رفتن به مطلب

اپیکور (فیلسوف شادکامی)


ارسال های توصیه شده

مایلم تعریفتونو از مرگ بدونم ؟

مرگ یعنی چی؟با مرگ چه اتفاقی میفته؟

نگاهتون به خود دنیا چیه؟که با رفتن ازش بهش میگیم مرگ اتفاق افتاد.؟

لینک به دیدگاه
مایلم تعریفتونو از مرگ بدونم ؟

مرگ یعنی چی؟با مرگ چه اتفاقی میفته؟

نگاهتون به خود دنیا چیه؟که با رفتن ازش بهش میگیم مرگ اتفاق افتاد.؟

 

 

از «زندگي» مي‌پرسيد و از «مرگ».

 

اما مرگ چيزي نيست كه «وجود» داشته باشه. مرگ تنها وجودنداشتن، و فقدان همين «زندگي» هست.

 

پس درباره چيزي كه وجود نداره، آيا صحبت از ماهيتش امكان داره؟ مسلماً نه!

 

در واقع حرف اپيكور هم همين بود، نگراني از چيزي كه هرگز وجود نداره، عاقلانه نيست.

 

 

 

اما وقتي ما از مرگ صحبت مي‌كنيم، انگار كه براي مرگ، و براي خودمون پس از مرگ (!) «وجود» قائليم.

 

پس در اينجا بايد تصحيح كرد كه اونچه كه ما ازش صحبت مي‌كنيم، مرگ نيست، بلكه يك زندگي ديگر هست.

 

و در واقع مرگ، تنها يك «اسم» هست، اسم يك مكان، نقطه‌ مرزي دو كشور وجود!

 

 

 

چرا گفتم دو كشور وجود ؟

 

چون هرگز ممكن نيست بعد از اين هستي (و گذر از مرز مرگ) وارد كشور نيستي بشيم !!

 

چون در اين حالت ما معتقديم كه : يك طرف هستي است، و در طرف ديگر نيستي است.

 

و در اين صورت يعني براي نيستي «وجود» قائل شديم : يعني جايي (!) بنام نيستي.

 

و چنين چيزي، نيستي نيست، بدون شك «هستي» است.

 

 

پس من طبق اونچه كه گفتم، كاملاً بر اين باورم كه مرگ، تنها يك اسم هست، و مرزي است كه بايد از اون عبور كرد. و در طرف ديگر اين مرز هم باز هستي است. (چون اصلا امكان دوتا بودن وجود نداره - جز هستي چيزي نيست) اما چه چيزي بين اين دو نوع هستي متفاوت هست؟ چگونه بودن‌مان!

 

 

اين بود سهم من از اين حكمت. ببخشيد اگر طولاني يا مبهم شد :icon_gol:

لینک به دیدگاه

بنظر من "نهراسیدن از مرگ" فرق داره با "فکرنکردن به مرگ". ما ها اکثرا به مرگ فکر نمی کنم، به چیزا دیگه فکر میکنیم، اما تمایل به حفظ بقا و عدم تمال به مرگ بنظرم یه مسئله غریزی هستش در ما، ما بخاطر حفظ بقا سر کار می ریم، بخاطر حفظ بقا غذا میخوریم، سعی می کنیم مریض نشیم و ... بخاطر حفظ بقا و عدم تمایل به مرگ به نیازهامون پاسخ می دیم. اگه اصلا از مرگ نترسیم، پس یعنی مرگ یا بقامون واسمون فرقی نداره، پس چرا اینهمه زحمت می کشیم؟ ممنون می شم فکور و قاصدک نظرشون رو بگن.

