soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ برای قدردانی از مادر هیچ وقت دیر نیست ....راستش اینو الان خوندم حیفم اومذد که شوما هم نبینید به هرحال قدر این بت زندگیمونو بدونیم مادر ١. وقتى يکساله بوديد، او شما را حمام میبرد و تميز میکرد. قدردانى شما از او اين بود که تمام شبها تا صبح گريه میکرديد. ٢. وقتى دوساله بوديد، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت صدايتان میکرد فرار میکرديد. ٣. وقتى سهساله بوديد، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده میکرد. قدردانى شما از او اين بود که ظرف غذايتان را روى زمين میانداختيد و همه جا را کثيف میکرديد. ٤. وقتى چهارساله بوديد، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او اين بود که روى ديوارهاى اتاق و ميزغذاخورى خط میکشيديد. ٥. وقتى پنجساله بوديد، او لباسهاى قشنگ به تن شما میپوشاند. قدردانى شما از او اين بود که خود را در نزديکترين خاک و گِلى که پيدا میکرديد میانداختيد. ٦. وقتى شش ساله بوديد، او براى شما يک توپ خريد. قدردانى شما از او اين بود که آن را به شيشه همسايه کوبيديد. ٧. وقتى هفت ساله بوديد، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او اين بود که داد میزديد:«من نميام! من نميام!» ٨. وقتى هشت ساله بوديد، او به دست شما يک بستنى داد. قدردانى شما از او اين بود که آن را روى لباس خود ريختيد. ٩. وقتى نه ساله بوديد، او شما را به کلاس آموزش موسيقى فرستاد. قدردانى شما از او اين بود هيچگاه تمرين نمیکرديد. ١٠. وقتى ده ساله بوديد، او با ماشين شما را همه جا میرساند، از استاديوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او اين بود که از ماشين پياده میشديد و پشت سرتان را نگاه هم نمیکرديد. ١١. وقتى يازده ساله بوديد، او شما و دوستتان را به سينما میبرد. قدردانى شما از او اين بود که از او میخواستيد در رديف جداگانه بنشيند. ١٢. وقتى دوازده ساله بوديد، او به شما هشدار میداد که بعضى فيلمها يا برنامههاى تلويزيون را تماشا نکنيد. قدردانى شما از او اين بود که صبر میکرديد تا او از خانه بيرون رود. ١٣. وقتى سيزده ساله بوديد، او به شما پيشنهاد میکرد که موى سرتان را اصلاح کنيد. قدردانى شما از او اين بود که به او میگفتيد از مُد چيزى نمیفهمد. ١٤. وقتى چهاردهساله بوديد، او هزينه سفر يکماهه شما را در تعطيلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او اين بود که حتى يک نامه هم برايش ننوشتيد. ١٥. وقتى پانزده ساله بوديد، او از سرکار به خانه بازمیگشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او اين بود که در اتاقتان را قفل میکرديد. ١٦. وقتى شانزده ساله بوديد، او منتظر يک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او اين بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بوديد و با دوستتان حرف میزديد. ١٧. وقتى هفده ساله بوديد، او در جشن فارغالتحصيلى دبيرستان شما گريه کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او توجهى نکرديد و تمام شب را با دوستانتان گذرانديد. ١٨. وقتى هجده ساله بوديد، او به شما رانندگى ياد داد و اجازه داد ماشينش را برانيد. قدردانى شما از او اين بود که هر وقت فرصت پيدا میکرديد کليد ماشينش را يواشکى بر میداشتيد و میرفتيد. ١٩. وقتى نوزده ساله بوديد، او هزينههاى دانشگاه شما را میپرداخت، شما را با ماشين به دانشگاه میرساند، کيف شما را حمل میکرد. قدردانى شما از او اين بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشين پياده میشديد و با او خداحافظى میکرديد تا جلوى دوستانتان خجالت نکشيد. ٢٠. وقتى بيستساله بوديد، او از شما درباره دوستانتان سوال میکرد. قدردانى شما از او اين بود که به او میگفتيد «به تو مربوط نيست». ٢١. وقتى بيستويک ساله بوديد، او به شما شغلهايى را براى آيندهتان پيشنهاد میکرد. قدردانى شما از او اين بود که به او میگفتيد: «من نمیخواهم مثل تو بشم.» ٢٢. وقتى بيستودوساله بوديد، او براى فارغالتحصيلى شما از دانشگاه يک مهمانى ترتيب داد. قدردانى شما از او اين بود که از او خواستيد شما را به مسافرت يک ماهه خارج از کشور بفرستد. ٢٣. وقتى بيستوسهساله بوديد، او براى آپارتمان شما يک دست مبل خريد. قدردانى شما از او اين بود که به دوستانتان میگفتيد چقدر اين مبلمان زشت است. ٢٤. وقتى بيستوچهارساله بوديد، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آيندهتان سوال کرد. قدردانى شما از او اين بود که با صداى بلند داد زديد: «مادر، خواهش میکنم!» ٢٥. وقتى بيستوپنج ساله بوديد، او به هزينههاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسیتان گريه کرد و به شما گفت که عميقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او اين بود که به يک شهر ديگر نقل مکان کرديد. ٢٦. وقتى سیساله بوديد، او به شما در مورد تربيت بچهتان نصيحت کرد. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «زمانه ديگر عوض شده است.» ٢٧. وقتى چهل ساله بوديد، او به شما تلفن کرد و روز تولّد يکى از نزديکان را يادآورى نمود. قدردانى شما از او اين بود که به او گفتيد «من الان خيلى سرم شلوغ است.» ٢٨. وقتى پنجاه ساله بوديد، او بيمار شد و به مراقبت شما نياز داشت. قدردانى شما از او اين بود که او را به خانه سالمندان فرستاديد. ٢٩. و ناگاه، يکروز او به آرامى از دنيا رفت و تمام کارهايى که میتوانستيد بکنيد و نکرده بوديد مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد. اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنيد که او را بيشتر از هميشه عاشقانه دوست بداريد. و اگر نيست، عشق بیقيد و شرط او را به ياد آوريد. 28 لینک به دیدگاه
FrnzT 18194 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ ٤ . وقتى چهارساله بوديد، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او اين بود که روى ديوارهاى اتاق و ميزغذاخورى خط میکشيديد. بچه بودیم نمیفهمیدیم. 10 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ سپاس سهیل جان.عالی بود. مادر من تو زندگیش برامون فداکاریهای زیادی کرده.اما یکیش اونقدر بزرگه که همه ما هر چی که داریم رو مدیون اون می دونیم. مادر برای من فراتر از یک کلمه است.مادر برای من تعریف همه خوبیهاییه که خیلیهاش برام قابل درک نیست 10 لینک به دیدگاه
Aartemis 6639 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ گویند مرا چو زاد مادر.............. پستان به دهان گرفتن آموخت شب ها بر ِ گاهواری من .................. بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد ..................تا شیوه ی راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم ................. الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من..................... بر غنچه ی گل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست ................... تا هستم وهست دارمش دوست ایرج میرزا 11 لینک به دیدگاه
Aartemis 6639 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ ایرج میرزای قرن 21 گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر .................. روی کاناپه، لمــــیدن آموخت شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح .................... بنشست و کلیـپ دیدن آموخت برچهـــره، سبوس و ماست مالید ................... تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش................ تا رســم کمان کشـیدن آموخت هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح .................... آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار ................. همـــــواره طلا خریدن آموخت با دایــــــی و عمّه های جعــــلی ................... پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند.................... از قوم شــــوهر، بریدن آموخت آســــــوده نشست و با اس ام اس ..................... جک های خفن، چتیدن آموخت چون سوخت غذای ما شب وروز................... از پیک، مدد رسیــــدن آموخت پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم ...................... گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار ................... بیماری و قد خمیـــــدن آموخت 11 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ خیلی قشنگ بود :flowerysmile: اما بعضی مواردش دیگه اغراق شده بود!! بچه ها انقدرها هم ظالم نیستند نسبت به مادراشون.(حداقل خیلی از مواردش شامل حال من نمی شد) 8 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ پس بابا این وسط چی کار کرد؟ بابا شاهد ماجرا بوده 8 لینک به دیدگاه
sarooneh 2052 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ بابا شاهد ماجرا بوده زحمت کشیدن واقعا :icon_pf (34): 3 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ گریه ام گرفت خب... مامان من که واقعا یه نمونه ی خیلی فوق العادس...اما من یه مدت خیلی ازش دلگیر بودم اما بعد از یه مدت دوری حالا فهمیدم که چه قدر برام سخته دوری ازش...عاشقشم واقعا... 8 لینک به دیدگاه
مجيد 56 856 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین، ۱۳۹۰ الان كه از خانوادم دورم قدر اونها رو مخصوصا مادرم رو بيشتر ميفهمم هر وقت موقع سال تحويل زنگ ميزنم آنقدر گريه ميكنه كه منم باهاش گريه ميكنم 5 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ ای وای مادرم آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگیّ ما همه جا وول می خورد هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم *** هر روز می گذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل کوچه می رود چادر نماز فلفلی انداخته به سر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار او فکر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها *** او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند لطف شما زیاد اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت: این حرف ها برای تو مادر نمی شود. *** او پنج سال کرد پرستاری مریض در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ تنها مریضخانه، به امّید دیگران یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد. در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من از دور می گریست تنها طواف دور ضریح و یکی نماز یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید مادر به خاک رفت. *** این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او اما خلاص می شود از سرنوشت من مادر بخواب، خوش منزل مبارکت. *** آینده بود و قصه ی بی مادریّ من نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ من می دویدم از وسط قبرها برون او بود و سر به ناله برآورده از مغاک خود را به ضعف از پی من باز می کشید دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش چشمان نیمه باز: از من جدا مشو. *** می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود انگار جیوه در دل من آب می کنند پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم خاموش و خوفناک همه می گریختند می گشت آسمان که بکوبد به مغز من دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان می آمد و به مغز من آهسته می خلید: تنها شدی پسر. *** باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود: بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر می خواستم به خنده درآیم به اشتباه اما خیال بود ای وای مادرم... شهریار :icon_gol:با تاخیر روز مادر رو به همه مامانای انجمن تبریک میگم:icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ دستم بگرفت و پا به پا برد ..................تا شیوه ی راه رفتن آموخت 2 لینک به دیدگاه
داريوش 2148 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۰ شخصيت مادرچقدر زيباست در اين انسان فقط و فقط ميتوان زيبايي و از خودگذشتگي ديد زماني كه تو دنيا هيچكس تو را نخواست نااميد نشو چونكسي بنام مادر هميشه تو را ميخواهد بنظرم اگر كل دنيا يه طرف ترازو و يك محبت مادر در طرف ديگر .....طرف اول از اسمان هم گذر ميكند 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده