maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۳ آدمها خودشون تعیین میکنن که چه کسایی و چقدر تو زندگیشون نقش داشته باشن. من از این لحاظ آدم بسیار بسیار خوشبخت و خوششانسی هستم. همیشه بهترین دوستها و بهترین همراهها رو داشتم. حتی تو همین دنیای مجازی هم بهترین دوستای مجازی رو دارم. اتفاقات خوبی داره برام میفته که از بابتشون خیلی خوشحالم. تجربههای خیلی جدید و خوبی دارم کسب میکنم. کلی اتفاق هیجانانگیز. پر از انگیزه و امیدم. خلاصه که زندگیم داره به طرز مشکوکی خوب پیش میره امیدوارم هر چه زودتر از لحاظ درآمدی هم مستقل شم تا همهچی ایدهآل بشه من: :hapydancsmil: 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر، ۱۳۹۳ یه روز میاد که بالاخره ملت یاد میگیرن چجوری باید تو تاکسی بشینن. من میدونم. اون روز میاد... باید بیاد یعنی:icon_razz: یکی نیست بگه آخه مردک .... لا اله الا الله.... راستی باید بنویسم بازم. باید یه جوری این وسط مسطا وقت جور کنم... میدونم میشه... بازم فرصت هست. امشب اول آذر ۹۳ ۱۰:۰۷شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۳ گاهی وقتا یه آهنگ حال آدمو دگرگون میکنه!!! مثه چند دقیقه پیش که از شدت خستگی حوصلهی هیچ کاریو نداشتم اما الان با شنیدن این آهنگ دلبر امید حاجیلی فول شارژ شدم خود آهنگ یه طرف خاطرهی کل سفر شیراز که با این اهنگ گذشت هم یه طرف! ای جاااااااان امروز ۳ آذر ساعت ۶:۳۶ 2 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۳ امروز اولین حقوق عمرمو گرفتم هورررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااا:hapydancsmil::hapydancsmil::hapydancsmil: خدایا شکرت. منتظر پیشنهادای بهتر هستم امروز جمعه ۷ آذر ساعت ۴ عصر 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۳ امروز برای اولین بار رفتم سر کلاس. قبل از کلاس بهم گفته بودن که اینا بچههای ساکتین با این پیش فرض وارد کلاس شدم یکی ار بچه ها که انگار میخواست استعدادشو تو ساز و آواز به من ثابت کنه. عموماً در یکی از این دو حالت بود یا داشت با یه لحن کشدار داد میکشید یا رو میز بندری میزد. یکیشون هم هر دو دقیقه یه بار داداششو دعوت میکرد تو کلاس. با هم اختلاط میکردن سومی اما به نحو مظلومانهای ساکت بود و گوشهگیر دو تای اولی همش با هم بودن و حرف میزدن اما سومی تک افتاده بود. هر چی زور میزدم که با هم ارتباط برقرار کنن نمیشد. بعد از کلاسم بچه ها با یه سری دیگه دعواشون شد اینا به اونا میگفتن غربتی اونا به اینا میگفتن افغانی این وسطه هم یه چند تا جک کاف دار جدید یاد گرفتم به علاوه این که خودمم مورد ضرب و شتم قرار گرفتم وقتی که پامو گذاشتم بیرون سرم گیج میرفت. تمام مدت فحشهای بچهها و کتککاریهاشون میومد جلو چشمم. تمام راه تا دانشگاه گریه کردم. احساس عجز مطلق میکردم. در برابر بچهها. در برابر این همه خشونت. این همه سیاهی. و این فکر که ایا اصلا میشه کاری کرد یا نه؟ مثه خوره افتاده بود به جونم. هنوزم نمیدونم اما تصمیممو گرفتم. که حداقل تلاشمو بکنم. باید صبر کرد. این بچه ها کلی درس برای من دارن... امشب ۱۰ آذر ۹۳ ساعت ۶:۴۸ عصر 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۳ پر از احساسات متناقضم مثل یه قهوهی تلخ دلچسب مثل یک مبارز انقلابی عاشق پیشه مثل وقتی که لبخند میزنی و میگویی نه ممنون میل ندارم اما واقعا میل داری و این میل دارد تو را میکشد این میل دارد تو را میکشاند به چیزی که به آن میل نداشتی اما حالم خوب است فقط دلم... یک چیز شیرین میخواهد ـ قند؟ ـ نه ممنون صرف شده دلم یک چیز شیرین، گرم و آرام میخواهد چیزی شبیه به یک عاشقانهی آرام... امشب ۱۶آذر (و آخرین روز دانشجوی عمرم) ساعت ۸:۲۰ شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۳ خس خس میکنم به تازگی فهمیدم که نفسام خس خس میکنه از کی اینطور شدم؟ نمیدونم اما مدتیه هر وقت که گوش میکنم صداش میآد پسزمینهی تمام آوازهام صدای خس خسی می آد گوشهی همهی نواهایم حتی هم الان هم صداش میآد یعنی هیچ لحظهای تو زندگی من بدون این خس خس نگذشته؟ نمیدونم، یادم نمیآد امشب ۱۶ آذر ۹۳ ساعت ۸:۵۵ شب 2 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۳ چند روز پیش یه نفر در حقم یه دعایی کرد. یه چیزی ته دلم میگه دعاش میگیره...خیلی زود... امروز ۲۶ آذر ساعت ۵:۴۵ 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۳ حس عجیبی دارم... امشب ۱ دی ۹۳ ساعت ۱۰:۵۵ شب 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۹۳ بعضی چیزا غزیریان. اگه بخوای یه کار غریزی رو آگاهانه مدیریت کنی به هم میریزی مثه راه رفتن یه مدتی به طرز راه رفتن خودم دقت میکردم. به قدمهام حساس میشدم. به خطی که طی میکردم تو اون مدت به بدترین وضع ممکن راه میرفتم. البته چون قبل از این ماجرا دقت نمیکردم نمیدونم که قبلش هم اینجوری بودم یا نه به هر حال، بعد یه مدت به این نتیجه رسیدم که تا کلا راه رفتن از یادم نرفته دیگه به این موضوع فکر نکنم الان با رفتارم همین ماجرا رو پیدا کردم. به رفتار اجتماعیام دقت میکنم. به ری اکشنام. به طرز صحبت کردنم. به شیوهی ارتباط برقرار کردنم و به معنای واقعی کلمه دارم زجر میکشم. خود آزاری ندارم. دلم میخواست و میخواد که بهتر رفتار کنم. بهتر صحبت کنم. ریاکشنهای عاقلانهتری داشته باشم اما دارم تو این پروسه فرسایش روحی پیدا میکنم «فرسایش روحی»! دقیقا! بهترین کلمهای که حالمو توصیف میکنه. و بدتر از همه اینه که نمیدونم که آخر موفق میشم یا نه. موفق میشم که اونی بشم که دلم میخواد یا نه دائما تو این شک به سر میبرم که آیا اصلا امکان تغییر ویژگیهای ذاتی یا ارثی یا تربیتی وجود داره؟ اصلا امکان داره منی که بیست و یک سال این جوری زندگی کردم تغییر کنم؟ نمیدونم! فقط امیدوارم! و به نظرم عادلانه نیست که آدما محکوم به صفاتی باشن که باهاش زاده شدن. پ.ن۱: جدیدا طبق یه پیامد کاملا قابل پیش بینی، رفتارم اصلا قابل کنترل نیست. سر یه موضوع ساده به هم میٰریزم، گریه میکنم و این اشکه دیگه بند نمیاد.دلم میخواد که بند بیاد ولی نمیشه. فرقی هم نمیکنه کجام. وسط خیابون. بین جمع خانوادگی. موقع فیلم دیدن مطمئناً هیچ ربطی به افسردگی یا چیزای مشابه نداره. چون تنها ظنی که هیچ وقت به خودم نمیبرم همین احتمال افسردگیه. خستهام فقط. پ.ن۲: واقعا خدا رو شکر میکنم که تقریبا هیچ کس از کسایی که این تاپیکو میخونن منو تو دنیای واقعی نمیشناسن. و بالعکس. امشب ۵ دی ۹۳ ساعت ۱۰:۴۵ 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۳ سال دوم بودم. همین موقعها بود. وسط فرجهها. و من طبق معمول شروع کرده بودم به دیدن فیلمهایی که مدتها بود میخواستم ببینم و وقت نمیشد. خوندن کتابایی که مدتها گوشه کتابخونه خاک میخورد و مهمترین تفریح همیشگی : وب گردی تو همین وب گردی ها رسیدم به یه وبلاگ که خیلی جذبم کرد. دقیقا همون نوع نوشتنی بود که دوست داشتم. خودمونی، طنز و البته کمی بیادبانه! کل آرشیو چندین و چند سالشو تو یکی دو روز خوندم. حیف که وبلاگ (و آرشیوش) الان دیگه وجود نداره. اما نویسندهاش به فیس بوک نقل مکان کرده و در کنارش عکسهاشم هم به پستهاش اضافه کرده. توضیح بیشتر نمیدم چون لوس میشه. اگه دوست داشتین بخونین. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام (فهیم عطار) :) 3 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۳ دیشب بیخوابی زد به سرم. اما عوضش خیلی فکر کردم. دارم مسائل زندگیمو با برهان خلف حل میکنم:دی مثلا الان میدونم که خارج رفتن تو این مقطع برای من گزینهی مناسبی نیست. دیگه این که به این نتیجه رسیدم که بهتره (حداقل تا وقتی سرم خلوت بشه) به نویسندگی به طور جدی فکر نکنم. به هر حال اینم خودش قدم بزرگیه. این که بدونی که چیکار نباید بکنی. شاید عاقبت از بین این نبایدها بایدهای زندگیم پیدا بشن + امروز یکی از شاگردام بهم کادو داد. خدا میدونه چققققققدر خوشحال شدم. یکی از به یاد موندنی ترین کادوهایی بود که گرفتم. + بعد یه مدت دوباره اینو دیدم که به طرز عجیبی در موردم صادقه http://www.noandishaan.com/forums/thread89104-6.html#post1398890 +امروز هم یکی دیگه از شاگردام بهم کادو داد (یه پاکت که خودش درست کرده با یه نقاشی توش) . روش نوشته خانم مریم خیلی دوستت دارم. خیلی خانم خوبی هستی. ای جاااااااااانم :) اگه روند محبوبیتم به عنوان یه معلم همیجوری ادامه پیدا کنه در آینده میرم معلم ابتدایی میشم:دی امشب ۸ دی ۹۳ ساعت ۹:۴۵ شب 5 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۳ امروز میخواستم برم بخش پایاننامههای کتابخونه مرکزی. از اونجایی که بچه های کارشناسی اجازه ندارن برن اونجا، کارت یکی از دوستای ارشدمو گرفتم که با اون وارد شم. تو آسانسور دو تا دختره دیگه هم همرام بودن و اونا هم با من از آسانسور پیاده شدن. از شانس ... من، مسئول پایان نامهها یه خانم عصا قورت دادهی غضبناک بود ( و قاعدتاً هست همچنان، مگر اینکه که همین بعد از ظهر تحول ذات به ذات پیدا کرده باشه) رو کرد به من: خانوم شما ارشدی؟ من در حالی که آب دهنمو با شدت قورت میدم: بله خانومه: کارتتو بذار اون جا من (در حال فکر کردن که اگه الان بگه تو چه شباهتی با عکس روی کارت داری من چه خاکی به سرم بریزم) : چشم همین لحظه یکی از اون دو تا دخترا که این مدت داشتن به مکالمه ما گوش میدادن گفت: خانوم شما ارشدین؟ با این قیافه منم که جلو مسئول کتابخونه نمیتونستم مُقُر بیام گفتم: اره ارشدم:icon_pf (34): دختره: لیسانس هم همینجا خوندین؟ من: آره اگه خدا قبول کنه ـ رشتهتون چیه؟ ـ طراحی شهری میخونم. (تو دلم گفتم یعنی امیدوارم یه روز بخونم) ـ اونوقت با شرط معدل اومدین ارشد؟ ـ (اخه به قیافه من میخوره با شرط معدل بیام ارشد؟ ) : نه! ـ کلا دانشگاتون چند نفرو واسه ارشد با معدل میگیره؟ ـ دو درصد ورودیهای لیسانس ـ ولی فکر کنم ده درصد ورودیهای لیسانس باشه ها! ـ آره ده درصده :| :| :|:(2310): کم کم فضا تاریک میشد. لامپهای کتابخونه چند سانت بالاتر از سرم شروع کردن به تاب خوردن. صدای خانمه تو سالن پیچید که کارتاتونو بذارید رو میز. دستتاتونم بگیرید بالا که یه دفعه یکی دوباره صدام زد. باز هم دختره: این ترم چند واحد داری؟ اولین عددی که به ذهنم اومد ۱۴ بود. گفتم: ۱۴ واحد دارم ـ چطوری ۱۴ واحد داری؟؟؟؟؟؟ به ارشدا که بیشتر از ۱۲ واحد نمیدن که.:icon_razz: ـ (آقا من غلط کردم شکر خوردم. بس کن جان مادرت) : آخه من شرایطم خاص بود ـ یعنی چی شرایطت خاص بود؟:evilsmile: ـ یعنـــــی والـــــــا در واقـــــــع مــــــــــن ... ( آخه اینم جواب بود تو دادی دختر؟:th_scratchhead: خوب میگفتی دانشگاه ما این مدلیه) ـ آهــــــان! پیش نیاز داشتی؟:wht: ـ آره همون که تو میگی! اصن هر چی تو بگی! :w74: دلم میخواست دختره رو بکشم یه گوشه و زیر گوشش داد بزنم من لیسانســــــــــم .حالا ولم میکنی یا نه؟؟؟؟؟ :w74: به دلایلی که توضیح دادنش سخته بلافاصله متوجه شدم که این پایاننامه اصلا به درد موضوع من نمیخوره. کارتو برداشتم و با تمام قوا به سمت آسانسور شیرجه بردم و خودمو از مهلکه نجات دادم. تمام طول راه به این فکر میکردم که من با این همه استعداد حیف شدم که تو سی آی ای کار نکردم. حالا من که به خاطر خودم نمیگم، اصن سی آی ای حیف شد به خدا:icon_pf (34): امشب سالروز حماسهی ۹ دی ساعت ۷:۱۵ 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۳ خدایا من آخر نفهمیدم فرستنده من خرابه، گیرنده تو از کار افتاده، دعاهام سنگین میشه وسط راه تلپی میفته پایین والا نفهمیدم اشکال کار کجاست توام که عین خیالت نیس اصن انگار نه انگار یه مریمی رو این پایین ول کردی به امون خدا نکنه منو از تو جوب آوردی؟ :'(( اصن شاکیم از دستت خو توام حق داریها.. نه که حق نداشته باشی ولی خب... بازم دلیل نمیشه فقط یه چیزی بگو: اون کتب علی نفسه الرحمة رو واسه کی گذاشتی کنار؟ والا من هر کیو میبینم این روزا از دستت شاکیه حالا خود دانی دیگه (میدونم دست پیشو گرفتم پس نمونم ولی بازم دلیل نمیشه) امشب ۱۴ دی ۹۳ ساعت ۱:۱۰ صبح 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۳ کجای کارم میلنگه؟ امشب ۱۷ دی ۹۳ ساعت ۸:۵۰ 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۳ داشتم به این فکر میکردم که معماری یه ساختمون، قوسها، فضاها، تزیینات، ورودیها همه نشون دهندهی فرهنگی هستن که اون ساختمون توش زاده شده. نمیشه معماری رو دید اما زمینهی معماری یعنی فرهنگ و آداب و رسوم و فضای اجتماعی و تاریخی رو ندید. نمیشه شکل رو بدون توجه به زمینه فهمید. (اصلا نمیشه از هم جداشون کرد چون یه درک ناقص ازش به دست میاد) حالا اگه این موضوع در مورد معماری، شهرسازی،ادبیات، نقاشی و گرافیک و تقریبا همهی هنرها صدق میکنه چرا راجع به موسیقی صدق نکنه؟ مگه میشه که یه قطعهی موسیقی رو شنید بدون اینکه زمینهی اون موسیقی پدیدار بشه؟ (چه ما نسبت به زمینه اگاه باشیم و چه نباشیم) چطوری میشه من آهنگ یه خواننده رو گوش کنم اما فرهنگی که اون آهنگ با خودش میرسونه رو نشنوم؟ مثلا منی که تا به حال گهگاهی آهنگای یه خوانندهای مثه Taylor Swift رو گوش میدادم اصن تا به حال نسبت به پسزمینهی اهنگ توجه کردم؟ فرهنگ شکل گیری آهنگ، فرهنگی که خواننده حامل اونه، ملزومات اجتماعی که شعر و متن یه اهنگ با خودش به همراه میاره، واضحترین مثالش محیط و فضایی که خواننده تو اون میخونه من پسزمنیهی این اهنگو قبول دارم؟ یا اصن این پسزمینه با پسزمنیهی فکری من میخونه؟ چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم؟ چون امروز یکدفعه متوجه ناخوادآگاهی شدم که موسیقی رو به عنوان یه کل درک میکنه. و من همیشه روی یه جزئی از این کل فکوس میکردم که برام جذاب و زیبا بود. اما امروز، به صورت تصادفی بقیهی این کل رو هم دیدم. چندشناک بود. زمینهی موسیقیای که من قبلا خیلی زیاد گوش میکردم، حتی اگه نگم چندشناک با بافت فرهنگیای که من توش بزرگ شدم و قبولش دارم نمیخوند. تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر دقت کنم قبلا ها در مورد شخصیت خواننده فکر کرده بودم که آیا گوش کردن به آهنگ خوانندهای که شخصیتشو قبول ندارم (به لحاظ اخلاقی و ...) درسته یا نه؟ اصلا این مسئله اصالت داره یا نه؟ دارم بهش فکر میکنم هنوز... امروز ۱۸ دی ۹۳ ۱۶:۲۰ عصر 4 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۳ این روزا مردم به داشتن هاشون افتخار میکنن نه بودنهاشون و این خیلی تاسف باره... 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۳ این شعره واسه منه: مادری دارم بهتر از برگ درخت دوستانی، بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است برای دوستای مجازیم: راضیهی همزبونم ، مریم مهربوووون (m.sh1992) ، مرضیهی نازنین (دل مانده) ، زهرای گل (گندم جون) ، آقای زفسنجانی عزیز ، وحید مهربون vergil، داداش یاسر که رفت، پری جون pari.v، آتنای عزیزم a_ghadimi هنوز خیلیا موندن... و احتمالا خیلیاشون هیچ وقت اینو نمیبینن همتونو کللللللی کللللللللللی دوست دارم :hapydancsmil: چون دوست داشتنی هستید امشب ۲۲ دی ۹۳ ساعت ۸:۵۵ شب 8 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۳ امان از این ماجراهای تاکسی که من تمومی نداره. فکر کنم قابلیت تبدیل شدن به یه رمان رو داره! دیروز صبح سوار یه تاکسی شدم که رانندهاش باعث شد کل روزم خوب بشه. (داستانش یه کم طولانیه...) از بس با شخصیت بود، میخواستم همونجا بهش پیشنهاد ازدواج بدم که البته به خاطر اختلاف سنی زیادمون منصرف شدم! ولی قشنگ دلم نمیخواست پیاده شم :))) خدایا این آدما رو زیاد کن دور و برمون امروز ۲۶ دی ۹۳ ساعت ۴ عصر 7 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۳ دارم خل میشم از دست این تکنولوژی که دقیقا میدونه کی باید با اعصاب آدم بازی کنه! اعصابم خورده در حد بنزززززززززززززززز این ترم لعنتی هم که تمومی نداره!! امتحان میدی تحویل مقاله شروع میشه مقاله رو تحویل میدی ارائهها شروع میشه ارائهها تموم میشه، تحویل طرح شروع میشه تحویل طرحو میدی باید بری استاد پایان نامهات رو مشخص کنی استاد پایاننامه رو مشخص کنی تازه معضل اصلی شروع میشه... دلم میخواست یه خانم خانه دار چهل ساله بودم از صبح تا ظهر می نشستم تو خونه کوبلن می بافتم، عصرشم هم شله زرد درست میکردم با آقامون مینشستیم ور دل هم میخوردیم :| البته بماند که نه خانم خانهدارم نه چهل سالمه و نه آقامون هست که بشینم ور دلش و نه حتی بلدم شله زرد درست کنم :| من برم به این طرح کوفتی برسم :| ۱ بهمن ۹۳ (قبل تحویل طرح) ساعت ۱۲:۰۰شب 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده