قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفت است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید : مغز من از کار افتاده و به هزار دلیل دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است... در چنین روزی،تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ ندانید. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند. چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،چهره ی یک نوزاد و شکوه ی عشق را در چشمان یک زن ندیده است. قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند . استخوانها،عضلات،تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنند. هر گوشه از مغز مرا به کاوید،سلول هایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوا زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود. آنچه را که در من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گل ها بشکفند . اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،ضعف هایم و تعصبات نسبت به همنوعانم دفن شوند و گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید،یادم کنید. عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست،کلام محبت آمیزی بگویید. اگر آنچه را گفتم برایم انجام دهید،همیشه زنده خواهم ماند... "رابرت.ن.تست" لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۸۹ بقول امضای یکی از بچه ها: خدایا مرا بپذیر:ws44::ws44: لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۰ تو طول زندگیم که مفید نبودم خدا کنه مرگم طوری باشه که مفید باشه لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت، ۱۳۹۰ قلبم را به کودکی می بخشم که آرزوی دویدن از پیِ پروانه ها با اوست و چشمانم را نثارِ پیرمردِ کوری می کنم که بر آن است دیگربار بارش باران را به تماشا بنشیند. ریه هایم را کارگری به نصیب خواهد برد که عمری نان فرزندانِ خود را از حفره های معدنِ زغالِ سنگ بیرون کشیده است. مغزم را اما به هیچ کس نمی بخشم چرا که جنونِ شعر در آن لانه داشت و تردید چون غولی نهفته به بطری در تنگنایش به خود می پیچید... يغما گلرويي لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده