Mohammad Aref 120454 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۸ همه تو دوران دانشجویی خودشون خاطرات بد و خوب زیادی رو دارن. این تاپیک رو زدم تا مثل یه دفترچه خاطرات واسه دوران دانشجویی باشه و هرکی خاطره جالبی از این دوران داره بگه. 53 لینک به دیدگاه
Amin 6457 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۸۸ گویا همه منتظرن تا یه نفر خاطره بگه تا بعد شروع کنن به نوشتن باشه اشکال نداره من اولیت خاطره رو میگم و سعی می کنم خلاصه بگم که خسته کننده نباشه. خاطرم +18 ساله :ws13: ترم اول دانشگاه بودیم که همون روزهای اول رفیق بی جنبه ما عاشق یه دختر شد :ws5: خلاصه شب و روز فکر دختره بود .چند تا از دوستام آمار دختره رو در اوردن و متوجه شدیم که دختر مناسبی نیست و تعداد دوست پسرهاش کمی زیاده غیر مستقیم بهش می گفتیم که طرف به دردت نمی خوره اما عشق چشماشو کور کرده بود (فیلم فریاد زیر ابو دیدید قضیه همون طوری بود).سرتونو درد نیارم یک روز بارانی قرار شد با دختر حرف بزنه چند تا از دوستان هم پشت سرش راه افتادن که تنها نباشه خلاصه در همان روز بارانی متوجه شد که طرف آره :ws6: تو همون بارون خیسو تلیس برگشتن خونه یکی از دوستام سریع گفت اهنگ ستار بذارین جو جو گریه و غمه خلاصه براش آهنگ گذاشتیم و رفیقمون رفت یه گوشه و گریه کرد .جاتون خالی خیلی بهش خندیدیم آخه یه نامه و یه نقاشی مضحکی کشیده بود که واقعا خنده دار بود نقاشیش دقیقا یادمه عکس یه چشم کشیده بود (خیلی ضایع بود) .از فردای اون روز دوستم اخلاقش عوض شد .با اون دختر هم به شدت لج افتاد:ws6: 33 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۸۸ این تاپیک رو خیلی دوست دارم شاید چون به تعداد موهای سرم از دوران دانشجوییم خاطره دارم جای دیگه که عضوم خاطره زیاد نوشتم از این دوران... ببینم چیا اونجا ننوشتم اینجا بنویسم که تکراری نشه فقط اینو بگم که دوران دانشجویی بهترین دورانه 13 لینک به دیدگاه
Amin 6457 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۸۸ این تاپیک رو خیلی دوست دارم شاید چون به تعداد موهای سرم از دوران دانشجوییم خاطره دارمجای دیگه که عضوم خاطره زیاد نوشتم از این دوران... ببینم چیا اونجا ننوشتم اینجا بنویسم که تکراری نشه فقط اینو بگم که دوران دانشجویی بهترین دورانه من کلا از نوشتن خوشم میاد .سعی می کنم خاطرات اون دورانو بنویسم شاید از دوران دبیرستان هم بنویسم :ws11: خاطراتی هم که قبلا نوشتی بهتریناشو دوباره بگو ما هم بشنویم .اینجا با اونجا فرق می کنه :ws6: 10 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۸۸ این خاطره مربوط به اولین روزهاییه که وارد دانشگاه و خوابگاه شدم اون موقع واقعا دیدمون به همه چیز جالب بود ترم اول هیچ چیزی نمیتونست باعث بشه که ما خوشحال نباشیم من و 5 نفر از هم اتاقیام تو یک واحد زندگی میکردیم درست کنار سرپرستیه خوابگاه ولی خب این هیچ وقت باعث نشد شیطونی نکنیم یا از شیطنتمون کم کنیم شاید اولین سوتیی که دادیم و تا مدت ها بهش میخندیدیم این بود که الان میگم: چند روز بعد از شروعه زندگیه دانشجویی سرپرست خوابگاه اومد سراغ ما و بخاطر سر و صدامون بهمون تذکر داد و گفت که فراموش نکنین که ساعت 11شب خاموشیه. ما هممون تعجب کردیم که خاموشی........ ولی خب سوالی نپرسیدیم اون روز صبح داشتیم فکر میکردیم چطور ممکنه چنین چیزی چون کمه کم ما تا ساعت 3صبح بیدار بودیم آخه نه که ما زیادی بی تجربه و مثبت بودیم فکر می کردیم منظورش اینه که ساعت 11 به بعد باید چراغ رو خاموش کنیم و بخوابیم...(به خصوص این چراغ خاموووش شدیدا فکرمون رو مشغول کرده بود) اون شب ساعت نزدیک 11 که شد من رفتم و چایی گذاشتم از اونجا که خیلی حرف گوش کن بودیم چراغرو خاموش کردیم بعد هم تو تاریکیه مطلق نشستیم به چایی خوردن و خندیدن و حرف زدن و شلوغ کردن..... و به خیال خودمون چقدر هم داشتیم خلاف می کردیم و قانون رو نقض کرده بودیم بعدا که دوزاریمون افتاد واقعا قیافه تک تکمون دیدنی بود که اینجوری رفته بودیم سر کار... تازه فرداشم باز سرپرست اومد و بخاطر سر و صدا بهمون اخطار داد(کاری که تو تمام مدتی که خوابگاه بودم هر شب انجام میداد) :dفکر کنم واسش عادت شده بود 26 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۸۸ ترم 3 که بودیم یکی از کلاس ها بود که واقعا قابلیت پیچش نداشت و استادش خیلی سخت گیر بود این بود که من و دوستام همیشه سر کلاس میرفتیم تا غیبتامون رو واسه آخر نگهداریم یک روز من واقعا حالم خوب نبود با اینکه اومدم دانشگاه اما نرفتم سر کلاس کلاسمون ساعت 3شروع میشد بیرون کلاس رو صندلی نشستم و ... چند دقیقه که گذشت یکی از پسرامون اومد از دور دید من بیرون نشستم مثل اینکه با خودش فکر کرده بود حتما کلاس تشکیل نشده(بعدا خودش گفت) و رفت.. چند دقیقه بعدش یکی دیگه و این حالت زیاد پیش اومد کم کم خودم شک کرده بودم که شاید اشتباه دیدم که استاد رفته سر کلاس آخه بیشتر از نصف کلاس رو دیدم که با دیدنه من رفتن از دانشگاه بیرون(حتی نمیومدن سوال بپرسن فقط با خوشحالی برمیگشتن) واقعا خندم گرفته بود رفتم یواشکی توی کلاس رو از شیشه ی پشت در نگاه کردم و دیدم فقط 6،7نفر توی کلاس نشستن و استادمون وحشتناک عصبانی بود کلی از این موقعیت خندم گرفته بود این نشون میده دانشجو جماعت در هر شرایطی منتظر پیچشه کلاسشه فرداش با بچه ها خیلی سر این موضوع خندیدم تقریبا همه رفته بودن سر کار.... 27 لینک به دیدگاه
Amin 6457 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۸۸ سلام.دوباره.یادش به خیر امتحان طراحی اجزا داشتیم .با دوستم 5 روز تمام درس خوندیم.می دونستیم امتحان کتاب باز هستش برای همین کلی مطلب تو کتابهامون نوشته بودیم و اماده برای امتحان.روز امتحان رسید قبلش استاد خبر داد که فقط یه سوال طرح کرده :ws1: اینو که گفت خواستیم از همون مسیری که امدیم برگردیم خلاصه بعد از کلی بگو و مگو با دوستان نتیجه گرفتیک که بریم سر جلسه .