*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۸۹ سجاد میکشمت سپید میکشمت جراتشو نداری . . . مطمئن باش امتحانش مجانیه . . . :167: 2 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۸۹ منم دیگه رفتنی شدم . . . امیدوارم به خاطر همه بدیهام منو ببخشید حرفی برای گفتن نمیمونه جز همون حرفای همیشگی و تکراری که همه هنگام خداحافظی به هم میگن . . . من اینجا روزای خوبی رو سپری کردم ، به خاطر همه ی اون لحظات از همتون ممنون و متشکرم . . . شاد باشید خداحافظ :icon_pf (44): 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ الان که دارم اینو مینویسم تو امتداد جاده های تنهایی مسیر سنگلاخی و پر فراز و نشیب زندگی رو طی میکنم بدون اینکه بدونم کجا میرم و کجا هستم ... فقط قدم بر میدارم هر لحظه خسته تر از لحظه ی قبلی ، تا شاید زمان ماندن به اتمام برسه و منم حس پرواز رو امتحان کنم واسه اولین و آخرین بار . . . برام دعا کنید ==> روزای سختی در انتظارمه 7 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ واقعا خودتی سپید؟کجا با این عجله؟ 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ آره خودمم عزیزم ... تو امضام نوشتم که زمانم به اتمام رسیده قصه م داره تموم میشه ، یعنی تموم شده ، سری جدید هم نداره ( البته مطمئن نیستم ) یهویی دیدین سه ماه دیگه - البته اگه زنده بودم - برگشتم ==> آدم که از لحظه ی بعدش خبر نداره .... دوستتون دارم و فراموش نمیشین از یاد *سپید* به خدا میسپارمتون و آرزومند لبخند بر لبانتونم .. منو ببخشین . . . 4 لینک به دیدگاه
eshagh_kh 466 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ اول : برای یه آدم مست یه پیک دیگه مست ترش نمیکنه فقط احتمال داره خراب ترش بکنه دوم : تمام بزرگ راه ها یه دور برگردون دارن سوم : تا فارسی یاد نگیری نمیتونی کتاب داستان بخونی چهارم : همیشه مسافر که داره میره از زیر قران ردش میکنن پنجم : تمام کتابهای دنیا از الفبا تشکیل شده ششم : لامپ با برق کار میکنه . . . مثل این قانون ها خیلی هست, اما تو همشون یه واقعیت وجود داره : هیچکی از فرداش خبر نداره الان که دارم اینو مینویسم تو امتداد جاده های تنهایی مسیر سنگلاخی و پر فراز و نشیب زندگی رو طی میکنم بدون اینکه بدونم کجا میرم و کجا هستم ... فقط قدم بر میدارم هر لحظه خسته تر از لحظه ی قبلی ، تا شاید زمان ماندن به اتمام برسه و منم حس پرواز رو امتحان کنم واسه اولین و آخرین بار . . . برام دعا کنید ==> روزای سختی در انتظارمه 5 لینک به دیدگاه
Behrooz CE 550 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ آره خودمم عزیزم ...تو امضام نوشتم که زمانم به اتمام رسیده قصه م داره تموم میشه ، یعنی تموم شده ، سری جدید هم نداره ( البته مطمئن نیستم ) یهویی دیدین سه ماه دیگه - البته اگه زنده بودم - برگشتم ==> آدم که از لحظه ی بعدش خبر نداره .... دوستتون دارم و فراموش نمیشین از یاد *سپید* به خدا میسپارمتون و آرزومند لبخند بر لبانتونم .. منو ببخشین . . . یه مثل چینی هست که میگه اگه میخوای یکی رو محتاج خودت کنی . بهش ماهیگیری یاد نده. 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ یه مثل چینی هست که میگه اگه میخوای یکی رو محتاج خودت کنی . بهش ماهیگیری یاد نده. ماهیگیری یاد میدیم که محتاج نشن . . . اینجوری خیلی بهتره . . . 1 لینک به دیدگاه
Behrooz CE 550 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ ماهیگیری یاد میدیم که محتاج نشن . . . اینجوری خیلی بهتره . . . اونم میره و میره و در امتداد جاده به اندازه یه مگس دیده میشه و بعد فرو میره در سرابی که روی جاده هویداست 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ سلام چند تا نوشته داشتم و دوست دارم نظراتتونو بشنوم در موردش .... میخوام برام نقدش کنین .... شاید یه روزی بتونم حداقل واسه خودم بنویسم هدف فقط یادگیری است - - (1) : * مسافر شب * توی راه زندگی مسافری را دیدم که صندوقچه ی اسراری را به دست داشت و دریای چشمانش مواج و طوفانی بود و خود ، در ندامتگاه اندیشه اش زندانی *** راز دل با شب می گفت رو به آسمان پر فریب شب راز دل را با سکوتش فریاد می کرد هر قطره ی اشک او ستاره ای میشد و در سیاهی این آسمان شب می درخشید ماه مبهوت از گفتارش ناله ای کرد و در پشت ابرهای وحشت افزای شب جای گرفت تا مبادا بغض دلتنگیهایش را نظاره گر باشند * * * مسافر شب زده ی من هنوز رازی داشت در اوج بی کسی های شبانه بود که ناگاه برق نگاهش آسمان را شکافت و از روزنی ناامیدانه بالا رفت او همسفر یک نور شد و رفت تا آن سوی مرز رویاهای وهم انگیز خود او رفت و ....من ماندم تنها با صندوقچه ی اسرار یک مسافر که قفلش بر لب ست و لب بسته ست .... چه کنم با راز آن صندوقچه ؟؟؟؟ * * * درود بر تو و اين قلم شيرينت خيلي عالي و زيبا نوشتي :icon_gol::icon_gol: حتما نوشتن رو ادامه بده ، هرچي بيشتر بنويسي بيشتر و سريع تر روون ميشي ؛ به خصوص غافل نشو از دوره هايي كه در موقعيت عاطفي و احساسي به خصوصي قرار ميگيري ؛ چرا كه اين زمان بهترين فرصت براي نوشتن آثار موثرتر و قوي ترت هست ؛ ببين به طور مثال من در يك دوره اي ذهنم تا حدود زيادي درگير مسائل سياسي بود ، به خصوص همين پارسال و وقايعي كه رخ داد ، و اين زمان بود كه تونستم بهترين آثار سياسيم رو قلم بزنم ، اما الان شايد خيلي برام سخت باشه اگر بخوام اون چنان اثري رو به رشته ي تحرير در بيارم . پس از موقعيت هاي طبيعي كه سر راهت قرار مي گيرند و يا به عبارتي تو در اون ها قرار مي گيري حتما استفاده كن و بهره ببر . نكته ي ديگه اي كه الان بايد بهش توجه داشتي باشي اين هست كه الان تمركزت رو بذار روي احساس و دلت ، اينكه ادبيات چي مي خواد ازت ، اينكه قوانين نگارش چي مي گن و اينها موضوعاتي نيستند كه الان روشون تمركز كني ؛ الان فقط سعي كن غليانات درونيت رو در مشت بگيري طوري كه هروقت خواستي بتوني خيلي راحت از دل به حجم خالي كاغذ انتقال بديشون . به زودي مي بيني كه كم كم و خود به خود اون قوانين وارد نوشته هات ميشن ، البته اونجا ما هم يك سري نكات رو بهت يادآوري خواهيم كرد . راستي اين هم يه تاپيكي كه من خودم خيلي دوستش دارم ؛ http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=9109 يه سري اصول براي داستان نويسي رو توضيح داده بودم ، البته شايد ظاهرا ربطي نداشته باشه ولي اين ماييم كه بايد ربطش رو پيدا كنيم يا براش ربطي بسازيم ! 4 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ ايليا يه نگاه به تاريخ تاپيكم مينداختي بد نبود!!!!!! 2 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ در شبــی اینگـونــه تـاریـــک و ظلمــانـــــی در رهــی گــام بـرداشتـــم کـه آن را فـرجـامـــی نـیســت چـــراغـــی در ایــن ره تـاریــک نـیســت بـه گمـانـــم ؛ ایـن ظلـمــت تـا ابــــد بـاقـــی سـت مــن نـدانـــم بـی تــو ...... بـا یــادت ..... چـگــونــه خـواهـــم زیــست مــن نـدانــــم کــه چــــرا بـایــد زیــست مــن نـدانــــم ..... 12 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ خواستن من دلیل بر شروع نیست مانند همیشه ، پس : آنگونه آغاز می کنم که باید .... نه آنگونه که خود خواهم من هیچکسم .... هیچکس !!! همنشین ابدی دریا همکلام با ماهیان به خواب رفته در ساحل همدرد با آن امواج خسته که در حسرت ساحل در راه از نفس می افتند من، هیچکس ؛ باور یک حرفم حدیث کهنه ی غم ، دورافتاده از امید و بازمانده از یک درد دردی جانکاه به وسعت یک تردید و به سنگینی یک ساقه بر روی ریشه ای پوسیده من، هیچکس؛ قصه ای به جا مانده از یک رویا رویای زخمی یک قلب بی تپش امانتی از یک راز شکسته در تکاپوی همیشگی زمان ، در جستجوی یک مرهم، بر دلی خسته من هیچکسم .... پس نامم را همانگونه بر زبان رانید که سکوت را فریاد می کنید من هیچکسم ... هیچکس 21 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۸۹ می خوام بنویسم حتی اینجا حتی حالا که ... بیخیال ... مینویسم . به پنجره دل بسته بودم به خنده های یک بهار به بارون و ... یه نگاه به تو ... اما کسی نگفت از پاییز از سرما از غروب از غم دریا ...از این دنیا نه ... کسی نگفت تو هم رفتی رفتی و با خودت بردی همه لبخندارو همه لحظه های کنار همو که عریان بودیم... از حرف و فقط نگاه بود فقط یه حس ... فقط تو بینمون من نبود فقط تو ... فقط تو . . . ع.د 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ از دوردست ها صــدای پـای رهــواری را مــی شنــوم شایـد او بـاشــد کـه از راهــی بـس دراز امشـب بـه مهمـانـــی خـــوابــم آمــــده اســت افســـوس کـه حتــی در خــــواب نیــــز بخــت وصــل بـا مـــن یــار نیـست حتـــی بــه خــــواب هـــم نمــی آیــد آن یـــار گــریــز پــای مـــن . . . 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ سالها دشمنی عجیبی با آیینه داشت ، سالهای سال بی تفاوت از کنار اون غریبه می گذشت ، برای اینکه چشمش به اون غریبه نیفته با همه دوست بود ؛ همه آدما رو دوست خودش می دونست ، اما .... اما زمان یه چیز دیگه رو ثابت کرد ، دید دوستاش دارن نارفیقی میکنن ، این اولین باری بود که دلش برای اون غریبه تنگ شده بود ، تصمیم به آشتی گرفت ، یه کم سخت بود ولی شدنی ؛ رفت کنارش و زل زد به اون غریبه ، به این نتیجه رسید که تنها رفیقش این غریبه بود که حالا شده یه آشنا. تنها خودش بود که براش تا ابد میموند .... فقط خودش 1 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۰ دلم یک واژه می خواهد واژه ای که بتواند سکوت را از عمق این دالانهای هزارتوی تاریکی تفسیر کند واژه ای به وسعت ترک برداشتن یک احساس و خیس شدن قاب عکسی از اشک دیدگان اما واژه ها هم ، مانند آرامش از من می گریزند و به لغت نامه ها پناه می برند جز سکوت چه چیز می تواند تفهیم کند این واژه را بر من ؟؟!!! 1 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ مـن بـا تــو یـا تــو با اون ، چــه فـرقــی میکنــه وقتــی شــاد بـودنت تمام ـ آرزومـــه . . . 1 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۰ برو روبروی آینه ، ببین چی شدی خوب نگاه کن ... دیدی ؟؟! این تو ، اون تویی نیست که می شناختیش داری تموم می کنی ، کم آوردی ، بریدی قیافه ت دیدنیه ، داره زار می زنه ... بیدار شو تا کی می خوای تو این خواب غفلت غلت بزنی که چی بشه ؟ تا کی میخوای به خودت دروغ بگی ....؟ آره ...دروغ ...به خودت .... (هیشکی جز خودت نمی تونه فریبت بده ، باقی حرفا بهونه ست) ببین چه برزخی ساختی از این دنیا برای خودت شدی مثل یه فرفره ... فقط داری بی هدف دور خودت میچرخی یا نه ... شدی مثل یه ربات که از دیگری فرمان می گیری ... پس خودت چی ؟ دنیات دسته خودته خودت بسازش بس کن .... نقطه پایان بزار آخر اون جمله که همیشه به خودت میگی ... اون جمله که می گی "همینی که هست" یه نقطه آخرش بزار و بندازش تو صندوقچه ی فراموشی تو آدمی ، قدرت داری . . . اختیار داری . . . فکر داری فکر کن ، انتخاب کن ، تصمیم بگیر محکم باش حرکت کن مطمئن باش می رسی مشکلات حل می شن برای هر چیز چاره ای هست حتی غیرممکن ها حرکت کن می رسی ، می دونم که می رسی برای این دم شاید بازدمی نباشه تو سکون تموم نکن بزار جریان داشته باشی ، مثل رودخونه ... نه مثل یه مرداب مطمئن باش خواهی رسید تو ذره ای از جهان هستی نیستی ... بلکه جهان هستی ذره ای ست در تو همه چیز خودتی ... همه راهها به خودت ختم می شه ... به حبس ابد محکوم کن اون وسوسه ها رو اومدی تا حرکت کنی اگه قرار بود ساکن بمونی هرگز نمی اومدی یادت باشه ... خودتو فریب نده به خودت دروغ نگو 1 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ با خیره شدن بر نگاهی شیشه ای ،چیزی از سرمای درونم نخواهی فهمید . . . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده