رفتن به مطلب

روزمرگی های ما


ارسال های توصیه شده

از وقتی دوباره برگشتم دلم میخواست که هر وقت میرسم بیام اینجا از روزمرگی ها و اتفاقاتی که در محل کار یا در جامعه میفته بنویسم ...

اگه دوست داشتید شما هم همراه من باشید.:icon_gol:

لینک به دیدگاه

چند روزه که منشیمون رو اخراج کردیم ... نمیدونم چرا بعضیها دوست ندارند یه کاری رو دست یاد بگیرند و درست انجام بدن:icon_razz:

از امروز دارم رزومه هایی که برای سمت منشی ارسال شده رو چک می کنم ... رزومه ها رو که میخونم غمگین میشم...فوق لیسانس شیمی...فوق لیسانس روانشناسی بالینی...مهندس نرم افازر کامپیوتر... نمیدونم چرا اما یه حس بدی پیدا کردم ... دلم گرفت چرا نباید شغل و سمت مرتبط با رشته ای که سالها زحمت کشیدن باشه یا شاید هست اما انتخابها متفاوته...:icon_razz::icon_razz::icon_razz:

لینک به دیدگاه

امروز قشنگ از اون روزاست که دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم...

من زیاد اینجوری نمیشم هر چند وقتی هم میشم فایده ای نداره چون مجبورم ...

ای کاش می شد وقتی صبح از خواب بیدار میشدی یا وقتی تو طول روز یهو احساس می کردی دلت نمیخواد حرف بزنی، راه میفتادی میرفتی یه جایی تو دشت و دمن کنار رودخونه یه تیکه فرش بندازی یه چایی باشه زیر سایه ی درخت .... اخی چقد حالم خوب شد...

میگن وصف العیش نصف العیش همینه هااااا

لینک به دیدگاه

از قضا امروز یهو فهمیدم یه سریا هستند که گاوِ درونشون خیلی بارز تر از خودشونِ ... مثلا تا چراغ راهنما میزنی بجایِ اینکه سرعتش رو کم کنه و راه بده تا رد بشی یهو سرعتش رو از 30 به 130 میرسونه که نکنه خدای نکرده زبونم لال راهنما زننده رد بشه... این صحنه رو که دیدم احساس کردم این اشخاص چراغ راهنما رو به سانِ پارچه ی قرمز می بینن که یهو عنان از کف میدهند و حمله میکنند ..... جا داره که اینجا بگم امروز حس کردم ماتادورم :ws28::ws28::ws28:

لینک به دیدگاه

خب اینجا هیچ کس شاید من رو یعنی من در دنیای واقعی رو نشناسه یا به یاد نیاره اما من خیلی دخترِ سخت کوشیم خیلی سختی دیدم اما بازم ادامه دادم...اما ظاهرا خیلی دختر شیطون و پر جنب و جوشی هستم حتی الان که ازدواج کردم باز هم با همه ی سختیها و مشکلاتی که دارم اما بازم ظاهرا دخترِ شیطونیم اما امروز یکی از همکارام بهم گفت انگار تو 13-14 سالگی جا موندی...

خیلی جا خوردم...من تو محیط کاریم خیلی حریم ها رو رعایت می کنم اما یه سری کارام شایاد بچگانه باشه مثلا جامدادی هاپویی دارم.چند تا خودکار رنگی دارم.گزارشام رو اول تو یه دفتر چک نویس میکنم بعد تو یه دفتر دیگه پاکنویس می کنم.اول هر روز کاریم توی دفتر روزانه ام با خدا حرف می زنم و گاهی هم برای چیزهای کوچیک یا معمولی خوشحال میشم و ذوق می کنم یعنی بخاطره این کارام بچم؟یعنی بده که مرتب و تمیزم؟شایدم اصلا حرفش مهم نبود اما من خیلی ذهنم درگیر شد.:5c6ipag2mnshmsf5ju3

لینک به دیدگاه

گاهی هم باید شکست رو پذیرفت...

