رفتن به مطلب

به نام زن...


ارسال های توصیه شده

من زنی هستم که گویندم رهــــــــا باشم...

برای هیچ و پوچ اشک نریزم!

آزاد باشم و برای خود و خدایم زندگی کنم!

گویند قدر لحظه لحظه های زندگی ام را بدانم...

اما ای کسانی که جز حرف زدن و شعار دادن نمی دانید

جوابم دهید...!

قدر کدامین لحظه ها را باید دانست؟

لحظه هایی که فکرم از آن خودم نیست و هر دم ترسیده ام

تا،کسی از راه نرسیده،افکارم را بخواند و شیپور به دست رسوایم کند؟

لحظه هایی که به امید این نشسته ام تا دیگران وجودم را درکنارشان حس کرده

و احساساتم،استعدادهایم،عشق و محبتم،غرورم،التماسم و در آخر وجودم را ببینند؟

لحظه هایی که تا نگاه خیره ام به آسمان و ستاره های چشمک زنش را دیده اند،

برچسب عاشقی و شیدایی بر من زده اند و یا

که تا صدای خنده های شادمانه ام را شنیده اند،برچسب بی حیایی بر پیشانی ام چسبانده اند؟

لحظه هایی که تا نگاه خیره نامحرمی را به روی خود حس کرده از ترس و خجالت رنگ به رنگ شده

و خود را از یه مشت نگاه هرزه پنهان کرده ام؟

لحظه هایی که به عنوان کالایی در مغازه میان جمعیتی نشسته و منتظر پسندیده شدن هستم؟

لحظه هایی که همه نگاه ها را به روی خود دیده ام و لبهایی که به اظهار نظر درباره ظاهر و لباسهایم گشوده شده اند؟

لحظه هایی که از وحشت نداشتن امنیت کنج خانه کز کرده و افسرده و سرد به وجودم لعنت فرستاده ام؟

لحظه هایی که مرا بی رحمانه ضعیفه و ناقص العقل می خوانند و میان مخلوقان خدا،خود،برترین را بر می گزینند؟

و یا لحظه هایی که اشکهایم به خاطر زدودن غبار از دلم به روی گونه هایم چکیده و به سخره گرفته شده ام؟

آری بگویید،به کدامین گناه هم نشین همیشگی من غم است؟

بگویید به کدامین گناه شوق به زندگی را در وجودم کشته اند؟

بگویید به کدامین گناه لحظه های ناب زندگی را این چنین به کامم تلخ کرده اند؟؟

 

به کدامین گنـــــــــــــــــــــــــــــــاه...؟؟؟؟؟

 

"شعر از سارا زیبایی"

  • Like 17
لینک به دیدگاه

بالهوس نيستم

چشم به چشم ناپاک نمي دوزم

جواب متلکهاي گاه به گاه را هم نمي دهم

توي تاکسي طعم تحقير شدن را چشيده ام ديگر به راحتي کنار مردي ايراني نمي شينم

اما روسريم را جلو نمي کشم چون انتخاب من نيست

روسريم تا بتوانم عقب مي دهم

تا بتوانم سعي مي کنم زيبا باشم نه با رنگ با آنچه خداوند به من داده

گاهي رنگبازي مي کنم تا بگويم من هم زيبايم ولي نه براي اينکه تو با چشم دنبالم کني

چون دوست دارم در آينه ام زيبايي ام را ببينم

صداي فريادم را کسي نمي شنود

اشکهاي گاه به گاهم باعث تحقير من است نه اينکه هر حيوان جانداري توان گريستن را دارد عملي پست است گريستن

تو مي خواهي من نباشم جز در کنج عزلت و تنهاييم

تو مي خواهي من را فقط در بستر ببيني

من اين گونه نيستم !!!!!!!!

وقتي مسائل رياضي را حل مي کنم چقدر شادم

چقدر دلگير ميشم دختري در افغانستان به جرم سواد آموزي در اسيد مي سوزد

چقدر خنده دار ست مردمي که روزي زنانشان روبنده مي زدند و زني که روبنده از چهره بر ميداشت فاحشه بود

امروز من به جرم اين که مي خواهم گام بلند بردارم محکومم

به جرم اينکه دوست دارم سوار دوچرخه با باد بروم محکومم

در استاديوم فرياد بکشم محکوم

بدوم محکومم

بخندمم محکومم

امروز به جرم اينکه مي خواهم خودم تصميم بگيرم که چه بپوشم محکومم

چه کسي بهتر از من مي داند که چه جايي نگاه بدي نشسته است

چه کسي بهتر از من مي داند زماني که يک هوس باز در کمين است اين من نيستم که مقصرم که اوست

اما صدمه ي اصلي را من مي خورم نه او

چه کسي مي داند مديريت همه خانواده ها در دست زنان است

باز کتک خوردن براي زنان است

بي وفايي ديدن براي زنان است

هوو داشتن براي زنان است

در حسرت بچه ات دست دبگران مردن براي زنان است

اعدام شدن در 9 سالگي براي زنان است

تو چه مي داني و به چه حقي براي من محدوده تعيين مي کني

که اگر تو جنس برتر هستي بگو تا جواب بشنوي

  • Like 16
لینک به دیدگاه

و خداوند زن را از دنده چپ مرد افريد و اينگونه به او کمي عشق و کمي زيبايي داد , زن را زيبا افريد تا به مرد گرما بخشد و زندگي را زيبا کند ///

 

زن امد با هراس امد راستش نيامده نامش لکه دار شد ... حوا زني که با گناهش و نافرماني زنانه اش درد را به فرزندان انسان داد تا بر زمين زندگي کنند ...

 

زن را زدند به زير مشت و لگد خواندند و هرجا نفرماني کرد فاحشه خواندنش ...

زن را در حجابي پيچيدند تا فکر منحرف مرد ازارش ندهد ... زن را در پستوي خانه نهان کردند ... زن را با نام عفاف کشتند و هيج از او باقي نگذاشتند ...

چه وسيله بازي شيريني شد ... يک عروسک پشت ويترين مغازه براي ارضاي مرد , در موقع نياز يک مادر يک پشتوانه و هنگامي که پس از يک شب همبستري تمام شد مانند يک تگه اشغال ( نجاست ) رهايش کردن ...

اري اري برادر زن حرمت خود را شکست ... سالها بعد کساني امدند و گفتند براي تساوي حقوق زن و مرد امديم ( فمنيست ) اما او نيز از روح زخمي زن براي ارضاي سرکوب و عقده ي خويش بهره برد و...

 

 

سالهاست که نقش زن در سرزمينمان پررنگ شده ... مي ايند و فرياد ميزنند و خود را به نمايش ميگذارند ...

ايا اين خفقان به پايان خواهد رسيد خواهرکم ؟

  • Like 14
لینک به دیدگاه

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست

نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد

نمی دانم؟

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

....

زنی را می شناسم من ..

  • Like 16
لینک به دیدگاه

سرنوشت زن

 

خدایا زن شدم تا بر سرم کوبند؟

 

خدایا زن شدم تاهر کجا دیدند لازم هست

 

به احساسم،به فهمم،

 

یا به قلبم زور گویند؟

خدایا زن شدم تا که مرا جنسیت دوم بدانند؟

 

خدایا زن شدم تا که پدر،همسر ، برادر

 

و از بدبختی ام مردان دیگر

 

مرا صاحب شوند و مالکم باشند؟

 

مرا زن آفریدی تا که ناموس همین مردان نامردت شوم؟

 

به جرم یک نگاه پاک و ساده،عاشقانه،بچگانه

 

همین مردان نامردت،به نام من

 

به جان یکدگر افتند و جان یکدگر گیرندو

 

روحم را بیازارند؟

 

نخواهم غیرت کور و تعصب های بیجا را !

 

همین هایی که می گویند : نادانی و احمق

 

همین هایی که می گویند : صلاحت را نمی دانی

 

همین هایی که می گویند : تو بنشین ساکت و خاموش

 

به جایت هر کجا لازم شود تصمیم می گیریم

 

همین مردان نامردی که ناقص عقل خوانندم

 

در اوج شور ناپاک هوسهاشان،

 

در اوج شهوت و لذت

 

مرا یک همنفس دانند

 

زبان ریزند و از من کام گیرند!

 

چرا قلب مرا سرشار از احساس آفریدی؟

 

که زیر دست و زیر پای این مردان نامردت شود خرد؟

 

نمی خواهم دگر قلبی پر از احساس و گرما را !

 

لطافت را به من دادی

 

که روحم را به زیر تلخی مشت و لگد گیرند؟

 

نمی خواهم لطافت را !

 

خداوندا ظریفم کرده ای تا آن که جسمم را

 

به زیر سردی باد کتک گیرند؟

 

نمی خواهم ظرافت را !

 

هراس از لکه ننگی به دامانم

 

مرا تا اوج بی شرمی و وحشت می برد پیش

 

نمی خواهم نجابت را !

 

چه کارم آید این چشمان شهلا

 

چون که باید کور و کر باشم؟

 

خدایا زن شدم ،

 

اما نمی خواهم که خر باشم !

 

خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نگاه من

 

شود یک تیر زهرآلود شیطانی؟

 

خدایا زن شدم تا آن که تعبیر نیاز من به عشق

 

شود امیال نفسانی؟

 

خدایا زن شدم آخر برای شستن و جارو زدن؟

 

زاییدن و زانو زدن؟

 

خدایا زن شدم تا خدمت مردان نامرد تو را گویم؟

 

خدایا خوب می دانم که تو مردی- که نامردی

 

ببین با سرنوشت زن چه ها کردی، چه ها کردی!!!

 

شاعر : مرجان علیشاهی

  • Like 13
لینک به دیدگاه

در این سیاه و تلخ که اسمش شب من است

 

یک دست سرد می چکد از در که بی تن است

 

آن دست سرد کلید چراغ زد

 

یعنی که روشنایی این خانه با من است

 

حرفی نمانده بین من و عمر و دست سرد

 

محکوم بودن زنانه من روز روشن است

 

اسطوره گناه خنده غم بود و ای شگفت

 

ابلیس و سیب و مار تو گویی همه زن است

 

غزل تاجبخش

  • Like 10
لینک به دیدگاه

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت

فرشته ای ظاهر شد وعرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد : دستورکار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکینباشد

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینیباشند

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند

بایددامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شدناپدید شود

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیدهگرفته تا قلب شکسته، درمان کند

و شش جفت دست داشته باشد

فرشته از شنیدن اینهمه مبهوت شد

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست هانیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند

-این ترتیب، این می شود یک الگویمتعارف برای آنها

 

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله

یک جفت برای وقتی کهاز بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان

یکجفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد

و جفت سوم همین جا رویصورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند

بتواند بدون کلام به او بگوید او رامی فهمد و دوستش دارد

 

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد

این همه کار براییک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید

خداوند فرمود : نمی شود

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمامکنم

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یکقرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد

فرشته نزدیک شد وبه زن دست زد

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی

بله نرم است، اما او راسخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند وزحمت بکشد

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنهافکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد وبه گونه زن دست زد

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که دراین یکی زیادی مواد مصرف کرده ایدخداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشکاست

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابرازشادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش

فرشته متاثر شد.

شما نابغهاید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند

زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند

همواره بچه ها را به دندان میکشند

سختی ها را بهتر تحمل می کنند

بار زندگی را به دوش می کشند

ولی شادی،عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند میزنند

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند

وقتی خوشحالند گریه میکنند

و وقتی عصبانی اند می خندند

برای آنچه باور دارند می جنگند

درمقابل بی عدالتی می ایستند

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمیپذیرند

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند

برایهمراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند

بدون قید و شرط دوست میدارند

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتیدوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند

در ازدست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند

با اینحال وقتی می بینند همه ازپا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید

قلب زن است که جهان را بهچرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردنو بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیاآوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدرخودش را نمی داند

 

تقدیم به آنانکه قدرخودشان را نمیدانند!!! :hanghead:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

زن عشق می کارد و کینه درو میکند!

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر!

می تواند تنهایک همسر داشته باشد و تو مختاربهداشتن چهار همسرهستی!

برایازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانیازدواجکنی!

در محبسی به نام بکارت زندانیاست و تو!

او کتک میخورد و تومحاکمه نمی شوی!

او می زاید و توبرای فرزندش نامانتخاب می کنی!

اودرد می کشد و تو نگرانی که کودکدخترنباشد!

او بی خوابی می کشد وتو خواب حوریان بهشتی را میبینی!

او مادر می شود و همه جا میپرسند نام پدر!

و هر روز اومتولدمیشود؛عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر میشود ومیمیرد!

