رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'گراهام گرین'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. داستان کوتاه مردان نامرئی ژاپنی نوشته گراهام گرین مردان نامرئی ژاپنی هشت مرد ژاپنی در رستوران Bentley مشغول خوردن خوراک ماهی ِ شام‌شان بودند. به جز یکی، باقی آن‌ها عینک به چشم داشت. به ندرت با آن زبان عجیب و غریب‌شان، با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ ولی همواره لبخند موقری بر لب داشتند و گاهی هم به یکدیگر تعظیم می‌کردند. دختر زیبایی که در سمتی دیگر، کنار پنجره، نشسته بود گاهی نگاه سرسری به آن‌ها می‌انداخت، ولی به نظر می‌رسید مشکلات شخصی او آن‌قدر جدی بود که به جز خود و همراهش چندان توجهی به کسی نداشت. موهای دختر روشن و لطیف بود. چهره‌ی زیبایی داشت که ظرافت و شکوه آن، انسان را به یاد آثار دوره‌ی Regency می‌انداخت. با این وجود آوای خشن او هنگام صحبت، به لحن دخترانی شبیه بود که به تازگی از مدارسی مانند Roedean یا Cheltenham فارغ‌التحصیل شده‌اند. در «انگشت حلقه»‌ی خود یک خاتَم مردانه انداخته بود و زمانی که من سر میزم، بین آن‌ها و مردان ژاپنی، نشستم دختر از همراهش پرسید:" ببین ما می‌تونیم هفته‌ی آینده ازدواج کنیم." "واقعاً؟" همراه دختر که کمی سرگردان به نظر می‌رسید، گیلاس‌هایشان را از Chablis پُر کرد و گفت:" آره، فقط مادر...". ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم، چون همان وقت مسن‌ترین مرد از جمع ژاپنی‌ها روی میزشان خم شد، و در حالی که تعظیم می‌کرد و می‌خندید کلماتی را بر زبان آورد که به گوش من شبیه بغبغوی کبوترها بود. دیگر ژاپنی‌ها رو به او لبخند می‌زدند و به حرف‌هایش گوش می‌دادند. خودِ من هم نتوانستم به او بی‌توجه باشم. مرد جوان ظاهری شبیه به نامزدش داشت. می‌توانستم تصویر مینیاتوری آن دو را درون قاب‌هایی از چوب صنبور تصور کنم. او باید یکی از افسران جوان نیروی دریایی در زمان Nelson می‌شد، در روزهایی که کمی ضعف و حساس بودن مانعی در برابر ترفیع رتبه نبود. دختر گفت:" اون‌ها می‌خواهند یک پیش‌پرداخت پانصد پوندی بهم بدهند. تازه! برای حق چاپ هم مشتری پیدا کرده‌اند". آن‌طور با جدیت صحبت کردنِ دختر در مورد امور مالی من را شگفت‌زده کرد. از این که او هم‌صنفی من بود هم جا خوردم. به نظر نمی‌رسید بیشتر از بیست سال داشته باشد. به عقیده‌ی من شایسه‌ی چیزهای بهتری در زندگی بود. پسر گفت:" ولی عموی من..." " تو که می دونی با اون کنار نمیای. واسه همین، ما باید کاملاً مستقل زندگی کنیم". پسر غُرغُرکنان گفت:" خیالت راحت، مستقل زندگی می‌کنی". " تجارت شراب به تو نمیاد، میاد؟ من با ناشرم در مورد تو حرف زدم و خُب شانس خوبی وجود داره که... یعنی اگر شروع کنی یه کم مطالعه..." " ولی من رسماً هیچی راجع به کتاب و این چیزا نمی‌دونم". " کمکت می‌کنم راه بیفتی". " مادرم می‌گه نوشتن واسه آدم آب و نون نمی‌شه". " پانصد پوند به اضافه‌ی نصف درآمد فروش هم آب می‌شه هم نون". " چه Chablis خوبیه، نه؟" " فکر کنم!" نظرم راجع به اون پسر تغییر کرد— حالا دیگر هیچ شباهتی به Nelson نداشت. محکوم به شکست بود. دختر، که کاملاً بر او غلبه کرده بود، گفت:" می‌دونی آقای Dwight چی می‌گه؟" " Dwight کیه؟" " عزیزم تو اصلاً گوش نمی‌دی، مگه نه؟ ناشرمه! بهم گفت در ده سالِ گذشته «رمانِ اول»ی که این‌قدر «دقیق» نوشته شده باشه رو نخونده". " خیلی خوبه". صدای پسر غمگین بود:" خیلی". " فقط ازم خواسته عنوان کار رو تغییر بدم". " جدی؟" " از «رود همشیه جاری» خوشش نمیاد. می‌خواد اسمشُ بذاره «ماجراهای Chelsea »". " تو چی گفتی؟" " قبول کردم. فکر می‌کنم آدم سر ِ رمانِ اولش باید سعی کنه ناشرش رو راضی نگه داره. اون هم وقتی که، در واقع، اون داره خرج عروسی ما رو می‌ده؛ قبول نداری؟" " می‌فهمم چی می‌گی". مثل آدم‌های خواب‌زده Chablis اش را با چنگال هم می‌زد— گمانم تا پیش از ازدواج Champagne می‌خریده است. ژاپنی‌ها که ماهی‌ خود را خورده بودند، با انگلیسی دست و پا شکسته ولی مودبانه، از زن میان‌سالی که داشت سفارش آن‌ها را می‌گرفت سالاد میوه می‌خواستند. دختر نگاهی به آن‌ها و بعد به من انداخت، ولی به نظرم فقط آینده را می‌دید. خیلی دلم می‌خواست نسبت به آینده‌ای که داشت بر اساس «رمانِ اول»ی به نام «ماجراهای Chelsea» شکل می گرفت به او هشدار بدهم. در واقع من با نظر مادر پسر موافق بودم. با اینکه حس خوبی نداشت، ولی داشتم فکر می‌کردم که باید هم‌سن ِ مادر ِ آن دختر باشم.‌ دوست داشتم از دختر بپرسم؛ مطمئنی که ناشرت حقیقت رو به تو می‌گه؟ ناشر‌ها هم انسان هستند. ممکن است گاهی در مورد توانایی‌های جوانی زیبا زیاده‌روی کنند. فکر می‌کنی «ماجراهای Chelsea» تا پنج سال دیگر اصلاً خوانده شود؟ آیا خودت رو برای سال‌ها تلاش آماده کرده‌ای؛ «دوره‌های طولانی شکست به واسطه‌ی خلق آثاری ضعیف»؟ هر سال که می‌گذرد، نوشتن ساده‌تر که نمی‌شود هیچ؛ تحمل تلاش‌های شبانه‌روزی سخت‌تر خواهد شد. توانایی «دقیق» شدن رفته‌رفته از دست می‌ره. وقتی به دهه‌ی چهل زندگیت رسیدی از روی کارهایی که نوشتی، و نه کارهایی که می‌خواستی بنویسی، مورد قضاوت قرار می‌گیری. " می‌خوام کار بعدیم راجع به St. Tropez باشه". " نمی‌دونستم اون جا هم بوده‌ای". " نبوده‌ام. نگاه «دقیق» خیلی تعیین‌کننده است. فکر کردم مثلاً شش ماه اون‌جا زندگی کنیم". " تا اون موقع دیگه چیزی از پیش‌پرداخت باقی نمونده". " «پیش‌پرداخت» فقط پیش پرداخته. من تو پانزده درصد از فروش بالای پنج هزار نسخه و بیست درصد از فروش بالای ده هزار نسخه سهیمم. در ضمن گُلم، کتاب بعدیم رو که تمام کنم یک پیش پرداخت دیگه تو راهه، که اگه «ماجراهای Chelsea» خوب بفروشه، بیش‌تر از پیش‌پرداخت قبلی می‌شه". " اگه نفروشه چی؟" " آقای Dwight می‌گه می‌فروشه. حتماً می‌دونه که می‌گه". " اگه برم پیش عموم کار کنم، از همون اول بهم ماهی هزار و دویستا می‌ده". " ولی، آخه اون وقت چه طوری می‌خوای بیای St. Tropez عزیزم؟" " شاید بهتر باشه وقتی برگشتی ازدواج کنیم". دختر با لحنی خشن گفت:" اگه «ماجراهای Chelsea» به اندازه‌ی کافی بفروشه شاید دیگه برنگردم". " آه!" دختر به من و به ژاپنی‌ها نگاه کرد. شرابش را تمام کرد و گفت:" داریم دعوا می‌کنیم؟" " نه". " برای کتاب بعدیم یک اسم انتخاب کردم— «آبی لاجوردی»". " فکر می‌کردم لاجوردی همون آبیه". دختر با ناامیدی به نامزدش نگاه کرد و گفت:" تو واقعاً نمی‌خوای با یک نویسنده ازدواج کنی، می‌خوای؟" " تو که هنوز نویسنده نشدی". " آقای Dwight می‌گه من نویسینده به دنیا آمده‌ام. «دقتِ» من..." " آره، اونُ بهم گفتی. ولی عزیزم، نمی‌تونی در مورد چیز‌هایی که نزدیک خودمون هست دقت کنی؟ همین‌جا تو London". " این کار رو در مورد «ماجراهای Chelsea" انجام داده‌ام، نمی‌خوام خودم رو تکرار کنم". مدتی بود که صورت‌حساب کنارشان، روی میز، افتاده بود. پسر کیف پولش را بیرون آورد تا حساب کند، ولی دختر صورت‌حساب را از دست او قاپید و گفت:" این شیرینی منه". " برای چی؟" " برای «ماجراهای Chelsea» دیگه. عزیزم تو خیلی مبادی آدابی، ولی یه وقت‌ها... چی بگم، اصلاً حواست جمع نیست". " می‌خوام حساب کنم... اگه ناراحت نشی..." " نه عزیزم، مهمان منی. و البته آقای Dwight". در نهایت پسر کوتاه آمد. همان وقت دو نفر از ژاپنی‌ها همزمان شروع به حرف زدن کردند. بعد ناگهان صحبت‌شان را قطع و به هم تعظیم کردند. من آن دو جوان را مثل دو مینیاتور هماهنگ در کنار هم دیده بودم، ولی در واقع تضاد شدیدی بین آن‌ها موج می‌زد. زیبایی آن دو تصویر، در یک نیمه با ضعف و در نیمه‌ی دیگر با قدرت همراه بود. نیمه‌ی مقتدری که در وجود دختر تجلی می‌کرد، به گمان من، قادر بود ده‌ها فرزند را بدون نیاز به داروی بیهوشی به دنیا بیاورد؛ در حالی که نیمه‌ی ضعیف متجلی در وجود پسر، او را به دام اولین چشمان سیاهی می‌انداخت که در Naples بر سر راهش قرار می‌گرفت. آیا روزی می‌رسید که آن دختر انبوهی از کتاب در قفسه‌های کتابخانه‌اش داشته باشد؟ لابد آن کتاب‌ها هم بدون کمک داروی بیهوشی خلق می‌شوند. ناخودآگاه داشتم آرزو می‌کردم که «ماجراهای Chelsea» در فروش شکست بخورد و در نهایت دختر تصمیم بگیرد که به عنوان یک مُدل عکاسی به فعالیتش ادامه دهد، در حالی که پسر در St. James برای خودش در تجارت شراب جایگاه محکمی دست و پا کرده باشد. دلم نمی‌خواست آن دختر به خانم Humphrey Ward زمان خودش تبدیل شود— هرچند، شاید تا آن روز زنده نباشم. سن و سال زیاد، انسان را از هراس‌های بی‌شمار زندگی رها می‌کند. نمی‌دانستم Dwight برای کدام انتشارات کار می‌کند. می‌توانستم خلاصه‌ای را که برای پشت جلد کتاب آن دختر نوشته و «دقت» بالای او را تحسین کرده تصور کنم. اگر باهوش باشد، عکسی از دختر را پشت جلد کتاب چاپ می‌کند؛ به هر حال منتقدین هم، مانند ناشران، انسان هستند، و البته ظاهر دختر هم شباهتی به خانم Humphrey Ward ندارد. صدای آن دو را، که برای گرفتن کت‌هایشان به انتهای رستوران رفته بودند، می‌شنیدم. پسر گفت:" نمی‌دونم این همه ژاپنی این‌جا چه کار می‌کنن!" " ژاپنی؟ کدوم ژاپنی‌؟ گاهی اون قدر تو یک دنیای دیگه‌ هستی که به خودم می‌گم واقعاً قصد نداری با من ازدواج کنی". نویسنده: Graham Greene (چاپ نخست: 1965) برگردان به فارسی: مهرداد شهابی
  2. sam arch

    گراهام گرین

    گراهام گرین(1904 – 1991) مردِ پرتناقضی است و خودش هم قبول دارد: «من خودم را نمی‌شناسم، و نمی‌خواهم که بشناسم. من آدمی هستم که تغییر می‌کند، افکار و عقایدم سال به سال متفاوت است.» اوخودش را دوست ندارد: «مگر چند نفر پیدا می‌شوند که وقتی بی‌هوا ازشان بپرسید خودشان را دوست دارند بله بگویند؟ من با خودم راحت نیستم، این درست- اما به نظرم این عیب نیست، به علاوه آدم چطور می‌تواند با خودش راحت باشد؟» گرین نویسندة پرنویس و پرخواننده‌ای است و در ایران کتاب‌های او همه جور خواننده‌ای را جلب کرده؛ هم کتاب‌خوان عوام او را دوست دارد و هم خوانندگان آثارِ جدی از مشتری‌های پروپاقرص آثار او هستند. همة عمر بین کفر و ایمان نوسان کرده است. او هم مارکسیست و هم کاتولیک است؛ گفت‌وگوی فلسفی بین شهردار سابق، که مارکسیست است، و عالی‌جناب دن‌کیشوت، که خود را از اعقاب صحیح‌النسبِ دن کیشوت می‌داند، در کتاب"عالی جناب دن‌کیشوت" گویای این نوسان است. بر خیانت‌کار بودن خود باور دارد، در مصاحبه‌ای گفته: «در طول زندگی‌ام به خیلی از چیزها و خیلی از آدم‌ها خیانت کرده‌ام و احتمالاً همین خواب راحت را از من گرفته. من ظالم و بی‌انصاف بوده‌ام.» خودش ریشة این رفتار را در دوران مدرسه‌اش می‌داند. او در مدرسه‌ای که پدرش رییس آن بوده درس خوانده؛ دوستانی دارد اما پسر پدرش هم هست و هم‌کلاسی‌هایش پدر را دوست ندارند: «به هیچ کدام از دو جناج تعلق نداشتم. نمی‌توانستم بدون خیانت کردن به پدر طرف پسرها را بگیرم، و پسرها هم به چشم یک همکار دشمن و منطقة اشغالی به من نگاه می‌‌کردند. من دوپاره شده بودم و همین دوپارگی یکی از اجزای دایمی کار و زندگیم شد». رمان"پایان یک رابطة نامشروع"، که فیلمی هم بر اساس آن ساخته شده، تضادهای اخلاقی نویسنده‌ای را نشان می‌دهد که با زنِ دوستش رابطه دارد. این رمان آیینه‌ای است از تضادهای اخلاقی خود او و آدمی‌زاده. وقتی در کالج بالیول، آکسفورد، درس می‌خواند اولین کتاب شعرش را منتشر می‌کند اما شاعر نمی‌ماند. چهار سالی معاون سردبیر روزنامه تایمز می‌شود و انتشار رمان چهارم او- قطار استانبول- شهرت زیادی برایش می‌آورد و او را در ردیف نویسندگان عامه‌پسند قرار می‌دهد. در 1935 از این سر تا به آن سرِ"لیبری" را زیرِ پا می‌گذارد و حاصل سفرش کتابِ"سفر بدون نقشه" است که به آوازه‌اش اضافه می‌کند؛ کتاب شرح ماجراهای سیاحی است که می‌تواند ناملایمات را تا بی نهایت تحمل کند. او از نوزده سالگی عاشق بازی"رولت روسی" بوده است. خودش می‌گوید: «روولور را در کشوی برادرم پیدا کرده بودم. خزانه شش گلوله می‌خورد و من فقط یک گلوله در آن می‌گذاشتم. در هر شلیک بخت زنده ماندن پنج به شش بود.» این کشش به خطرِ مدام گراهام گرین را به جبهة مقدم می‌کشاند. از هندوچین به لیبری و از هاییتی به مالایا اما گراهام گرین ماجراجو گراهام گرین نویسنده را خلع سلاح نمی‌کند: «عمل فقط تا آن‌جا مهم است که در نوشتن بروز پیدا کند». برای گرین نوشتن شکلی از عمل است: «وقتی پای نوشتن در میان باشد خیلی وسواسی می‌شوم چون مسئلة مرگ و زندگی است. مسیر نوشتن را خودِ نوشته تعیین می‌کند. وقتی با جدیت به کارِ کتابی مشغولم از کلة سحر، و قبل از حمام یا تراشیدن ریش و یا حتی قبل از دیدن نامه‌ها یا هر کارِ دیگری، کارم را شروع می‌کنم. اگر قرار باشد آدم برای نوشتن منتظر چیزی بشود که مردم اسمش را الهام می‌گذارند یک کلمه هم نمی‌تواند بنویسد.» مادرش را خیلی دوست دارد: «عدم تمایل مادرم به تملک همیشه مورد تحسینم بوده، او را خیلی دوست داشتم.»، «وقتی بچه بودیم بعدازظهر به اتاق نشیمن می‌رفتیم و مادرم تا ساعت هفت برای‌مان کتاب می‌خواند». به عکس احساس زیادی به پدر ندارد: «او زیادی مقتدر بود و مدام سوالات ناراحت‌کننده از من می‌کرد.» ولی بعدها کم‌کم از پدر خوشش می‌آید: «یواش‌یواش کشف کردم که پدر خیلی لیبرال است - نه به این دلیل که عضوِ حزب لیبرال بود - بلکه به معنای واقعی لیبرال بود، درست نقطة مقابل من که به افراط تمایل دارم.» گرین به مدت چهار هفته عضو حزب کمونیست می‌شود و دیگر سروسراغ آن حزب نمی‌رود: «از نظر من یک شوخی بود و بس.» ولی سرجمع می‌شود گفت که او کودکی شاد و آرامی را پشت سر می‌گذارد؛ لااقل تا سیزده سالگی: «سیزده ساله بودم که مرا به مدرسة شبانه‌روزی گذاشتند که پدرم رییس آن بود. همیشه پدر را در فضای شاد خانوادگی دیده بودم و دیدن او در مدرسه روحم را دچار تضاد کرد اما خاطرة شادی و رضایت خاطری را که در خانه داشتم از ذهنم پاک نکرد گرچه وحشت از سیزده سالگی و وحشت از جهان مدرسه تا همیشه با من ماند.» گرین گرایش رمانتیکی به کمونیسم دارد ولی بعد از سقوط آلنده و دوبچک این گرایش عاطفی و اخلاقی دوران جوانی‌اش به سرخوردگی می‌انجامد و در سال 1926 مذهب آبا و اجدادی انگلیکان را رها می‌کند و کاتولیک می‌شود. او کاتولیک می‌شود اما همیشه با ارباب کلیسا سر ناسازگاری دارد؛ ژان پل دوم را به خاطر مخالفت با قرص‌های ضد بارداری، کوته نظر می‌خواند و می‌گوید: «پاپ یک خصلت لازم را ندارد، آن هم شک است.» به استخدام وزارت امور خارجه انگلستان درمی‌آید و در سال‌های 1941 تا 1943 به سیرالئون اعزام می‌شود و در همین سال‌ها است که برای سرویس جاسوسی خارجی«ام - آی- سیکس» کار می‌کند. در رمان"واقعیت چیست" که در غرب آفریقا می‌گذرد تناقضات درونی جاسوسی را که کاتولیک هم هست به خوبی نشان می‌دهد؛ یعنی خودش را. گفته می‌شود خواهرش – الیزابت – او را جذب ام- آی - سیکس کرده است و سفرهای گراهام گرین به عنوان جاسوس در جانِ آدم‌های داستانیِ بعد از جنگ دوم جهانی آثار او دیده می‌شود. رمان"انسان درون" را که چاپ می‌کند از کار در روزنامة تایمز کناره می‌گیرد تا خود را تمام وقت وقف نوشتن رمان کند. دو رمان بعد از آن چاپ می‌کند به نام‌های"نام عمل" و "شایعه در شب"، اما این رمان‌های اولیه چندان مایة سربلندی‌اش نیستند.: «این رمان‌ها کاملاً مایة شرمندگی منند، کتاب‌های درجة سه هستند و اجازه نمی‌دهم تجدید چاپ بشوند.» اقبال سینمای هالیوود به کتاب"قطار استانبول" و ساخت فیلمی بر اساس آن در 1934 گراهام گرین را پرآوازه می‌کند و نقدی که همان موقع‌ها گرین بر فیلم"وی ویلی ویکی" wee willie winkie)) می‌نویسد نام او را در تاریخ نقد فیلم ثبت می‌کند. گراهام گرین در فیلم"روز برای شب" ساختة فرانسوا