شاید امروز با این حال و هوا این حرف رو بزنم ولی چند روز بعد دوباره تصمیم گرفتم بجنگم و ادامه بدم اما الان فقط دلم میخواد یه گوشه ی دنج بشینم یه آهنگ غمگین گوش کنم اشک بریزم و سیگار بکشم...سیگار...تنها رفیقی که هر وقت رفتم سراغش تنهام نذاشت..

لینک به دیدگاه

یه وقتایی یادمون میره قدر زندگیمون رو بدونیم . اما وقتی یه اتفاق یا یه تغییر بد پیش بیاد یه دفعه به خودمون میایم میبینیم چه زندگی خوبی داشتیم با اینکه ساده بود با ابنکه اروم بود با اینکه یکنواخت شده بود.آره یکنواخت شده بود ...خوب بودن و خوشبختی انقدر برامون یکنواخت شده بود که کلا یادمون رفته بود خوشبختیم ...

مگه خوشبختی چیزه عجیبیه که گاهی حتی پس از خوشبخت شدن نمیفهمیم که خوشبخت شدیم ... خوشبختی فقط یه احساس آرامشِ قشنگه که مثلِ خون تو رگهامون جاری میشه بدون اینکه بفهمیم در همه ی لحظه های زندگی همراهمون میشه...همون حسی که بهت این قدرت میده حتی تو سختیها بازم ادامه بدی...اماانقد این خوشبختی برات تکراری شده که نمیدونی خوشبختی و شروع می کنی به کارایی که نباید بکنی و عامل خوشبختیت رو از دست میدی

بعضیا بعد از این اتفاق ممکنه بفهمن که قبلا خوشبخت بودن بعضیا ممکنه نفهمن

ای کاش قبل از اینکه دیر بشه بفهمیم و قدر زندگیمون و عامل خوشبختیمون رو بدونیم.

لینک به دیدگاه
  • 11 ماه بعد...

یا نور

به به تاپیک مقبول : )

 

از صبح شدیدا توی فکر یکی از بستگانم که گرفتار سرطان شده و دکترها ازش قطع امید کردن 

متاسفانه زخمی توی پاش ایجاد شد که تصور کردن از دیابت پنهان باشه ! خیلی دیر فهمیدن که این زخم رماتیسم پوستیه که داره تبدیل به سرطان میشه .

این رماتیسم پوستی چه فراگیر شده . حداقل سه مورد در اطرافیان ما پیش اومده که فقط یک موردش کنترل شده با دارو . دو مورد دیگه که از قضا هردو از مسن ها هستن , متاسفانه مشکلشون به سرطان تغییر ماهیت داده . خواستم اینو حتما اینجا بنویسم که زخم هایی که روند ترمیمشون کند یا صفر هست رو جدی بگیرید خصوصا اگر روی بدن افراد سالمند غیر دیابتی اطرافتون هست.

 

کلا عادت دارم به اینکه بجای گشایش های عظیم مورد انتظارم , نشانه های لطیف غافلگیرم کنن و هوای ابریم رو آفتابی کنن .

و دلم تا مدتی به این نظربازی هاش خوشه : ) 

هعیییی ... چه میشه کرد  , رحمت اوست که گیسوی رهایی دارد ...

لینک به دیدگاه

یالطیف

 

داماد جان شماره ۳ دیشب اومد گفت " پریا خانم سریال گاندو رو ببین مخصوص شماست که به اینجور موضوعات علاقه داری "

واو نیروهای اطلاعات امنیت :))

و من که مدتها بود ترک کرده بودم دوباره آلوده شدم :)) ... البته مدتی بود برگشته بودم به فیلم ولی سریال نه ... آخرین سریالی که دیدم تا فصل ۹ واکینگ دد بود و اقدام به ترک کرده بودم 

هیچی دیگه . الان دو قسمت اول رو دیدم ، کنجکاوی داره میکُشَدَم برای بقیه ش. خصوصا که گویا روایت یه ماجرای واقعیه و حواشی  هم داشته این سریال  :)) 

 

چند روزی هست تمرین آبرنگ رو شروع کردم. بطور خودآموز که نمیشه گفت. کلیپ های اینستا رو نگاه میکنم و سعی میکنم شبیهشون بکشم. نتیجه بد نبوده تا حالا. تنها کسی که میتونه بگه کارم چطوره و بهم امیدی هست یا نه سعیده ست. دوست دارم به یه حدی برسم بعد براش نمونه بفرستم نظرشو بگه. امیدوارم نزنه توی ذوقم :))

رویه ی نقاش شدن خودش هم همین بود. زمانی که با هم دوست شدیم هنوز نقاش نبود. بدون استاد و کلاس شروع کرد و پیش رفت و خون دل خورد. در جریان همه تلاش هاش بودم و بهتر شدنش رو هر روز و هر ماه و هرسال دنبال کردم تا الان که به درآمد خوبی رسیده و برای خودش انیماتور صاحب سبکه. خیلی لذت داره وقتی الانشو با ابتداش قیاس میکنم و نتیجه ی  ترکیب استعداد و انگیزه و تلاشش رو شاهدم.

البته خب من قصد ندارم مثل سعیده بشم . بلکه چون آبرنگ بطور سحر آمیزی آرامبخشه و مخدر قوی و خوبیه ازین نعمت بهره خواهم برد : ) 

یکجور آزادی رو توی این سبک تجربه میکنه آدم با رنگها ♡

 

بیستم تیر ۹۸ 

بالای سرم باش که کابوس نبینم 

 

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

یا حبیب

 

خدا پدر و مادر کسیکه که نکته ی تبدیل به نسخه ی دسکتاپ رو توی گوشی بهم گفت بیامرزه . واقعا چرا انقدر کم دقتم !

روند فوت افراد فامیل همچنان ادامه داره. اینبار هم دکتری که جراح خودمم بوده و با این حد از حساسیتی که دارم بیشتر عزا گرفتم که با نبودنش برای ویزیت پیش کی برم. برای من اعتماد به دکتر و شرح حال دادن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. طبیعیه ؟

آدم مقاومت کنی هستم در برابر نقد ، ولی گاهی وقتا این انتقاد ها میره توی لفاف رخدادها ، اونموقع زبونم بند میاد و تسلیم محضم ! 

 

۲۴ تیر 

{ تردید سزاوار دل عاشق من نیست ... }

لینک به دیدگاه

یا صاحب الغربا 

... !

یکیش من وسط این زندگیِ طاقت شکن ...

آدمی هستم که حتی وقتی دلم خون باشه , میشینم با دیگران مثل آدم بی غما بگو بخند میکنم . مخصوصا اگر خانواده یا دوستام پیشم باشن که خیلی پنهانکارم :))

لطمه خوردم ازین اخلاق غیر ارادی . ولی خب غیر ارادیه دیگه. شاید این واکنش ناخوداگاهمه برای هضم رنجی که دارم میبرم. یا بخاطر غرور باشه یا ... ... ندانم !

 

دردناکترین نقاط عطف توی زندگی آدم لحظاتیه که پی به قصورت میبری ... به غفلتی که داشتی و اونقدر ناخواسته و دور از ذهن بوده که پاک بیقرار میشی ... 

نمیدونم برای کسایی که دوستشون دارم ازین بیقراری های دردناک بخوام یا نه ... اما مطمئنم که دردها نعمت های خاصی هستن.

 

از یمن دعای شب و ورد سحری بود ...

یه ربع گذشته از 29 تیر

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

فکر می کنم یه نفر توی مغزمه و بعضی وقتا فقط جیغ می زنه..مادرش مرده و هیچ کسی نیست که بتونه آرومش کنه..نمی فهمم چرا اس ام اسای بانکی نمیاد...کی حوصله داره بره تا بانک؟....کاش ننه زود بره خونشون..می دونم بدجنسیه اما روزی هزاربار می پرسه شوهرم مرده؟ روزی هزاربار باید دلم تنگ بشه و بگم آره مرده..خیلی وقته مرده...گاهی وقتا فکر می کنم اگه آدما قرار باشه غده ای به اسم روابط اجتماعی داشته باشن ,غده ی من احتمالا مثل نمودار سینوس شده..بعضی وقتا بالای بالاست بعضی وقتا پایین....قرصای محیا رو دادم؟ندادم؟.....دلم واسه دلمه های مادربزرگم تنگ شده....بعضی حرفا ممنوعه است...بعضی حرفا هم قشنگن اما مهمه کی بگه...برای عرفان چی بگیرم؟ کتاب؟ از جورابای گرون و رنگارنگی که می پوشه؟ امروز برم کتاب فروشی...کارت پستالم می خواد؟چی بنویسم اونوقت؟ امیدوارم توی سال جدید بلاخره آدم شی؟تولدت مبارک؟با آرزوی بهترین ها؟هر چی آرزوی خوبه مال تو؟پس تکلیف بقیه چی میشه؟! اصلا مگه آرزوهای بد دل ندارن؟!

کاش آقای میم دیگه زنگ نزنه بگه برگرد سرکار....من دیگه تحمل حرفاشو ندارم..ولی اگه واقعا زنگ نزنه چی؟! یعنی تموم شه همه چی؟ به همین راحتی؟ یعنی از کتاب خوشش میاد بخرم؟دندون اسب پیش کشی بود که نمی شمردنش؟پس چیو میشمرن؟....بگم؟نه ولش کن...گاهی وقتا دلم می خواد خوب نباشم..چی میشد اگر می تونستم بدون اینکه گریم بگیره بهش بگم این رسمش نبود آقای میم؟... دلم برای کوچ تنگ شده...ولی برای دلمه بیشتر..مثل وقتایی که میگن باباتو بیشتر دوست داری یا پفکو؟ و تو ام میمونی که کدومو انتخاب کنی...از کرمی که مامانم میزنه خوشم میاد فقط روی پوست اونه که همچین بوی قشنگی داره...حالا شماره کارت کدوم بانکو بدم؟..از این که فکر میکنن من اشتباه کردم لجم گرفته....وقتی نگرانه چشماش قهوه ای تره...اما خوشحالم که الآن می خنده
آبی یا صورتی؟شایدم هم آبی و هم صورتی...شایدم فقط آبی..صورتیو دوست داره ولی آبی بیشتر بهش میاد..چشماش با آبی مثل تیله میشه...همه چیز خیلی ساکته ولی تندم هست...تند پیش میره..عجیبه... مثل وقتایی که فیلمو می زنی میره جلو و صداش معلوم نیست...چه قدر آدما سریع بزرگ میشن..مگه همین دیروز نبود که داشتم انتخاب رشته می کردم؟آره همینه...یه کارت با رنگای شاد و یه نوشته مثل هرچی آرزوی خوبه مال تو....هووم..دوسش دارم...

لینک به دیدگاه

وقتی ازون سمت مسخره استعفا دادم تنم میلرزید برا همین روزها،

همین روزای بی سامون کارخونه که هیچگی به هیچکی نیست

هیچ همکاری نیست ، یعنی ما با این همه سود دهی به چشمتون نمیایم؟

برای کوچیکترین مسائل باید صد دفعه زنگ بزنی و فک بزنی

بابا ما برای شماییم ، شما برای کی!(یا ی همچین چیزی)

دوست ندارم دوباره درگیر این قضایا بشم ولی این چند روز رو باید تحمل کنم تا همکار گرامی برگرده وبشینه سر جاش.

جایی که قبلا جای من بود و الان کلی خوشحالم که رهاش کردم..

دلم میسوزه برا کارخونه ، حیفِ حیفـــــــ

دلم هم خونه س هم اینجا و هم هر جای نگران دیگه ای..

عه که چقدر آدمای دل بزرگ خوشبخت و راحت و سرافراز و چه میدونم راحتند

همه چی رو اون تو جا میدن بدون اینکه آب از آب تکون بخوره

در کنار تمام آرزو ها و حسرت ها و .. واقعا بزرگترین آرزوم داشتن ی دل بزرگــــــــ  بود .. 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

من یه قاعده ی افتضاح تو زندگیم دارم:

خیلی دوسش دارم

اینقدر که دلم نمیخواد یه روزی برسه که از دستش بدم

پس هیچ وقت به دستش نمیارم!

می دونید چی می گم؟ آدم وقتی یه چیزی یا یه کسیو به دست میاره همش این ترس همراهشه که نکنه یه روزی یه وقتی از دستش بدم؟

ولی وقتی نداشته باشیش دیگه این ترسو نداری؛به جاش یه رویا و امید ِ همیشه زنده داری.../

وقتی پنج شیش سالم بود دائیم برام یه بادبادک درست کرد...

عاشقش شدم! بهم گفت نخشو ول نکنیا! از ترس اینکه نکنه یه وقت نخشو ول کنم هیچ وقت نگرفتمش!

من توی رها کردن کارایی که دوستشون دارم استادم

من توی دوری کردن از کسایی دوستشون دارم استادم

آدمای زیادی به من گفتن خیلی با اراده ام یا مثلا چه قدر فعالی یا خوش به حالت که یه آدم قوی هستی

اما واقعیت اینه که توی من یک جنگ و ترس همیشگی از دست دادن وجود داره که اجازه نمیده چیزی رو برای خودم بخوام

اون موقعی که پا روی علاقه ی 10 سالم گذاشتم و توی کارشناسی یه رشته ی دیگه رو خوندم

اون موقعی که یه کاغذ جلوی روم گذاشتم برای آرزوهام و هیچ چیز توش ننوشتم!

اون موقعی که دنبال بهانه ام تا نرم رو در رو حرفمو بزنم و حقمو بگیرم

اون موقعی که قبل کنکور ارشد رفتم دندون عقلمو بکشم که بهونه داشته باشم تا کنکور ندم

اون موقعی که بهم زنگ می زنی و من... و من نشسته ام رو به روی تلفن بدون اینکه قصد داشته باشم برش دارم!

همه ی این لحظه ها ،من یه دختر ترسو ام که هنوزم فکر می کنه نمی تونه نخ بادبادکشو بگیره....

 

 

 

 

+بعضی آدما انقدر بد هستن که حتی یکی که هیچ وقت برای هیچ چیز مبارزه نکرده رو مجبور می کنن پوسته ی دورشو بشکنه!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

بعضی چیزا خراب نیستن

مثلا نونی که از دیروز توی سفره مونده خراب نشده ولی بو وقیافه ای به خودش گرفته که دلت نمی خواد دیگه باهاش نون پنیر و چایی شیرین بزنی

چون مزه ی نون مذکور ,این ترکیب بهشتی رو خراب می کنه

بعضی آدما دقیقا همین هستن

اگر روزی یه دختری توی اتوبوس برگشت با ذوق بهتون گفت چه قدر ابروهات قشنگه دلیل بر دیوونه بودنش نیست...ولی شما حتما  نون مونده توی سفره هستین!

اگر یکی به خاطر عکس گرفتن رفته بالای آب انبار وایساده و همه ی هیکلش و شال 90 تومنیشو به فنا داده برنگرد بهش متلک بگو ای نون جا مونده توی سفره!

شاید یکی وقتی یه فکری میاد تو کله اش نتونه ولش کنه باید حتما اجراییش کنه و خودش بفهمه این کار نتیجه ی خوبی نداره

همین دیگه خلاصه

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یا حبیب 

 

خیلی از ته دل نوشتم یا حبیب رو .

ازون وقتاس که خیلیا هستن که طرف درد دل باشن ، احساس تنهایی نداری

اما کتیبه ی ترک خورده ی ناخوانایی هستی که نباید مزاحم کسی بشی ... 

 

کوهیار میگفت با هرکسی صمیمی نشو. هرکسی رو تحویل نگیر اونم انقدر ‌ . خدمتگزار همه بود اما فقط با هم صنف هاش رفاقت میکرد. با پزشکا

توی دلم میگفتم کوهیار کبر و غرور رو با هم اشتباه گرفته . میگفتم خودخواهی هست خودم رو اونطوری برتر بدونم و توی معاشرت با آدما براشون کم بذارم . هرکسی از تنهاییش به آغوشم پناه آورد با همه ی دلم پذیراش شدم . با همه ی دلم ... بدون سر سوزنی کم فروشی . آه از غفلت

امروز یه حدیث خوندم از حضرت مولا... به اندازه ایجاز و اعجازش پتک شد فرود اومد فرق سرم . مثل یه مهر باطلی که بخوره پایین مدرکی که بهش مینازیدی ... مضمون حرف کوهیار ، پدرانه تر ... 

از حالا ببعد احساسِ بدبختانه ی مدیونِ خودم بودن ! 

...........

 

یه اخلاق پیگیری و لجاجت خدا داده ... توانایی تشخیصِ اولویت ها نداده ! 

 بازی میکنه با بنده ش دیگه ... زورش بیشتره  : }

الان بعد از شیرجه ی اولم هستم که خوردم کف استخر البته به ملایمت و خب ... سرِ من درد که نه ، میل شکستن دارد !

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مي ترسم
مي ترسم
مي ترسم
درموندگي يعني اينقدر خسته و البته ترسو باشي كه از مردن و زندگي كردن به يك اندازه بترسي
كاش ظاهر و پوسته آدما يه زيپ داشت و تو مي تونستي فقط با كشيدن يه زيپ از اون ظاهري كه مردم ازت ميبينن بيرون بياي و آدما خود واقعيتو ببينن
كاش علاوه بر همه اخلاقاي بدي كه دارم كمي هم خودخواه بودم
كاش آدما به آدماي بيخيال و سرخوش و هميشه خندون, حق ميدادن گريه كنه و آب بينيش راه بيفته و بين فين فين كردناش از ترساش حرف بزنه
كاش آدماي لعنتي ميفهميدن كه به جاي دلداري دادن و گفتن جمله هاي تكراري كه "چيزي نيست.صلا نگران نباش... چرا مي ترسي" بايد الان بهم بگن "ببين!حق داري بترسي...منم بودم مي ترسيدم.... بيا بغلم گريه كن"

لینک به دیدگاه

بلندگوهایی شیپوری که رو سقف ساختمان اداری برای پخش اذان نصب کرده آدم رو یاد فیلم های جنگی میندازه!

میگفت از دفتر مرکزی و تا قبل اینکه برسن کارخونه قرار بوده این رئیس اداری بشه و اون یکی مدیر کارخونه

جالا اینجا چه اتفاقی افتاده که جاشون عوض شده نمیدونم! دی

یعنی تفاوتی میون این دو تا پست نیست؟ وای خدای من درد رو به کی باید بگی .. 

با این شیپوری هایی که نصب کرده مشخصه که به درد همون اداری یا شاید روابط عمومی و شاید بیشتر تبلیغات اسلامی بیشتر میخورد  !

مدیر مُدیرِ

خود مُدیرِ 

..

اینجا ایران است.

 

لینک به دیدگاه

امروز کلا به پریشونی گذشت 

توی این حال ، یه عالمه کار هم بود که باید انجام میشد . چقدر بی تمرکز و بی اعصاب بودم . توی باشگاه هم جدی بودم خیلی . عادت نداشتن بچه ها

حالم که اینطوره حرف زدن و بازی با خواهر زاده م بهترم میکنه . اما امروز نشد سیر ببینمش 

تا یک هفته ی دیگه هم نمیبینمش . آخر شب بلیط دارم

دلم از خیلی چیزا و خیلی آدما گرفته 

شاید تا صبح توی اتوبوس برای مامان دردودل کنم شایدم مثل همیشه نگاه به صورتش که کنم و قصد گفتن کنم از آرامش و خانومیش خجالت بکشم و بغضمو قورت بدم .

...

خستم از سکوت و مراعات ولی به من باشه هیچ چیز رو بجز این برای خودم نمیپسندم

 

انت محول الاحوال !

هل نسیت عبدک ؟!  : (

ایمانی سوف یکون اکثرا ... 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...