zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ نه منم نمیترسم چون منم دوبار تجربشو داشتم... 1-یه بار یه تصادف کردم با خانواده در حد... 2-یه بارم موتور هواپیمامون آتیش گرف تو هوا و.... 1 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ نه منم نمیترسم چون منم دوبار تجربشو داشتم...1-یه بار یه تصادف کردم با خانواده در حد... 2-یه بارم موتور هواپیمامون آتیش گرف تو هوا و.... خو اون موقع ها نترسیدی یعنی؟ مثلا شماره 2...میتونی بگی اینقدر نترسی که داشتی فیلم میگرفتی؟ 1 لینک به دیدگاه
*--T--* 1699 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ اگه میترسیدم سراغش نمیرفتم . . . تنها ترسم از این بود اگه اون دنیاییم وجود داشت جواب خدارو چی بدم . . ! 4 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من نمیترسم ولی دوری از بستگان نزدیک برام سخته:icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ اگه میترسیدم سراغش نمیرفتم . . . تنها ترسم از این بود اگه اون دنیاییم وجود داشت جواب خدارو چی بدم . . ! جواب میدی : چرا یه کار نکردی که بفهمم اینجام هست؟1400 سال قبل من یکی رو فرستادی مثلا ...خوب زمان من چرا کسی رو نفرستادی تا بگه؟ کلا تقصیر خودته...حالا دوس داری عذاب کنی عذاب کن:JC_thinking: دلش میسوزه ولت میکنه 1 لینک به دیدگاه
*--T--* 1699 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ جواب میدی : چرا یه کار نکردی که بفهمم اینجام هست؟1400 سال قبل من یکی رو فرستادی مثلا ...خوب زمان من چرا کسی رو نفرستادی تا بگه؟کلا تقصیر خودته...حالا دوس داری عذاب کنی عذاب کن:JC_thinking: دلش میسوزه ولت میکنه اونوقت کپی پیست های مدل بیتاب بهم میده که آره : شما باید با دل و چشم باطن این چیزارو درک میکردید و قانعم نمیشد . . .!:icon_pf (34): 2 لینک به دیدگاه
zzahra 4750 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ خو اون موقع ها نترسیدی یعنی؟ مثلا شماره 2...میتونی بگی اینقدر نترسی که داشتی فیلم میگرفتی؟ احساسی که من داشتم اون موقع شبیه وقتی بود که سر جلسه امتحان وقت کم میارم و خیلی دوس دارم که ای کاش ادامه پیدا میکرد ولی بعد خودمو قانع میکنم که دیگه نمیشه چیزی نوشت..!واقعا همین جوری بود،تنها چیزی که نگرانش بودم تحمل این رنج برای بابام بود که همرامون نبود... 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من وقتی امتحان دارم آرزومه بمیرم..وقتی امتحانام تموم میشه میخوام تا 1111111111سال عمر کنم...:vi7qxn1yjxc2bnqyf8v مثل امروز که از امتحانا راحت شدمو ومیخوام برا همیشه زنده باشم...:w31: 3 لینک به دیدگاه
خانومي 808 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ چرا؟ ترس نداره که خیلی هم قشنگه ولی فقط وقتی کسی بمیره خیلی ناراحت میشم 1 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ تــرس...؟ بلــه،می ترسم...وقتی به یاد اون چند ماهی که قبلا داشتم،میفتم... 2 لینک به دیدگاه
mim-shimi 25686 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ نمیدونم واقعا سوال سختیه اما خیلی برنامه دارم برا آیندم آدم وقتی متاهل میشه انگار تازه متولد شده و از صفر شروع کرده و مسئولیت به عهده گرفته 3 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ از مرگ میترسید؟ چرا؟ :JC_thinking: آره میترسم :w00: البته از نوع دردناکش چون میخوام زندگی کنم دیگه!!! حالا حالاها کار دارم آرزو دارم میخوام ماشین بخرم نسل تروریستا رو قطع کنم :w00: 3 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ بیشتر به فکر خانواده اموالا چندان هم ترسی نیست .... زِر نزن :w00: 1 لینک به دیدگاه
RezaMTJAME 9278 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ از مرگ میترسید؟ چرا؟ :jc_thinking: مورد اول: خودت که میگی به خدا و دینداری اعتقاد نداری و رگ هم برات میشه نیستی و پوچی و با مرگ از بین خواهی رفت و هیچ ارزشی ازت باقی نمیمونه..... خودت چی؟ از مرگ میترسی؟ اینکه بمیری و خدایی هم که وجود نداره و بر فنا بری و هیچ چیزی ازت باقی نمونه؟ از نیستی و نابودی میترسی؟ مورد دوم: سوال سختی هستش.... چون شخص باید توی موقعیتش قرار بگیره و بعد اظهار نظر کنه.... خود مرگ ترسناک نیست بله انتقال هستش..... از دنیا به آخرت. ولی این اعمال شخصه که مرگ اون رو سخت میکنه.... من چند ده بار به محدوده مرگ رسیدم و شاید تقدیر خداوندی نبود که بمیرم..... حداقل چند بار گلوله از نزدیک سرم رد شد طوری که گرمای مرمی اون رو حس کردم..... اون موقع یه حس خاصی هستش که نمیشه بیان کرد..... 2 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۸۹ من شخصا دلیلی برای ترس از مرگ نمیبینم... متاسفانه اینقدر جرات ندارم که خودم ترک عادت کنم... ولی هر که میگذره میبینم هیچ دلیلی برای بودن نیست... ------------------------------------------------------------------ چرا از مرگ میترسید ؟ چرا از مرگ میترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟ ... مپندارید بوم ناامیدی باز ، به بام خاطر من می کند پرواز، مپندارید جام جانم از اندوه لبریزاست ، مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ... مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟ مگر افیون افسون کار نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟ مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟ مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟ چرا از مرگ می ترسید؟ ... کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟ می و افیون فریبی تیزبال و تندپروازند اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند ... نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند ... چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟ بهشت جاودان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست ! سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است . ... همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست ، نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ، زمان در خواب بی فرجام ، خوش آن خوابی که که بیداری نمی بیند ... سر از بالین اندوه گران خویش بردارید دراین دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران ، که هر جا هرکه را زر در ترازو ، زور دربازوست ، جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند درین غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند ... سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید چر آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟ چرا از خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا از مرگ می ترسید ؟ 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده