پارسیاتیدا 415 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ یه دوستی دارم نجات غریق ماهریه میگفت یه زمانی بندر لنگه کار میکردم اکثر روزا بعد از کار روزانه میرفتیم با دو سه تا از دوستام لب ساحل و با توجه به اینکه شنای من خیلی خوب بود به بقیه شنا یاد می دادم و رفع اشکال میکردم بعد از حدود 6 ماه که کار اکثر روزامون شنا کردن تو دریا شده بود تصمیم گرفتیم یه شب مهتاب که دریا ارامه بزنیم به اب و حدود 200 -300 متر از ساحل دور شیم یه شب مهتاب تو خرداد بود که رفتیم دریا تو شب خیلی هولناکه وقتی فکرشو میکنی داری وارد دل یه موجودی میشی که از اینجا تا اونور کره زمین ادامه داره وحشت و هیجان عجیبی میگیردت 2 تا از بچه ها ترسیدن و نیومدن تو اب . ولی من و اکبر زدیم به اب اکبر بچه با دل و جراتی بود و شناش هم خوب بود یه 100 متری دور شدیم ولی ترسیدیم و برگشتیم از اون شب شنای شبونه ما شروع شد ماهی 3-4 شب میزدیم به اب دیگه بدنامون عادت کرده بود و از دریا نمیترسیدیم شنا توی او سکوت وارامش و صدای دریا و بوی دریا چنان لذت بخش بود که هیچ وقت یادم نمیره حدودای اخر شهریور بود یه شب اروم مهتابی ما دیگه برامون شب دریا عادی شده بود گفتم اکبر بیا امشب زود بر نگردیم به پشت میخوابیم رو اب و میمونیم تا نصف شب اونم موافق بود رفتیم تو اب یکساعتی روی اب خوابیده بودیم و با تلاطم اب پایین بالا می رفتیم مهتاب بالا اومده بود باد از سمت خشکی میومد غرق تو افکار خودم بودم که یهو حس کردم یه چیزی بهم خورد برگشتم پایینو نگاه کردم دیدم خدا یه ماهیه بزرگ تقریبا حدود 4-5 متر به قطر حدود 1.5 متر زیرمه زبونم بند اومده بود تمام تنم میلرزید به زحمت به خودم مسلط شدم داد زدم اکبر فرار کن برو سمت ساحل و با تمام قدرت شروع کردم رفتن به سمت ساحل اکبر هم پشت سرم میومد ماهیه دنبالم میومد و اطرافم چرخ میزد تو اون تاریکی نمیشد فهمید چیه خلاصه به ساحل رسیدیم در حالیکه قلبم داشت میایستاد اکبر هم اومد و من هیچ وقت اون ترسو فراموش نمیکنم. وااااااااااااي.من از هيچي اندازه دريا نميترسم.تازه اونم تو شب.:banel_smiley_52: 1 لینک به دیدگاه
خانومي 808 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ من فقط یه بار تو عمرم ترسیدم (به جز دفعاتی که از سوسک میترسم) اونم از یه خواب بود چند ساله ازش گذشته ولی هنوز به یادش که میفتم ضربان قلبم به شماره میفته 1 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ از داستانی که تعریف کنم! میدونی تو 23 ومین نفری هستی که این حرفو زدی؟ ولی مدل چشاش همینجوریه وگرنه بد نگا نمیکنه! اتفاقا چشاش یه غمی داره!! بیشتر دلم براش میسوزه!!! لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ من فقط یه بار تو عمرم ترسیدم (به جز دفعاتی که از سوسک میترسم)اونم از یه خواب بود چند ساله ازش گذشته ولی هنوز به یادش که میفتم ضربان قلبم به شماره میفته من تو خواب خیلی ترسیدم ضربان قلب منم اونجولی می شه 2 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ من یه بار داشتم دیر وقت بر میگشتم هیچ اتفاقی نیافتاد :ws28::ws28:مهم همینه که هیچی نباشه!!! 1 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ خوب من توی عمرا خیلی کم ترسیدم ولی سه بار خیلی ترسیدم و هیچ موقع یادم نمی ره که هر سه تا مواجه شدن با سه تا حیوون مختلف بود 1- قضیه از این قرار بود : حدودا ً 17 یا 18 سالم بود بعضی از شب های تابستان چند نفر از رفقای قدیمی توی دامداری یکی دیگه از دوستان جمع می شدیم و شب رو دور هم سپری می کردیم (البته این رو بگم منظورم ازدامداری ، دامداری صنعتی نیست منظورو سبک سنتیشه البته توی مازندران با بالکنی که درست می کنن و طبیعت زیبایی که داره یک جای خیلی قشنگه ) خلاصه یک شب که دور هم جمع شده بودیم دیدیم از سمت آخور سروصدای زیادی میاد رفتیم سراغ آخور (التبه منظورم از آخور توی فصل تابستون یک منطقه حصارکشیده شده ست ) دیدم که گرگ زده به گله زیاد از گرگ نترسیدیم ولی حرکتی از این حیوون دیدیم که هیچ موقع یادمون نمی ره ارتفاع حصار تقریبا دو متر بود گرگ یک گوسفند تقریبا 25 ، 30 کیلویی رو ازگردن گرفت و پرتاب کرد اون طرف حصار البته با تیر هوایی که دوستم شلیک کرد گرگ هم فرار کرد ولی این زور و این حرکت گرگ هیچ موقع یادم نمی ره لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ منم بعضی وختا خیالات ورم میداره ترمه جون خیلی وقته که ته دلم دوست دارم بخشی از اون خیالات شما رو بخونم و لذت ببرم. آیا ممکن میشود؟ لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ میخوام یه خاطره ای رو بتعریفم ک پارسال در چنین روز و ماهی اتفاق افتاده بود یه توضیح:نزدیکای انتخابات بود و منم خیلی داغ بودم و هیچ کی جز خونواد نمیدونستن طرفدار کیم خلاصه حالا برگردیم به اون روز , سرم به کار خودم گرم بود که یهو یه صدایی رو شنیدم اونورو ببین اینورو ببین دیدم به صدا از گوشیمه یکی بهم اس داده بود و من اول شاخ در اوردم بعد گفتم هوراااااااااااااا بالاخره یکی بهم اس داد :w42:(فک نکنید من ندید بدیدما اخه نزدیکای کنکور بود هیچ کی به یادم نبود(با لحن شعر غمگن و سوزناک بخون) خلاصه سریع به سمت گوشیم شیرجه زدم عین شناگرایی که میخون بپرن تو استخر و گوشی رو برداشتم دیدم شمارش نا آشناس و پیامو باز کردم دیدم یه پیامی داده که درس دست گذاشته بود تو نقطه ضعفم یک پیام سیاسی ضد موسوی داده بود منم شاخ در اوردم این چه کسی میباشد که میداند من طرفدار موسوییم:banel_smiley_52: و خواسته حرصمو در بیاره البته منم کم نیوردم سریع یه پیام ضد احمدی بهش دادم و دلم خنکید و اون هم پررو پررو یکی دیگه داد و منم دوباره جوابشو دادم(الان که فکرشو میکنم به خودم میگم چرا جوابشو دادم؟من ه هیچ وقت جواب مزاحممامو نمیدادم ولی اون روز چرا جوابیدم واقعا چرا؟...چرا؟...چرا؟...و بازم چرا؟) و بعدش گفتم شوما؟(منظورم تاید نیستا) اونم نوشت یه دوست گفتم عجب دوست بیکاری لطفا مزاحم نشو :girl_in_dreams:اونم نوشت من مزاحم نیستم من یکی از اشناهاتون و میشناسمت منم گفتم دروغ نگو اگه راست میگی اسمو مشخصاتتمو بگو (چقد بیکار بودما) اونم گفت اسمت فائزه ست و من پسر سنگینیم و هیچ وقت قشنگ نگاه نمیکنم(چه از خود راضی....شکلک کله سبز یاهو)منم گفتم جااااااااااااان؟؟؟(اون موقع نگفتما الان گفتم) گفتم شما کیی؟ گفت گفتم که یه دوست گفتم ایا این دوست اسم ندارن؟ گفت من یکی از اشناهاتونم غریبه نیستم گفتم:اههههههه....چقد لوس اسمتو بگو دیگه,اعصاب معصاب ندارما :w00:(اون موقع اونجور نگفتما الان گفتم) دیگه نجوابید شب شد دوباره این یاروئه بیکار و علافو بی ادبو......اس دادو گفت این گوشی من نیس و نظر هرکس برای خودش محترمه حوصلم سر رفته بود مزاحمت شدم خداحافظ منو میگی خواستم برم طرفو خفه کنم:w00: ولی هنوزم که هنوزه خیـــــــــلی دوس دارم بدنم اون کیه که منو میشناخته هیچی دیگه خواستم شمارو هم در کنجکاوی خودم شریک کنم حلا قصه ما به سر رسید... خداحافظ....