تروفو، مانند هیچکاک، برای لحظه‌ای ظاهر می‌شود و گفته‌اند تروفو او را، که برای لحظاتی در نقش نمایندة شرکت بیمه ظاهر شده است، به جا نمی‌آورد. گاهی آثار گرین جنبة طنز هم دارد،"سفرهای من با عمه‌ام" و "بازنده همه را می‌برد" از این دسته‌‌اند. از نظر منتقدین گراهام گرین در آثار خود به راز و گره‌گشایی در پایان و به خصوص تعلیق اهمیت زیادی می‌دهد و به همین دلیل پی‌رنگ یا همان پلات در آثارش نقش مهمی دارند، اما در کتابی مانند"وزارت ترس" که ظاهراً پلات‌محور و سرگرم‌کننده هم است جنبه‌های فلسفی و ادبیت کتاب بر جنبة سرگرم‌کنندگی آن می‌چربد. در پی مقالاتی که در سال‌های 1951 تا 1955 در بارة هندوچین می‌نویسد رمان"آمریکایی آرام" سر بر می‌آورد، این کتاب در بارة جنگ ویتنام است و فیلم برجسته‌ای هم از آن ساخته می‌شود؛ «قطعاً دشمنی من با سیاست‌های آمریکا در ویتنام حال و هوای اصلی این کتاب را ایجاد کرده ولی من نمی‌خواهم از ادبیات برای اهداف سیاسی یا مذهبی استفاده کنم. من تنها می‌خواهم حسی را بیان کنم. هدف من تغییر چیزها نیست بیان آن‌هاست، جای‌گاه رمان‌نویس در مرز مبهمِ عادلانه و غیرعادلانه و میان شک و یقین است.» گراهام گرین به تأسی از تام پین معتقد است که باید حتی دشمنان را هم از بی‌عدالتی مصون بداریم. رمان‌های"آدم ما در هاوانا"، "پروندة سوخته"، "کمدین‌ها" و "مرد سوم" از گراهام گرین با همکاری خودش در هالیوود ساخته می‌شوند. فیلم مرد سوم، که داستانی است ماهرانه از قاچاق مواد مخدر و فیلم‌نامه آن با همکاری کارول رید نوشته شده، در سال ۱۹۴۹ جایزه اول جشنواره کن را از آن خود می‌کند. فیلم تصويرى تكان دهنده از روزهاى حكومت وحشت و آشفتگى بر وين پس از جنگ را ارائه مى‏دهد. جان‌مایة فیلم خیانت به مفهوم رفاقت است، خیانتی به خاطر هدفی ظاهراً بهتر. خود گرین رمان"کنسول افتخاری"اش را خیلی دوست دارد. گفته: «در این رمان همة آدم‌ها متحول می‌شوند و این کار ساده‌ای برایم نبوده، این کتاب محبوبِ من است». در این کتاب کشیش، چریک، پلیس، زن و شوهر وفادار همه خلاف‌آمد عمل می‌کنند. در ایران محمد یعقوبی بر اساس این رمان نمایش‌نامه‌ای نوشته است. گرین داستان‌کوتاه نویس هم هست. در داستان"خراب‌کارها" گروهی بچه، بعد از بمباران لندن، تصمیم می‌گیرند خانة نیمه خرابی را کاملاً خراب کنند. جان‌مایة داستان پرداختن به این موضوع است که چرا آن‌ها به خراب‌کاری رو می‌آورند و آیا در خراب‌کاری خلاقیت هم هست؟ آدم‌های داستانی گرین هم خوب هستند و هم بد؛ انسان‌هایی در تضاد با خود و امیال خود. خراب‌کارها در 1954 منتشر می‌شود و برای بسیاری از منتقدین این داستان تمثیلی است از شکست چرچیل در 1945، بعد از پایان جنگ دوم جهانی. بچه‌ها در جامعه‌ای که بزرگ‌تر آن را نابود کرده‌اند از راهِ خراب‌کاری خلاقیت خود را نشان می‌دهند. کتاب"عامل انسانی" برای سیاست‌مداران و جاسوس‌های بین‌المللی آموزنده است و به مردم عادی هم کمک می‌کند تا بفهمند در ذهن یک جاسوس چه چیزهایی می‌گذرد. گراهام گرینِ، کاتولیک، مارکسیست، جاسوس و شهروند عادی، به گفتة خودش به تضاد معتاد است. او فرزند چهارم از شش فرزند پدرش است که در کالج تاریخ می‌خواند اما روزنامه‌نگار می‌شود و در زندگی‌نامه‌اش می‌نویسد: «مرز باریک میان وفاداری و خیانت، وفای به عهد و نقض عهد، تضادهای ذهن و تناقضی که آدمی در درون خود دارد - آدم‌ها از همین‌ها ساخته شده‌اند.» گرین عاشق این شعر رابرت براونینگ است: «ما به لبة خطرناک مسائل دلبسته‌ایم، دزد شریف، جنایتکار رقیق‌القلب، ملحد خرافاتی، فواحش نجیب- که عشق می‌ورزند و در کتاب‌های جدید رستگار می‌شوند- نظاره می‌کنیم این‌ها را، که بر خط لرزان میانه به حال تعادل ایستاده‌اند.» گرین شباهت تامی به کشیشِ می‌خوارة کتاب خودش، "قدرت و جلال" دارد، او سرسپردة ضدین است: «من هیچ‌وقت این کشیش را ندیده‌ام، او از بخشی از وجودم- از اعماق- آمده است.» این کتاب از سوی واتیکان تکفیر می‌شود. تناقضات گرین در آدم‌های داستانی او جلوه‌گری می‌کنند؛ کشیشی که با آن وقار به مقدسات توهین می‌کند، جاسوسی که خیانت می‌کند و نویسنده‌ای که بی دقت است. شاید گرین روح سرکش زمانة ما است اما از یک چیز به طور حتم مطمئن است: «من به خاطر کاپیتالیسم یا کمونیسم یا سوسیال دموکراسی و یا دولت‌های رفاهی آدم نخواهم کشت.» او لبة خطرناکی را که در آن ایمان سست می‌شود می‌شناسد. گفته: «نویسنده باید در یک جامعة کاتولیک پروتستان و در یک جامعة پروتستان کاتولیک باشد. او باید در یک جامعة کمونیستی فضایل سرمایه‌داری و در یک جامعة سرمایه‌داری فضایل کمونیسم را ببیند.» او نوشتن را امری شخصی می‌داند و معتقد است که تنها خودِ نویسنده می‌فهمد که نقایصِ اصلیِ کارش کجا است. گه‌گاه نمایش‌نامه‌هایی هم نوشته است: « تئاتر آسودگی است؛ برای فرار، از تنهایی رمان‌نویس بودن، لازم است.» از میان نمایش‌نامه‌هایی که می‌نویسد خودش"اتاق نشیمن" و "عاشق مهربان" را دوست دارد. در1982کتاب شیرین"عالی‌جناب دن کیشوت" از او چاپ می‌شود. زمان داستان اسپانیای بعد از مرگ فرانکو است. کشیشی عنوان عالی‌جنابی دریافت می‌کند و در پیِ این ارتقاء مقام ناخواسته که رشک همکارانش را برانگیخته آوارة کوه و بیابان می‌شود. همسفر او سانچو نامی است که در انتخابات شغل شهرداری را از دست داده و هم پای عالی‌جناب دن کیشوت شده است. یکی از این دو تبلور آموزه‌های بی غش مسیحی است و دیگری مادی‌گرایی شکست خورده که هم‌چنان پای‌بند باورهای مسلکی خودش است. گفت‌وگوهای پر از نیش و نوش این دونفر ملاط کتاب را تشکیل می‌دهد. آخرین کتابِ قبل از مرگش مجموعه داستانی کوتاهی است به نام"آخرین کلام" که در 1990 منتشر می‌شود و در2003، بعد از مرگ، کتاب"سرزمین بی‌صاحب" از او به بازار می‌آید. گراهام گرین، که دو بار خواسته بود خود را سر به نیست کند و موفق نشده بود، با هشتادوهفت سال سن و به مرگی طبیعی از دنیا می‌رود. منبع
  3. درود... یکی از کتابهایی که توی فهرست کتابای خوب و تاثیرگذار تاریخ اومده،کتاب جان کلام نوشته گراهام گرین هستش... کتابی در مورد دلخوشی های کوتاه و ملالتهای ابدی.... امیدوارم دوستانی که این کتاب رو خونده اند،توی این تاپیک شرکت کنند و اگه هم نخوندید،پیشنهاد میکنم حتما بخونید
×
×
  • اضافه کردن...