امتحان تو سالن برگزار میشد و دانشجوهای رشته های دیگه هم بودن برو بچه ما به کلی کتاب اومدن حتی حلول هم اورده بودن ملت تعجب می کردن که اینا می خوان چه کار کنن.خلاصه امتحان شروع شد و نزدیک به 4 ساعت وقت به ما دادن برای جواب دادن به یک سوال شاید هم بیشتر همه گیج شده بودیم و کتابها هم به دردمون نمی خورد دانشجوهای دیگه امتحانشون تمام میشد و گروهای جدید برای امتحان دادن می اومدن اما ما همچنان نشسته بودیم انواع طراحی ها تو سوالش بود .چرخدنده و تسمه و شفت و مهره و پیچ و ............. ملت بهمون می خندیدن :ws1: امتحان تمام شد جواب بعضی ها 10 صفحه شده بود بعضی ها بیشتر اما در کل همه میدونستن که امتحانو خراب کردن .بگذریم که استاد رحم کرد و به غیر از چند تا نمره 3 و 4 باقی رو قبول کرد .حتما می خواین بدونید من چند گرفتم اره ؟؟؟؟؟ :ws13: 16 لینک به دیدگاه
Abo0ozar 8637 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۸۸ يه خاطره تصويري دارم شما كلي بخنديد ها.ما ( من و محمد ) يه دوست داريم به اسم ك. ص . اين آقا ك.ص 2 سال با ما هم اتاق بود. از خصوصياتش بگم. وراج بود. مدام در حال فك زدن بود. بد مي رفت رو مخ آدم. اگه ميخواست يه چيزس ازت بگيره اين قدر عاصيت مي كرد تا دو دستي تقديمش كني كه از شرش خلاص شي. هميشه اخرهاي شب كه ميشد يه تكه كاغد داشت به اندازه كف دست كه از كمد درش مياورد و شروع مي كرد به نوشتن. 1294 ريال بدهكار ابوذر. 1099 ريال از محمد ميخوام( يادم باشه حتماً از محمد بگيرم). جزوه رو برا كپي از خانم ... بگيرم ( ميگفت خانوما خوب كپي برداري مي كنن ) و ... هر چه بگم كم گفتم. ما سال 3 بوديم ، يه روز تصميم گرفت كه ديگه با برنامه ريزي كاراشو انجام بده. استاد برنامه نوشتن بود. اين يكي از برنامه هاش بود. با دقت بخونيد ادامه داره خلاصه شب شد ك. ص نيومد. ساعت 3 اومد گرفت خوابيد. فردا برا نماز پا نشد تا ما ( من ، محمد و جواد هم اتاقيمون )بيدار شديم.ساعت 9 از خواب بيدار شد. تصميم گرفتيم مسخره كنيم. اخه برنامش 24 ساعت هم عملي نشد. شروع كرديم براش برنامه نوشتن . اين برنامه رو بخونيد. ( لطفا كامپيوترتون رو به آفتاب نباشه ) اين برنامه رو ما نوشتيم براش. (بچه هايي كه تو پارك گفتگو بودن اين دست خط براشون آشناس ( محمد ديگه) گفتم رو به آفتاب نباشه چون شروع به رقص ميكنه بعد نمي تونيد بخونيد ) حالا ميدونيد چرا نوشتيم 31 منهاي 14 مساوي با 14؟ برگرديد عكس بالا نوشته كه برنامه از تاريخ 13 ارديبهشت تا 31 ارديبهشت. بعد پايين نوشته 15 روز اشعار اخر هر برنامه رو بخونيدو مقايسه كنيد. يادم رفت بگم ك.ص رياضيش عالي بود 40 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120454 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۸۸ یادش بخیر ابوذر. حالا تو هم اینجا یا نمره ما رو لو بده یا دست خط ما رو 13 لینک به دیدگاه
Abo0ozar 8637 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۸۸ اره. عجب روزايي بود. محمد ميخوام 4 5 تا خاطره تصويري ديگه هم بذارم. حالا وايسا 9 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۸۸ تو امتحانای همین ترم یه روز با دوستام پشت هم بدشانسی می آوردیم کلی وضعیتمون خنده دار شده بود(اخه خیلییم خسته بودیم و بیدار خوابی زیاد کشیده بودیم) صبح یکی از روزهای زیبای امتحانات ما رفتیم امتحانمون رو دادیم و استادش هم شدیدا با سوالات امتحان غافلگیرمون کرد جون سبک سوالاتش رو کاملا تغییر داده بود(360درجه) با یکی ار هم خونه هام از جلسه اومدیم بیرون کلی خندیدیم که چه رو دستی خوردیم و یکم که حرف زدیم متوجه شدیم که ناهار هیچی نداریم یخچالمونم که چند روز قبلتر از صدقه سریه قوی وضعیف شدنه برقا سوخته بود در نتیجه کاربریش به کمد تبدیل شده بودو باز در نتیجه هیچی توش نداشتیم..... و باز هم در نتیجه مجبور بودیم که ناهار از دانشگاه بگیریم ناهار چی بوووود؟؟؟؟ماکارونی و این شد که همونجا که غذاهارو میگرفتیم تا میتونستیم ماست هم گرفتیم که غذا از گلومون بره پایین ملیحه دوست دیگمونم امتحانش تموم شد اومد پایین و گفتیم بریم خونه(قابل توجه که ما 5نفر هم خونه بودیم با 2تا کلید که یکیش همیشه گم میشد عملا استفاده نداشت میموند یکی واسه همه)دو تا دوست دیگمون قرار بود خونه باشن اما وقتی رسیدیم پشت در متوجه شدیم که رفتن بیرون حالا حالا هاهم قصد اومدن ندارن و این شد که من مجبور شدم از در حیاطمون برم بالا اما چه شکلیش خیلی خنده دار بود آخه اصلا جای پا هیچی نداشت نیم متر بالا تر از خود در هم دوباره یه پوشش دیگه بود و وضعیت رو بدتر میکرد اون بالا هم تا دلتون بخواد مو چسب بود. به هر حال باید میرفتم دیگه من چسبیده بودم به در دوستام از پایین پام رو گرفته بودن ولی چون زورشون کم بود کار زیادی ازشون بر نمیومد که به بالا هل بدن حالا این در حیاطه ما هم رسواااااا چنان تلق تولوقی میکرد که همه همسایه ها خبردار شدن اون وسط هر سه تامون خندمونم گرفته بود دیگه نورالانور شده بود تو همون موقعیت همه مونده بودیم و میخندیدیم دوستام از خنده میلرزیدن نمیتونستن درست وایسن به هرحال آخرش رسیدم به بالای در دیدم جای پریدن نداره مجبور شدم کل حیاط رو از اون بالا دور بزنم فقط یه جا می شد پرید پایین اونم قسمتی بود که کلی پله میخورد یعنی باید رو پله ها میپریدمو پریدم خداروشکر پام نشکست اینجا که رسیدم مردم از خنده آخه یکی از پنجره هامون عمرا از بیرون باز نمی شد پنجره آشپزخونه میموند که اونم توری داشت توریشم فیکس بود خلاصه که تنها راه این بود که پارش کنم و ما بالاخره به داخل خونه رسیدیم 18 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۸۸ این خاطره مربوط میشه به ترم 1 از اون جایی که همه دانشجوهای محترم هم میدونن کلا تخلف و اینکه به آدم کاریو که بگن نکن دلش می خواد انجام بده به خصوص قوانینه الکی خوابگاه ها... خب خوابگاه قوانین خاص خودش رو داره که تقریبا ما هیچیشو انجام ندادیم:ws13: یک شب دوستامون اومده بودن واحد ما و حسابی جمعمون جمع بود و در حال شوخی و شیطنت که تصمیم گرفتیم 7خبیث بازی کنیم:ws6:(تو خوابگاه خلاف بود