و قرن هاست که اوعشق می کارد و کینه درو می کند چراکه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند!

واینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال ازدرد!

و این رنج است!

(دکتر شریعتی)

.

.

.

.

.

:hanghead:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من زنم!

طبعيت مرا انسان،

دنيا مرا زن،

و مذهب مرا فرمانبردار خواند!

خداوند مرا آفريد تا دنياي ناتكمیلش راكامل گردانم

و مرد را همراه باشم!

صاحب تقدیر مرا گاهي دختر،

و گاه مادر،

خواهر و همسر،

در هر قالب مرا آزمود.

در هر رنگ مرا ناتوان خوانند.

خواستم درب ستم را بشکنم دستم را شکستند.

چرا من از گوری به گوری فرستاده میشوم.

آری من زنم!

ذره ای که در گردباد خود خواهی مردان فنا گردیدم.

مرا کم مخوانید!

من خدای دوم این کائناتم،

تو ای مردِ زاده ی من،

تو در دامانم پرورش یافتی،

تو شیره ی بدنم را مکیدی،

تو بار اول مرا صدازدی،

آری مادر!

گاهی پای گهواره ات بیدار ماندم،

گاهی ترا قدم گذاردن آموختم،

بعد همین تو مرا چون موری زبون زیر باران شلاق داغان کردی،

همین تو مرا شکار هوسهای ناپاکت کردی.

من تو را بارها زندگی بخشیدم،

تو مرا ذلت و خواری!

تورا با خودت آشنا کردم در بدل،

تو هویت مرا پامال کردی !

باری قبول قبول قبول گفته در پناه تو آمدم،

چون گنجشک معصوم در پناه بُته،

چون قطره ای در امواج تو شامل گشتم،

بی هراس از تلاطم امواجت،

با لفظی طلاق طلاق طلاق تو مرا در دست طوفان زندگی پرت کردی!

هنوز هم نمیدانم چه است مفهوم وجودم،

من کی هستم؟!!

غلام؟

عروسک؟

یا مولودی تو؟

ولی من یک زنم!

گم در ویرانه های زندگی.

آری من زنم!!!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی ،

به نام آدم، حوایم نامیدند یعنی زندگی !

تا در کنار آدم، یعنی انسان، همراه و هم صدا باشم !

.

می گویند میوه سیب را من خوردم،

شاید هم گندم را،

و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم،

و یا شاید سیب!

چشمان شان باز گردید،

مرا دیدند،

مرا در برگ ها پیچیدند،

مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند!

.

نسل انسان زاده من است!

من!

حوا!

فریب خوردۀ شیطان!

و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده من است!

زاده حوا!

که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند.

.

شاید گناه من باشد،

شاید هم از فرشته ای از نسل آتش، که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد!

مثل همه که فریبم می دهند،

اقرار می کنم دلی پاک، معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم !

.

با گذشت قرن ها باز هم آمدم!

ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من!

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید.

گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند.

و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند!

.

فاطمه من بودم!

زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم!

زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم، و فاطمه زهرا هم من!

.

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند!

گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند!

گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشهایم کردند!

.

اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز منکر نخواهند شد!

.

من مادر نسل انسان ام!

من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام، مریمم!

من درست همانند رنگین کمان رنگ هایی دارم روشن و تیره.

و حوا مثل توست ای آدم، اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید!

.

پس بیاموز تا سجده کنی درست همانطور که فرشتگان در بهشت بر من سجده کردند!

بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم!

بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده ی من!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

پرسه های بارانی

آرزوی بزرگی نیست . ای کاش می توانستم بی وحشت و واهمه در خیابان های دود زده و باران خورده ی این شهر پرسه بزنم بدون اینکه هر چند قدم یکبار صدای مردانه ای راجع به اعضای برجسته ی بدنم اظهار نظر کند یا وعده ی خوردنشان را بدهد ! هنوز بعد از این همه سال عادت نکرده ام به نگاه های حریص و لبخند های مردان این شهر و به بوق ها و ترمز های پسرک های تازه بالغ و پیرمردان پیزوری .

گوش هایم را از موسیقی پر می کنم آنطور که حتی صدای بوق را هم نمی شنوم چه برسد به صدای بوسه های کشدار و چندش آورمعلق در هوا . چشمانم را به اسفالت خلط آلود پیاده رو ها می دوزم تا چشمان هیز و نگاه های معنی دار را نبینم . قفط بگویید با دستانی که هر از گاهی بی هوا و بی اجازه تنم را لمس می کنند چه کنم ؟

هی مردان این شهر!

به من بگویید چطور می توانم پرسه های بارانی ام را از شما پس بگیرم؟

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

مي گويم : نه !

مي شنود : آري !

مي گويم : نه !

مي شنود : شايد !

مي گويم : نه !

مي شنود :

بگذار راجع بهش فكركنم .

مي گويم : نه !

مي شنود :

دارم خودم را برايت لوس مي كنم.

مي گويم : نه !

مي شنود :

مي خواهم نازم را بكشي .

مي گويم : نه !

مي شنود :

عشوه هاي زنانه است ، جدي نگير !

مي گويم : نه ! نه ! نه !

محكم تر از هميشه مي گويم

و براي هميشه ساكت مي شوم .

نه گفتن چه فايده اي دارد وقتي هميشه آن جوابي را كه دلشان مي خواهد مي شنوند ؟

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

از وبلاگ

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
:

حرفهای من خاله زنکی اند! چون من زنم.

مرا متهم می کنند به اينکه خاله زنکی ام! که حرف از ماتيک و هايلايت و اپيل ليدی می زنم. که حرف از روش پخت فلان کيک می زنم. که حرف از آشپزی می زنم. حرف از بچه داری، زايمان، روسری ... .

آنکه مرا محکوم می کند، حرف از فوتبال می زند. حرف از ماشين، کامپيوتر، موشک، جنگ، خبر.

از ماشين و فوتبال او چيزی به من نمی رسد،

اما تمام حرفهای خاله زنکی من، نهايتاً برای اوست!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ناموس

 

وقتی دختر بچه بودم،

موهایم بی‌قرار گریختن بود

از بندهای محكم

بندهای محكم روسری مادربزرگ

 

مادرم پسری زایید

پدرم خندید

موهای مرا نوازش كردند

- خدا را شكر

برادری پیدا كردی

او حامی تو خواهد بود

او حامی تو خواهد شد

 

وقتی ۱۵ ساله شدم

برادر ۱۲ ساله من

هر وقت فوتبال بازی نمی‌كرد

و عكس برگردان‌های سوپرمن را نمی‌چسباند

مراقب ناموس من بود

مراقب ناموس خواهرش

 

همیشه می‌پرسیدم، ناموس من كجاست؟

مادرم به جایی موهوم اشاره می‌كرد

جایی در حوالی دامن

من از لكه‌ای كه بر دامن دختران روزنامه‌های می‌نشست

می‌فهمیدم ناموس چیزی است مثل دامن

جایی است نزدیك به دامن

لكه‌هایش با هیچ چیز نمی‌رود

 

وقتی ۲۰ ساله شدم

میكروفون‌های دانشكده بود و فریادهای من

مردم جهان متحد شوید!

و دختران و پسران كوچك و پرشور

متحد می‌شدند

و همیشه فریاد می‌زدند

متحد می‌شویم

در انتهای جمعیت برادر كوچك‌تر من نشسته بود

تا از ناموس من حفاظت كند

 

تابستان سختی بود

برادرم به خاطر شكایت پدر ناموس همسایه

كه ۱۸ ساله بود

و عاشق برادرم شده بود

به زندان رفت

و پدر و مادرم

سه ماه نگران ناموس من بودند

تا نجات‌دهنده از زندان مرخص شود

و مراقب ناموس من باشد

 

 

ناموسی و دیواری

 

آه! من زنی خوش‌بخت بودم

با برادری خوش‌بخت

و پدر و مادری خوش‌بخت

وقتی مأموران در سلول زندان مرا می‌بستند

پدر می‌دانست كه دیگر شب‌ها دیر به خانه بر نمی‌گردم

و دیگر نگران نمی‌خوابید

و مادر می‌دانست در زندان عاشق نخواهم شد

و دیگر كیفم را برای نامه‌های عاشقانه نمی‌گشت

تنها برادر كوچكم می‌خواست من آزاد بشوم

تا نامه‌هایش را به دختر همسایه برسانم

پدر و مادرم از زندانبانان می‌خواستند همه چیز به من بدهند

تا من در زندان راحت باشم

اما برادرم می‌گفت: زنان باید آزاد شوند

 

وقتی ۲۵ ساله شدم

مردی كه سبیل‌هایش عاشق مردم بود

و با اخم نگاهش با دشمنان خلق می‌جنگید

و دستان بزرگش بر ستمگران سیلی می‌زد

ناموس مرا به عقد خود در آورد

 

پدر نفس راحتی كشید

مادر از خدا تشكر كرد

مادر برای من لباس خواب خرید

او ناموس مرا به رسمیت شناخته بود

برادرم به فكر ناموس هم‌كلاسی‌اش بود

 

من ماندم و سببیل و و اخم و دست‌های بزرگ

آقای من! از روسری بیزار بود

از خنده‌هایم نیز

آقای من آزادی را برای زن می‌خواست

رقص را نمی‌فهمید

آقای من می‌خواست من حرف‌های تازه بزنم

از من شعر نمی‌خواست

آقای من! نمی‌خواست من ناموس او باشم

- تو زنی آزادی

آزادی تا با فقر بجنگی

آزادی تا با استبداد بجنگی

آزادی تا با گرسنگی بجنگی

آزادی تا با دشمنان بجنگی

آزادی كه هر چقدر می‌خواهی كناب بخوانی

و آزادی اشك‌های دیگران را پاك كنی

 

او نمی‌دانست زن‌ها گریه می‌كنند

و عاشق می‌شوند

و خسته می‌شوند

او نمی‌دانست زن‌ها می‌توانند با صدای بلند بخندند

وقتی با صدای بلند خندیدم، گفت:

- چیزی شده؟

 

او می‌گفت: وطن ناموس من است

و ۲۰ سال قبل ما ناموس او را ترك كردیم

و به پاریس آمدیم

و ۱۶ سال قبل من دختری زاییدم

كه امروز ناموس پدرش است.

آقای من! حالا موهایش سفید شده است

و هر چه می‌گذرد

در شهر پاریس بیشتر گم می‌شود

دیگر پاریس را دوست ندارد

می‌خواهد به سرزمین خودش برگردد

و می‌خواهد در كنار ناموس خودش باشد

 

او از سینه‌های دخترم

كه در سرزمینی بی‌ناموس

رشد می‌كنند، می‌ترسد

به سینه‌هایش با وحشت نگاه می‌كند

و می‌گوید: باید زودتر فكری بكنیم

باید به وطن برگردیم

 

ناموس واقعاً چیز مهمی است.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
می گویند

مرا آفریدند

از استخوان دنده چپ مردی

به نام آدم

حوایم نامیدند

یعنی زندگی

تا در کنار آدم

یعنی انسان

همراه و هصدا

باشم

می گویند

میوه سیب را من خوردم

شاید هم گندم را

و مرا به نزول انسان از بهشت

محکوم می نمایند

بعد از خوردن گندم

و یا شاید سیب

چشمان شان باز گردید

مرا دیدند

مرا در برگ ها پیچیدند

مرا پیچیدند در برگ ها

تا شاید

راه نجاتی را از معصیتم

پیدا کنند

نسل انسان زاده منست

من

حوا

فریب خوردۀ شیطان

و می گویند

که درد و زجر انسان هم

زاده منست

زاده حوا

که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند

شاید گناه من باشد

شاید هم از فرشته ای از نسل آتش

که صداقت و سادگی مرا

به بازی گرفت و فریبم داد

مثل همه که فریبم می دهند

اقرار می کنم

دلی پاک

معصومیت از تبار فرشتگان

و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرن ها

باز هم آمدم

ابراهیم زادۀ من بود

و اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید

گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند

و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم

زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم

من بودم

زن لوط و زن ابولهب و زن نوح

ملکه سبا

من بودم و

فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و

گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند

گاه سنگبارانم نمودند و

گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم

اشک ریختند

گاه زندانیم کردند و

گاه با آزادی حضورم

جنگیدند و

گاه قربانی غرورم نمودند و

گاه بازیچه خواهشاتم کردند

اما حقیقت بودنم را

و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر

برگ برگ روزگار

هرگز!

منکر نخواهند شد

من

مادر نسل انسان ام

من

حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام

مریمم

من

درست همانند رنگین کمان

رنگ های دارم روشن و تیره

و حوا مثل توست ای ادم

اختلاطی از خوب و بد

و خلقتی از خلاقی که مرا

درست همزمان با تو افرید

پس بیاموز تا سجده کنی

درست همانطور که فرشتگان در بهشت

بر من سجده کردند

بیاموز

که من

نه از پهلوی چپ ات

بلکه

استوار، رسا و همطراز

با تو

زاده شدم

بیاموز که من

مادر این دهرم و تو

مثل دیگران

زاده من

منبع: از وبلاگ روزمرگی هایم ( و من هم اینو از وبلاگ

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
( پسری از جنس شکلات برداشتم ! )

همین متن رو من صفحه ی قبل گذاشتم! :w16:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
همین متن رو من صفحه ی قبل گذاشتم! :w16:

ببخشید من اشتباهی گذاشتم میخواستم برای یه سایت دیگه بزارم :icon_redface::icon_redface::icon_redface:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دوستت مي دارم

اما خوش ندارم

که مرا در بند کنی

بدان سان که رود

خوش ندارد

در نقطه ای واحد ،

از بسترش اسير شود .

 

آبشار باش

يا درياچه

ابر باش

يا بند آب

تا آبهای رودخانه ي من ،

از صخره های آبشار تو بگذرد

و به راه خود برود .

تا آبهای رودخانه ي من ،

در درياچه تو گرد آيد ،

پس آنگاه از تو لبريز

بگذرد

و به راه خود برود .

 

......

 

دوستت می دارم

اما نمی توانی مرا در بند کنی

همچنان که آبشار نتوانست

همچنان که درياچه و ابر نتوانست

و بند آب نتوانست .

پس مرا دوست بدار

آنچنان که هستم :

«لحظه ای گريز پا »

 

.....

 

محبوب من ،

آيا نمی بينی

مويز

کوششی ست مايوسانه

برای دربند کردن دانه انگوری ،

گريزپا؟

پس مرا دوست بدار

آنچنان که هستم .

و در به بند کشيدن روح و نگاه من

مکوش

و مرا بپذير

آنچنان که هستم

مرا بپذير

بسان آبشارها

بند آبها

درياچه ها

و بدان که چگونه راهم را

به سوی پذيرش بی نهايت،

می يابم.

 

( غاده سلمان )

  • Like 5
لینک به دیدگاه

جهان پر از حرامزاده هایی ست

که مادرشان

به هیچ آقایی

بله نداده

خدا کند این کلمات را

درست بخوانی

وگرنه چگونه تجاوز کنم به تو

که مادر این سطرها شده ای

به من نگاه کن

می خواهم این بچه کور به دنیا بیاید

"فریاد ناصری"

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دخترک خنده کنان گفت که چست

راز این حلقهء زر

 

راز این حلقه که انگشت مرا

 

این چنین تنگ گرفته است به بر

 

راز این حلقه که در چهری او

 

این همه تابش و رخشندگی است

 

مرد حیران شد و گفت :

 

حلقهء خوشبختی است، حلقه زندگی هست

 

همه گفتند: مبارک باشد

 

دختر گفت: دریغا که مرا

 

باز در معنی آن شک باشد

 

سال ها رفت و شبی

 

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

 

دید در نقش فرزندی او

 

روز های که به امید وفای شوهر

 

به هدر رفته،هدر

 

زن پریشان شد ونالید که وای

 

وای، این حلقه که در چهری او

 

باز هم تابش و رخشندگی است

 

حلقه بردگی و بندگی است

  • Like 5
لینک به دیدگاه
دخترک خنده کنان گفت که چست

راز این حلقهء زر

 

راز این حلقه که انگشت مرا

 

این چنین تنگ گرفته است به بر

 

راز این حلقه که در چهری او

 

این همه تابش و رخشندگی است

 

مرد حیران شد و گفت :

 

حلقهء خوشبختی است، حلقه زندگی هست

 

همه گفتند: مبارک باشد

 

دختر گفت: دریغا که مرا

 

باز در معنی آن شک باشد

 

سال ها رفت و شبی

 

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

 

دید در نقش فرزندی او

 

روز های که به امید وفای شوهر

 

به هدر رفته،هدر

 

زن پریشان شد ونالید که وای

 

وای، این حلقه که در چهری او

 

باز هم تابش و رخشندگی است

 

حلقه بردگی و بندگی است

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...