رفتن به مطلب

خط خطی های قلم من


ارسال های توصیه شده

بیا از اول شروع کنیم.

من تا کنون هیچ حرف گرمی را نشنیده ام و تو به جزیزه ی هیچ چشمی خیره نشده ای. تو "آدم" باش و من "حوا". خیالت راحت هیچوقت به قلمروی آدمیت تو سرک نخواهم کشید. مرا آدم حساب نکنید, بگذارید به حواییت خود خطاکار بمانم.

حالا سلام کن.

وقت بسیار داریم. باید کمی آب بنوشم ,میشود لطفا... همه اش را مینوشم بی هیچ طرحی بر لیوان , تو بمان و خنده های دلفریب من.

حرفهای همیشگی باشد برای آدمهای همیشگی. بگذار که دیگران توی دنیای بی قواره شان , غرق زندگی بی قواره شان , قانونهای بی قواره شان را وضع کنند. تو برایم یک جمله ی تازه زمزمه کن,من به لبهایت چکار دارم؟ از چشمهایت میخوانم.

فقط صبح بخیر های ظهرانه ات را فراموش نکن , من معتاد این صبحهای تمام ناشدنی هستم. و قدم که میزنی , حواست به زمین زیر پایت باشد,باور کن هوای من تا آسمان شهر شما نمیرسد.من برایت نامه خواهم نوشت اگر این چاله های بی انصاف شهرتان دست از پاهای شما بکشند.

و لطفا روزهای "چهارم" و "چهاردهم" و "بیست و چهارم" هر ماه چشمت به ساعت باشد مبادا خواب بماند, و آفتاب هم که باید سر بزنگاه بر فرق آسمان جای بگیرد. من قول میدهم در هیچ سه روز دیگری عاشق هیچ آدم دیگری نشوم.

.

.

.

ویک خواهش ناگزیر..همه ی روز های بعد از این در دسترس باش.

لینک به دیدگاه

میدونم خیلی ایراد داره اما جسارتا اینجا قرارش میدم.

 

داستان نازلی

 

صدای قران که از بلند گوی مسجد بلند شد و توی کل ده پیچید زنها در خانه هاشان را بستند و مردها راهی کوره و باغهاشان شدند.هیچ کس قصد رفتن داخل مسجد و خواندن فاتحه را نداشت. اصلا انگار صدای قران هم گناه الود بود. خورشید تابستان منبر نقره ای مسجد را داغ داغ کرده بود.

جای بوسه ای که روی گلویش نشانده بود میسوخت, خودش را عقب کشید. گردن کشید و ته ردیف درختهای سیب را نگاه کرد, کسی نبود.

حرف آقایش یک کلام بود باید دولتی باشه ببرتش شهر. نپرسیده بودند حرف نازلی چه بود.آقا داداش با سیخ توی منقل افتاده بود دنبالش. او هم دور حیاط میدوید. انگار همین دیروز بود کباب درست کرده بودند. شش تا بودند. گمانم جگر هم داشتند. بو و برنگی راه انداخته بودند که تا هفت تا همسایه آنطرفتر فهمیده بودند کریم از سربازی برگشته دوستانش مهمانش هستند. نازلی رفته بود تنور خانه را تمیز کند که آمده بودند. همان اول ننه رو گرفته بود, یک کاسه سیب نوبرونه ی تابستانی و یک پارچ شربت بیدمشک گذاشته بود جلوشان و رفته بود آشپزخانه. لیلا تو کوچه خاک بازی میکرد. آقا داداشش آمد گفت که بیرون نیاید نامحرم تو حیاط نشسته و نازلی هم سر تکان داده بود و گوشه ای کز کرده بود. صدای خنده و آروغ زدنشون تا تنور خانه میامد.بوی کباب بدجور پیچیده بود . دل نازلی مالش میرفت. از ظهر که گیر افتاده بود چیزی نخورده بود. از درز در چوبی چشم چرخوند ببینه از کبابا چیزی مانده یا نه که با احد چشم تو چشم شد. بار اول بود که میدیدش زیاد که کوچه نمیرفت ,اما شنیده بود تو سمپاشی درختای سیب به آقایش مشهدی نصرت کمک میکند.

-تنها راهش همینه نازلی جان. اگه این کاررو بکنیم آقات مجبور میشه قبول کنه.گونه های نازلی به سرخی سیبهای روی درختها شده بود. دست کشید به تنه ی مرطوب درخت کنار دستش. احد خم شد, بینیش فرو رفت تو گردن نازلی. از عرق سردی که روی تنش نشست چندشش شد. عقب کشید . پایش رفت توی چاله ی کوچکی و با هم زمین خوردند.دست احد که با لبه ی تیز یه تکه سنگ زخم شد بدجور خون آمد. کف دستش را مالید به علفای روی زمین.

زخم روی پیشانیش کاری نبود ولی خیلی اذیت میکرد, کریم دنبالش کرده بود داشت از نردبام فرار میکرد پشت بام که پالش لیز خورده بود و پیشانیش گرفته بود به میخ پله ی آخر.ساق پای چپش هم کبود شده بود. آقایش هنوز از سفر بر نگشته بود و خبر دار نشده بود. اصلا خبری نبود. همه اش تقصیر کریم بود. خودش بریده بود خودش دوخته بود.

ننه رفت بازوی کریم را گرفت. -کشتیش دخترره رو . کریم کمر بندش را در آورد و افتاد بجان نازلی. ننه داد زد. -هنوز که معلوم نیست میگه کاری نکردم میبرمش پیش فریبا قابله. کریم بازویش را از چنگ ننه رها کرد-میبری پیش قابله بیشتر آبرومون بره؟خودم مچشون رو تو باغ سیب گرفتم. ولو شده بود رو زمین .رو علفها هم خون ناپاک ریخته بود با اون کریم پدرسگ.

نازلی رفته بود طویله و کلون در را انداخته بود, از شدت گریه به سکسه افتاده بود. کریم که از خانه بیرون زد به ننه سفارش کرد تا شب تکلیف نازلی را مشخص کند.

همسایه ها از سر و صدای توی خانه شان بوهایی برده بودند. کریم که داشت از جلوی دکان حسن چلاق رد میشد چند زن همسایه که مشغول وراجی بودند دهن بستند و از پشت چادرهای گلدارشان که به دندان گرفته بودند کریم را برانداز کردند. حتی زری دختر همسایه هم برایش پشت چشم نازک کرد و به ساعت طلایی که پسر دایی شهری اش برایش خریده بود زل زد.

لیلا دستمالی که جلوی در طویله افتاده بود را با آب سماور خیساند و پیشانی نازلی را پاک کرد -باجی, برم یواشکی برات قرمه بیارم؟ ننه نیست رفته دنبال فریبا قابله. مگه کسی میخواد بزاد؟

-دختر جون چیزی نمونده که تو خجالت بکشی , دستتو بکش کنار. قلب نازلی نامنظم میتپید . معلوم نبود از درد مشتهای آقا داشش بود یا از خجالت چشمهای بی پروای فریبا قابله. زن بلند شد ایستاد , زیر چشمی نگاهی به نازلی کرد شانس آوردی. ننه نفس راحتی کشید.- پس کاری نکرده فریبا خانوم؟ -همینکه یه حرومی نذاشته سر سفره ت باید خدا رو شکر کنی وگرنه کار که از کار گذشته. ننه با دوست کوبید تو سر خودش. نازلی دهان باز کرد- ننه به قران...که پشت دستی محکمی حواله اش شد.- آدم ناپاک که اسم قران نمیاره. فریبا قابله سبد بزرگ سیبی را که ننه به عنوان دسمزد برایش کنار گذاشته بود را برداشت و قبل از آنکه کریم از راه برسد فلنگ را بست. نازلی مطمئن بود شب نشده کل ده خبردار میشوند . قردا صبح که آقایش از شهر برسد بر سرش عروسی میگرد.

کریم هرچه کوچه ها را بالا پایین کرد خبری از احد نبود. از همان روزی که توی باغ سیب فرار کرده بود هیچ کس ندیده بودش حتی ننه اش. کریم که به در خانه رسید مشتی به دیوار کوبید و بی شرفی نثار احد کرد. هنوز کاملا وارد خانه نشده بود که ننه اش را دید که کف حیاط نشسته و تکیه اش را به آجرهای باقی مانده از تعمیر طویله داده.لای انگشتان ننه پر بود از تارهای بلند و خرمایی موهای نازلی. کریم آمد روبروی ننه اش ایستاد-خاک بر سر شدیم کریم. رگهای شقیقه کریم برآمده شده بود –ننه بدبختش میکنم. آجری که دم دستش بود را برداشت و رفت داخل تنورخانه.نازلی دوید و خودش را چسباند به گوشه دیوار .نازلی چشمهایش ملتمس و دهانش بسته بود, زبانش بند آمده بود . کریم چشمها را بست و آجر را بی هدف پرت کرد , از روی تنور پرید تا به نازلی حمله کند ولی قبل از آنکه به نازلی برسد آجر شقیقه نازلی را از هم باز کرده بود. لیلا دم در رسیده بود و از پشت آقا داداش , باجی را نگاه میکرد,باریکه ی خونی از شقیقه اش راه زمین را گرفته بود و فرو میرفت توی کاهگلهای کف تنورخانه. ننه جیغی کشید و کریم را هل داد کنار.لیلا دوید دستمال ظهری را دوباره بخیساند, با خودش گفت-باجی طوریش نشده, خوب میشود. یاد بچه گی هاشان افتاد, آنروزی که بالای درخت سیب قرمز گیر افتاده بود و باجی آمد بالا کمکش کند, لیلا به سلامت پایین آمده بود اما دامن نازلی به یک شاخه گیر کرده بود و از آن بالا افتاده بود پایین . مثل همین حالا بیهوش شده بود, اما چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که به هوش آمد. وقتی بلند شد زیر دلش حسابی درد میکرد , دامنش هم خونی شده بود, عین همین خونی که به این زلالی از شقیقه اش جاری بود.هر دو شرمشان آمده بود به ننه و آقا چیزی بگویند. چند روز نگذشت که دل درد نازلی هم خوب شد.

کریم آجر را برداشت و انداخت توی تنور دور تنور خانه میچرخید-خورد زمین, پاش گیر کرد خورد زمین, اینجوری افتاد. و خودش را پرت کرد روی زمین. ننه به خدا من نمیخواستم. ننه چیزی نمیشنید تنها موهایش را میکشید و بالام بالام میکرد.

حالا توی ده همه فهمیده بودند چرا مشهدی نصرت باغ سیبش را فروخت, چرا تنورخانه را خراب کرد, چرا کریم رفت شهر و دیگر برنگشت, چرا ننه احد کوچ کرد و رفت غربت. اصلا توی جای به آن کوچکی حرف و حدیث زود میپیچید , زود هم همه چیز فراموش میشد. تنها بعضی نیمه شبها که از توی قبرستان ده صدای گریه مرد جوانی شنیده میشد , مادران برای دختران جوانشان افسانه ی مرگ دخترکی را میگفتند که از مادر بزرگهایشان شنیده بودند.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زندگی چیز خیلی خیلی خیلی زیباییست

اینرا هر بار که چاغو دست میگیرم تا هویج ها را خرد کنم

یا میروم روی بام لباسها را پهن کنم

یا شیشه ی قرصها را دست میگیرم تا فقط یک مسکن بخورم

باید باید باید

به خودم یادآوری کنم

همین...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...