مثلا) همون اولای ترم بود نزدیک 12 نفری بودیم که گرد نشسته بودیم و شروع کردیم حالا دیگه شلوغ هم می کردیم وسطاش تو اتاق صدا به صدا نمیرسید که یه دفعه سرپرستمون در اتاق رو زد که بیاد تو ببینه این همه شلوغی واسه چیه حالا ما رو میگید یک ثانیه تمام ورق ها شوت شد زیر تختا و من یه جزوه درسه فیزیک پشتم بود گذاشتم وسطمون(که یعنی مثلا 12نفری داشتیم با یک جزوه فیزیک می خوندیم) سرپرست که اومد تو خیلی به خودمون فشار آوردیم که در اون لحظه از خنده منفجر نشیم آخه قیافه همه دیدنی بود فرض کنین من یه جزوه گرفته بودم دستم از توش نکته می گفتم بقیه هم با دقت کامل گوش می کردن هیچکسم نمی خندید(خب داشتیم درس میخوندیم مگه چیه)سرپرستمون رفت و در که بسته شد هر کس یه گوشه اتاق افتاده بود می خندید به قیافه اون یکی که چجوری شده بود و منه بنده خدا که داشتم نکته از درس فیزیک میگفتم برای بچه ها خلاصه که بعدش ورق هارو هم نتونستیم کامل پبدا کنی معلوم نبود کجا شوت شدن ولی خب بسیار کارهای دیگه واسه شیطنت و کفری کردن سرپرست بود که انجام بدیم 17 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120454 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۸۸ چه تاپیک خنده داری شده :ws10: خیلی باحال بود مخصوصاً اولیه. ولی خوش به حال خودمون که خوابگامون ول بود. اکثر خاطره های دانشجویی هم یا واسه دوران امتحانا میشه یا یا خوابگاه. 6 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۸۸ چه تاپیک خنده داری شده :ws10: خیلی باحال بود مخصوصاً اولیه. ولی خوش به حال خودمون که خوابگامون ول بود. اکثر خاطره های دانشجویی هم یا واسه دوران امتحانا میشه یا خوابگاه. دقیقا این دو مورد انگار فقط واسه خاطره سازین آدم به هرچی فکر میکنه میبینه یه سرش میرسه به امتحانا یا وقایع خوابگاه 2 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۸۸ واسه درس طراحی کاشتمون از طرف دانشگاه رفتیم باغ گلها(اصفهان)بماند همه شیطنت ها و شوخیهایی که کردیم چقدر هم از استادمون که دوست داشتنی ترین استاد دنیاست منفی گرفتیم (یه جا که خیلی کفری شده بود به من گفت خانوم... از طرف کل کلاس واسه شما منفی میذارم:ws5:) ولی قسمت آخرش از همه بیشتر چسبید:موقع برگشتن دیگه هوا تاریک شده بود و 1ساعتی داشتیم تا برسیم به شهر دانشجوییمون تقریبا همه تو اتوبوس خوابشون برده بود از خستگی.من و 2تا از دوستام که معمولا ازدیاد انرژی داریم اون ته نشسته بودیم عکس هایی که اون روز گرفتیمو نگاه میکردیم و از اینکه همه خواب بودن کلی متعجب بودیم که شدیدا احساس گشنگی کردیم ولی چیزی دمه دستمون نبود که بخوریم تا من بلند یکی از بچه هارو که جلوتر بود صدا کردم ببینم خوراکی داره بده به ما یا نه؟ بعد تازه یادم افتاد همه خواب بودن دوست کنارم اومد درستش کنه با یه صدای بلند تر داد زد ببخشید بخوابیدخیلی کار جالبی کرد چون 2،3ردیف جلمون همرو بیدار کردیم بعد یه ترفند زدیم که باعث شد دنیای خوراکی به دست بیاریم 3تایی باهم زدیم زیر آواز اونم با ناهنجارترین شکل ممکن تقریبا همرو بیدار کردیم چراغ اتوبوسم روشن شد و واسه اینکه ما نخونیم و صدامون در نیادکلی پفک و خوراکی رسید عقب و واقعا کار ساز بود چون دیگه وقت خوندن نداشتیم ...:ws2: 13 لینک به دیدگاه
Abo0ozar 8637 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۸۸ به به واقعا سفرهاي دانشجويي باحاله 3 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 شهریور، ۱۳۸۸ در طول ترم هر وقت دوستان و هم کلاسی های من ارائه مقاله داشته باشن من تمام سعیم رو می کنم که روحیشون شاد باشه اینه که همیشه بنده های خدا موقع ارائه هاشون در حال خندیدنن و استاد کلی شاکی میشه و به همین خاطر دوستام تو این زمینه خیلی دوست دارن تلافی کنن.... یک روز یه ارائه ای داشتم که تقریبا همه بچه ها واسم نقشه کشیده بودن که فقط سر کلاس من رو بخندونن و نذارن درست ارائه بدم... منم از چند روز قبل ترش خوب رو خودم کار کردم که به هیچ عنوان خندم نگیره روز موعود فرا رسید.... اون روز با همخونم رفتیم دانشگاه ولی اون خیلی حالش خوب نبود و قبل از شروع کلاس بهم گفت انوشه من سرم رو میذارم رو میز موقع ارائت(گفت که یه وقت من ناراحت نشم چه دووووست خوبی دارم:ws2:) خلاصه کلاس شروع شده من اومدم و شروع کردم خدایاااا کلاسمون دیدنی شده بود تقریبا اکثر دوستام قیافه هاشون رو کج و کوله کرده بودن کافی بود یکی بیاد تو کلاسه ما اینا رو ببینه یه راست همه رو با هم میفرستاد تیمارستان..... ولی چون من رو خودم خیلی کار کرده بودم باز با جدیت ارائه میدادم و تو چشم هیچ کس نگاه نمی کردم و همه تا حدود زیادی داشتن میرفتن به سمت ضایع شدگی که..... همینطور که سرم رو می چرخوندم یه نگاه به همخونم کردم ببینم حالش بهتر ه یا نه درست همون موقع سرش رو بلند کرد با اون قیافه رنگ پریدش و با جدیت کامل زبونش رو در اورد و دوباره سرش رو گذاشت رو میز:ws10:(انگار بهش وحی شده بود) همینجا بود که یه تپق زدم و دیگه نشد جلو خندم رو بگیرم دل دوستام هم همه خنک شد 15 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۸۸ بازم خودم مینویسم ترم 2که بودم واحد درسی ریاضی عمومیمون با یه استاد خنثایی بود که نگو سر کلاس فقط اذیت میکردیمو اون ته میخندیدیم انصافا هم چقدر بنده خدا سعی میکرد خوب درس بده ولی خب خیلی روش تدریسش خوب نبود چقدرم جزوه داد فقط بحث انتگرالش 20 ،30 صفحه شده بود(منم خیلی از این قسمت بدم میاد) یسری 1تاریخو واسه امتحان میان ترم تعیین کردو گفت حذفیه خوب بخونید،ترمای اولم کی رو دوره درسه ؟؟؟من خودم از ترم 4یکم رو دورش افتادم خلاصه که روز امتحان رسید من بشخصه هیچی نرسیدم بخونم . منو 2تا از دوستام رفتیم اون ته عین این آدمای ضایع چسبیدیم به همو منم وسط نشستم(بقیه بچه های کلاس تقریبا عین بچه های خوب خودشون با فاصله نشسته بودن).استاد که اومد تو کلاس برگه هارو داد ولی قبل از شروعه امتحان یه نگاه به من کردو گفت خانم فلانی لطف کنین بیاین ردیف اول بشینین حالا فکر کن 4ردیف اول کاملا خالی بود.منو میگی اصلا به روی خودم نیاوردم سرمو انداختم رو برگم که دوباره صدام کرد گفت زودتر لطفا تا امتحانو شروع کنیم.........:ws11:(عجبا اصلا متوجه نبود میخوایم تقلب کنیم) منم که چاره ای نداشتم و از یه طرفم دیگه نمرمم پر شده بود با اون جلو رفتنم تصمیم گرفتم برم تو فاز فیلم کردن استاد واسه همین گفتم: یعنی چی استاد بین این همه فقط اسم منو صدا میکنین شما با این کارتون به شخصیت من توهین کردین این واسه من خیلی گرون تموم شده:ws10: و... بنده خدا کپ کرده بود چی بگه بعدشم با یه قیافه حق به جانب رفتم جلو یه نگاه به برگه کردم دیدم نصفشو بلدم ولی نصفش....اولیارو حل کردمو بعد رفتم تو فاز ناراحت. خودکارمو گذاشتمو مثلا دیگه خیلی داشتم ناراحتی میکشیدم چهره ای ناراحت به رخساره گرفته بودم که استاد اومد بالاسرم که چی شده چرا نمینویسی گفتم شما با کاری که کردین باعث شدین من دیگه تمرکزمو از دست بدم و نتونم رو سوالا خوب فکر کنم:ws28:(آره جوووونه خودم)وای یه چیزایی میگفتم در اون لحظه خودم نزدیک به انفجار بودم از خنده ولی واسه سرکار گذاشتن استاده خوب بود.بعدشم تا آخر امتحان 1001 بار اومد عذر خواهی کرد هی میگفت باور کنین من چنین قصدی نداشتم... الآن که فکر میکنم یه اپسیلن پشیمونم چون خیلی بنده خدارو ناراحت کردم فکر میکرد مرتکب چه گناهه بزرگی شده ولی خب دیگه... 11 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۸ این خاصره که مینویسم در واقع میشه برای دو روز پیش یعنی پنجشنبه این ترم یه جورایی ترمه آخریه که من و دوستام تو دانشگاه واحد درسی داریم و بعد از اون یا بچه ها میرن و یا مثل من فقط پروژه پایانیشون رو میذارن برای ترمه بعد که اونم دیگه کلاس رفتن نداره اینکه کلی سعی میکنیم از بودن کناره هم استفاده کنیم پنجشنبه کله دانشگاه و ریختیم بهم راه میرفتیم به یه دیوار میرسیدیم میگفتیم این خاطرست وایمیستادیم عکس میگرفتیم باز میرفتیم جلو ستون میدیدم همه وای میستادیم عکس میگرفتیم از چند ترم قبل ترش ما بحثی داشتیم به اسمه عکس تکی و ماجرا از این قرار بود که هر جا میدیدیم از دوستامون دارن 1 یا 2،3نفره عکس میگیرن همه مدیویدیم توی عکسو عمرا نمیذاشتیم عکس شخصی بگیرن(این همه ای که میگم 20 نفری میشدیم) این پنجشنبه هم از این حالت مستثنی نبود ما 5،6نفر هی داشتیم عکس میگرفتیم و رفته بودیم جلو در ورودی میگفتیم این در خاطرست عکس میگرفتیم که یه هو یکی از بچه ها داد زد ااااااااااااا عکس تکیه و خلاصه در ظرف چند ثانیه دیدیم از نقاط مختلف دانشگاه سیل عظیمی از دوستان اومدنو پریدن که تو عکس باشن و با هر دوربین که عکس گرفته میشد چنر نفر دیگه رو میدیدیم که دارن میدون برسن به عکس عکساش خیلی خنده دار شده از اون خنده دار تر ورودی جدید های دانشگاه بودن.بنده های خدا قیافه هاشون دیدن داشت چقدر خوبه که عکس هست و این لحظه هارو حفظ میکنه امیدوارم همتون از دانشگاه خاطرات خوبی داشته باشین 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده