ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ لبت شکّر به مستان داد و چشمت می به میخواران منم کز غایتِ حرمان نه با آنم نه با اینم 4 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ موج ها کرده مکان بر لب این دریا شعله ها گشته نهان در دل این مجمر 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ روی خورشید قرب، غیم گرفت راه حی بنی سلیم گرفت 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ يك دو جامم دى سحرگه اتفاق افتاده بود وز لب ساقى شرابم در مذاق افتاده بود 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ درون اشک من افتاد نقش اندامش به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید... 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است گفتند باز روسری ات را تکانده ای 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ یک سو مانده دل...یک لنگه پا در گوشه ی دیوار لحظه ای آرامش را جست و جو می کند....در شماتت نگاه های دل آزار... 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای بردم به زرگری که بر انگشتری نهد بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد... 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند... 2 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر نتوانم،نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر 2 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ روزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم 5 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام ،آرام میگذشت از مرز دنیاها 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ اگر زین پیش جان میپروریدم کنون بدرود خواهم کرد جان را 5 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ اسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من دنیا زهم نمیپاشد چرا؟ 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ از باغ میبرند چراغانیات كنند تا كاج جشنهای زمستانیات كنند پوشاندهاند «صبح» تو را ابرهای تار تنها به این بهانه كه بارانیات كنند 4 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ دل اگر پرده شک را ندرد هرگز نبود راه سوی درگه ایقانش 4 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده