رفتن به مطلب

دربند نوردان نواندیش....


ارسال های توصیه شده

hoppisar2.gif

 

سلاااااااام وصد سلااااااااام ب دوستان و ورزشکاران و ناماوران و دلاوران و کوهنوردان و مدیران و مسئولان و کاربران و مهمانان......خوب بذارید ببینم کسی رو یادم نرفته باشه....:ws38:...و خاله.....:ws28:

 

 

 

جمعه 94/6/6 بعد از کلییییی درخواست دوستان برنامه کوه نوردی نواندیشاااااااان کلید خورد.....ممنون از ادمین عزیز ک این برنامه رو عملی کردند.....بچه ها هم کمی کم لطفی کردن....اینهمه میگفتید برنامه بذارید برنامه بذارید....چی شدید....:w000:.....چرا نیومدید....:vahidrk:.....اینهمه تو نظرسنجی فرم پر کردید

 

:ws3:

 

جمعه ساعت 9 جلو مجسمه دربند محل تجدید میثاق کوه نوردان نواندیش.....:w63:.....بود همی.....بماند ک ساعت 10 اومدن بعضیاااااااا....:whistle:.....اقا ما یه سر رفتیم درکه و اومدیم هنوز نیومده بودن....:ws28:.....بسیار عالی....نهایتا ما از درکه بازگشتیم ب تجریش و در درگاه خروجی متروی تجریش....چشممان ب جمال ادمین روشن گشت....چنان ک نتوان گفت...پس سخن کوتاه

 

 

در آن هنگام صدایی مارا ب سمتی انچنان هدایت میکرد....با کلامی " دربنــــــــد اقاااااااااا دربنــــــــــد....دونفر....شما چندنفرید و ..." ....دیگر مجالی برای ایستادن نبود و ما ندانستیم چ زمان و چگونه .....اما خود را روی صندلی ون دیدیم و تنی از دوستان در ونی دیگر....:whistle:....بساااااااا وا حیرتااااااااا

 

 

در راه از صندلی ردیف اخر....صدای شور و شعفی عجیب ون را دربر گرفته بود....در حضور ادمین....دو خواهر انچنان دوستانه بودند ک ما ندانستیم چ زمان و ب چ سرعتی این اشنایی جوشش یافت؟....ماهم در صندلی شوفر...:ws28:

 

 

واااای بر در ترافیک ماندگاااااااااان واااااای بر در انتظار حرکت ماشین جلویی ماندگااااااااان.....همچنان داشتم همی با ادمین مشورت کردندی تا از ون خارج شدندی و ادمین میگفت نه بمانیم مندی....ک نا گَه....:w58:....خواهران اعلام نمونندی ک پیاده رو را نظاره بیفکندی...من و ادمین نیز هم نظاره کردیمندی.....اری انچه میدیدم واقعی بودندی.....دو تن از جاماندگان در آن یکی طیاره....پیاده شده بودندی و ریلکس ب راه خود ادامه میدادندی.....و انگار ماها وجود نداریمندیم....:ws28:....اقا یه زنگ میزدید خو...در ان لحظه ادمین دستور فرمودندی ک....بچه ها پیاده شوندید تا ب حساب این دوتن برسیمندی....:ws28:

 

 

 

دیدیم آن دوتن دو قرص نان بربری خریدندی....پس از مجازاتشان صرف نظر کردیمندیم.....:whistle:

 

شرو ع ب حرکت کردیم....رفتیم و رفتیم.....خانوما پیش تاز عرصه کوهنوردی جلوتر حرکت میکردیم....اقایون مسئول پشتیبانی در پشت سر خانوم ها در حرکـــــــت....:4chsmu1:

 

مسیر خیس و لیز بودندی....ادمین نگران ک بچه ها مراقب باشندی تا زمین نخورندید....یک مسئول رستوران را ک با شلنگ ابی اژدها گونه اب مانند اتشی سهمگین بیرون میتافت را بر زمین میپاشانندی...در آن لحظه ندای من بیرون افتادندی....ک ای مرد حسابی چرا راه را لغزنده میکنندی....ک اوهم بروی خود نیاوردندی....:banel_smiley_4::vahidrk:

 

خلاصه داشتیم له میشدیم ب ادمین گفتیم یه جا بشینیم خو....:w000:

 

ادمین مانند عقاب یک جای لانه گونه برای بچه ها ردیف کردندی....اما خاله کو!!!!!!!....دیدیم خاله پله های ترقی را دارد طی مینمایندی....و بسا ماها از نفس افتاده بودندیم...:4564:....جایی بود دو تکه خشکی ک از میان آن باریک و پهن آبی جاری بود و در یک سمت آن فضای نشستن نبودندی....در پیچ و خم فکر کردن بودیمندیم همه ک چطور ب آن سمت ک مجال نشستن دارد بروندیم.....ک واااااااا تعجبااااااااا....رو برگرداندیم دیدم مدیر کشاورزی روی تخته سنگی ان سوی اب راه نشستندی....:w58:....ادمین در اون لحظه(:ws28:).....بقیه بچه ها در اون لحظه(:banel_smiley_4:).....خلاصه من هم جهیدندیم و ب ان سمت رفتمدی.....بچه هاهم امدندی...(بماند ب چ صورت:whistle:.).......نشستیم ب صبحانه خوردندی نان بربری و پنیر و چای و خرما و لیموترش....خوردیمندی....تجدید قوا کردیمندی.....

 

 

ب ناگه در این میان صدایی گوشخراش ب گوشمان رسیدندی...." تققققققق.....تققققققققق....تقققققق....و بازهم تقققققققق" ....روبرگرداندیمندی....دیدم یکی داره با پتک سنگای رودخونرو میشکنه....:banel_smiley_4:....ترکش هاشم تو هوا پرت میشد تو سرو بدن مردم.....:icon_pf (34):.....دو نفر هم اومدن(کارفرمای مرد پتک ب دست بودندی) ب همه گفتن اینجا نشینید پاشید برید مگه نمیبینید داره چیکار میکنه....باز صدای ازادی خواه من بلندشدندی.....ک این چ کاریه شما میکنید.....:w000:....چرا محیط زیستو تخریب میکنید....:vahidrk:....هرچی میگفتم خودشو میزد ب نشنیدن....:banel_smiley_4:.....اخر هم ک داشتیم از اونجا راهی ادامه کوه نوردی میشدیم....بازهم بهشون تذکر دادم....اصا انگار ن انگار....البته میدونستم توجهی نمیکن....اما باید حرفمو بهشون میزدم....:w000::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

خوب حال مانند خازنهای شارژ شده پا ب حرکت گذاشتیم مندیم.... "تو بی کنتینیووووووو"

 

 

بقیه داستان را دوستان حاضر در کوه نوردی نقل بفرمایندی....:ws3:

لینک به دیدگاه

یک مسئول رستوران را ک با شلنگ ابی اژدها گونه اب مانند اتشی سهمگین بیرون میتافت را بر زمین میپاشانندی

:ws28:

 

چ داستان نویسی خوبی هستی شما مهندس:w16:

 

نامردا، بدون من؟ آیا این رواست؟ :icon_razz:

خیلی خوبه. می تونین برنامه های امادگی جسمانی هم ترکیبش کنین هم تفریح و هم ورزش :a030:

یا حتی اضافه کنین ک برگشتن نفری ی پلاستیک بگیرین اشغالا رو جمع کنین. بگین ما نواندیش هستیم :ws3:

لینک به دیدگاه

سلام به همه افراد حاضر و غایب برنامه "دربند نوردی" :wavesmile:

 

جای کسانی که نبودن بسی خالی:w16: ,اما افرادی قول آمدن دادن نیامدن اصلا خالی نبود :banel_smiley_4:

 

بالاخره بعد از 6 ماه کِش و قوس های فراوان بر سر اجرا مسابقات ورزشی نواندیشانی جایی جز ===> دربند انتخاب نشد:ws38:(زمزه هایی برای برگزاری برنامه در چیتگر هم مطرح شده بود)

 

در اینجا شاعر میفرماید : که با این در اگر دربند در مانند در مانند :ws3:

 

بلی ادامه داستان از محل اقامت فاتحان دربند و راهی گشتن سنگ ریزه های به سوی جمعیت پرتاب میشد که دو نفری بودندی که خود را صاحب این پاره سنگ ها میدانستند قصدی جز متواری کردن مردم را نداشتنی:w000: , یکی از آن دو نحوه شکستن سنگ رو آموزش میداد و دیگر کَس کارش این بود مردم دور میکرد از صحنه خلاصه ما راه فرار خود از کنار رودخانه ای تقریبا بی آب به سوی بالا پیمودیم ,در این جمع دوستانه همیشه شخصی پیشتاز جمع بودندی و به خاطر همراه داشتن و استفاده از نیتروژن + مقداری سوخت هواپیما:th_running1: که همه صدا میزدن "خاله" بعله خاله گویا به هنرهای رزمی اشرافی داشتندی که علامت سوالی در ذهن میساختنی که کونگ فو ,ووشوو یا تایچی است:scared9: ,این پیشتازی خاله یکی از جمع را مجبور به تعویض لاستیک (کتانی)خود کرد , در مسیر پر پیچ خم صخره ای مانند ... بسی سنگهای صیقلی و به شدت سُر زیر پا ظاهر گشتندی آما مسافران مقاوم به هرگونه خطراتی بودندی

ادمین جایی رو به نام "مسجد " نشان کرده بود که بعدا افراد گروه فهمیدن به تنها چیزی که شبیه نبوده مسجد است:2i1d1co:

خاله از قبرستان مسیر صحبت به میان اورد که مردگانی به دور از جمع انجا حضور داشتندی که ترس و دلهره :banel_smiley_52:وجود راهیان فرا گرفت نکند توطئه ای باشد اما به سلامت این مرحله بگذشت

راه طولانی و پر از آثار تاریخی طبیعی و ... از جایی بازدید شدندی معروف به سرسره آبی که قدمتش به خیلی از زمانهای دور برمیگشت انتهای آن به میدان تجریش میرسید ,اما از زنده رسیدن فرد در طی مسیر خبری نبود خیلیها در این مسیر محو شدنی !!!!:evilsmile:

در جایی خوش آب و هوا ابنیه نیمه آماده توسط ادمین بنا گشته بود که گویا 6 سال , 16 سال , 26 سال و ... دیگر بهره برداری خواهد شد برای رفاه حال کاربران آتی (خوشا ب حالشان:sigh:)

 

پس از صخره نوردی راهی به سوی رودخانه نمایان شد ,گروه از ته دل آخیشی کشیدندی :ws50:خوشحال از اینکه جایی برای تنفس و استراحت پیدا گشته:smiley-gen165: ولی بعد از عبور آقایان از یک راه تقریبا باریک و سُر خانمها جای خود خُشکشان زد :w58:که چگونه این راه مشکل را بپیمیایندی که "کوله پشتی آقایان " همراه و کمک بزرگی تا آخر مسیر برای خانمها گشت:hrqr6zeqheyjho1f9mx

حالا جایی برای نشستن در بین افراد مباحثه ای به راه انداخت و هرکس با سلیقه خود جای را نشان میکرد و خود من نیز جایی با صفا نشستم تا نفسی تازه کنم:ws43: .... گروه همچنان به بحث در مورد جا ادامه میدادندی که سرآخر محمد ادمین و محمد 2 رهسپار جای باصفا شدنی و بقیه در انتظار بازگشت آن دو ....:mood (23):

 

پس از آنالیز های فراوان گروه برای جای نشستن , محلی انتخاب شد جلوی سنگ بزرگی که تقریبا صاف بود و همه میتوانستند بدان تکیه دهند ,اما از شانس گروه محل استراحت جزء پر رفت آمد ترین مسیر شده بود و هر پنج دقیقه گرد و خاک در هوا می پیچیدندی در کنار آن قل خوردن سنگریزه هایی از کنار تخت سنگ بزرگ بود انگار حکمتی در این بود در محل استراحت ما "سنگ ها" حضوری فعال داشته باشند:whistle:

 

گروه در محل نشستن خود یک طعمه ای در آب نشان کردن تا شکار امروز خود بگیرن و بدجور همه را به فکر فرو بردندی :JC_thinking:این طعمه چیزی نبود جز "هندوانه" که بد جور از اون فاصله لبخند "خندوانه ای " میزد ,هندوانه ای گرد و صیقلی :(50):که انگار توسط کسی در آّب رودخانه جا مانده و هیچ کسی دور و اطراف ان نیست ... :gnugghender:

 

در حین این افکار , اجرای پانتومیم هم در بین بچه ها انجام میشد حتی به بهانه پانتومیم یکی را میخواستیم به سمت ان سوژه بفرستیم و قربانی این هدف کنیم:(87): که یک آن دیدیم شخصی هندوانه را زیر بغل گرفت:sad0: به سمت محلی که ما بنشسته بودیم در حال رفتن بود و اعتراضی در بین بچه ها بالا گرفت:w000: نسبت به ان شخص , وی متعجب شدندی از این رفتار ما :179: که .........

 

 

 

 

 

این داستان ادامه دارد ...

 

 

 

نفر بعدی از بچه ها ادامه بده:a030:

لینک به دیدگاه
یک مسئول رستوران را ک با شلنگ ابی اژدها گونه اب مانند اتشی سهمگین بیرون میتافت را بر زمین میپاشانندی

:ws28:

 

چ داستان نویسی خوبی هستی شما مهندس:w16:

 

نامردا، بدون من؟ آیا این رواست؟ :icon_razz:

خیلی خوبه. می تونین برنامه های امادگی جسمانی هم ترکیبش کنین هم تفریح و هم ورزش :a030:

یا حتی اضافه کنین ک برگشتن نفری ی پلاستیک بگیرین اشغالا رو جمع کنین. بگین ما نواندیش هستیم :ws3:

 

درود بر سبز پوش گرامی نواندیش....

سپاس از تمجید شما برای نوشته ام...بزرگوارید فراوان....:w16::icon_gol:

 

من هم موافق امادگی جسمانی و تفریح هستم....میتونیم اسمش رو هم "تور تندستی" بذاریم....:hapydancsmil:

قرار شده بچه ها از سازمان محیط زیست درخواست کیسه زباله های محیط زیستی کنن....و بعد یک حرکت خودجوش محیط زیستی صورت بگیره....پیشنهادتون عالی ه....سپاس...:a030:

لینک به دیدگاه

من مثل بچه ها خوب نمی تونم تعریف کنم، ولی سعی میکنم بد تعریف نکنم :ws3:

 

وی متعجب شدندی از این رفتار ما 179.gif که چرا اینگونه برآشفته گشته و فریاد سر میدهیم. :ws51: سپس بر وی آشکار گشت که جملگی طلب هندوانه می کنیم :ws36: با تماشای این جمع درمانده مظلوم، وعده نیمی از هنداونه را دادندی که سرابی بیش نبودندی :ws44:

به ادامه پانتومیم پرداختندی که ناگه فردی از جمع که کسی جز پسردایی ملقب به محمد 2 نبود، همچون عقابی تیزبین میوه های مغز پرور را بر سر درختی قطور و تنومند که از دل کوه سر برآشفته بود، دیدندی :gnugghender: و چون پلنگ از جا جستندی و به شکار میوه رهسپار گشتندی :banel_smiley_90: و با موفقیتی شگرف و شکار یک گردو به جمع بازگشتندی :w02:

 

در این حین پانتومیم و استراحت، جمعیت های اتوبوس وارانه و مینی بوس وارانه ای از سمت دیگر نهر و پشت درختان پدیدار می گشتندی که با برپایی گردوغبار و خاک فراوان از مقابل ما عبور می کردندی. :banel_smiley_4:

نزدیک به وقت ناهار گشتندی که مهدی و محمد 2 برای گذران وقت و جمع آوری آذوقه رهسپار گشتندی و با دستانی پر از خیر و برکت به سوی کاروان بازگشتندی و با تماشای دستان پر از گردو wow.gif شور و شعف فراوان دربندنوردان را درنوردید :w31:

زمان ناهار فرارسید و آفتاب سوزان و گرم تابستانی، بیش از پیش بر سر دربندنوردان قهرمان می تابیدندی :mpr: و سبب گردندی تا پس از سوخت رسانی و پر کردن شکم ها، یک جابجایی چندمتری برای محل نشستن انجام گردندی تا تفاوت بین حضور در میدان انقلاب و کوه مشخص گشتندی. :ws50:

در محل جدید بازی جدیدی براه گشتندی که استعدادهای دوستان بس شکوفا گشتندی. :4chsmu1: به نحوی که هرکس یک حیوان گشتندی و با گردش کارت و جفت شدن آنها می بایست صدای حیوان مقابل درآوردندی. از بوقلمون گرفته تا فیل w58.gif حس نوستالوژیک خاصی را از باغ وحش برایمان تداعی گردانندی :whistle:

در حین تراوش استعدادها بودیم، که متوجه حضور آفتاب در جمع گشتندیم که گویا از جمع ما بسی خرسند گشته بودندی و قصد ترک گروه را نداشتندی. TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif از آن سو، گروهی دیگر، بر سر جای قبلی ما نشستندی که در عرض یک ربع به طور کامل سایه گشتندی :ws27: گروهی که نقشی بسیار آموزنده در اجرای پانتومیم گربه برای دربندنوردان نواندیش را داشتندی. :ws28:

ساعت 3:30 گشتندی و عزم بازگشت نمودندیم که با سلفی های فراوان و ماجراهای دیگر همراه بودندی.... :ws43:

لینک به دیدگاه

من اعلام حضور کرده ولی با نمک نبودندی:ws3:

 

خلاصه از حسرت ناکامی در شکار هندوانه و صرف ناهار در دمای 60 درجه و جابه جایی از میدان انقلاب به دربند که بگذرندی مسابقه صدای حیوانات بسی جالب و مفرح بودندی :ws28:

 

البته بماند که دوستان مرا مورد لطف قرار دادندی و خطاب به خوشگلترین موجود نسبت دادندی:whistle:

 

عزیمت به راه برگشت کردندی....در مسیر برگشت که بسی دشوار بودندی خاله مهربان یار و همراه من شدندی تا به سلامت به پایین رسیدندی:w16:

 

قسمت جالب این دربند نوردی آنجا بودندی که برای صرف چایی همراه با لیمو ترش جناب مدیر در لبه جدول توقف کردندی و در بالای سرمان تله سیژ در حال حرکت بودندی :gnugghender:

 

خلاصه گروه دربند نوردان با شعف خاصی ابتدا نگاه کردندی و سپس سوژه های مورد نظر را شکار کردندی .....:ws28: با الفاظ شیطنت آمیز خود آنان را در آن ارتفاع مورد لطف خود قرار دادندی و مایه خنده گروه را فراهم آورندی بماند که چندین سوژه عاشقانه بودندی که در این مجال نمیگنجد ...:ws28:

 

این داستان ادامه دارد ...

لینک به دیدگاه

من عذر میخوام نتونستم بیام تا 2 شبش جایی بودم ازونور خواب موندم :sigh:

فقط اینکه سخت ترین مسیر انتخاب کرده بودین :ws3: دربند تازه بعد از شیرپلا شرروع میشه

لینک به دیدگاه
.... عجب !!!!!!

دلمان به اب افتاندی افتادوندین خخخخخخ(انداختید)

دوستان به جای ما

 

:ws28:....دلمان به اب افتادندی.....درسته طبق روایت.....:ws3:

لینک به دیدگاه
من عذر میخوام نتونستم بیام تا 2 شبش جایی بودم ازونور خواب موندم :sigh:

فقط اینکه سخت ترین مسیر انتخاب کرده بودین :ws3: دربند تازه بعد از شیرپلا شرروع میشه

 

میومدی تو کوه میخوابیدی :ws3:

ما هم چند نفر که از کرج میومدین شبش ساعت 2،3 خوابیده بودیم :ws3:

 

افشینم پیچوند :vahidrk:

لینک به دیدگاه
میومدی تو کوه میخوابیدی :ws3:

ما هم چند نفر که از کرج میومدین شبش ساعت 2،3 خوابیده بودیم :ws3:

 

افشینم پیچوند :vahidrk:

شرمنده:hanghead:

خیلی دوس داشتم بیام :hanghead:

نزدیک هم بودمsigh.gif

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...