رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دفتر ايام را ورق مي زنيم

بي هيچ حاصلي

با طرح لبخندي

آن نيز از فرط دلتنگي بر آب نقش باطلي مي بندد و در آخر محو مي شود

همچون من، تو و تمام لحظات مابودن!

سال ها پيش بي پروا در باغ قدم ميزدم

خنده هاي كودكانه ام به فلك مي رسيد و مي پنداشتم زندگي اينست

صبح ها چشم آسمان به گونه ام بوسه مي زد وتن يخ زده ام را در آغوش گرمش مي فشرد

جهان دل انگيز بود

زندگي زيبا و من

دربيكرانه ي هستي خوش بودم و سر مست

اينك چگونه ام؟

درد دارم!

درد ماندن و رفتن

درد گفتن و شنيدن

درد اندوه و حسرت

 

من كي ام؟ : زهر خند خنده اي تلخ!

لینک به دیدگاه

می خواهم بگذرم،

بگذرم از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم

تو نشنیدی، هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم

ساختم و تو خراب کردی

و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی

 

اشک ریختم،

برای روزهایی که چه نیازمند، تو در کنارم بودي

برای خودم که چگونه غرق تو شدم

 

و به یاد آوردم،‌

خودم را

که چگونه پر از تفکرات بزرگ بودم

چگونه پرواز را دوست داشتم

و تو را

که بال های مرا شکستی

همچون قلبم .

 

می خواهم بگذرم،

از تو!

از عشق ویران کنندهء تو

از منی که با تو بوجود می آمد

و چه غریب بود

 

قلب این پرنده امروز از پیش ِ تو پرواز خواهد کرد

لینک به دیدگاه

مرمر بودن ساده نيست!

بايد تو راه زندگي تن بسايي به مصايب و صيقلي بشي

انقدر با حوادث روزگار بچرخي كه مردُم تو نگاهت جلاي عشقُ ببينن!

اون موقع است كه پاك مي شي و بي آلايش وبكر

درست مثل كودكي نو زاد

اين روز ها تلاش مي كنم دل به سختي ها ندم

بذارم تن منجمدم گرماي آفتابُ حس كنه

كاش اين گذشته رو با تمام جزيياتش از ياد ببرم

حتا اگه زيبا بودند و دلنشين

يا محزون و مكدّر

چه ساده تمام زندگيم رو به جريان تخيلاتم سپردم

پشيمان نيستم اما ترس دارم از بُعد آرزوهام

قراره چه اتفاقي براي مرمر روياهام بيفته؟!

وقتي مي نويسه و فقط براي تنهايياش مي نويسه و مي خواد تنهاي تنها باشه، عاشق او و نوشته هاش مي شن

براش گل مي فرستن و ...

وقتي عاشق مي شه و از عشق مي گه همه از كنارش ميگريزند گويي هيچ گاه نبوده

چه جاي اين حرفاست؟!!

بخواب و به رويا برو

براي خودت و آرزوهات و عشقت زندگي كن

عشق نابي كه هيچ گاه چنين بي پروا نخواستيش

بمان و تنهاباش

صبور باش و عاشقانه دل بسپار به سكوت نگاهش!

خودت را زنداني قلبت كن، چه باك:

 

من مات من العشق فمن مات شهيدا

لینک به دیدگاه

تمام روز را به ياد تو سر كردم،لحظه اي نگاهت از خاطرم نرفت.

به ياد خاطرات شيرين با تو بودن، به ياد تب تند نفسهايت، به ياد شرم كلامت، به ياد هر آنچه نام تو را زنده مي كند!

آنقدر دل تنگم كه قراري برايم نمانده است؛ تنها راه فرار از اين دل خستگي نوشتن بود

من هم آمدم، آمدم كه بنويسم، از تو و از دل نگرانيم، از چشم انتظاري

از خواستن هاي ديوانه وارم، از شوق نفس كشيدن در هواي ياد تو، از حسرت با تو ماندن، از...نمي دانم!

دوست دارم بداني دوست داشتنم بي رياست، بي چشم داشت، تنها خواسته ام اينست كه باور كني عزيزي برايم، همين و بس!

انتظار درد غريبي ست!

با تمام وجودم احساسش مي كنم. هر لحظه از آنات چشم انتظاريم براي تو، رويايي شيرين است بر جبين دفتر خاطرات عشق ورزي هايمان

چشمانم اميدوارانه، بستر گرم هم آغوشي را منتظرند

به آسمان نظري بيفكن

انعكاس نگاه مشتاقم را خواهي ديد!

در هواي تو و با تو زنده ام

مرا دوست بدار!

لینک به دیدگاه

هنگامي كه به آينده مي انديشيدم تصور مبهمي از سرنوشت داشتم اما، در همان روزگاران پاكي و نشاط كودكانه فردايم را مجسم مي كردم، روزگاراني همراه با خرمي و سبكباري اما ... افسوس!

نمي دانستم امواج پر هول اقيانوس هستي مرا به كدامين متروكه ي عالم خواهد كشانيد

نمي دانستم بوسه هاي آتشين كدامين آفريده ي خدا، شوري دوباره در من مي آفريند و سفالينه ي لبهايم را مي شكوفاند

نمي دانستم تب تند نفس هايم چگونه مرد را، بي قرار خواهد كرد

و ندانستن هاي بي كران من!

بي گمان امروز نيز نمي دانم فردايم چگونه خواهد بود، اما نيك مي دانم كه در گرداب زندگي بس تقلاي بيهوده مي زنم، گويي مجالم نيست تا ازين آبراهه ي وحشت و تنهايي به ساحل امن آرامش قدم گذارم

خداوندا!

ياري ام ده

لینک به دیدگاه

حال عجيبي دارم

سنگيني ِ شقيقه هامُ احساس مي كنم

دلم خيلي تنگه برات

براي ديدن چشمات

براي لمس دستات

امروز آسمون قلبم باروني بود

انقدر بهت فكر مي كنم كه نمي دونم چقدرش واقعي و چقدرش رويا ست.

نشد باهات حرف بزنم

مي دوني

گاهي اوقات به اولين باري كه صداتُ شنيدم فكر مي كنم

خسته ام، مي ترسم

تا حالا تنها شدي؟

مي دوني چه رنگيه؟

چه شكليه؟

اصلا از تبار مايي يا نه؟

آخه در شهر ما شكسته دلي مي خرند و بس

بازار خود فروشي از آن راه ديگر است

مي خوام پرت و پلا بگم

سرم درد مي كنه، خيلي زياد...

لینک به دیدگاه

در كلاس مثنوي صندلي ِ روبروي استاد جاي ِمن بوده وهست!

- بخوان دخترم!

و خواندم و چه تلخ مي خواندم!

دفتر پنجم : سرّ چارق را بيان كن اي اياز!

چه بغضي در گلو دارم خدا

دستانم سرد و بي رمق اند

اشك مجالي براي رهايي از بند چشمانم نمي يابد؛ خدايا، مددي!

بيت 93 را خواندم با اين مضمون:

پشت سوي لعبت گلرنگ كن

عقل در رنگ آورنده دنگ كن

ادامه ندادم و تقدير حكم بر سكوت نهاد.

- صائب را با من گذرانده اي؟! يك شاهد به خاطر داري؟

دارم استاد :

اگر مكان به مقام رضا تواني كرد

غبار حادثه را توتيا تواني كرد

ز شاهدان زمين گر نظر فرو بندي

نظر به پردگيان سما تواني كرد

برق شادي در چشمان استاد موج مي زد اما دل تنگيم پايان نمي يابد

- ايزدي؟!

خدا تو را خير دهاد كه هنوز يگانه اي براي تاج بخش!

اما اين برق اشك به چشمانت نمي آيد...چگونه است؟

( تو دلم مي گفتم استاد بگذار و بگذر... اما نه! اينجا منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن! كاش مي دانستي به چه حال افتادم )

 

پاسخ كوتاه بود:

 

وصال با من ِ خونين جگر چه خواهد كرد

به تلخ كامي ِ دريا شرر چه خواهد كرد

منم كه پاي به دامن كشيده ام چون كوه

دراز دستي ِ موج خطر چه خواهد كرد....

 

امان از اشك!

و استاد ادامه داد:

مرا ز ياد تو برد و تو را ز خاطر من

ستم زمانه ازين بيشتر چه خواهد كرد

 

هق هق گريه ي من و بي تابي ِ استاد و...كلاس تعطيل شد!

 

ارديبهشت89

لینک به دیدگاه

ما که با درد آشنا، وز خویشتن بیگانه ایم

بهر خلق افسانه می خوانیم و خود افسانه ایم

گرچه صد پروانه را شمعیم از سوز درون

صدهزاران شمع را از شمع جان پروانه ایم

در میان مردمان بیگانه بودیم از نخست

تا زمان بر ما سر آید، همچنان بیگانه ایم

ترک این غافل نمایی کی کنیم ای غافلان

شهر، شهر عاقلان است ور نه ما دیوانه ایم

در حق ما هر گروهی را گمانی دیگر است

کس ندانست این که ما گنجیم یا ویرانه ایم

لینک به دیدگاه

به آسمان خيره شدم

دل گير و ابري ست

نم نم اشك هايش را مي بينم

آهي از سر دلتنگي كشيدم و در بستر سرد تنهايي،آرام غنودم

لختي نگذشت كه بغض آسمان تركيد

سيل اشك هايش همه چيز را مي شست

حتا غبار لحظه ها را

دلتنگ توام

بهار شد

دلم اما...!

ناگاه به ياد « گريه ي شبانه » افتادم: " دل گرفته ي من همچو ابر باراني ست ... ".

به ياد لحظه هاي با تو بودن

تن مي ساييدم به گرداب حوادث و باكيم نبوداز طعن زمان

افسوس آن روزها گذشت!

نازنينا؟!

بي تو هيچم

مي داني؟...!

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

بر بلنداي زمان

در پس كوچه‌ي تنهايي شب

آشياني‌ست مرا

همچو قفس.

بر فرادست بلند البرز

بر سراپرده‌ي ويرانه‌ي كاخي

كه فرو خفته

به بالين زمان

در پس كوچه‌ي قهر

خانماني‌ست مرا.

در دلم بود نشانم

گل سوسن، گل ميخك، گل ياس

گوشه‌ي باغچه‌ي تنهاييت

يا كه پيوند زنم

زير فواره‌ي بشكسته‌ي ناز

توي پاشويه‌ي درياچه‌ي چشم

قطره‌ي اشكي را

بر صدق‌هاي سپيد خنده

هيچ مي‌داني

پدرم برزگر باغچه‌ي خلوت بود؟!

همه شب تا به سحر

سال‌ها از پي سال

خيش بر گرده‌ي تنهايي خود مي‌زده بود!

حال من ماندم و ميراث پدر

با شب و روز و سحرگاه همه خاطره‌ها

خاطراتي كه فرو رفته

ته بيشه‌ي عمر... .

لینک به دیدگاه

غروب زيبايي بود

خورشيد دامن زرينش را از روي تن سپيد دريا جمع كرده بود

صداي هم‌آغوشي امواج بي قرارم مي‌كرد

سردم شد! كمي لرزيدم

چشمانم را بستم

همه تن گوش شدم، رد پاي حضورش قلبم را مجنون كرد

و مي‌شنيدم صداي قدم‌هاي لرزانش را

واحساس كردم عطر نفسهايش را كه بي شرمانه بر گونه‌هايم مي‌دميد

بي صدا

در آغوشش جاي گرفتم! _ چه بي تاب بودم براي لمس دستانش _

و اين تكرار دوباره منست!

من و جنوني بي پايان...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...