رفتن به مطلب

گاه نوشته‌ها


ارسال های توصیه شده

صبح بیدار می‌شوم، بد جور بدنبال یک لیوان چایی می‌گردم

کمی، بهتر است بگویم 2.5 ساعت دیرتر پا شده‌‌ام، ساعت 8 است

دیگر خانه بدجور خلوت شده است، کتابی برمی‌دارم و می‌خوانم، بدجور دلم هوای غم کرده

آرزو می‌کنم کسی خانه بیاید، شاید بدن سردم، کمی گرم شود

خانه اینبار، شلوغ می‌شود، همه با هم سرازیر می‌شوند، اندکی نزد پدری می‌شینم،‌ بزور ازش می‌خواهم که حداقل مشتی بر من بکوبد، مرا منتقل می‌کند آن‌ور تر، آنجا، گویا من باعث نحسی هستم، یک مزاحم، حتا هل هم داده نشدم، با افسوس بلند می‌شوم، کاش هرگز این احساس را نداشتم که بروم، و دستی بر شانه‌هایم کشیده می‌شد

گویا در این خانه‌ی ویرانه، همه جدای از هم هستند

یک کاسه‌ی کوچک آب رویم می‌ریزد، انقدر ناراحتم که یک کاسه هم در دستم جای نمی‌گیرد

سطلی کنارم است، آن را می‌کوبم به دیوار، خواهری می‌آید و هر چه می‌کنم که دست به این آشغال‌های ریخته شده نزند، باز با آرامش آنها رو برمی‌دارد و تنهایم می‌گذارد

 

کولر خاموش است، خودم خاموشش کردم، می‌خواهم عرق کنم، شاید کمی گرمم شود، نمی‌دانم امروز چه مرگم است، چه انتظاری دارم

 

می‌خواهم دور شوم، هر چقدر دورتر، بهتر، حداقل، تنها، دیگر انتظاری ندارم

 

چشم‌هایم امروز بدجور می‌سوزد، هر چه آب یخ می‌ریزم، فایده ندارد، دراز می‌کشم شاید خوابم ببرد، آنقدر افکارم پیچیده هست که توانایی خوابیدن نداشته باشم

 

کتاب می‌خوانم، حتمن خواهم گفت، داستانی برایم بنویس، در آنجا، نه دیواری باشد، نه صدای انسانی، نه دختری، نا خانواده‌ای، نه کودکی، تنها یک شخص باشد، با صدای خویش

 

به دیوار خیره می‌شوم، شاید در دیوار، لابلای کاغذ‌هایی که چیده‌ام، چیزی پیدا کردم ...

لینک به دیدگاه

امروز، ظهر را به کتاب خواندن سپری کردم، در اتاقی بدون کولر، امروز بد جور دلم تنگ گرما شده است

اندکی خوابم برد، بیدار شدم

رفتم قدم زدم، اندکی به سمت رودخونه رفتم، اندکی تاختم ....، تاختم؟

دوش گرفتم، و چشم‌هایم بدجور ورم کرده

دارم خوب می‌شوم، فردا روز بسیار زیباییست

لینک به دیدگاه

امروز رو در تنهایی به سر بردم

هرچه سعی کردم درس بخوانم نشد

هرچه سعی کردم خود را مشغول کنم تا احساس تنهایی را از خود دور کنم نشد

انتظار برای تنها نبودن چه سخت است

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گاه، گاه نوشته‌ها چه تلخ می‌شود، گاه روز، چه طولانی، شاید نبودن یک دوست، شاید سرد بودن روز‌ها، شاید نبودن یک هم‌دم،‌شاید کسانی که همیشه انتظار احترام را دارند، ولی هرگز کسی نبود که احترامی را حفظ کند، کسی نبود حتا تنهاییت را درک کند، حتا برایت یک تنهایی بیافریند

 

صدای موزیک را بلند کرده‌ام، شاید اینبار لینکین پارک، با نعره‌هایش، دردی را آرام کند، بهتر است بزنم آن کانال، کنسرتی دیگر، این بسیار تکراری شده

لینک به دیدگاه

گاه فریادی میشوم وشنیده نمیشوم

گاه بغض کالی برروی پنجره ها

غرق درسکوت وتمنا!

روزمرگی عادت دیرینیست که با احساس وزندگی ما پیوند خورده

درهرورطه ای کلامی گنگ وناپیدا تورا میخواند

انگاه که به جستجوی نورمیروی مشعلی بایدت تا درظلمات غرق نشوی!

احساس میکنم بودنم را ولی نه انگونه که باید

نه انگونه که تعریفش کرده اند دراساطیر وکتابها

گاه عاصیم ونمیدانم این منم که میاندیشم یا کسی دگر را دراین قالب فرو برده اند

روزمرگی وهدفهای گنگ

پیداست ومن پنهان

زندگی بازی کودکانه ایست که ما عادت به سخت کردنش داریم!

ممنون جاویدجان

عالی بود:icon_gol:

لینک به دیدگاه

گاهي دلم ميگيرد

نه براي خود

براي كوچه كه از عبور عابران خسته است

براي ديوار ها كه نمشنوند

براي پنجره كه زير باران خيس خيس ميشود

من از عبور خسته ام من از زمان خسته ام مرا درياب درياب

 

بي تو اين حال و هوا بارانيست

قصه اش تلخش و غمش طولانيست

 

گاهی دلم تنگ میشه برای گذشته , گذشته های نه چندان دور

روزایی که به زیبایی دلتنگی هامو تو دفتر خاطراتم ثبت میکردم

روزایی که فقط با دفترم در د و دل میکردم

روزایی که احساس تنهایی نداشتم

روزایی که فقط من بودمو خدا و دفترم و دیگه هیچکسی نبود

چقدر سبک میشدم

من بودم و دفترم

من بودم و اتاق خلوتم

من بودم و تنهایی هام

من بودم و اشک هام

دفترم از اشک چشمام خیس میشد , شاید هم اشک های خودش بود ! نمیدونم

چه همدم خوبی بود , همیشه به درد و دلم با صبوری گوش میداد ,

هیچ وقت از دستم دلخور نشد

حتی روزهایی که با خودکارم رو برگه هاش خط میکشیدم

حتی زمانی که تکه های وجودشو با بی رحمی ازش جدا میکردم

حتی زمانی که او نو به گوشه ای پرت میکردم

حتی زمانی که اونو تهدید به سوزونده شدن میکردم

حتی ...

.

.

.

.

.

 

سال هاست تمام صفحات دفترم سیاه شده

اما حرفایم هنوز نا تموم,

نتونستم سراغ دفتر دیگه ای برم

نمیدانم چرا دیگر ننوشتم , شاید هم چیزی برای نوشتن نداشتم!

شاید هم نفرینم کرد به خاطر بلاهایی که سرش آوردم !نمیدونم

 

حالا هم خدا هست , اینبار همه هستند , منم هستم اما...

اما دفترم....!

 

کاش دوباره بنویسم

کاش دوباره بنویسم

کاش ...

 

گاهي دلم ميگيرد

براي مادرم مادر مهربانم

كه محبت همه وجودش است

مادر بدان دوستت دارم

بدان ميدانم درد تو چيست

اما چاره چيست

تو خودت ميداني .....................

 

:ws28:

بابا اینجا چه خبره؟

من برا جاوید جوجویی اونو نوشته بودما

چه هوایی شده اینجا

یکی بیاد تو قلپ قلپ باید اشکش سرازیر بشه

دست گل همتون درد نکنه:icon_gol:

 

:ws28:

بابا اینجا چه خبره؟

من برا جاوید جوجویی اونو نوشته بودما

چه هوایی شده اینجا

یکی بیاد تو قلپ قلپ باید اشکش سرازیر بشه

دست گل همتون درد نکنه:icon_gol:

 

خب حالا چرا میخندی ؟:w00:

بده دلمون وا بشه ! یکم سبک بشیم !:ws44:

 

یه باره دیگه بخندید .....:167:

 

دست گل آقا جاوید و شما هم درد نکنه :icon_gol::icon_gol:

 

روزگار وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی مارا نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 

پ.ن.1:قداستم را با همه نامقدسیهایت زیر سوال بردی تو که نامقدس ترین قدیسانی، اما مدادرنگی هایم همه سبز است: رنگ موهایت، رنگ لبهایت وقتی اسمم را صدا میزد. رنگ دروغهای همه دروغگوهای عالم، رنگ دستهای کودکان خیابانی، رنگ گریه های خودم...

 

پ.ن.2: دستم را دراز کردم، به ستاره نرسید ولی هوا رو حس کرد.

 

 

پ.ن.3: حرفهایت را که کامل بگویی انگار لخت شده ای جلوی عالم و آدم، همیشه ته ته اش میماند همان جایی که باید باشد.

 

 

پ.ن.4: ...

 

 

پ.ن.5: بزرگ شده ام، خیلی...

 

 

گاه در پاسخ نگا هت

 

باد خزان

 

برگهای خشکیده ام را تکانی می دهد!

 

من با همان نجوای دلم

 

به دنیای دیگری برگزیده شده ام!

 

خدای من

 

شانه هایم با دستهای تو ارامند!

 

لا به لای گرمای مهربانیت

 

خودرا آغاز می کنم!

 

خیالم را از نو می سازم!

 

فرصت رهایی را می چینم!

 

و آرام رقص تردید را

 

از پلکهایم برمی دارم!

 

تنها بگو به من

 

به کدام آ سمان

بال پروازی نمی خواهد..!

 

 

 

لبخند قلبت را دیدم

 

 

روح ارامت

 

 

با همان عطش بودنت

 

 

تشویش قلب مرا

 

 

ارام کرد!

 

 

من به اغوش دنیایی میروم

 

 

که شایدگریه بی صدایم را

 

 

با تو پرکنم

 

 

برای توکه می نویسم

 

 

دستهایم ارامند!

 

 

هنوز دورم

 

 

از حقیقت جاده های نرسیده!

 

 

برای عبور جاده ها

 

 

دستها فاصله را می شکنند!

 

 

ومن شاید کمم

برای دستهایت...

 

 

دیشب در میکده ها را گشودند اما گلویم هنوز خاک می خورد ، محتاج توام ساقی گلویی تر کن باز می خواهم از تو بخوانم . اسباب بزم چیده ای من مهمان توام یا تو مهمان منی ؟ تو ماوای منی این منم که طفل گریز پای حریم توام که آرام می آیم و بر کوی تو میگردم بر هوای تو بوسه می زنم شتابان می گریزم چند صباحی بی تو می مانم دلتنگ می شوم و باز می گردم من این بازی های کودکانه را دوست دارم بگذار تا ابد طفل گریز پای کوی تو بمانم

 

.........................................................................

.................................................

.....................................

خب اینم یه فرمشه

لینک به دیدگاه

بد جور صدا می‌کرد، حالم بد بود، خسته و مریض، دراز کشیده بودم، صدایی کردم، گشنه‌ش است، لطفن ...

نه، شعورش در این حد نبود، شاید یک آهنگ رپ بیشتر ارزش داشت برایش

بلند شدم، تن رنجورم را کشیدم انجا، در قفس را باز کردم، پرید بیرون، و در تنم آرام گرفت، قشنگ آرام گرفت، ناز می‌کرد و من غذایش را آماده کردم

گفتم همانجا دارز بکشم، تا ببیند خوابم، و وقتی بیدار شدم کمی با هم بازی کنیم

در خواب بدی فرو رفته بودم، در قفس بسته بود، خود را به قفس می‌کوبید، تنش زخمی شده بود حتمن، می‌خواست بیاید بیرون، در این بی‌صاحاب شده کسی نیست صدایی بشنود؟ یا اصلن برایتان اهمیتی ندارد. نه اهمیتی ندارد و نخواهد داشت،‌بارها خودم صدا کرده‌ام، عین خیالتان هم نیست

کمی بخندید، بخندید شاید روزگارتان سپری شد، بخندید به روزگار ساده‌‌ی خیش، البته بی‌درد خویش، هرچند ...

دهانم را می‌بندم ...

 

جایی پیدا می‌کند، این قفس لعنتی تو چت بود دگر؟‌ جایی پیدا می‌کند و می‌آید بیرون، با تن من یکی می‌شود

کابوسی می‌بینم و بیدار می‌شوم، نه، هیچ صدایی نیست

بدنبالش می‌گردم، اینجا، آنجا، کسی هم خبر نداشت، تنها یک حرف می‌زنن، مگر نیست؟ ما هم دوستش داشتیم ...

دلقک ِ بیمار ...

پیدایش کردم، خاکش کردم، آنقدر خواهانم بود، که تنش را با تنم یکی کرد و بار چند کیلوییم را با مرگ جواب داد ...

چشم‌هایم پر اشک، بغضی مرا گرفته است، چه کنم، دلم برای بازی‌هایش تنگ شده، برای آن جیک جیک‌هایش،‌برای دقیقه به دقیقه غذا خواستن‌هایش، برای نک زدن‌هایش

 

سکوت می‌کنم، شاید خدا خواست مرا همین چند روز آینده نیز، ببرد، آرزویی دارم، اگر، قادر به پذیرفتن حرف‌های سنگینم باشد ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...