لینک به دیدگاه
درود بر دوست فکور ما

 

درباره مرگ من هم با شما هم عقیدم، اما برای بررسی موضوع، اجازه بدید تا از حضور شما کمک بگیریم و درباره سوال دوستمون تحقیق کنیم که آیا شما، بعنوان یک نمونه از انسان‌هایی که بر بیم مرگ غلبه کردند، آیا گمان می‌کنید این مرگ‌نهراسی، با عدم ابتلا به اختلالاتی مثل حرص و حسادت در وجود شما هیچ رابطه‌ای داره یا خیر ؟

 

چون در بالاتر من ادعا کردم چنین کسی که بر بیم مرگ غلبه کرده، تواماً از شجاعت و خردی برخوردار هست که به این قبیل اختلالات هم دچار نمیشه؛ و البته دوست ما درصدد تحقیق این مدعا براومدند که حالا این سوال رو از شما بعنوان یک نمونه‌ی حاضر پرسیدم :icon_gol:

 

با سلام

چشم ، عرض میکنم.از نظر من اگر نهایت غائی اعمال و افکار انسان بطرف معقولات نباشه ، نمیتواند زندگی حکیمانه ای داشته باشه.هدف هر رفتاری در زندگی به اینه که ببینیم دایره رفتار ما به کجا منتهی میشه. از سوی دیگر من معتقدم که پایان هر چیزی ، رسیدن به آغاز است.پایان این عالم هم رسیدن به حق است یا نزدیک تر شدن به آنست.پس اگه قطعا به اینا که میگم ، اعتقاد راسخ داشته باشیم ، دیگه از طی طریق بطرف پایان که همان رسیدن به آغاز هست هیچ ترسی و نگرانیی نخواهیم داشت.

در مورد خیلی از خصلت های رفتاری و پنداری انسانها ، نظیر حرص و حسادت و خیلی چیزای شبیه به این باید عرض کنم که من هیچکدام اینا رو ندارم و اتفاق افتاده که براشون حس ویار هم پیدا کردم ولی نصیبم نشده.یعنی جایی تو وجود یا ادراکاتم برای این چیزا یا وجود نداره و یا با سرشتم منطبق نیست.اگر نور ادراک نباشد ، زندگی انسان دچار آشوب پنهان میشه و نمیتونه پا از دایره محسوسات بیرون بذاره و طبعات چنین وضعیتی دچار شدن به حرص و آز و ترس و طمع و گرفتار شدن در منجلاب نیاز های مادی و فیزیولوژیکی و غریزی است.مرسی

لینک به دیدگاه
بنظر من "نهراسیدن از مرگ" فرق داره با "فکرنکردن به مرگ". ما ها اکثرا به مرگ فکر نمی کنم، به چیزا دیگه فکر میکنیم، اما تمایل به حفظ بقا و عدم تمال به مرگ بنظرم یه مسئله غریزی هستش در ما، ما بخاطر حفظ بقا سر کار می ریم، بخاطر حفظ بقا غذا میخوریم، سعی می کنیم مریض نشیم و ... بخاطر حفظ بقا و عدم تمایل به مرگ به نیازهامون پاسخ می دیم. اگه اصلا از مرگ نترسیم، پس یعنی مرگ یا بقامون واسمون فرقی نداره، پس چرا اینهمه زحمت می کشیم؟ ممنون می شم فکور و قاصدک نظرشون رو بگن.

 

انسان بطور غریزی دارای حس نیاز هست.نیاز میتونه مادی ، فیزیولوژیکی ، روحی و غریزی باشه.به محض احساس نیاز فکر هم بعنوان یک ابزار بکار می افته و شرایطی رو برامون مهیا میکنه که ما با ایجاد اون شرایط به نیاز هامون برسیم.هر چه حس نیاز انسان ( نیاز فکری ، معنوی ، روحی ، مادی ، تجملاتی ، معیشتی و .......) قوی تر باشه ، قدرت تاخت وتاز فکر هم زیادتر میشه تا ما رو به هدفمون برسونه.این حالت ها ربط مستقیمی به تلاش برای بقا و اینا نداره ، هرچند که کاملا هم بی ربط نیست و دلیلی هم برای سعی در جهت دوری از مرگ هم نیست.انسانها اسیر شرایط محیط هستند و این شرایط و فشار عوامل محیطی مجال تامل و دقیق اندیشی و صریح بینی رو از اونا میگیره.همین غفلت باعث میشه که نتونه به باطن وجودش نزدیک بشه و از علل شناخت نیاز ها هم بی اطلاع میمونه.هر روز تعلقاتش بیشتر میشه و البته مجال اندیشه ترک تعلقاتش هم نصیبش نمیشه.در چنین شرایطی زندگیش عینا مثل تکرار چند تا تصویر میشه ( مشغول ساختن ذهن در سطح الفاظ ، تعابیر ، صورتها و نظریه ها ) و همین مشغله ها بهش امکان نمیده که به زندگی بعد از مرگ هم بدرستی فکر بکنه و براش ناشناخته میمونه و طبعا انسان از ناشناخته ها می ترسه.برعکس این حالت یعنی نترسیدن از مرگ.

لینک به دیدگاه
بنظر من "نهراسیدن از مرگ" فرق داره با "فکرنکردن به مرگ". ما ها اکثرا به مرگ فکر نمی کنم، به چیزا دیگه فکر میکنیم، اما تمایل به حفظ بقا و عدم تمال به مرگ بنظرم یه مسئله غریزی هستش در ما، ما بخاطر حفظ بقا سر کار می ریم، بخاطر حفظ بقا غذا میخوریم، سعی می کنیم مریض نشیم و ... بخاطر حفظ بقا و عدم تمایل به مرگ به نیازهامون پاسخ می دیم. اگه اصلا از مرگ نترسیم، پس یعنی مرگ یا بقامون واسمون فرقی نداره، پس چرا اینهمه زحمت می کشیم؟ ممنون می شم فکور و قاصدک نظرشون رو بگن.

 

من با مقدمات نوشته شما موافقم، اما موافق نيستم كه از اون مقدمات اين نتيجه حاصل ميشه كه :

 

اگه اصلا از مرگ نترسیم، پس یعنی مرگ یا بقامون واسمون فرقی نداره

 

يعني مخالف اين نظريه هستم كه هركس از مرگ نهراسه، (پس) به پوچي مي‌رسه و شور زندگي درونش خاموش مي‌شه.

 

اتفاقا برعكس، بنظر من بيشتر اين افراد (چنانچه از قوه‌ي خرد و تمييز برخوردار باشند)، با شور و هيجان و شهامت فوق‌العاده‌اي به زندگي مي‌پردازند.

 

اين فرد، اگر معتقد به هستي پس از مرگ باشه، بدون شك شيوه‌ِي زندگيش رو طوري انتخاب مي‌كنه كه در زندگي بعديش حسرت اين زندگي رو نخوره، پس براي چنين كسي، مرگ قله‌ي زندگي هست، چون تمام تلاشش رو براي به تمامي زيستن‌ش كشيده، و حالا بايد بجايي بره تا از حاصل دسترنجش برخوردار بشه.

 

و در طرف مقابل، اگر كسي اين عمر رو تنها فرصت براي «بودن» بدونه، منطقي اين هست كه باز هم، اين فرصت رو بشدت بيشتر از ديگران غنيمت بشمره و با شور و بدون ترس، به زندگي بپردازه. اما گاهي مي‌بينيم افرادي از اين دسته، كه به پوچي معتقد هستند، به خودكشي دست مي‌زنند، يا كاملا مغموم و بي‌تفاوت زندگي مي‌گذرونند، و يا بدتر اينكه چون هيچ حساب و كتابي رو متصور نيستند، به انواع شرارت‌ها دست مي‌زنند. اينها بنظر من كساني هستند كه به خطايند. و اگر خردمند واقعي مي‌بودند، چنين انتخابي نمي‌كردند.

 

اونها مثل كساني هستند كه به يك مهماني وارد شدند، اما چون نمي‌دونند كه بعد از پايان اين مهماني چه خواهد شد، و چون گمان مي‌كنند بر اونها مسلم شده كه بعد از اين مهماني چيزي وجود نداره، و همه‌ي اين‌ مهماني و اطعمه و اشربه و مهمان‌ها تنها برحسب تصادف در اينجا جمع شدند، تمام ميزها رو چپه مي‌كنند و جام‌ها رو مي‌شكنند و فرياد ميزنند كه هيچ چيز زيبايي وجود نداره، و ما همه مي‌ميريم... بنظر شما ديدگاه و كار اينها خردمندانه است يا كودكانه ؟

 

 

«هيچ چيز زيبايي وجود نداره، و ما همه مي‌ميريم.»

 

اين جمله از چند جهت غلط هست؛ كه اگر نياز بود توضيح خواهم داد :w16::icon_gol:

لینک به دیدگاه

پس ما معتقدیم دنیایی بعد از مرگ(رفتن به مرحله ی دیگری از زندگی خارج از بعد زمان)

کسی که به بعد این دنیا اعتقاد داره طبیعتا خدایی رو هم تو ذهنش داره

 

فلسفه ی زندگی اپیکور شادی و لذت بردن از زندگی هست(لذت شکم،لذت فکر و.....)به شرطی که این لذت پست و بی پایه و دون نشه

همچنین میگه ترس از خدا و ترس از مرگ موجب بدبختی میشه چون میگه مرگ به ما ربطی نداره

 

ایپکور فیلسوفه طبیعتا پشت حرفش 100ها سند و مدرک هست اما

مشکلی که ما انسانها داریم اینکه نمیتونیم مرز مشخصی رو رعایت کنیم مثال میزنم

 

وقتی میگم مرز مشخص یعنی میزان لذت بردن و نوع لذت بردن هم مهمه ممکنه من بگم دوس دارم زیباترین آدم در دنیا باشم و ازش لذت ببرم و به طبع اون هر کی رو که حس کنم بهتره یا حسادت کنم یا طمع کنم و و و ......

 

فکر کردن به اینکه روزی از این دنیا خواهم رفت بد نیست موجب بدبختی نمیشه اما به شرطها و شروطها (به شرطی که من نوعی بدانم وقتی دنیا گذراست غم و غصه خوردن به قول اپیکور ارزش نداره بدونم که سرمایه ی من و پشتوانه ی من چه چیزاهایی خواهد بود و بدی و حسادت و حرص و طمع برام ارزشی نخواهد اورد)

 

در مورد خدا ترسی:بستگی به تعریف آدمی از خدا داره به تعداد آدمها خدای متفاوت و تعریف متفاوتی وجود داره چیزی که من یاد گرفتم اینه ترس مانع بزرگ نزدیکی هست تو تربیت بچه به قول مامانم بچه اگه بترسه ازت همه زندگیش با دلهره میگذره ممکنه کارش به دروغ بکشه کارش به جاهای خیلی باریکتر بکشه اما جلو روی تو همه شو انکار بکنه تو مقیاس بزرگتر خدای من و خود من هم همین صدق میکنه ترس من از خدا هیچ وقت رابطه ی خوبی رو نخواهد ساخت و میشه عین همون انکار و دروغ و باتلاق میشه حرف اپیکور

 

 

نترسیدن از مرگ هم به نظر من چند نوع هست:

1-من معتقدم همین دنیا اول و اخرش هست پس چرا باید بترسم؟میمیرم تموم میشه میره

2-من معتقدم این دنیا گذارست پس میدونم چیکار دارم میکنم و نگران کرده و نکرده ام نیستم شجاعت رفتن رو هم دارم (این مورد شامل زیر مجموعه های زیادی هست)

 

به جرات میگم کسی که از مرگ نمیترسه زندگی رو بُرده اگه اصولی نترسه دلی نترسه نه زبونی هم از زندگیش لذت میبره هم وابسته چیزای بیخود دنیوی نمیشه هم راحت بدون حرص و طمع و بخل و دروغ و ...زندگیشو میکنه و مطمئنن بیشتر از همه پیشرفت هم میکنم

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

انسان ایرانی دو تا بدبختی رو تا ابد با خودش به دوش می کشد. یکی اندیشه مدام به گذشته و دیگری اندیشه مدام به مرگ.

سایر ملل همواره به فلسفه زندگی می اندیشند .

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...