رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'گابریل گارسیا مارکز'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. [TABLE=width: 95%] [TR] [TD=class: HTitle, width: 100%, colspan: 2]مطالعه تطبيقي رئاليسم جادويي در آثار ساعدي و ماركز[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2] چکیده: [/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right]در اين مقاله بر آن بود هايم كه عناصر رئاليسم جادويي را در آثار غلامحسين ساعدي و گابريل گارسيا ماركز بررسي كنيم و شيوۀ ب هكارگيري اين عناصر را در آثار اين دو نويسنده ب هصورت تطبيقي بررسي نماييم. ساعدي يكي از مشاهير ادبيات معاصر ايران در زمينۀ داستا ننويسي است. گابريل گارسيا ماركز نيز شخصي است كه اسم او با رئاليسم جادويي گره خورده است و پيشگام اين نوع ادبي محسوب م يشود. اين دو نويسنده در ب هكارگيري عناصر اين سبك، آثار مشابهي از خود به جا گذاشت هاند، هر دو را م يتوان در نوشت ههايشان كابو سزده، تلخ و مر گانديش يافت، به همان اندازه هم م يتوان آن دو را طنزانديش و پو چگرا ديد.[/TD] [/TR] [/TABLE] مشخصات مقاله:مقاله در 11 صفحه به قلم الهام علوی ایلخچی(کارشناس ارشد دانشگاه آزاد اسلامی واحد بناب).منبع:ادبيات ،شماره پياپي 186، ،سال شانزدهم،، شماره در سال 6، فروردين، 1392، صفحه 21-31 دانلود مقاله
  2. sam arch

    عشق برای همیشه

    يادداشتي بر رمان« عشق سال‌های وبا» نوشتة گابریل گارسیا مارکز از توماس پینچون برگردان: امین تاجیک عشق آن‌چنان که میکی و سیلویا در ترانه معروف سال 1956 خود به یاد می‌آورند، چیز غریبی است. این عشق و هم‌چنان که زمان می‌گذرد و ما بزرگ‌تر می‌شویم غرابت آن نیز بیشتر می‌شود تا آن لحظه که دست‌آخر میرایی اندام خود را در چارچوب توجه ما به نمایش می‌گذارد، آن هم در حالی‌که ما درگیرودار لحظه‌های پایانی زندگی‌مان، بازی جاودانگی را ورد زبانمان کرده‌ایم. آن‌وقت در همین لحظات ما بالاخره شروع می‌کنیم به بازنگری آوازها و قصه‌های عاشقانه ، نمایش‌های پرسوزو گداز و تمام آن چیزهای دیگری که مضمونی عاشقانه دارند و به عنوان سرگرمی‌های دوران نوجوانی معروفند و با اشتیاقی بی‌پایان – اگر نگوییم متعصبانه- به آن‌ها گوش می‌سپاریم. و حالا ما بدون این شالوده رمانتیک و درواقع بدون رسیدن به این درجه از بلوغ که فقط در لحظات پیش از مرگ فرا می‌رسد کجا رفته‌ایم؟ خیلی دور به مرکز یک زندگی غریزی. فرض کنید اگر به جای سوگند به « عشق برای همیشه» به واقع در این راه گام می‌گذاشتیم- زیستن در قالب حیاتی پربار و دراز که بر پایة چنین پیمانی بنا شده باشد، به بازی گرفتن لحظات گران‌بهای زندگی در آن قماری که دل در گرو آن است و این فرض منطقی فوق‌العاده‌ای است که گابریل گارسیا مارکز داستان خود « عشق سال‌های وبا» را بر پایة آن ایراد می‌کند البته به صورتی کاملاَ پیروزمندانه. در دوران افول پست رمانتیک یعنی دهة 70 و 80 که خردورزی و حتی پارانویایی رو به رشد دربارة عشق- این کلمه جادویی و نامفهومی که نسلی را درگیرخود کرده بود- همه را فرا گرفته بود، به نظر می‌رسید که تصمیم به نوشتن دربارة عشق با وجود نابخردی، بی‌دقتی و لغزشی که سلیقة نویسنده‌اش - آن هم به صورتی جدی- در مظان اتهام قرار می‌گیرد، گام بسیار جسورانه‌ای به حساب می‌آمد- البته به هرحال نمی‌توان نادیده گرفت که ارزش این موضوع به هیچ صورت کمتر از آن فرم‌های متعالی نمایشی که برایشان اعتبار قائلیم نیست. برای گارسیا مارکز هم برداشتن این قدم شاید انقلابی به حساب بیاید. او یک بار در گفتگویی با دوست روزنامه‌نگارش پلینیو آپولیو مندوئا( که در سال 1982 منتشر شد) گفت: « به نظر من نوشتن داستانی دربارة عشق، درست به اندازه دیگر انواع ادبی معتبر و مجاز است. درواقع وظیفة یک نویسنده- اگر دوست دارید، وظیفة اصلی‌اش را فرض می‌کنیم- خوب نوشتن است.» و- واقعاَ که- او خوب می‌نویسد. او با مهارتی شورانگیز و برخاسته از وقاری شیدایی می‌نویسد. آن صدای گارسیا مارکزی که ما در باقی آثار او شنیده بودیم، این‌جا به بلوغ می‌رسد. منابع تازه را درمی‌یابد، شکوفا می‌کند و در نهایت به جایی می‌رسد که می‌تواند در آن واحد هم کلاسیک باشد و هم آشنا و نزدیک، هم تیره و کدر و هم خالص و پاک. صدایی که می‌تواند هم ستایش کند و هم لعنت، بخنداند و به گریه بیندازد، افسانه بسراید و آواز سر دهد و هنگامی که لازم شود از زمین کنده شود و در آسمان اوج بگیرد؛ مثل قطعة زیر که به شرح سفر با بالن در آغاز قرن بیستم می‌پردازد: آن‌ها می‌توانستند از فراز آسمان‌ همان‌طور که خدا آن‌ها را می‌دید خرابه‌های شهر قدیمی و دلاور کارتاخنا دایندیاس را ببینند؛ زیباترین شهر دنیا که حالا ساکنانش به خاطر محاصره انگلیسی‌ها و رفتار بی‌رحمانة دزدان دریایی ترکش کرده بودند. آن‌ها دیوارهایی را دیدند که هنوز دست نخورده باقی مانده بودند، بوته‌هایی که در خیابان‌ها روییده بودند، سنگرها و قلعه‌هایی که با آرامش خاطر بلعیده شده بودند، قصرهایی از مرمر و محراب‌هایی از طلا را دیدند و نایب‌السلطنه‌هایی که بیماری، بدن پوشیده در زره‌شان را فاسد کرده بود. آن‌ها در کاتاکا بر فراز آلونک‌هایی در کنار دریاچة تروخاس پرواز کردند که با رنگ‌هایی دیوانه‌وار نقاشی شده بودند و آغل‌هایی داشتند که در آن‌ها سوسمارهای درختی را برای مصرف خوراک پرورش می‌دادند و در باغ‌های معلق‌شان سیب‌های بلسان و کرپ سبز آویزان بود. صدها کودک برهنه‌ای که از فریادهای دیگران- آن‌هایی که در آب غوطه‌ور بودند- به هیجان آمده بودند، از پنجره‌ها بیرون می‌پریدند، از بالای سقف خانه‌ها پایین می‌پریدند و کانوهایی را که با مهارتی حیرت‌انگیز هدایتشان می‌کردند ، رها می‌کردند و مثل شاه‌ماهی به آب می‌زدند تا بقچه‌های لباس، بطری‌های شربت سینه و خوراکی‌های مقوی‌ای را بگیرند که خانم زیبا با آن کلاه پردارش از سبد بالن برایشان پایین می‌انداخت. این داستان را می‌توان از جنبه‌ای دیگر نیز مورد توجه قرار داد چرا که پیمان‌های عاشقانه‌ای را موضوع خود قرار می‌دهد که با پیش فرض نامیرایی و جاودانگی- و البته به نظر برخی حمایت دوران جوانی- بسته می‌شوند. پیمان‌هایی که با مرور زمان با دانش و تجربه‌ دوران پیری و تازه در رویارویی با مرگ به ارزش غیر قابل انکار آن‌ها پی برده می‌شود که این خود درواقع تأکید و حمایت قاطعی نیز از رستاخیز بدن است؛ ایده‌ای که امروز نیز چون تمام طول تاریخ ایده‌ای مطلقاَ انقلابی محسوب می‌شود و مارکز به واسطة رسانه دائماَ در حال تغییر داستان به ما نشان می‌دهد که چگونه عشق برای کسانی که خارج از صفحات کتاب ضربه می‌خورند، خریده می‌شوند و باز فروخته می‌شوند می‌تواند شکل بگیرد. همة کسانی که مثل خود ما فقط چند سال زندگی ساده‌ای را در این دنیای ناگوار زخم‌زننده و تباه‌کننده تجربه کرده باشند. و حالا خلاصه‌ای از آن‌چه که اتفاق می‌افتد. داستان در فاصلة میان سال‌های 1880 و 1930 رخ می‌دهد، در بندری ساحلی بر کرانة دریای کارائیب. نامی از آن برده نمی‌شود ولی گفته می‌شود که هم‌چون ترکیبی است از کارتاخنا و بارانکیا- درست مثل شهرهای ارواح که کمتر به صورت رسمی ثبت می‌شوند. سه شخصیت اصلی داستان در قالب مثلثی ظاهر می‌شوند که وتر آن را فلورنتینو آرثیا شکل می‌دهد شاعری که جسم خود- و روح خود- را وقف عشق کرده است و با این حال سرنوشت دنیوی او به طرز انکارناپذیری با شرکت کشتی‌رانی رودخانه‌ای کارائیب و قایق‌های بخار آن گره خورده است. او در سنین جوانی به عنوان یک شاگرد تلگراف‌چی جوان با فرمیناداثا ملاقات می‌کند و برای همیشه اسیر عشق او می‌شود، « دختر جوان و زیبایی با… چشم‌های بادامی» که « با تکبری آمیخته به غرور راه می‌رود… و خرامیدن او به گوزن ماده‌ای ماند که از تأثیر جاذبه مصون مانده باشد.» با وجودی که این دو به ندرت رودررو چیزی به هم می‌گویند اما رابطة مخفیانه و پرشوری را آغاز می‌کنند که به‌طور کلی به وسیلة نامه و تلگرام برقرار می‌شود تا این‌که پدر دختر اعتراضش را نشان می‌دهد و او را با خود به یک « سفر فراموشی» درازمدت می‌برد. اما وقتی فرمینا باز می‌گردد دیگر حاضر به پذیرفتن عشق بیمارگونة مرد جوان نیست تا این‌که سرانجام با دکتر خوونال اوربینو ملاقات و بعد هم ازدواج می‌کند. او که شبیه به قهرمان‌های رمان‌های قرن نوزدهمی است در خانواده‌ای مرفه به دنیا آمده، خوش‌ لباس است و تا حدودی هم خودپسند ولی با این حال موردی فوق‌العاده و شکاری دندان‌گیر به حساب می‌آید. این اتفاق برای فلورنتینو این بنده و مخلوق عشق گامی دردناک و البته نه کشنده به عقب است. او که سوگند خورده برای همیشه عاشق فرمینا داثا بماند فقط با این خیال خودش را تسلی می‌دهد که می‌تواند تا روز آزادی و بازگشت فرمینا منتظرش بماند – تا هر زمانی که لازم باشد. اما این زمان درست 51 سال و 9 ماه و 4 روز طول می‌کشد یعنی تا موقعی که در یک روز یک‌شنبه عید پنجاهه حوالی سال 1930 دکتر خوونال اوربینو به شکل ناگهانی و ابلهانه‌ای موقع تعقیب یک طوطی بر بالای یک درخت انبه می‌افتد و می‌میرد. بعد از مراسم خاک‌سپاری و موقعی که دیگر همه رفته‌اند فلورنتینو با کلاهی که قلبش را با آن پوشانده نزدیک می‌شود و می‌گوید:« فرمینا ، من بیشتر از نیم قرن منتظر چنین فرصتی مانده‌ام که پیمان وفاداری ابدی و عشق دائم را یک بار دیگر بازگو کنم.» فرمینا که جا خورده با خشم و عصبانیت از او می‌خواهد که خانه‌اش را ترک کند و می‌گوید: « تا وقتی زنده هستی، ریختت را نشانم نده… امیدوارم که این زمان خیلی هم به طول نکشد.» پیمان جاودانة عشق در تقابل با شرایط محدود دنیا قرار می‌گیرد. مواجهه این دو شخصیت در پایان فصل اول رخ می‌دهد؛ یعنی درست در جایی که آخرین روز زندگی دکتر اوربینو روی زمین و اولین شب بیوه‌گی فرمینا بازگفته می‌شود. بعد ما 50 سال به عقب برمی‌گردیم ؛ به سال‌های وبا. فصل‌های میانی به تعقیب زندگی سه شخصیت می‌پردازد که به واسطة ازدواج اوربینو و پیشرفت فلورنتینو آرثیا در شرکت کشتی‌رانی تعریف می‌شود در حالی‌که هم‌زمان سده‌ای جدید نیز در حال آغاز است. اما فصل آخر دوباره از همان جایی دست گرفته می‌شود که فصل اول رها شده بود اما این بار با فلورنتینو و رفتاری که بیشتر مردها هنگام چنین پس‌زدگی بزرگی ممکن است در پیش بگیرند. او با عزم ثابتی تصمیم می‌گیرد که دوباره عشقش را به فرمینا داثا اظهار کند و هر کاری را که از دستش برمی‌آید انجام دهد تا این بار پیروز شود. در خلال گذرنیم قرن آشفتگی و تلاطم مرگ هم زمان با ( el colera) که همان بیماری کشنده وبا است در شهر تکثیر و در دوره‌های وحشتناک و متناوبی به صورت اپیدمی بروز می‌یابد در حالی که ‌( la colera) که همان خشم است نیز در وخیم‌ترین حالت خود در میدان‌های جنگ ظاهر می‌شود و در این کتاب قربانی‌های هر کدام از این‌ها بارها با قربانی‌های دیگر اشتباه گرفته می‌شوند. این‌جا جنگ « همان جنگ همیشگی» یه صورت یکی از راه‌های ممکن در به هدف رسیدن نیروهای سیاسی مطرح نمی‌شود بلکه نیرویی منفی است؛ هم‌چون یک بلا، یک بیماری که تنها مفهوم آن کشتار دسته‌جمعی است. اما برخلاف این پیش‌زمینه تاریک، زندگی در قالبی عاریه‌‌ای و پرمخاطره کم‌وبیش به صورت طرحی آگاهانه از مقاومت در برابر دشمن قسم‌خورده‌اش مرگ ظاهر می‌شود . دکتر اوربینو هم‌چون پدرش رهبری گروه مبارزه با وبا را با شجاعت و وسواسی خاص در راستای توسعة بهداشت عمومی به دست می‌گیرد. فرمینا به شکلی سنتی‌تر اما با شجاعتی هم‌سطح شوهرش با او هم‌کاری می‌کند و در نقش همسر، مادر و مدیری خانه‌دار محیطی امن را برای خانواده‌اش فراهم می‌آورد و در آن کتاب به مبارزه‌اش می‌پردازد. فلورنتینو اما پذیرای« اروس» این دشمن قدیمی و آشنای مرگ می‌شود و خود را درگیر یک دوره فعالیت‌های اغواگرانه‌ای می‌کند که سرانجام 622 « رابطة طولانی مدت به اضافة تعداد بی‌شماری ماجراهای زود گذر» را نتیجه می‌دهد. این در حالی است که هنوز وفاداری عمیقش و امید بی‌پایانش را در رابطه با زندگی با فرمینا از دست نداده . با وجود این ما داستان فلورنتینو را می‌خوانیم و هم‌چنان که او ما را در ناباوری‌هایمان معلق نگاه داشته است به او تسلی می‌دهیم و به نام عشق برای این دشمن خستگی‌ناپذیر مرگ و زمان آرزوی موفقیت می‌کنیم. اما او هم‌چون بهترین شخصیت‌های داستانی اصرار دارد که خود بسندگی‌اش را حفظ کرده و پیچیدگی انسانی‌اش را از دست ندهد. ما باید او را همان‌طور که هست بپذیریم : مردی که مقصودش را در میان خیابان‌ها و دیگر پناه‌گاه‌های عاشقان این شهر جستجو می‌کند. او به صمیمیت و نزدیکی زودگذر و سهل‌الوصولی متوسل می‌شود که به صورت بالقوه فاجعه‌ای را با خود به همراه دارد؛ صمیمیتی که احساس امنیت و مصونیت ناشی از آن از یک‌سو بی‌تفاوتی مضحک ولی خطرناکی نسبت به پیامدها را به همراه دارد و از سوی دیگر به وسیلة فروگذاری و غفلتی بزهکارانه محیط شده است. بیوه ناثارث یکی از بیوه‌های بی‌شماری که مقدر شده بود تا به واسطه فلورنتینو اوقات خوشی را تجربه کند او را در یکی از شب‌هایی که توپ‌خانه نیروهای متجاوز بمباران بی‌پایانی را در خارج از شهر به راه انداخته بودند اغوا کرده و با خود به خانه زیبا و باشکوه اوسنسیا سانتاندر می‌برد. اما در حالی که این دو مشغول تجربه نشاط هستند تمام اسباب و اثاث قابل حرکت این خانه شبانه به غارت می‌رود. دختر دیگری که فلورنتینو در یک کارناوال پیدا می‌کند اندکی بعد معلوم می‌شود که آدم‌کشی حرفه‌ای و قمه‌کشی است که از تیمارستان محل فرار کرده است. شوهر اولیمپیا ثولتا هم وقتی می‌بیند این فلورنتینوی معزز و مبتذل آن‌قدر بی‌فکری کرده که روی بدن زنش با رنگی قرمز یادگاری نوشته همسرش را به قتل می‌رساند اما بی‌بندوباری عاشقانه او فقط در حد معشوقه‌هایش تیره‌بختی به جا نمی‌گذارد بلکه به همان اندازه ویرانی‌های بوم‌شناختی نیز به بار می‌آورد: او در پایان کتاب درمی‌یابد که شرکت کشتی‌رانی‌اش با اشتهای سیری‌ناپذیر برای سوزاندن چوب‌های جنگل و تأمین سوخت ماشین‌های بخار، جنگل‌های بزرگی را که زمانی رود ماگدالنا را مرزبندی می‌کردند به کلی از روی زمین پاک کرده و زمین‌های بایری به جای آن‌ها گذاشته که دیگر هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند در آن‌ها دوام بیاورد. « ذهن او چنان درگیر با شور عشق فرمینا داثا بود که فرصت نکرد آن را به کار بیندازد بلکه با گذشت زمان حقیقت بر او روشن شد. دیگر کاری از دست هیچ کس ساخته نبود، مگر این که کسی رودخانه جدیدی را بر زمین جاری می‌کرد.» درواقع ، بخت و تصادف به همان اندازه در درگیری فلورنتینو با این ماجرا نقش داشتند، که خلوص و شدت رویاهای عاشقانه‌اش. علاقه شدید نویسنده نسبت به این شخصیت، به‌طور کامل بر واژگونی هم‌زمان و کنایه‌آمیز اخلاقیات مردسالارانه فائق نمی‌آید، همان چیزی که می‌دانیم گارسیا مارکز شیفتگی چندانی هم البته نسبت به آن ندارد و در جایی دیگر از آن به عنوان « غصب حقوق دیگران» یاد کرده است. درواقع همان‌طور که ما می‌توانیم از سبک داستان‌های او توقع داشته باشیم، در این داستان، زن‌ها هستنند که قوی‌ترند، و می‌توانند خودشان را با واقعیت تطبیق بدهند. وقتی فلورنتینو رفتاری دیوانه‌وار پیدا می‌کند، و علایمی هم‌چون « وبا» از خود بروز می‌دهد، این مادرش ترانسیتو آرثیا است که او را از این وضع درمی‌آورد. شهوت‌رانی‌های بی‌شمار او نیز بیش از آن‌که به جاذبه‌های معمول مردانه‌اش مربوط باشند، به نیاز دردمندانه و آشکارش به دوست داشته شدن برمی‌گردند. زن‌ها به سویش جذب می‌شوند. هیلد‌براندا یکی از فامیل‌های فرمینا داثا به او می‌گوید:« او زشت و غمگین است ، ولی سراپا عشق .» و گارسیا مارکز این قصه‌گوی صریح و رک، که کارش تعریف کردن قصه‌های دراز است، زندگی‌نامه‌‌نگار فلورنتینو است. او خودش می‌گوید، وقتی 19 سالش بوده، با خواندن اولین خطوط معروف داستان مسخ کافکا، که در آن مردی موقع بیدارشدن از خواب درمی‌یابد به حشرة غول‌پیکری تغییر شکل داده، درمی‌یابد که نویسنده‌ای جوان در حال تجلی و ظهور در اوست. او با تعجب فریاد می‌زند:« پناه بر خدا»، البته او کلمه‌ای اسپانیایی به کار می‌برد که ما در زبانمان آن را نداریم، « این داستان درست طوری نوشته شده که مادربزرگم معمولاَ حرف می‌زد!» و اضافه می‌کند که از همان وقت شیفته داستان می‌شود. بیشتر آن چیزهایی که در کارهای او آمده، و تحت عنوان کلی« رئالیسم جادویی» خوانده می‌شوند، آن‌چنان که خود او می‌گوید، فقط به حضور یک صدای مادربزرگانه مربوط می‌شوند. با این حال، ما در این رمان با فاصله معنی‌داری از « ماکوندو» دور می‌شویم .دهکدة جادویی « صد سال تنهایی» که قوم‌ و خویش‌های ساکن آن معمولاَ در آسمانش پرواز می‌کنند و مرده‌ها در تمام گفت وگوها همراه زنده‌ها باقی می‌مانند، این‌ جا حضور ندارند، ما در مسیر این رودخانه پایین آمده‌ایم و رسیده‌ایم به گوشه‌ای از سواحل کارائیب که درگیر جنگ و طاعون و آشفتگی است. جایی که بیش از آن‌که محل حلول مرده‌ها باشد، اسیر تاریخی است که سقوطی ترسناک و سرنوشتی غم‌بار را برایش رقم زده است.تاریخی که هرگز چیزی از آن گفته نشده یا گفته شده و شنیده نشده یا شنیده شده ولی در جایی ثبت نشده. به همان اندازه که خوب نوشتن عملی انقلابی است، به دوش کشیدن وظیفه شکست این سکوت نیز حرکتی انقلابی محسوب می‌شود، وظیفه‌ای که گارسیا مارکز در این رمان، با همدردی و احترام نسبت به آن عمل کرده است. شاید گستاخانه باشد اگر بگوییم گارسیا مارکز با این داستان، « صد سال تنهایی» را پشت سر گذاشته، اما دست‌کم می‌توان گفت که آشکارا راهی فضای دیگر شده است، جایی که ویژگی‌اش فقط آگاهی عمیق‌تر از راهی که در ان گام برداشته می‌شود نیست- در جایی از داستان فلورنتینو می‌گوید: « هیچ کس به زندگی چیزی یاد نمی‌دهد.» - بلکه هنوز هم می‌توان در آن، لحظه‌هایی گیج‌کننده و دلپذیر در تقابل با واقعیت پیدا کرد و کماکان با شوخ‌طبعی پنهان بیان می‌شوند- تعقیب طوطی بدیُمنی که تقریباَ شخصیتی فرعی به حساب می‌آید، سرانجام با مرگ دکتر خوونال اوربینو خاتمه می‌یابد. اما به هرحال مطالبه عمده‌ای که می‌توان از توجه و انرژی نویسنده داشت، چندان هم در تقابل با امر واقع قرار نمی‌گیرد، بلکه با توافقی جمعی در حوزه واقعیت وارد می‌شود. او با مطرح کردن عشق و احتمال خاموشی عشق، نیروی محرکی چاره‌ناپذیر را در دل داستان خود وارد کرده است. البته واریته‌هایی از رئالیسم جادویی نیز که در متن گنجانده شده‌اند چندان در حاشیه نمانده‌اند ، و در کمترین حالت توانسته‌اند در قالبی اندیشمندانه، در خدمت دیدگاه مبسوط نویسنده قرار گرفته، و این بار پخته‌تر و تیره‌تر در داستان ظاهر شوند، البته نه تا آن‌جا که چیزی از مهربانی و ملایمت آن‌ها کاسته شده باشد. ممکن است گفته شود که این تنها راه مطمئن برای نوشتن درباره عشق است، چرا که بدون تیرگی ، محدودیت و فنا، احتمالاَ ما شاهد یک رمانس، ماجرایی تحریک‌کننده، یک کمدی اجتماعی، یا نمایشی پرسوزوگداز خواهیم بود- یعنی تمام ژانرهایی که به هر حال به صورتی ظریف در این داستان بازسازی شده‌اند- و نه یک عاشقانه واقعی و ناب. تنها چیزی که درک و توجه به آن ضروری به نظرمی‌رسد، توانایی نویسنده در مهارعشق خود نسبت به شخصیت‌هایش است، که به وسیله آن، او توانسته توجه وسیع خود نسبت به آن‌ها را از خواننده دریغ کرده، و به بیان دیگر، خودش را از لغزیدن در ورطة « یاوه‌گویی» حفظ کند. « ادیت گروسمن» ، در ترجمه عشق سال‌های وبا متوجه این انتظام موجود در کار بوده و توانسته در میان تمام ظرافت‌ها و اختلافات جزیی آوای نویسنده، خودش را چه از لحاظ حسی و چه از نظر تصویرپردازی با او منطبق نگه دارد. اسپانیایی من کامل نیست، ولی می‌توانم بگویم که او، بدون این‌که تقلایش توی ذوق بزند، توانسته به صورت ستایش‌آمیزی پیچ و تاب‌ها و شفافیت‌های متن، عبارت‌های عامیانه و اشاره‌های باستانی، قطعات تغزلی و نقطه‌گذاری‌های میخکوب‌کننده و پرانرژی او را برای ما حفظ کند. این کاری زیبا و سرشار از وفاداری است. لحظه‌ای در داستان وجود دارد مربوط به اوایل فعالیت فلورنتینو آرثیا در شرکت کشتی‌رانی، در ساحل کارائیب. او وارد دوره‌ای از زندگی‌اش شده که حتی یک نامه تجاری هم نمی‌تواند بنویسد، مگر این‌که مردی از شعری عاشقانه در آن خزیده باشد. او مشکلش را با عمو لئوی دوازدهم که صاحب شرکت است درمیان می‌گذارد. مرد جوان می‌گوید:« عشق تنها چیزی است که من را سر ذوق می‌آورد.» عمویش پاسخ می‌دهد:« مشکل این‌جا است که بدون کشتی‌رانی روی رودخانه، هیچ عشقی در کار نخواهد بود.» و این قضیه از لحاظ ادبی هم عیناَ برای فلورنتینو رخ می‌‌دهد. طرح زندگی او در قالب دو سفر رودخانه‌ای مهم وبه یاد ماندنی ریخته می‌شود که حدود نیم قرن با هم فاصله دارند. در اولی او تصمیم می‌گیرد که برگردد و برای همیشه در شهر فرمینا داثا زندگی کند و هر اندازه که لازم باشد در راه عشقش پایدار بماند و در دومی، او در میان چشم‌اندازی مخروبه و غم‌زده، به سوی عشق و برخلاف زمان سفر می‌کند، همراه با فرمینا داثا و بالاخره در کنار او. تا به حال من در هیچ کتابی، فصل آخری به این اندازه حیرت‌انگیز نخوانده‌ام. فصلی که درست مثل یک اثر سمفونیک، چه از لحاظ دینامیک و چه از لحاظ تمپو، سوار بر قایقی ما را در خلال رودخانه پیش می‌برد، و نویسنده و ناخدای آن با تجربه‌ای به اندازه یک زندگی، بی‌هیچ لغزش و خطایی ما را در میان مخاطرات، شکاکیت و شفقت روانه می‌کند، روی رودی که خوب می‌شناسیمش. بدون ملاحی او عشقی در کار نیست، و در برابر سلامت او اگر تلاشی برای بازگشت هست ، نتیجه‌اش غرق شدن در نام ستودنی و شریفی هم‌چون« خاطره» است- و بهترین پیامد« عشق سال‌های وبا» ، این داستان درخشان و هولناک، در برقراری فرصت‌هایی است که ارواح مستعمل و کهنه ما را، بازیافته و جلاخورده به ما بازمی‌گردانند. منبع: نیویورک تایمز • توماس پینچون، نویسنده آمریکایی، متولد 1937 در نیویورک. بعد از پایان دبیرستان و دو سال خدمت در نیروی دریایی، از دانشگاه کورنل در رشته انگلیسی مدرک گرفت. بعد از چاپ چند مجموعه داستان کوتاه در دهه 1950 و اوایل 1960 به رمان نویسی روی آورد که معروفترین آنها عبارتند از: V.( 1963), the Crying of Lot 49( 1966), Gravity’s Rainbow( 1973) Mason & Dixon1997) پینچون برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شده و داستان‌های تخیلی و غیر تخیلی او طیف گسترده ای از موضوع های ذهنی، سبکها و تم‌های تاریخی ، علمی و ریاضی را در برمی گیرد. پینچون نویسنده‌ای دور ازمردم ، گریزان از حضور در مجامع و کناره گیر از صحنه عمومی است. عکس های کم و شایعات بسیار محدود درباره محل اقامت و حال و هوای فردی و زندگی خصوصی او در دسترس است. برگرفته از: روزنامه شرق، سی‌ام دی‌ماه 1383 حروف‌چین: ش. گرمارودی منبع
  3. زندگی نویسندگان به ویژه آن هایی که با ادبیات داستانی سر و کار دارند، چنان با پیچیدگی های ذهن گره خورده که گاه این ارتباط نزدیک، گریبانگیر نابغه های ادبی جهان می شود. «جنگ و صلح»، «پیرمرد و دریا» و «لولیتا» زائیده ی ذهن اسطوره هایی هستند که در گرداب اختلالات روانی خود غرق شدند. تولستوی، همینگوی و ویرجینیا وولف از مشهورترین رمان نویسانی هستند که ذهن خلاق شان در کنار آفرینش نمونه های بی مثال ادبیات داستانی، در مرز میان سلامت روانی و جنون سرگردان بوده است. در گزارش پیش رو، از ۱۰ قلم به دست صاحب نام دنیای ادبیات که از ناهنجاری های روانی رنج می برده اند یاد می کنیم: * «لئو تولستوی» خالق «جنگ و صلح» که به جرات می توان وی را معروف ترین نویسنده ی تاریخ ادبیات روس دانست، دوره های متعدد افسردگی را در طول عمر ۸۳ ساله خود پشت سر گذاشت. نویسنده ی «آنا کارنینا» که بیشتر برای خلق شخصیت هایی عمیق و متعدد در رمان هایش شهرت دارد، دائما درگیر سوالات بزرگی حول محور شرایط نابسامان انسان مدرن بود و همین امر روز به روز وی را به سمت افسردگی های طولانی مدت و جدی سوق می داد. کار تولستوی اما به خودکشی نکشید و ذات الریه بود که نقطه ی پایانی بر زندگی اش بود. * خالق «سفرهای گالیور» «جاناتان سوییفت» نویسنده ی انگلیسی ایرلندی بود که معروف ترین اثرش رمان کلاسیک و ماندگار «سفرهای گالیور» است. آنچه از نوشته های «ویل دورانت»، فیلسوف و تاریخدان معروف برمی آید حاکی از آن است که سوییفت در سال ۱۷۳۸ علائم کامل دیوانگی را از خود بروز می داد، اما زمان شروع بیماری وی کاملا مشخص نیست. ویل دورانت در این باره نوشته است: آنچه مسلّم است این که در سال ۱۷۴۲ وی سلامت ، تعقل و ثبات ذهنی خود را از دست داد. مثلا یک بار، پنج نفر با وی دست و پنجه نرم کردند تا او چشمان خود را از کاسه بیرون نیاورد! پس از این ماجرا بود که سوییفت به مدت یک سال سکوت کامل اختیار کرد. * جک کرواک خالق «در جاده» از روان گسیختگی (شیزوفرنی) رنج می برد. وی به دلیل این اختلال شخصیتی از نیروی دریایی آمریکا اخراج شد و پس از آن با اعتیاد به مصرف الکل، ماری جوانا و داروهایی چون آمفتامین بیشتر و بیشتر در نابسامنی های روانی غرق شد. «در جاده» رمان ۱۰ فصلی که نمونه ی درخشانی از سبک ادبی جریان سیال ذهن محسوب می شود، توسط «والتر سالس» به دنیای سینما راه یافت . * «ارنست همینگوی» اسطوره ی ادبیات مدرن آمریکا از معروفترین رمان نویسان این فهرست به حساب می آید ؛ چرا که بیماری روانی او در پایان کار منجر به خودکشی اش شد. درباره علت ابتلای خالق «پیرمرد و دریا» به ناهنجاری های ذهنی، فرضیات بسیاری عنوان شده که اعتیاد به مشروبات الکلی ، صدمه مغزی، بیماری ارثی هموکروماتوز (پدر، خواهر و برادرش هم دست به خودکشی زدند) و رسیدن به پوچی در اوج توانمندی از بارزترین آنهاست. همینگوی طی سال های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۱ چندین بار تحت شوک های الکتریکی قرار گرفت، اما سرانجام در صبح یکی از روزهای جولای ۱۹۶۱، تپانچه محبوبش را برداشت و با شلیکی در دهانش، به زندگی اش پایان داد. * «سیلویا پلات» خالق «حباب شیشه» از جمله چهره های ادبی است که همواره حاشیه های بسیاری درباره زندگی اش وجود داشته است. این شاعر آمریکایی همسر «تد هیوز»، شاعر سرشناس انگلیسی بود. به دلیل تجربه ی دوره های طولانی مدت و متناوب افسردگی ، پلات بارها تحت درمان شوک الکتریکی قرار گرفت، اما هربار پس از این دوره ها، وی دست به خودکشی ناموفق می زد. سیلویا پلات ۳۱ ساله بود که جسدش را در کنار گاز آشپزخانه پیدا کردند. وی این بار گاز را راهی برای خودکشی قرار داده بود. * خالق «شرلوک هلمز» «سر آرتور کانن دویل» نویسنده برجسته اسکاتلندی بود که داستان های کارآگاهی «شرلوک هلمز» وی هنوز پس از بیش از یک قرن، دستمایه آثار پرطرفدار تلویزیونی و سینمایی می شود. جالب اینکه کانن دویل خود در جوانی به کار طبابت می پرداخته، اما به دلیل ناکامی در این حرفه، به دنیای کاغذ روی آورد. نویسنده «شرلوک هلمز» پس از مرگ همسرش در سال ۱۹۰۶ و متعاقب آن مرگ پسرش در جنگ جهانی اول، دچار افسردگی شد و به علوم غیبی و افسانه های پریان پناه آورد. بررسی هایی که اخیرا درباره ی این داستان نویس اسکاتلندی انجام شده حاکی از آن است که وی از بیماری روان گسیختگی رنج می برده است. آشفتگی های روانی کانن دویل احتمالا ریشه ای ارثی داشته است. این نویسنده ی مشهور مدعی بوده که صداهایی را از دنیای دیگر می شنود! «سر آرتور کانن دویل» در جولای ۱۹۳۰ و در سن ۷۱ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت. * «ادگار آلن پو» جنایی نویس سرشناس آمریکایی که سال ها با آفریده های جوهری اش قلب خوانندگان را به تپش درمی آورد ، همواره درگیر شیاطین ذهنی خود بود. نویسنده شعر معروف «کلاغ» شاید تنها چهره ای بود که به دیوانگی خود اعتراف کرد. وی پس از مرگ همسرش نوشت: در حد غیر معمولی حساس و عصبی ام. دیوانه ای شده ام با وقفه های طولانی مدت سلامت روانی. در اکتبر ۱۸۴۹ وی را آشفته و در حال گفتن هذیان در خیابان های بالتیمور پیدا کردند؛ در حالیکه حتی نمی توانست توضیح دهد چرا کارش به اینجا کشیده است. این شاعر و داستان کوتاه نویس مطرح روز بعد در بیمارستان جان خود را از دست داد. * «ویرجینیا وولف» خالق «به سوی فانوس دریایی» را بدون شک می توان مطرح ترین نویسنده ی زن ادبیات مدرن نامید. وی که در میان آثارش رمان های برجسته ی چون «خیزاب ها» را دارد ، در طول زندگی اش با نابسامانی های بسیاری دست و پنجه نرم کرد. پس از آنکه در کودکی مادر و خواهر ناتنی اش را از دست داد، به دوره های متناوب افسردگی دچار می شد و چندین بار فروپاشی عصبی را تجربه کرد. وولف که طی جنگ جهانی دوم خانه ی خود را در لندن از دست داد، در مارس ۱۹۴۱ ناگهان میز نهار را ترک کرد، سنگ هایی را در جیب پالتوی خود گذاشت، به نزدیک ترین رودخانه ی محل زندگی اش رفت و خود را در آب انداخت. * «ولادیمیر ناباکوف» خالق «لولیتا» و نویسنده ی سرشناس روسیه به نوعی از وسواس روانی به نام هم رنجی (Synesthesia) رنج می برد. این نابغه ی ادبی که به سه زبان انگلیسی ، فرانسوی و روس تسلط داشت، جزو طراحان بزرگ سیستم های پیچیده ی بازی شطرنج هم محسوب می شد. نویسنده ی رمان «لولیتا» به عنوان مجموعه دار پروانه و شب پره هم شهرت دارد. ناباکوف که دوران کودکی شگفت انگیزی را تجربه کرد ، همواره درگیر ارتباط بین رنگ ها و حروف بود. بیماران همرنج افرادی هستند که با احساس تقارنی مداوم مواجه هستند و برانگیخته شدن یک حس در آنها موجب انگیزش احساس دیگر در فکر یا بدن آن ها می شود؛ به طور مثال ناباکوف معتقد بود رنگ عدد پنج ، قرمز است و هر حرفی از الفبا یک رنگ مختص به خود را دارد. ناباکوف روز دوم جولای ۱۹۷۷ در مونترو آمریکا درگذشت. * گابریل گارسیا مارکز آخرین نام این فهرست «گارسیا مراکز»، اسطوره ی ادبیات آمریکای لاتین و خالق اثر ماندگار «صدسال تنهایی» است که سال گذشته داستان ابتلای وی به آلزایمر و زوال عقل تیتر اول روزنامه های جهان شد. این نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات پس از چاپ آخرین کتابش در سال ۲۰۰۴ دیگر چیزی نمی نویسد. مادر و برادر مارکز هم سرنوشت مشابهی در از دست دادن مشاعر داشته اند و دنیای ادبیات هنوز در شوک ابتلای اسطوره رئالیسم جادویی به زوال عقل است. درحالیکه رئیس بنیاد روزنامه نگاری مارکز معتقد است «گابو» مشاعرش را از دست نداده، او فقط یک فرد مسن است که کمی حافظه اش دچار اختلال شده است. گفته می شود گابریل گارسیا مارکز که رمان های برجسته ای چون «پاییز پدرسالار» و «خاطره ی دلبرکان غمگین من» را در کارنامه ی درخشان خود دارد، از ترس این که مخاطبش را نشناسد، از جواب دادن به تلفن خودداری می کند. گزارش از مترجم ایسنا: مهری محمدی مقدم منبع ثانی
  4. sam arch

    چگونگي داستان‌سرايي

    گابريل گارسيا مارکز ما به اين‌جا آمده‌ايم تا داستان‌سرايي کنيم. آن‌چه براي‌مان جالب به نظر مي‌رسد اين است که ياد بگيريم چه‌گونه يک حکايت شکل مي‌گيرد و يک داستان تعريف مي‌شود. با صراحت بايد بپرسيم که آيا اين امر قابل ياد گيري است؟ در واقع من متقاعد شده‌ام که مردم دنيا به دو گروه تقسيم مي‌شوند: کساني که مي توانند داستان‌سرايي کنند، و آن‌هايي که نمي‌توانند. به عبارت ديگر و در مفهومي گسترده‌تر، کساني که خوب مي‌فهمند و آن‌هايي که بد مي‌فهمند. اگر اين جمله کمي بي‌ادبانه به نظر مي‌آيد، به تعبير مکزيکي‌ها بايد بگويم کساني که خوب کار مي‌کنند و آن‌هايي که بد کار مي‌کنند. در واقع مي‌خواهم بگويم که داستان‌سرا، متولد مي‌شود، ولي ساخته نمي‌شود. واضح است که اين نعمت به تنهايي کافي نيست. کسي که استعداد دارد ولي تخصص ندارد، به چيزهاي زيادي نيازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلي را دارد که از والدين به ارث برده؛ هر چند معلوم نيست ازطريق ژن، يا رويدادهاي پس از آن ... اين افراد که استعدادي مادرزادي دارند، بدون اين که قصدي داشته باشند، تعريف مي‌کنند؛ شايد به اين دليل که روش ديگري براي بيان کردن نمي‌شناسند. اين موضوع در مورد خود من هم صدق مي‌کند. من نمي‌توانم براي اين که طفره نروم، به واژه‌هاي دشوار بينديشم. اگر در مصاحبه‌اي از من در مورد موضوع لاية اوزن بپرسند، يا بخواهند نظرم را دربارة عواملي بدانند که سياست‌هاي آمريکاي لاتين را رقم مي‌زند، تنها چيزي که از ذهنم خواهد گذشت، داستان‌سرايي براي آن‌هاست؛ زيرا علاوه بر استعدادِ ذاتي، تجربة زيادي هم در اين مورد دارم که روز به روز به آن مي‌افزايم. نصف داستان‌هايي که شنيده‌ام، مادرم برايم تعريف کرده. او اکنون هشتادوهفت‌ساله است. هيچ‌گاه در بحث‌هاي ادبي شرکت نکرد و فنون روايت را نياموخت، ولي مي دانست چه‌گونه فرد مؤثري باشد؛ يک آس را در آستينش مخفي کند؛ و بسيار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از کلاه در بياورد. يادم مي‌آيد يک بار هنگام تعريف داستان، بحثي در مورد شخصي پيش کشيده شد که هيچ ربطي به موضوع نداشت. او، با خونسردي، داستان را به پايان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! «واي! دوباره اون آقا! بايد بگويم که...» دهان همه باز مانده بود. من از خودم مي‌پرسيدم : مادرم چه گونه فنوني را که ديگران عمري را صرف يادگيري آن مي‌کنند، آموخته بود؟ ... براي من داستان‌ها، همچون بازي... تصور مي‌کنم اگر کودکي را در مقابل يک مشت اسباب بازي متفاوت بگذارند، همة آن‌ها را لمس مي‌کند، ولي سر انجام با يکي‌شان مشغول مي‌شود. اين «يکي»، نشان‌گر و بيان‌گر استعداد و قابليت‌هاي اوست. اگر شرايط مناسب براي پيشرفت و پرورش استعداد در زندگي مهيا شود، يکي از رمز و رازهاي ايجاد نشاط و عمر طولاني ، کشف خواهد شد. از روزي که متوجه شدم از تنها چيزي که واقعاً از آن لذت مي‌برم ، داستان‌سرايي است، تصميم گرفتم همة چيزهاي لازم براي تامين و تعميم اين لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : «اين مال من است! هيچ کس و هيچ چيز نمي تواند مرا وادار به پذيرش يا انجام کار ديگري بکند»... شايد باور نکنيد، ولي در طول دوران تحصيل، هزاران نيرنگ، حيله، دوز و کلک و دروغ به کار بردم تا نويسنده بشوم؛ چون آن‌ها مي‌خواستند مرا به زور به راه ديگري بکشانند، من تنها به اين دليل دانشجوي نمونه شدم که مي‌خواستم آن‌ها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان که برايم بسيار جالب بود، بخوانم. در کارشناسي به موضوعي بسيار مهم پي بردم و آن اين بود که اگر کسي در کلاس توجه کافي به درس نشان بدهد، ديگر لزومي ندارد وقت زيادي را صرف درس خواندن کند. در مورد پرسش‌ها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنين، اگر شخصي تمرکز داشته باشد، مي‌تواند همه چيز را هم چون اسفنج به خود جذب کند. وقتي اين موضوع را درک کردم، در سال‌هاي چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فکر مي‌کردند نابغه‌ام، ولي هيچ کس هنوز فکر نمي‌کرد اين تلاش‌ها را مي‌کنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به کارهاي مورد علاقه‌ام مي‌پرداختم و خيلي خوب مي‌دانستم چه مي‌کنم. با فروتني اعلام مي‌کنم آزاده‌ترين مرد روي زمين هستم و به هيچ کس تعهدي ندارم. اين را مديون تلاش‌هايي هستم که در طول زندگي انجام داده‌ام. تنها خواسته و هدفم، داستان‌سرايي بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون ترديد براي‌شان داستاني تعريف مي‌کنم. به خانه باز مي‌گردم و داستان تعريف مي‌کنم؛ شايد در مورد همان موضوعي که از دوستانم شنيده‌ام . زير دوش مي‌روم و در حالي که به بدنم صابون مي‌مالم، موضوعي را که در ذهن دارم، براي خودم تعريف مي‌کنم. به نظرم مي‌آيد که دچار جنوني مقدس هستم. از خودم مي‌پرسم که آيا اين جنون قابل انتفال يا آموختني است؟ هر کسي مي‌تواند تجربه‌ها، مسايل و راه‌حل‌ها و تصميمات اتخاذ شدة خود را تعريف کند و بگويد چرا اين کار را کرده و آن کار را نکرده. چرا بخش‌هاي ويژه‌اي را از داستان حذف و پرسوناژ ديگري را وارد کرده. مگر اين همان کاري نيست که نويسندگان پس از خواندن آثار ديگران مي‌کنند؟ ما رمان‌نويس‌ها رمان‌ها را نمي‌خوانيم تا موضوع آن را بدانيم، فقط مي‌خواهيم چگونگي نوشتن آن را بدانيم. يک نفر داستان را مي‌گرداند؛ پيچ آن را شل مي‌کند؛ قطعات را به نظم در مي‌آورد، يک پاراگراف را حذف مي‌کند؛ به مطالعه مي‌پردازد و آنگاه لحظه‌اي فرا مي‌رسد که مي‌توان گفت:«آه بله، کاري که اين يکي کرد، گذاشتن پرسوناژ در «اين‌جا» بود و انتقال دادن موقعيت، به «آن‌جا» چون ضرورت داشت که «آن‌طرف» ... به عبارت ديگر، يک نفر چشمانش را به خوبي باز مي‌کند، اجازه نمي‌دهد او را هيپنوتيزم کنند؛ و در تلاش است تا کلک جادوگر را کشف کند. تکنيک، فن، کلک و... چيزهايي هستند که مي‌توان آن‌ها راتعليم داد و يک طلبه مي‌تواند ازشان بهره بگيرد. همة آن چيزي که مي‌خواهيم در ميز گرد انجام بدهيم، اين است: مبادلة تجربه‌ها، بازي براي ساختن داستان، و در عين حال، پيروي دقيق از قوانينِ بازي. اين جا محل مناسبي براي انجام اين کار است. در يک محفلِ ادبي، با حضور آقايي که در صدر مجلس نشسته و طوماري از نظرات خود را با خون‌سردي کامل ابراز مي‌کند، چيزي از رمز و راز نويسنده درک نمي‌شود، تنها راه درک اسرار، خواندن و کار کردن همراه با گروه است. اين‌جا با چشمانت مي‌بيني که چه گونه يک داستان خلق مي‌شود؛ از حالت سطحي بيرون مي‌آيد و بن‌بست سر راهش را باز مي‌کند. به اين ترتيب، نبايد تلاش شما در اين جهت باشد که داستان‌هاي پيچيده و خيلي پيشرفته را مطرح کنيد. لطف کار در اين است که يک پيشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسي قرار گيرد و ببينيم آيا اين شايستگي را داريم که بتوانيم آن را به نوبة خود به داستاني تبديل کنيم که اساس يک سناريو را براي تلويزيون يا سينما تشکيل دهد، يا که نه. براي فيلم‌هاي بلند، مسلماً نياز به دقت زيادي داريم که در حال حاضر موجود نيست. تجربه به ما مي‌گويد که داستان‌هاي ساده براي فيلم کوتاه - يا متوسط - بسيار مناسب است؛ لطف خاصي به کار مي‌بخشد و يکي از خطرات بزرگي را که در کمين است و خستگي و رکود نام دارد، دور مي‌کند. بايد تلاش کنيم که جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهي زياد صحبت مي‌شود و کاري صورت نمي‌گيرد. ما فرصت اندکي داريم و وقت براي‌مان ارزشمندتر از آن است که با حرف‌هاي بي‌هوده از دست برود. البته منظورم اين نيست که نيروي تخيل خود را خفه کنيم، بلکه بر عکس بايد به مباني فوران تخيل پايبند باشيم؛ حتا همة مهملاتي که از ذهن خطور مي‌کند، بايد مورد توجه قرار بگيرد. چه بسا با يک حرف ساده، بتوانيم به راه کارهاي باور نکردني دست يابيم. انتقاد ناپذيري، براي يک شرکت کننده در ميز گرد، صفت شايسته‌اي نيست... در واقع جمع شدن دور يک ميز گرد، نوعي بده و بستان به شمار مي‌رود. همه بايد آماده براي ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما اين که مرز اين ضربه‌ها کجاست، کسي نمي‌داند؛ آدم خودش بايد متوجه شود. در عين حال، هر کس بايد تصوير روشني از آن چه مي‌خواهد تعريف کند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع کند؛ يا در صورت لزوم، انعطاف پذير باشد و بداند که مثلاً داستان او به گونه‌اي که تصور مي‌کرد، لااقل ازجنبة سمعي و بصري، جاي پيشرفت ندارد. اين حالتِ تغيير ناپذيري، همراه با انعطاف پذيري، معمولاً در همه جا جلوه‌گري خواهد داشت، هر چند به ندرت مي‌تواند حالت متمايز به خود بگيرد. من فکر مي‌کنم که رمان‌نويسي با داستان‌نويسي تفاوت زيادي دارد. موقعي که من رماني را مي‌نويسم، در دنياي خودم سنگربندي مي‌کنم و در هيچ چيز با ديگران شريک نمي‌شوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مي‌نشينم، چرا؟ چون تصورمي‌کنم اين کار، تنها راه حفاظت از جنين است؛ تنها راه پيشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتي که من فکر مي‌کنم. بعد از تمام شدن رمان يا بخشي از آن، به شنيدن نظرات ديگران احساس نياز مي‌کنم. به همين دليل، آن را به تعدادي از دوستان صميمي نشان مي‌دهم؛ دوستاني که به انتقادات آن‌ها اعتماد دارم. به اين ترتيب از آن‌ها مي‌خواهم که نخستين خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه براي اين که بگويند: چقدر خوب! چه قدر عالي! «بر عکس، دلم مي‌خواهد با صراحت معايب و کاستي‌هاي آن را برايم توضيح بدهند؛ چون از اين طريق آن‌ها کمک شاياني به من مي‌کنند. خوب، دوستاني که فقط خوبي‌هاي مرا مي‌بينند، مي‌توانند پس از چاپ کتاب، با خيال راحت از محاسن آن برايم صحبت کنند ولي آن‌هايي که معايب و کاستي‌ها را هم مي‌بينند، مي‌توانند نيازهاي من را بر آورده سازند. بدون ترديد، حق پذيرش يا رد انتقادات آن‌ها براي من محفوظ است، ولي در عين حال کاملاً بديهي است که نمي‌توانم آن انتقادات راناديده بگيرم. اين تصويري از يک رمان نويس، در برابر انتقاد است، ولي در مورد فيلم‌نامه‌نويس، موضوع کاملاً تفاوت دارد. هيچ کاري به اندازة درست انجام ندادن کارهاي مربوط به حرفة فيلم‌نامه‌نويسي، تحقير و سرزنش به دنبال ندارد. حالا در مورد يک کار خلاق و توابع آن حرف مي‌زنيم. فيلم‌نامه‌نويس از موقع شروع نوشتن، مي‌داند که اين داستان لااقل يک بار به رشتة تحرير در آمده يک بار هم روي پرده رفته و يا اين حساب، داستان متعلق به او نيست. نخستين کسي که از او تقاضاي هم‌کاري مي‌شود، کارگردان است تازه، اين در هنگامي است که اعضاي گروه قبلاً مشکلات مقدماتي را حل کرده‌اند... در عين حال نخستين ـ آدم‌خوار، خود کارگردان است. او که وظيفة تطبيق فيلم‌نامه را با اثرِ ارئه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به کار مي‌گيرد تا فيلمي بسازد که باعث کسب اعتبار براي هم‌کاران شود. در نهايت، او نقطه نظرِ نهايي را به ديگران تحميل مي‌کند. من تصور مي‌کنم کسي که رماني را مي‌خواند، آزادتر از کسي است که فيلمي را مي‌بيند. خوانندة رمان همه چيز را همان گونه که مي‌خواهد، به تصوير مي‌کشد، چهره‌ها، محيط، مناظر و ... در حالي که تماشاگرِ سينما يا تلويزيون، چاره‌اي جز پذيرش آن چه بر پرده مي‌بيند، ندارد. اين نوعي ارتباط تحميلي است که جايي براي اختيارات فرد باقي نمي‌گذارد. مي‌دانيد چرا اجازه نمي‌دهم صد سال تنهايي بر پردة سينماها و روي صحنه برود؟ چون به تخيل خواننده احترام مي‌گذارم. حقِ مطلقِ او، تخيل و تصور چهرة عمه اورسولا يا سرهنگ آئورليانوبوئنديا به طريقي است که دلش مي‌خواهد. انگار زياد از موضوع اصلي دور افتاديم. بحث ما مربوط به فيلم‌نامه‌نويسي نبود، ما در پي يافتن راهي براي تغذية جنون داستان‌سرايي يا تعريف حکايت بوديم. با اين حساب، محبوريم انرژي خودمان را در بحث‌هاي ميز گرد متمرکز کنيم. شخصي به من گفت بهتر است با يک سنگ دو پرنده بزنيم. صبح‌ها در کارگاهِ عکاسي يا فيلم برداري جمع شويم و عصرها، در يک ميزگرد. به او پاسخ دادم که اين عقيده درست نيست. اگر کسي مي‌خواهد نويسنده شود، بايد در بيست و چهار ساعتِ شبانه روز و سيصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه کسي مي‌گفت هرگاه به من الهام شود، مي‌نويسم؟ او مي‌دانست چه مي‌گويد. کساني که از روي تفريح و علاقه به هنر روي مي آورند و از شاخه‌اي به شاخة ديگر مي‌پرند، به چيزي پايبند نمي‌شوند؛ ولي ما نه ... ما نه تنها به اين حرفه علاقه داريم، بلکه همانند محکومان به اعمال شاقه، در اين کار گرفتار شده‌ايم. منبع
  5. کهربا

    خداحافظ مارکز

    «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده ی معاصر، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش و شنیدن خبر بیماری اش، این متن را به عنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجاب انگیزش به نام «صدسال تنهایی» برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات 1982 در «استکهلم» است. از دیگر کتابهای او میتوان به «عشق سالهای وبا»، «ساعت شوم»، «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» و یا «ژنرال در مخمصه» اشاره کرد: - خداوندا! اگر تکه ای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همه ی مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره ی محبت آنان است. - اگر خداوند، فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه سار عشق می آرمیدم. به انسانها نشان میدادم در اشتباه اند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمیتوانند عاشق باشند. - آه خدایا! آنان نمیدانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. - به هر کودکی، دو بال هدیه میدادم، رهایشان میکردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزند. - به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه میرسد. - آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. - من یاد گرفتهام که همه میخواهند در قله ی کوه زندگی کنند، بی آنکه به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند. - چه نیک آموخته ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است. - دریافته ام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد. - کمتر می خوابیدم و دیوانه وار رؤیا میدیدم چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصتث انیه نور را از دست میدهیم. شصت ثانیه روشنایی. - هنگامی که دیگران می ایستادند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند، بیدار می ماندم. - هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرا می دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم. - اگر خداوند، ذره ای زندگی به من عطا میکرد٬ جامه ای ساده به تن میکردم. - نخست به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. - خداوندا! اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار میکشیدم. - با اشکهایم، گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا زخم خارهای شان و بوسه ی گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند. - من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل که وقتی این ها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود.
  6. آرشیو کامل کتابهای گابریل گارسیا مارکز قالب کتابها : PDF و DjVu پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com صد سال تنهایی (DjVu)12 داستان سرگردان 13 نکته برای زندگی آخرین سفر کشتی خیالی از عشق و شیاطین (DjVu) اوا در گربه اش خاطرات دلبرکان غمگین من رویاهایم را می فروشم کسی به سرهنگ نامه نمی دهد شب لک لک ها یکی از همین روزها مرگ مدام در ماورای عشق شب خسوف تلخکامی برای سه خوابگرد شخصیت های گمشده
×
×
  • اضافه کردن...