رفتن به مطلب

داستان ما ایرانی ها !


soheiiil

ارسال های توصیه شده

روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. سوار بر سفینه خود شد و آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد . خداوند از آن سوارپرسید بنده من تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دارهستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند وهزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هرروز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم . خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و سوار بر سفینه اش شد و به سفر خود ادامه داد .

 

************ *****

 

رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ . در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای ، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم . عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت .

 

************ *****

 

مدتها رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم . خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش!!!

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...
  • 5 ماه بعد...
نویسنده این مطلب خیلی خیال پردازی کرده وگرنه ایرانیها اینقدر چشم تنگ نیستن

 

آره خوب. ولی باید یه کاری میکرده که توجه ما جلب بشه دیگه. من خیلی وقتها دیدم طرف اصلا به داشته های خودش توجهی نمیکنه و مدام در حال ارزیابی اوج و فرود دیگرانه.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
نویسنده این مطلب خیلی خیال پردازی کرده وگرنه ایرانیها اینقدر چشم تنگ نیستن

 

محمدجان دیروز بعد هفت ساعت سروکله زدن با ادمایی خیلی محترم از یک نسل بسیار با شرف باورم شد که واقعا خیلی بیشتر از این حرفا هم هستن

نمیدونم چی بگم

کلا دیروز تو یه خلا مطلق به سر بردم!

  • Like 1
لینک به دیدگاه
آره خوب. ولی باید یه کاری میکرده که توجه ما جلب بشه دیگه. من خیلی وقتها دیدم طرف اصلا به داشته های خودش توجهی نمیکنه و مدام در حال ارزیابی اوج و فرود دیگرانه.

دقیقا مشکل ما ایرانیا چشم هم چشمیه وقتی داشته یکی میبینم و نمیتونیم به اون برسیم دوست داریم کاری کنیم که اون هم از نعمتی که به هر صورت بدست اورده بی بهره بشه:icon_redface:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...