه نداشته كه هيچكس مرا از صحنه جا بيندازد، تو كي هستي كه باعث شدي من از صحنه جا بمانم، من بايد با تو ازدواج كنم و در همان پشت صحنه از من خواستگاري كرد. خيلي جالب بود، خسرو يك برادر ناتني داشت كه در تبريز زندگي ميكرد، مادرش هم تك و تنها بود، خسرو ميگفت: من كسي را ندارم كه با او به خواستگاري تو بيايم، اما بچههاي گروه نمايش به خسرو پيشنهاد دادند كه ما ميشويم اعضاي فاميل تو و دستهجمعي به عنوان خانوادهات به خواستگاري پروين ميرويم.. در واقع يك عده دوست به خواستگاري من آمدند... البته پدرم ابتدا مخالفت كرد، چون ميگفت: خسرو قبلا ازدواج كرده، بچه دارد، شايد تو پشيمان شوي. اما من با دلايل و منطق آنها را راضي كردم كه چنين اتفاقي نخواهد افتاد. جمعا از آشنايي من و خسرو تا ازدواجمان، سه ماه طول كشيد. خسرو 9 سال از من بزرگتر بود. (دوباره گريه ميكند... ناشكري نميكنم، سالها با خسرو زندگي كردم، اما خسرو زود از دست رفت، گاهي اوقات مقابل قاب عكس خسرو گلايه ميكنم كه چرا استخدام اداره تئاتر شده و با تو آشنا شدم). مهر و محبت خسرو آدم خاصي بود، از لحاظ معنوي بسيار «پر» بود و مطالعات زيادي داشت، خسرو كودك بود كه پدرش فوت كرد، مادرش زحمات زيادي براي او كشيد و خسرو ادب را از مادرش آموخت، مادر خدابيامرزش پس از ازدواج تا دو سال با ما زندگي ميكرد، «پوريا» دو ماهش بود كه مادر خسرو درگذشت... بگذاريد يك خاطره ديگر از خسرو بگويم. خسرو به سن و سال كسي، كاري نداشت، هر كسي از در وارد ميشد، خسرو از جايش بلند ميشد، حتي پسرش... بارها پوريا از در وارد شد و خسرو به احترام او، از جايش برخاست (دوباره گريه ميكند)... خسرو پر از محبت بود، چيزي در زندگيام نميتواند جاي خسرو را بگيرد، من مهربانيهاي او را نميتوانم از خاطر ببرم در طي اين همه سال زندگي، هيچ احساس كمبود عاطفي نداشتم و خسرو همه كس من بود، پس از فـوت خسرو، تمام زندگي براي من يكنواخـت شده است. مردمدار بود يكي از مشخصات خسرو، مردمدار بودن او بود، در بيرون از منزل فكر ميكرد، همه، اعضاي خانوادهاش هستند، چون از هر نوع قشري، مردم طرفدار خسرو بودند. اگر ميديد، دو نفر خسرو را ميديدند و رويشان نميشد كه به خسرو سلام كنند، خسرو خودش با آنها سلام و عليك ميكرد... او واقعا به مردم احترام ميگذاشت، وقتي سركار پروژهاي بود، وقتي ميديد كه عوامل و كارگران كناري نشستهاند و به تماشاي او مشغولند، در وقت استراحت ميرفت كنارشان مينشست و با آنها چاي ميخورد. در پروژههايي كه بازي ميكرد، تفاوتي براي تهيهكننده و كارگردان تا تداركاتچي قائل نميشد و به همه يكسان احترام ميگذاشت. افرادي كه با او كار ميكردند ميگفتند؛ خسرو انسان چشم پاك و سر به زيري بود. خسرو هيچ وقت براي مردم يا حتي آشنايان به اين خاطر كه «خسرو شكيبايي» است قيافه نگرفت، هر وقت از او تعريف ميشد، ميگفت: من كه هنوز به جايي نرسيدم. هنر مثل كشتي در درياست، هر چقدر بروي، باز هم نرسيدي!؟ من هم، همين طور. وقتي با هم بيرون ميرفتيم، ميديدم كه مردم چگونه به خسرو احترام ميگذارند و هيچ كدام از اين مسائل باعث نشد تا خسرو دچار غرور شود. آشنايان و اطرافيان مردم عادي به ما گفتند كه ما اگر جايگاه شما را داشتيم، خودمان را ميگرفتيم، عدهاي به من ميگفتند: تو ناراحت نميشدي كه خسرو با زنان، همبازي ميشود و من در پاسخ ميگفتم: نه، من بايد شوهرم را بشناسم كه ميشناسم. دورادور ميشنيدم كه در خانوادههاي هنري معمولا بحثهايي پيش ميآيد، ضمن اينكه بايد بگويم، من در زندگيام، آدم حسودي نبودم، چون اگر چنين رويهاي را دنبال ميكردم، خسرو لطمه ميديد. (دوباره گريه ميكند و ميگويد: نميتوانم هنوز بپذيرم كه خسرو فوت كرده است، او زود رفت). مهربونيهايت كو؟ هرگاه من ناراحت ميشدم، خسرو به من ميگفت: چرا ناراحتي، پس مهربونيهايت كو؟ حالا من در منزل مقابل قاب عكسهاي او قرار ميگيرم و ميگويم؛ خسرو مهربونيهايت كو... تو چرا بيمعرفتي كردي و به اين زودي رفتي... يك وقتهايي مقابل عكسهاي او از علاقهام به او ميگويم، گاهي وقتها گلايه ميكنم. ازدواج پوريا سوالي ميپرسيم كه دوباره به گريه ميافتد، از او پرسيدم كه كدام خاطره كنج ذهنتان نشسته است، با گريه ميگويد: روزهاي ابتدايي ازدواج كه خيلي به ما خوش ميگذشت! روز تولد پوريا به من گفت: «بايد مهربوني را به پوريا بياموزيم» حالا كه فكر ميكنم، ميبينم كه اتفاقاتي دست به دست هم داد تا خسرو ازدواج پوريا را ببيند. چون هنوز در 23 سالگي زمان ازدواج پوريا فرا نرسيده بود زماني كه پوريا به پدرش گفت؛ ميخواهم ازدواج كنم. خسرو هيچ مخالفتي نكرد و به خواستگاري رفتيم. يادمان رفته بود من و خسرو در 9 تيرماه سال 1360 با يكديگر ازدواج كرديم، سال 87، اولين سالي بود كه از بس درگير بيماري خسرو شده بوديم، سالگرد ازدواجمان يادمان رفته بود. او هميشه روزهاي خاص از جمله تولدها را به خاطر داشت، البته بگذاريد يك خاطره برايتان بگويم، يك دستنوشتهاي از خسرو است كه خطاب به من نوشته بود؛ تاريخ تولد تو را هميشه اشتباه ميگفتم تا با تو شوخي كنم، اما يادم است كه در 24 مردادماه به دنيا آمدهاي... (پوپك دختر خسرو 21 مرداد، پوريا 17 مرداد و من هم 24 مردادماه به دنيا آمدهام). سپاسگزاري از اهالي هنر زماني كه خسرو فوت كرد، در همان روز اول، هنرمندان به منزل ما آمدند و عدهاي گريه و زاري ميكردند عدهاي ديگر مرا دلداري ميدادند. هنرمندان خاطرات زيادي با او دارند او در هر حالت روحي كه بود، مقابل دوربين خيلي خوشحال و شاداب و سرحال ميايستاد... از افرادي كه در مراسم او شركت كردند، سپاسگزارم. بيماري خسرو خسرو ابتدا مبتلا به هپاتيت c شده بود، پزشك برايش آمپولهايي تجويز كرد كه او آنها را استفاده ميكرد تا اينكه ويروسهاي هپاتيت درمان شد كه اين موضوع بر ميگردد به 10 سال قبل، هپاتيت، بيماري مرموز و خاموشي است، كه طي اين مدت به كبد صدمه رسانده بود. خرداد 87 بود كه متوجه شديم«كبد» سيروز شده و بايد رسيدگي دائم شود... خسرو وقتي كه اين خبر را شنيد عكسالعملي از خود نشان نداد، با بچهها شوخي كرد، آنها را ميخنداند و به نقاشي دادنش ادامه ميداد، خسرو آن زمان در حال استراحت بود و قرار بود از مهرماه 87 در يك سريال ايفاي نقش كند، كه اجل امانش نداد خسرو بيكار كه ميشد، شعر ميسرود، نقاشي ميكرد، آن هم با خودكار، بدون خطخوردگي او خيلي مسلط بود. آن روز هم، خودش را مشغول كشيدن نقاشي كرد تا چهار صبح - چهار روز در رختخواب بود، چهار روز سخت - (دوباره گريه ميكند)... به هر حال آن چهار روز خيلي بد بود، چهار روزي كه خسرو در سكوت كامل به سر ميبرد... حتي آن شب آخر كه خسرو خيلي درد داشت، تنها يك آه كوچك ميكشيد... چون همان طور كه گفتم خسرو نسبت به درد خيلي صبور بود. زماني كه خسرو را به بيمارستان پارسيان رسانديم، او نبض نداشت، اما نبض او را برگرداندند. جا دارد از رئيس و ديگر همكاران آن بيمارستان تشكر داشته باشم، خسرو را در اتاق «ايزوله» بستري كردند و به ما گفتند، ماندنتان اينجا فايدهاي ندارد، منزلمان هم به بيمارستان نزديك بود، از اين رو به خانه بازگشتيم، اما دلواپس... تا اينكه صبح پوريا و عروسم به بيمارستان رفتند و ديدند كه تمامي پزشكان و پرستاران پشت در اتاق هستند، خسرو ايست قلبي كرده بود... (مكث ميكند و دقايقي گريه ميكند)... ميگويد: باورم نميشود كه خسرو ديگر نيست... به خودم القا ميكنم كه خسرو به سفر رفته است... نميدانم هر روزم همين است، هر روز تو خونه گريه ميكنم، عكسها و نقاشيهاي خسرو را ميبينم، سرودههاي خسرو را ميخوانم و گريه ميكنم... نسل جوان خسرو در مورد نسل جوان ديدگاههاي خاص خودش را داشت، او نسل جوان بازيگر را هيچ وقت نفي نميكرد و هميشه به تشويق آنان ميپرداخت، اما اعتقادي به «يك شبه ره صد ساله پيمودن»نداشت. چرا كه خودش خاك صحنه خورده بود، يك نوشته ديگر در دستنوشتههاي او پيدا كردم كه نوشته بود: «اي كاش يك بار ديگر بتوانم پلههاي اداره تئاتر را پابرهنه بالا و پايين بروم و دوباره روي صحنه كار كنم.» او منتظر پيشنهاد يك سناريوي خوب براي بازي در تئاتر بود.خسرو برايم تعريف ميكرد، ما آن اوايل پابرهنه بوديم و پلهها را مثل تير بالا و پايين ميكرديم، من صحنه جارو كردم، زماني كه سقف سنگلج ريخته بود، من و دوستانم حقوقمان را صرف درست كردن سقف كرديم كه تئاتر به خواب نرود، خسرو واقعا زحمت ميكشيد، برايم تعريف ميكرد كه از بچگي از پدرش ميخواست كه او را براي ديدن نمايش ببرد. او از دوران سربازي تصميم جدي گرفت كه به سمت تئاتر برود، پس از سربازي به استخدام اداره تئاتر درآمد، بعد كه بازيگر سينما و تلويزيون شد و در كار دوبلوري هم فعاليت ميكرد، ميخواهم بگويم كه او زحمت زيادي كشيد تا شد خسرو شكيبايي... از اين رو هر كسي كه ميگفت ميخواهم بازيگر شوم خسرو به او پيشنهاد ميداد كه برود درس اين كار را بخواند، خسرو يكي با كار كردن جلوي آيينه مخالف بود و ديگر اينكه كسي بدون تجربه بازيگر شود، البته منظور خسرو اين نبود كه جوانان حتما تحصيلات دانشگاهي داشته باشند، منظور او اين بود كه آنها در امر بازيگري مطالعه كنند، كتابهاي زيادي بخوانند، از تجربيات پيشكسوتان استفاده كنند و با رابطهبازي در سينما هم به شدت مخالف بود، چون عقيده داشت كه اين نسل جوان بازيگر، ميآيند و ميروند و ماندگار نخواهند شد 15 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ خداش بیامرزاد. چه شبهایی رو با صداش به صبح میرسوندم. 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ روحش شاد خداش بیامرزاد.چه شبهایی رو با صداش به صبح میرسوندم. و می رسونیم... 3 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ یاد و خاطره اش در کنار فیلم هاش همیشه با ما خواهد ماند مرسی مریم جون 3 لینک به دیدگاه
arian ariaey 1755 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ خدا رحمتش کنه , واقعا دوسش داشتم , بازیگر قابلی بود 3 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۸۹ یاد و خاطره اش در کنار فیلم هاش همیشه با ما خواهد ماندمرسی مریم جون چه قدر این جملشو دوست دارم : ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیال دور.، که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند. با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان. خواهش می کنم پری جون 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ جاش همیشه خالیه دنیا بعد از اون فیلسوف بزرگ و مهربونیو از دست داد. 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود. شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد. نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود. .............. لینک دانلود این شعر زیبا سروده فروغ فرخزاد با صدای فوق العاده دلنشین خسرو خان شکیبایی : برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ بيخبر گذاشتي و رفتي. بدون خداحافظي «سلام خسرو جان بيخبر گذاشتي و رفتي. بدون خداحافظي! دو هفته پيش هم كه آخرين جايزهات رو گرفتي، روي صحنه لام تا كام حرف نزدي. از گوشه صحنه اومدي بالا و آروم جايزهات را گرفتي؛ براي سي سال حضور پرشور و شوقت در سينمايي كه اين روزها چندان شور و شوقي در آن نيست. فقط لبخند زدي و رفتي پايين و لاي جمعيت گم شدي. خوب اگه قرار بود بري و پشت سرت رو هم نگاه نكني، چند كلمهاي براي ما كه پشت سرت بوديم، حرف ميزدي! يادمه وقتي آمدي رو صحنه، حالت خوب بود. آخه يكي دو بار ديگه كه اين اواخر روي صحنه اومدي و ديدمت، حالت زياد خوب نبود. ولي اين دفعه، همه خوشحال شديم. فقط نميدونستيم داري ميري. نميدونم خودت ميدونستي يا نه. ميگن آدماي خوب قبل از رفتن، حالشون خيلي خوب ميشه؛ چون دارن ميرن يه جاي خوب. ما از كجا بايد ميفهميديم كه اين حال خوب نشانهي چيه؟ هميشه بعد از اينكه اتفاق ميافته، ميفهميم. ولي فكر كنم خودت ميدونستي؛ چون هيچي نگفتي و اونجوري فقط لبخند زدي. شايد داشتي خداحافظي ميكردي و ما نميفهميديم. ولي چه خداحافظي باشكوهي! خيليها آرزو دارن در اوج خداحافظي كنن؛ اما نميتونن. شايد هم اون لبخند همين معنا رو داشت. شايد اگر حرف ميزدي، همهي خداحافظيات ميشد همون چند تا كلمه؛ ولي چون هميشه شاعر بودي، فقط مهربان و با سپاس نگاه كردي و لبخند زدي. حالا كه فكر ميكنم، ميفهمم اينجوري بيشتر حرف زدي. من هي بايد از تو ياد بگيرم. يادته سالها پيش وقتي از مشهد به تهران آمدم، تو روي صحنههاي تئاتر ميدرخشيدي. من كلي دويدم تا روي صحنه بيام و ديده بشم. بعدها هم كه تو روي پرده سينماها ميدرخشيدي، باز هم من كلي دويدم تا روي پرده بيام و ديده بشم. يادته من اولين فيلمم رو كه بازي كردم، تو «هامون» بودي. من يادمه كه در فيلم «كيميا»، دست منو ميگرفتي. كلي حال ميدادي كه رو بيام و ديده بشم. بعد هم فقط يك بار ديگه شانس داشتم در كنار تو بازي كنم؛ تو فيلم «درد مشترك»، چه بامسما. ارتباط من با تو، مثل كوهنوردها با كوههاست. هر قلهاي رو كه فتح ميكنن، ميبينن پشتش يه قلهي بلندتر هست. من هرچي ميدوم، تو يه قدم جلوتري؛ مثل الآن. جلوتري ديگه عموجون. رفتي اونور. نميدونم چقدر ديگه بايد بدوم تا به اونور برسم، تازه نميدونم در چه وضعيتي ميام اونور. پس از اونور يه دعايي براي من بكن. ميگن دعاي اونوريها براي اينوريها زودتر مستجاب ميشه. اينجوري كه تو رفتي، كلي «خدابيامرزي» و «يادش بخير» و «حالهاي خوب» و «يادهاي خوب» و .. بدرقهي راهته. من كه شاهدم، خودتم اگه حالشو داشته باشي، يه نگاهي به اينور بندازي ميبيني. دست پر رفتي ديگه. ميبيني چقدر از من جلوتري! كلي بايد بدوم تا موقع رفتن دستم پر باشه. البته جات پيش ما خاليه. هنوز سينماي ايران كلي با تو كار داشت. ولي خوب مثل به دنيا آمدنه ديگه. موقعش كه برسه، بايد متولد بشيم. ما يه تولد رو ديديم؛ تو دو تا؛ تولدت مبارك. ميدونم اونجا كلي از بر و بچههاي سينما و تئاتر اومدن پيشوازت. حتما كلي هم تدارك ديدن. ما كه اون دنيا به بازيگريمون ادامه ميديم. اونجا هم حتما نمايش هست. اونوريهام حتما به سرگرمي احتياج دارن. پس اونجا بيكار نميمونيم. وقتي مردم رو سرگرم ميكنيم و حالشون خوب ميشه. يه خدابيامرزي به ما و پدر و مادرمون ميگن ديگه. وقتي مردم تو خيابون تو رو ميديدند و بياختيار لبخند ميزدند، خودش خدابيامرزيه ديگه. وقتي مردم ميفهمن كه تو رفتي و ديگه ميون ما نيستي، گريه ميكنن و جاتو خالي ميكنن، خدابيامورزيه ديگه. ميبيني خدا چه لطفي به تو داشته كه اين موقعيت و جايگاه رو بهت داده. پس اونطرف هم حتما تحويلت ميگيره و ميبردت روي صحنهها و پردههاي اونجا، كه بازم مردم اونور ببيننت و حالشون بهتر بشه و خدابيامرزي ادامه داشته باشه. به اميد ديدار» رضا كيانيان شام غریبان بر سر مزارش 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده