spow 44198 ارسال شده در 1 مهر، 2010 روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!". مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد. روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.... نتیجه: هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. 12
zzahra 4750 ارسال شده در 1 مهر، 2010 آره همین طوره مثلامن همین که میدونم با نمره ی 10 قبولم(برای درسای واقعا سخت)،فقط سعی میکنم همون 10 روبگیرم و بیش تر نمی خونم...:shame: 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 1 مهر، 2010 نظر شخصی: تو فرهنگ ما اون بزه یه تعبیر غلط از قناعته ممنون رضاجان چیزی که خودم تجربش کردم نامحدودی برای اوج گرفتن افکارمونه درسته شاید خیلی چیزا مهیا نباشه یا محال به نظر برسه ولی مطمئنم امکانپذیره فقط باید محدودیتهارو حذف کنیم از ذهنمون تاویل غلط یک واقعیت میتونه افکار زیادی رو مسموم کنه 1
*--T--* 1699 ارسال شده در 1 مهر، 2010 من یه جوجه داشتم که خیلی بهش وابسته شده بودم . . . بعد اینکه بزرگ شد مادربزرگم کشتش . . .!!!:w00::w00::w00::w00: 4
rezanassimi 9036 ارسال شده در 1 مهر، 2010 من یه جوجه داشتم که خیلی بهش وابسته شده بودم . . . بعد اینکه بزرگ شد مادربزرگم کشتش . . .!!!:w00::w00::w00::w00: پس همینه که مهندس شدی برو ازش تشکر کن 2
*--T--* 1699 ارسال شده در 1 مهر، 2010 پس همینه که مهندس شدیبرو ازش تشکر کن آره دقیقا ولی دیدن بال بال زدن مرغم خیلی روم تاثیر گذاشت . . .!:w00::w00::w00: مادربزرگمم خیلی وقته عمرشو داده به شما . . .! ولی چرا مرغمو کشت . . .!!!؟ :w00::w00::w00::w00:
hilari 2413 ارسال شده در 1 مهر، 2010 به شرطی که وقتی بزمون مرد به زمین و زمان فحش ندیم و به جای آه و حسرت و ای کاش , کاری بکنیم ! ممنون مثل همیشه پر محتوا بود 1
VINA 31339 ارسال شده در 1 مهر، 2010 آره دقیقا ولی دیدن بال بال زدن مرغم خیلی روم تاثیر گذاشت . . .!:w00::w00::w00:مادربزرگمم خیلی وقته عمرشو داده به شما . . .! ولی چرا مرغمو کشت . . .!!!؟ :w00::w00::w00::w00: خوب کاری کرد خدا رحمتش کنه اینقد بدم میاد تو خونه مرغ نگه میدارن:icon_pf (34):
*--T--* 1699 ارسال شده در 1 مهر، 2010 خوب کاری کرد خدا رحمتش کنه اینقد بدم میاد تو خونه مرغ نگه میدارن:icon_pf (34): :w00::w00::w00::w00::w00::w00::w00: امیدوارم یه همچین اتفاقی برا خودت بیفته ببینی چقدر ناراحت کنندست . . .! :w00::w00::w00::w00::w00::w00::w00:
DCBA 8191 ارسال شده در 1 مهر، 2010 مسئله یه جورایی تشخیص اون بزه هم هست!!! :ws52: ممنون...تامل برانگیز بود.... 3
VINA 31339 ارسال شده در 1 مهر، 2010 :w00::w00::w00::w00::w00::w00::w00: امیدوارم یه همچین اتفاقی برا خودت بیفته ببینی چقدر ناراحت کنندست . . .! :w00::w00::w00::w00::w00::w00::w00: من هیچ وقت از اینا تو خونه نگه نمیدارم خوبه خونتونو شپش میکرد:w00: چرا میاریشون تو اکوسیستم ادما خوبه اونا تو رو ببرن تو اکوسیستمشون:w00:
*--T--* 1699 ارسال شده در 1 مهر، 2010 من هیچ وقت از اینا تو خونه نگه نمیدارم خوبه خونتونو شپش میکرد:w00: چرا میاریشون تو اکوسیستم ادما خوبه اونا تو رو ببرن تو اکوسیستمشون:w00: براش همه ی امکانات زندگی رو فراهم کرده بودم .. . .! :w00: یه پارکینگ گنده با یه باغچه ی بزرگ . . .! :w00: اکوسیستمش حرف نداشت . . .! :w00: تازشم : یه خروسم براش خریده بودم . . .! :w00:
ارسال های توصیه شده