برو دیگه!!! 3 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ ااا منم روز کنکور بود من طرف احمدی نژاد بودم بعد دخترخالم اینا میگفتن میکشمیت به این رای بدی اما من تو صف نامردی کردم رفتم جلو سریع به محمود رای دادم:icon_pf (34): اومدم اینا هم دیگه منو با ماشین خودشون نبردن خونه منم مجبور شدم پیاده بیام:w00: 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ ااا منم روز کنکور بود من طرف احمدی نژاد بودم بعد دخترخالم اینا میگفتن میکشمیت به این رای بدی اما من تو صف نامردی کردم رفتم جلو سریع به محمود رای دادم:icon_pf (34): اومدم اینا هم دیگه منو با ماشین خودشون نبردن خونه منم مجبور شدم پیاده بیام:w00: خوب کاری کردن دستشون نه درده 2 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ البته بد نشدااا یه اتفاق خوبم افتاد واسم:w16:اما خیلی گرم بود همین که حالت جا اومدخودش کلیه لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ منو بگو که فکر کردم حالا چه مطلبی در مورد خاطرات انتخابات نوشته... اونم کییییییییییییییی ؟ شبنم ؟ به به به به... زهی خیال باطل ... :icon_razz: لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ ااا منم روز کنکور بود من طرف احمدی نژاد بودم بعد دخترخالم اینا میگفتن میکشمیت به این رای بدی اما من تو صف نامردی کردم رفتم جلو سریع به محمود رای دادم:icon_pf (34): اومدم اینا هم دیگه منو با ماشین خودشون نبردن خونه منم مجبور شدم پیاده بیام:w00: نامرد....:167: دمشون گرم....آخیش....:ws3: لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ هیچی دیگه خواستم شمارو هم در کنجکاوی خودم شریک کنم حلا قصه ما به سر رسید... خداحافظ....برو دیگه!!! خوابم گرفت... شب بخیر..من رفتم بخوابم...:icon_pf (44): لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ منو بگو که فکر کردم حالا چه مطلبی در مورد خاطرات انتخابات نوشته... اونم کییییییییییییییی ؟ شبنم ؟ به به به به... زهی خیال باطل ... :icon_razz: بجای این حرفا یه خاطره انتخاباتی بگو یه خاطره دیگه دارم بعد این ماجرا من با کل فامیل در افتادم همه احمدی البته بجز خونوده خودمو عموهام و کلی بحث شد منو بابام یه طرف کل فامیل یه طرف ....هیییییییی یادش بخیر :girl_in_dreams: خوابم گرفت... شب بخیر..من رفتم بخوابم...:icon_pf (44): تعجب همیشگیم.... شبت قشنگ 1 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ بجای این حرفا یه خاطره انتخاباتی بگو یه خاطره دیگه دارم بعد این ماجرا من با کل فامیل در افتادم همه احمدی البته بجز خونوده خودمو عموهام و کلی بحث شد منو بابام یه طرف کل فامیل یه طرف ....هیییییییی یادش بخیر :girl_in_dreams: آخه من که خاطره ی انتخاباتی ندارم بگم... میخوای خاطره ی تظاهراتی برات بگم ؟ :4chsmu1: خطرناکه ها... خوب خوبیه خانواده ی ما اینه که هیچکس بجز من توش رای نمیده... در نتیجه من هیچ مخالف یا موافقی نداشتم. 1 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ تو اسمت شبنمه یا فائزه؟:JC_thinking: 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ آخه من که خاطره ی انتخاباتی ندارم بگم... میخوای خاطره ی تظاهراتی برات بگم ؟ :4chsmu1:خطرناکه ها... خوب خوبیه خانواده ی ما اینه که هیچکس بجز من توش رای نمیده... در نتیجه من هیچ مخالف یا موافقی نداشتم. بوگو بوگو.... ولی من نتونستم رای بدم چون همش 13 روز دیر بدنیا اومدم لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ تو اسمت شبنمه یا فائزه؟:JC_thinking: مگه نمیدونستی؟؟؟همه میدونن حتی خواجه حافظ شیرازی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده