رفتن به مطلب

... ::: حرفهای شخصی با خودم ::: ...


ارسال های توصیه شده

جمعه هفته پیش اس ام اس اومد :

 

سلام جیگرای من فردا شب وقتتونو خالی بزارید ...

 

از سعید بود

 

شنبه ساعت 7 زنگید :

 

بیا سر خیابون

 

رفتم ...

 

سعید بود و رسول

 

رفتیم سراغ : ابولفضل و علی و علیرضا و فرزین و حسین

2 تا ماشین پر از ادم

 

همگی از دوران کاردانی و کارشناسی با هم بودیم

 

واااااااااااایییییییییییییییییی

 

چقدر بزرگ شده بودیم

 

سال 82 کی و حالا کی ؟؟؟

 

چقدر فرق کرده بودیم ...

علیرضا شده بود مدیر کل پروژه ی یکی از بزرگترین شرکتهای کشور

سعید شده بود ناظر اورهال پالایشگاههای کشور

رسول یه حجره طلافروشی زده بود تو بازار اصفهان

ابولفضل شده بود یکی از مهندسای ارشد ذوب اهن

حسین یه کارگاه ساخت راه انداخته بود

فرزین شده بود مهندس ارشد کارخونه ریسندگی

علی شده بود ناظر یه کارخونه توی کاشان

منم شده بودم کارشناس ارشد مکانیک و مدرس دانشگاه و ...

 

 

 

چقدر فرق کرده بودیم

 

علیرضا میگفت : خوش همون روزا که غم هیچی نداشتیم

نه غم پول و کار و زندگی و ...

 

رفتیم قهوه خونه سرسی و سه پل و چای و قلیون و چیپس و دوغ و گوشفیل مهمون سعید خوردیم

رفتیم کنتاکی کاج اصفهان و کل مغازه رو به نابود کردیم از بسکه بی مزه بازی دراوردیم

 

اما دیگه مث اون موقع نبویدم

نگاههامون عوض شده بود

دیگه بجای اینکه از هم سراغ جدیدترین البوم فلان خواننده و جزوه اخرین کلاس فلان استاد رو بگیریم

سراغ پول و کار میگرفتیم ...

حالا دیگه یه جورایی با هم حرف میزدیم

 

من با فرزین رابطمون خیلی وقت بود به هم زده بودم

 

علی یه جورایی از وجود سعید تو جلسه ناراحت بود ...

 

ابولفضل دیگه زن و بچه داشت ...

 

 

چه دنیای کثیفی شده

 

خنده هامون هم کثیف شده ....!!!!

 

اینم 2تا عکس از اون شب :

 

%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B10%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B5.jpg

 

 

از راست :

 

من - روسول - علیرضا

 

 

%D8%AA%D8%B5%D9%88%D9%8A%D8%B10%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B7.jpg

 

 

از راست :

 

ابولفضل - فرزین ( فقط یه چشمش معلومه ) - علی - من - سعید -رسول - علیرضا - حسین

 

 

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 42
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سال 77 اغاز دوستی ما بود

 

من و پیام و میثم و بهنام

 

4 تا پسر از 4 شهر مختلف

 

پیام : تهران

میثم : کرمانشاه

بهنام : خمینی شهر

من .....

 

پدراشون ارتشی بودن و 2 تا کوچه بالاتر از ما تو خونه ی سازمانی زندگی میکردن

 

یه گروه تشکیل داده بودیم به اسم "tst "

مخفف : تایر - ساندویچ - ترقه !!!!

 

از صبح تا شب عالم و ادم رو عذاب میزاشتیم

 

هیچ مخلوقی نبود که از دست ما اسوده باشه

 

یه بار سوژمون میشد گربه های محل

 

یه روز ماشینای محل

 

یه روز بچه های کوچه پایینی

 

یه روز ...

 

سال 81 که رسید ...

 

من رفتم خدمت و وقت برگشتم

 

میثم رفته بود تهران و تو سن 18 سالگی ازدواج کرد ...

 

شدیم 3 نفر

 

سال 82 بهنام ازدواج کرد رفت سراغ زندگیش

 

شدیم 2 نفر

 

سال 83 پدر پیام فوت کرد و پیامم رفت سراغ کار

 

شدیم ....

 

البته من و پیام ماهی 1 ساعت همو میدیدم و ادای خوش گذروندن رو در میاوردیم ...

 

هفته ی پیش یهو زنگ خونمونو زدن

 

رفتم در خونه

 

میثم بود ...

 

هرکی ببینتش باور نمیشه این الان 27-28 سالشه

 

داغون شده

 

قیافش تو مایه های 35 سال میزنه

 

یه 206 داشت

 

باهم رفتیم سراغ پیام

 

میثم میگفت از زنش طلاق گرفته و برگشته سر جای 10 سال پیش

 

الانم اومده اصفهان بمونه ...

 

چن وقته دوباره گروه ما (البته 3 نفری ) پا گرفته

 

شبا میریم خیابون گردی و صفاسیتی

 

 

لینک به دیدگاه

خیلی ناراحتم

 

خیلی ...

 

 

چرا باید اینطور بشه ؟

 

چرا ... ؟

 

امروز صبح ساعت 6 یه اس ام اس دادم به مجتبای عزیزم که میخوام تمام دنیا رو فداش کنم ولی غم و ناراحتیشو نبینم ...

 

 

یهو نمیدونم چی گفتم که شاکی شد ...

 

ناراحت شد ...

 

هرچی براش توضیح دادم ولی جوابمو از اون موقع تا الان نداده ...

 

الان ساعت 10 شبه و مجتبی منو فرستاده به جهنم ...

اگه بشه بخاطر معذرت خواهی ازش هرکاری میکنم

 

تا اخر هفته خیلی کار دارم

 

اخر همین هفته با ماشین شخصی میرم کرج ...

 

کرج ...

 

شاهین ویلا ...

 

 

میرم تا التماسشو کنم

 

تا منو از این جهنم دربیاره

 

خدایا خودت میدونی چقدر برام عزیزه ...

 

نزار از دستش بدم

لینک به دیدگاه

بت پرستی ...

 

بت پرست ...

چند وقته شدم بت پرست

 

بقول " معین " :

 

شده ام بت پرست تو

قسم به چشمون مست تو

اره شده بت پرست تو ...

 

تابستون امسال

 

وقتی از خونمون اومدیم بیرون

 

حواست به تیر برق جلوی در خونمون نبود

 

یهو سرت خورد بهش

 

دلم یهو ریخت ...

 

الان 3-4 ماهه ندیدمت

 

الان یه هفتس جوابمو نمیدی ...

 

هرروز همون ساعت میرم همونجایی که سرت خورد به تیر برق

 

و میبوسمش ...

 

 

شده ام بت پرست تو ...

لینک به دیدگاه

اینکه از هم دوریم ...

 

اینکه بعضی وقتا شب و نصف شب

 

دم دمای صبح وقتی چشمامون گرمه خوابه

 

وسط ظهر وقتی داریم ناهار میخوریم

 

یهو موبایلمون زنگ میخوره

 

اس ام اس یا تماس

 

تک زنگ یا اس ام اس خالی ...

 

همش از سر دلتنگیه ...

 

از سر بی همزبونی و فراق ...

 

اینکه با هزار امید بلند میشی میری شهر غربت ...

 

وقتی بقیه میگن : اخه تو شهر غریب چیکار میخوای بکنی ؟

 

وقتی باید تو گلو میندازی و به بقیه میگی : رفیقم اونجا خونشونه

دعوتم کرده بود یه روز ...

7-8 ساعت چشم میدوزی به جاده و خطهای بریده و کم رنگ سفید وسط جاده رو میشموری تا برسی ...

 

میری یه سر به فامیلتون میزنی ولی دعوت ناهارشو رد میکنی تا کنار یکی دیگه باشی ...

 

و ...

 

اس ام اسی که هیچ وقت جوابش نیومد ...

و ...

 

تو میمونی و یک شهر نگاه غریبه ...

 

و چشمای تو که توی صفحه ی موبایلت زل زده که الان دوستت دستتو میگیره ...

 

و افتاب پاییزی که زودتر از همیشه غروب میکنه تا امید تو هم غروب کنه ...

 

با چشمای خسته و ناامید خودتو از اون شهر جدا میکنی و توی ماشینت تا میتونی ...

 

فحش ؟ نه ...

 

که ارزوی سلامتی میکنی برای دوستی که تو رو با چشمای غریب مردم شهرش اشنا کرده ...

 

و ...

 

ایندفعه مینویسی :

 

امیدوارم یه روزی تویه جای بهتر

جایی که هیچکدوممون توی غریبه نیستیم

 

دوباره ببینمت ...

 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یه نگاه نداختم به دفتر تلفنم

 

چقدر جمع و جور شده بود ...

 

اسم خیلیا دیگه توش نبود ...

 

اینم شده خط مشی جدید من ...

 

اینکه قید خیلیا رو با دلیل و بی دلیل زدم ...

 

فری - برو - علی - حامد - مجتبی - امیر - پیمون و ...

 

خیلی زیادن

 

خیلی زیاد

 

اینجوری انگار خیلی راحتم

 

هم اینکه خرج موبایلم کمتر شده و لازم نیست به هر دلیل ( عید و عزا و ... ) بهشون اس ام اس بدم و جوابشم نیاد

 

هم اینکه وقتی شمارشون پاک میشه خاطراتشونم از ذهنم پاک میشه و ذهنم برای چیزای جدید جاش باز میشه

 

هم اینکه خودشونم راحتن ...

 

همه جوره سود داره

 

 

کار این دنیا رو میبینی تو رو خدا

 

همه چیزمون شده سود و سود و سود ...

 

اینم از این

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

میرم توی درایو f میرم توی فولدر دستنوشته ها

 

میرم توی فولدر حمید رضا

 

یه فایل ورد 2007 که روش نوشته " وای بر من گر تو ان گم کرده ام باشی "

 

روش دبل کلیک میکنم

 

و 2 سال از عمرم میاد جلوی چشمم

 

و 3 سال اخر زندگیم میاد جلوی چشمم

 

و اسامی میاد جلوی چشمم

 

حمید رضا - من - مجتبی - امیر - بنی - فری - حامد - محسن و ...

 

میام پایین

 

صفحه 12 قسمت ...

 

ایندفعه قسمت جدید و میزارم توی انجمن تا بچه ها بدونن

 

تا بدونن

عشق ان باشد که حیرانت کند************بی نیاز از کفر و ایمانت کند

 

قسمت جدید رو کپی میکنم

 

میام روی انجمن و پیست میکنم

 

ولی ...

 

نمیتونم ثبت کنم

 

نمیتونم بگم چه گذشت بر من

 

بر من که سوختم

 

بر منکه سوختم تا امروز پرواز را در چشمانت ببینم

 

و فقط لبخندت را ...

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اس ام اس میزنم بهش :

 

سلام . خوبی ؟

نمایشگاه تاسیساته . میای ؟

 

جواب میده :

نه با زنم بیرونم

 

فرداش اس میزنم : حسن اون 3 تا کتابام که دستته رو میخوام

جواب میده : من بازنمم . شرمنده !!!

 

خوب اینم از سرونشت من و محسن

 

یهو خبرش میاد که نامزد کرده ...

 

امشب توی کتابخونه دیدمش

 

یه جوری جواب سلاممو داد انگار یه چیزی بهش بدهکارم

 

میگم محسن جون کم پیدایی ؟

میگه زن گرفتم !!!

 

من نمیدونم زن گرفتن انقدر بوق کرنا داره ؟

خوب زن گرفتی ...

 

همون موقع از سالن مطالعه اومدم بیرون و شماره هاشو از موبالیم پاک کردم .

 

محسن هم از لیست دوستام حذف شد .

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز با کیوان و مهدی رفتیم دانشگاه

 

یه پروژه ی برنامه نویسی متلب برای درس الاستیسیته پیشرفته بود که ارائه دادیم .

 

از در دانشگاه که اومدیم بیرون رو بهش کردیم و شروع کردیم به دست تکون دادن براش و بلند گفتیم :

 

 

خداحافظ دانشگاه

امروز بطور غیر رسمی فارغ التحصیل شدیم .

 

فقط مونده جلسه ی دفاع از پروژه ی فوق لیسانسمون که اونم شهریور سال 90 موعدشه .

لینک به دیدگاه

سلام

 

خوبی ؟

 

خوب ...

 

از کجا شروع کنم ؟؟؟؟

 

تو که مکانیک خوندی و منم خوندم

 

پس مکانیکی برات میگم که هم درسامونو دوره کرده باشیم و هم خاطرات درسیمونو

 

موافقی ؟؟؟

 

معیارها :

 

فلزات به دو دسته ی ترد و نرم تقسیم میشن

 

معیار شکست های مختلفی داریم

 

ترسکا - فون مایزز - ...

 

معیار فون مایزز چی میگفت ؟

 

هرگاه انرژی وارد بر جسم از انرژی دانخلی جسم بیشتر بشه اونموقع جسم تسلیم میکنه و در صورت ادامه جسم میشکنه و خلاص ...

 

غیر از اون یه سری عوامل دیگه هم بود

 

یادته

 

معیار خزش و خستگی و سیکل کاری و ...

 

از کدومش بگم ؟

 

خستگی رو میگم برات :

وقتی یه جسم تحت بارهای دینامیکی کمتر از حد تسلیم خودش قرار بگیره خسته میشه و تسلیم میکنه و خلاص ...

 

وقتی یه جسم خسته شد و تسلیم کرد حتی اگر قیافش هم سالم باشه دیگه وجودش هیچ فایده ای نداره ...

 

اوووووووووه

 

چقدر تخصصیش کردی علیرضا

 

لب مطلبو بگو ببینم دردت چیه ؟

 

دردم ؟؟؟؟

 

هیچ

 

فقط دارم به این دنیای مکانیکی خودمون میخندم

 

کارم از گریه گذشتست به ان میخندم !!!

وقتی تو خسته شدی

 

وقتی من خسته شدم

 

وقتی جواب اس ام اس نمیدی

 

وقتی حتی جواب پیغام وبلاگتو نمیدی

 

چی میشه گفت ؟

 

من تسلیم کردم یا تو ؟؟؟

نمیدونم

 

پس بهتره که ...

 

گل

 

-------------------

 

پ.ن : متن پیغامی که در وبلاگ یکی از دوستانی گذاشتم که یه روز بهترین دوستم بود و الان فقط شده زخمی بر جگر

لینک به دیدگاه

وقتی من و پیام و میثم میخوایم همدیگه رو ببینیم باید از دوهفته قبل هماهنگی کنیم وگرنه امکان نداره این اتفاق بیفته ...

 

 

2 هفته پیش یهو زد به سر پیام که از 9 بهمن بیایم یه هفته بزنیم بریم شمال و یه اب و هوایی عوض کنیم ...

 

من که همیشه پایه ی اینجور سفرای مجردیم

 

میثم گفت برای کار میره تهران سر راه به ما ملحق میشه

 

از همون اول هم مشخص بود این برنامه کشکیه

 

سه شنبه هفته پیش فهمیدیم که برنامه کنسله

پیام که مرخصی نداره

میثم که فعلا درگیر خانوم جدیدشه !!!

منم که خدا بده برکت چنتا پروژه دارم

 

همون موقع گفتیم پس بیایم و هفته دیگه بریم لباس بخریم

تا امروز 100 تا اس ام اس و تلفن که قرار یادتون نره

 

با هزار مصبیت پیام اومد و میثم هم هنوز داره برا خانومش از ماشینو خونه ای که نداره تو تهران خالی میبنده

رفتیم نمایندگی " گپ " لباسای " made in england " داره

من 2 تا پیرهن و یه شلوار کتون و یه مخمل

پیام هم 2 تا لی و یه سوییشرت

 

برگشتنه پیام گفت میای فردا پسفردا بریم کمیته امداد ..

گفتم : چرا ؟

گفت : میریم نفری یه بچه رو مخارجشو تقبل میکنیم . انقد خوبه

منو میگی ...

برق 3 فاز از مخم پرید

پیام و این حرفا ؟؟؟

تازه فهمیدم بعد از 10-15 سال رفاقت هنوز نشناختمش

گفتم : پایم . کی بریم ؟

گفت : خبرت میکنم - مدارکتو بزار کنار

لینک به دیدگاه

وقتی این میگرن لعنتی میاد سراغم دیگه مرز جنون برام بی معنی میشه

 

حالا اینو بزارم کجای دلم ؟

تا اخر هفته باید برم دانشگاه و پروپوزالم رو بدم دکتر صلحجویی بخونه .

تا پس فردا باید مرحله ی اول پروژه ی سیستمهای تولید صنعتی رو که قراره با کیوان کار کنیم بفرستم برای دکتر شیرویه زاد ولی کیوان رفته تهران عشق و صفا.

12 تا مقاله ی تخصصی باید ترجمه کنم.

برای کنکور دکتری باید بخونم.

دیگه ...

امروزم که باید برم اموزشگاه زبان ازمون تعیین سطح دارم و باید بخونم ...

 

چقدر کار دارم...

 

اینا رو کجای دلم جا بدم ؟

 

تا ساعت 4 عصر سومین بروفن رو خوردم

 

اولی رو ساعت 12 خوردم به سلامتی دوستایی که هیچ وقت نداشتم نداشتم

 

دومی رو ساعت 2 خوردم به سلامتی دوستایی که کاش هیچوقت نمیداشتم

 

سومی رو ساعت 4 خوردم به سلامتی ...

 

حمید ؟ مجتبی ؟ محسن ؟ داود ؟ سعید ؟ امیر ؟ بنیامین ؟ فرزین ؟ حامد ؟

 

نمیدونم

 

فقط خوردم

 

خدا به هرکی لایق تره سلامتی بده

 

-----------------

 

وارد اموزشگاه زبان شدم . 5-6 تا دختر 23 - 24 ساله جلوی میز پذیرش وایساده بودن داشتن با اون دوتا دختر که مسئول پذیرش بودن میگفتن و میخندیدن

رفتم جلو و مثل همیشه با همون قیافه و لحن عبوس گفتم : سلام- برای تعیین سطح اومدم

 

دخترا تا منو دیدن یه قدم رفتن عقب

یکیشون اروم به انگلیسی یه چیزی گفت که معنیش میشد : چقدر خشن !!!

 

خانومه گفت : 2500 بدین بابت تعیین سطح

5000 تومنی بش دادم

 

گفت : خورد ندارین ؟

گفتم : این مشکل من نیس . شما 2500 خواستین منم دادم الان شما باید 2500 بدین .

بیچاره ها پول خورد نداشتن. طوری نگاشون میکردم که سریع جیب همه ی دخترا رو خالی کردن تا پول خورد جور شد .

بعد گفت :این فرم رو پرکنید.

بیچاره یه جوری فرم رو به طرف گرفته بود که لرزش دستشو میشد فهمید.

 

فرم رو پر کردم و بهش دادم

رفتم و تعیین سطح شدم و قبول شدم ( انتظارشو داشتم )

 

هنوز نصفه ی سمت راست سرم داره تیر میکشه

 

فرم رو که تایید شده بود دادم به خانومه

گفت : نتیجش چی شد ؟

گفتم : به نظر شما رد میشدم اینجا وایمسادم ؟

 

فرم رو گرفت و انقدر حول شده بود که نمیتونست درست تایپ کنه

ثبت نام کردم و اومدم بیرون

 

هنوز سرم تیر میکشه

 

من نمیدونم چرا تو انقدر بد اخلاقی ؟

یکم اون قیافتو از هم باز کن تا دوستام ازت نترسن !!!

( اینو خواهرم میگه )

 

پیامم که رفته بارفیقش یه اپارتمان شریکی بخره !!!

تا پریروز میخواست خشک شویی بزنه

ما که نفهمیدیم این چشه ؟؟؟؟

 

 

سرم هنوز داره تیر میکشه

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

هزار نکته ی غیر قابل تحمل در من وجود داره ...

 

اما در کنار همه ی اینا یکی دوتا نکته ی مثبت هم هست ...

 

بماند ...!

 

سال 87 توی خوابگاه بود که یهو فرزین که 5 سال رفیق فابریک من بود چشمش افتاد به 4 تا از برو بچه های هم اتاقیمون که ساکن پایتخت بودن و کلا همه چیزو فراموش کرد ...

 

منم دورش خط کشیدم و 1 سال بعد نتیجشو دید که اونم بماند ...

 

اومد و بنی رو واسطه کرد و اشتی کرد ...

 

پارسال وقتی پالایشگاه اصفهان بودم بهش زنگیدم که پاشو بیا سفارشتو کردم ...

 

پاشو فردا با مدارکت بیا که استخدام بشی ...

 

باز چشمش افتاد به یه حکم سرپرستی سالن شماره 2 کارخونه ریسندگی و ابروی منو برد و نیومد و 2 ماه بعد از همون کارخونه اخراج شد و تا امروز بیکاره ...!

 

برای بار دوم دورشو خط کشیدم و بازم بنی رو واسطه کرد ...

 

پریروز رفته تهران و چشمش به یه مصاحبه ی خشک و خالی استخدام افتاده دیگه خدا رو بنده نیست ...!

 

بازم دورشو خط کشیدم ...

 

خیلی بده ادم با یه چیز کوچیک همه ی خوبیهای دیگران رو فراموش کنه ...

خیلی بد ...!

لینک به دیدگاه

پرده ی اول :

 

5 روز پیش یکی از دوستای خیلی نزدیکم رو دیدم گفت : علی ! من سیستم پین کد موبایلمو فعال کردم ولی یادم نیست چیکار کنم ؟

گفتم برو از روی سندش بخون

گفت بابا اینو 3 سال پیش تولدم هدیه گرفتم اصلا سند بهم ندادن

گفتم با اونکه بهت داده تماس بگیر

گفت این کارو کردم ولی میگه انداختم دور ...!

رفتیم دفتر خدمات ارتباطی اونم میگه صاحب سند بیاد ...!

صاحب سند کجاس ؟ کرج ...!

 

خلاصه کلی به رفیقمون تو جمع بچه ها خندیدیم که اخه مگه بیل به کمرت خورده بود که گوشیتو اینجوری کردی ؟

 

--------------------

پرده ی دوم :

 

دیروز ظهر یهو یه سفر ضربتی پیش اومد برام ...

 

شب رسیدم تهران و مستقیم رفتم خونه ی پسر خالم ...!

 

موقع خواب هرکار کردم خوابم نبرد که نبرد ...

 

گفتم بزار یکم با گوشی ور بریم شاید یه چیر جدید توش پیدا کردم !!!

 

اومدم قفل گوشی رو فعال کنم اشتباهی قفل پین کد رو فعال کردم ...!

 

حالا ساعت 3 صبح

سند خط هم خونه

 

فردا صبح هم منتظر یه تماس فوق العاده مهم ...!

 

یهو جو گرفتمو گفتم یه عدد میزنیم ...

 

پین کد که قفل شد هیچ ...

 

حالا " کد پوک " میخواد اونم ندارم

 

3 -4 بار عدد زدم یهو نوشت :

 

سیم کارت رد شد !!!

 

یعنی سیم کارت خط دائمم سوخت ...!

 

خلاصه که 20 تومن که باید خسارت خط بدم

جلسه ی کاری هم کنسل شد

گوشیمم هیچ خط دیگه رو قبول نمیکنه ...!

دفتر تلفن و اس ام اسا هم پرید ...!

 

تازه باید از این سیم کارت جدیدا بگیرم که قابل ردیابی توسط برادران س پا ه هست ...

 

حالا چی به برو بچه ها بگم ...!

 

مملکته داریم ؟

گوشیه داریم ؟

سیم کارته داریم ؟

 

پین کده داریم ؟؟؟

لینک به دیدگاه

اینکه اخلاق من تنده هیچ شکی توش نیست

 

اینکه خیلی هم تند مزاجم بازم هیچ حرفی نیست

 

ولی اینکه به من گفته بشه اغتشاشگر ...!

 

والا من نه تاحالا تو تاپیکای سیاسی وارد بحث شدم و نه این چیزا رو بلدم ...!

 

اما اینکه یه عده عادت کردن برای پیشرفت بقیه رو فدا کنن و برای این پیشرفت حاضر من رو هم بخوان فدا کنن کاریه که قابل هضم و درک نیست ...!

 

به هر حال ...

 

کوروش کبیر با اون عظمتش سقوط کرد .

هیتلر با اون ارتشش سقوط کرد

شوروی با اون عظمتش سقوط کرد

شاه ایران با اون قدرتش سقوط کرد ...

 

باشگاه مهندسان با اون همه کاربر وضعش این شد

انجمن فرهیختگان با اونهمه عضو عاقبتش معلوم شد ...

 

حضرت علی (ع) میفرماید :

 

عبرتها چه بسیارند و عبرت گیرها چه اندک ...!

 

من 2 روزه توی نت نیومدم

10 ساله توی نت مشغولم

 

اومدنها و رفتنهای زیادی دیدم ...

ادمایی که بخاطر ارتقا رتبه , حرمت نون و نمک شکوندن رو ندیده بودم که امشب دیدم ...

 

خدا رو شکر میکنم که هیچوقت به خاطر نظر سو به خانمهای محترم در هیچ انجمنی حاضر به خبرچینی نشدم ...

 

خدا رو شکر میکنم پای سفره ی حلالی نشستم که بزرگترین پیغامش این بود که حتی اگه بداخلاق ترین ادم روی زمین هم هستی ولی ریاکار نباش ...

 

قدیمیا یادشونه :

"کافرخداپرست " با اونهمه عظمتش توی فرومهای فارسی زبان زیر ابشو یه جری زدن که رفت و خبری ازش نشد

" سعد گود بود " با اون همه بزگواریش زیر پاشو خالی کردن و برای همیشه رفت

" اسمان اعتماد " با اون همه مهربونیش کسی دیگه ازش خبر نداره

" کارو صدیقیان " با اون همه تسلط بر سیاست عاقبتش چی شد

و ...

 

اینا رو برای خودم نمیگم

برای اون کسایی میگم که فکر میکنند " مدیر شدن و دسترسی به تالار مدیران " انقدر ارزش داره که بخاطرش با ابروی یه نفر بازی کنن ...

 

به هر حال حرف برای گفتن زیاده

 

ولی اون که باید بفهمه خودش خوب فهمید ...

 

یا علی مدد

بی حد و عدد:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ساعت 3 صبح ...

 

دارم با کامپیوتر عزیزم مدلسازی پیشرفته در نرم افزار " inventor " کار میکنم .

 

توی عمرم با نرم افزارهای مدلسازی زیادی کار کردم ...

 

کتیا - سالید ورک - مکانیکال - اتوکد و ...

 

اما این بدمصب یه چیز دیگس ...

 

ادمو میخکوب میکنه ...

 

یادم میاد به زمستون سال 83 وقتی تازه کتیا اومده بود تو بازار و ما هم جو گرفته بودیم ...

 

یه بچه های اومد و گفت فلانی بیا بریم اینونتور یاد بگیریم حسابی بهش خندیدم

 

الان دارم حسرت میخورم ...

 

بگذریم ...

 

ساعت 3 صبح

انقدر به کامپیوترم فشار اومده که داره به قول تعمیرکارای ماشین " ریپ میزنه " !!!

 

همه توی خونه خوابیدن ...

 

یکی داره خواب ارزوهاشو میبینه

یکی خواب بدهکاریاشو

یکی ...

 

یهو

 

بوووووووووووووووم ...!

 

و کیس کامپیوتر نازنینم

 

یار دیرینم

 

هم غصه ی همیشگی من ...

 

منفجر شد ...

 

و همه خواب بودند ...

 

یکی داشت خواب ارزوهایی را میدید که دست نیافتنی شده بود

یکی خواب بدهکاریایی که هیچ وقت پرداخت نمیشه

و من ...

 

 

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

8ayknsa54e181v0xqlx4.jpg

تاسف من برای عمر خودمه که برای اینکه راه رفتن یادت بدم خودمو فدات کردم و امروز که به دستات محتاجم حتی یه لحظه هم از دویدن باز نمیمونی ...

 

تاسف من برای عمر خودمه ...

 

اینو برای اونی نوشتم که یه هفتس رفته و ...

picral امروز فقط به 95 درصد اسید پیکریک نیاز داره ...

 

بجای متانول هم تکیلا میریزم روش تا راحت تر بسوزنه منو ...

....

......

ولش کن

 

هیچی

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

حیف که نمیشه از تو گفت , از تو نوشت ...

 

چه ساده شروع شد و ساده تر تموم شد ...

 

اواخر بهمن ماه 89

 

با سجاد سوار اتوبوسای دانشگاه شدیم ...

 

جا کنار هم نبود بشینیم

 

سجاد جلو تر نشست و من وسطای اتوبوس

 

کنار اون که نشستم خودشو جمع کرد ...

 

نمیدونم چی شد که با هم شروع کردیم به صحبت ...

 

کم پیش میاد تا با یه نفر از خودم کوچیکتر دوست بشم ...

 

ولی این فرق داشت

 

روحش بزرگ بود و نگاهش ژرف ...

 

روزها گذشت ...

 

بهار اومد و صمیمیت ما بیشتر شد ...

 

حیف که نمیشه از تو گفت از تو نوشت ...

 

کتاب الگوریتم ژنتیک

 

فیلمای اموزشی کتیا

 

ایمیل دکتر

 

و ...

 

بهونه هایی بود برای صمیمیت بیشتر ...

 

انقدر روی من تاثیر گذاشت که خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد ...

 

شد برادرم

همه چیز یهویی اتفاق میوفته ...

 

مثل باد سرد پاییز ...

 

و شب تولدش پایانی شد بر یکسال دوستی

 

دوستی ؟ نه

 

بهتر بگم برادری ...

حیف که نمیشه از تو گفت از تو نوشت

و الا مینوشتمت با مژه بر میداشتمت

 

 

 

 

حیف که نمیشه از تو گفت از تو نوشت ...

 

 

به یاد برادر همیشه عزیز و جاودانه ام

نوید ایزد دوست

 

 

1l32l4m53ofc6oc6unzp.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

بعد از 70 روز امروز دیدمش

 

مثل همیشه بود

 

اما خیلی دور ...!

 

مثل یه تیکه سنگ

 

سرد و خارا ...

 

اینم از قسمت من

 

دچار بی حسی موضعی شدم

 

برام فرقی نداره انگار

 

ولش کن اصلا

 

نمیدونم چرا قدر داشته هامو نمیدونم و غصه ی نداشته ها رو میخورم

 

منظورم پول و ماشین و خونه و ... نیست

 

وقتی دوستای خوبی مثل پیام و میثم و امیرحسین و محسن و سجاد رو دارم پس چرا بهشون بی مهری میکنم و ذهن خودمو مشغول یه سری آدم بی لیاقت میکنم ؟

 

جهان پیر است و بی بنیان از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 

به هر حال باید یاد بگیرم دوست من

پیامه که همیشه هیچی برام کم نزاشته

میثمه که بدی از من دیده و خوبی بهم نشون داده

امیر حسینه که انقدر برام احترام قائله و توی مشکلات درسی بی منت کمکم میکنه

محسنه که سنگ صبور مه

سجاده که حرفاش منو میخکوب میکنه

 

مگه ادم از دوست چی میخواد ؟

همینا برای 1000 سال من کفایت میکنن

 

بی لیاقت کیه ؟

همونی که بهش خوبی میکنی و تا کارش تموم میشه باهات دیگه ...

حمیدرضا مظحر یه ادم بی لیاقت

مجتبی که خدای بی لیاقتاس

و امروز هم نوید

 

به هر حال دوست خوب چیزی نیست که به راحتی پیدا بشه

 

 

خدا ممنونم ازت بابت این نعمت بزرگ که بهم دادی

بابت دوستای خوبم

لینک به دیدگاه

خب خدا رو شکر

 

20 - 30 سال دیگه وقتی معلم بچه ی من تو کلاس ازش میپرسه :

 

بابای تو چه کاری برای این مملکت کرده ؟

 

بچم با افتخار سرشو بالا میگیره و میگه :

 

اقا اجازه ؟

 

بابای ما سرپرست مکانیک دستگاه نظارت پروژه ی ملی کوره ی پالایش حرارتی آند چهارم مجتمع مس سرچشمه ی کرمان بود

 

همون که باعث شد تولید مس کشورم از 200 هزار تن در سال به 600 هزار تن در سال افزایش پیدا کنه

 

همون که باعث شد چنتا جوون تحصیل کرده مشغول به کار بشن همون که باعث شد کشورم بتونه توی دنیا در قسمت تولید مس کاتدی جزو برترینها باشه

 

همونکه رئیس جهمور و وزیر صنعت ازش تقدیر کردن

 

افتتاح پروژه ی ملی کوره ی پالایش حرارتی آند چهارم مجتمع مس سرچشمه ی کرمان مبارک باد

 

yaorkztesezy6lt74qpe.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...