maryam39 8211 مالک ارسال شده در 22 فروردین، 2015 این که من اونی نیستم که تو میخوای نه تقصیر منه، نه تقصیر تو! تفاوت بین ماست. و حقیقتاً دلیلی نمیبینم که ذرهای خودمو عوض کنم برای این که تو خوشت بیاد. دلیلی نمیبینم بخوام برای تو و یا هر کس دیگهای خودمو توجیه کنم. من همینم که هستم. با همهی خوبیها و بدیها. با همهی کم و کاستیها. همین خودمو دوست دارم و قبولش کردم. شیوهی زندگی من همینه. حتی اگه غلط باشه حتی اگه عیب داشته باشه چیزیه که من انتخابش کردم. چیزیه که من بهش رسیدم. برام هیچ اهمیتی نداره بقیه چی کار میکنن و چی فکر میکنن. بقیه، من نیستن. بقیه تو شرایط من نیستن. بقیه هیچی از من نمیدونن. تلاش تو برای اینکه از من چیزی بسازی که من نیستم بیشتر ما رو از هم دور میکنه. کی میخوای اینو بفهمی؟ هان؟ امشب ۲ بهمن ۹۳ ساعت ۹:۴۵ شب 8
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 25 فروردین، 2015 گاهی دنبای من آنقدر ساکت است که صدای گامهای مورچهی ساکن بین درز دیوار و قرنیز در گوشم سوت میکشد. امشب ۵ بهمن ۹:۵۴ شب 8
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 30 فروردین، 2015 یکی از دوستام همیشه میگفت مرد باید نارگیلی باشه خوب منم فکر میکردم لابد منظورش اینه که گوگوری مگوری باشه :| یا چه میدونم شبیه نارگیل پر مو باشه :||| چه می دونم!!! :| دیروز طی یکسری مکاشفات فلسفی فهمیدم منظورش از این حرف حکیمانه چی بوده. یعنی ظاهرش قوی و محکم باشه ولی باطنش مثه نارگیل سفید و شیرین و خوشمزه باشه :)) خلاصه از وقتی فهمیدم منم یکی از پیروان این نظریه نارگیل شدم. زنده باد نارگیـــــــــــــــــــــــــــــــــل امشب ۱۰ بهمن ۹۳ ساعت ۵:۵۰ +با بی رحمی تمام همه نقاشیها رو پاک کردم. میشه عاشق هنرمند نشد ولی نمیشه به هنر عشق نورزید. 10
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 7 اردیبهشت، 2015 از سکوت بین آدم ها به خصوص آدمایی که کمتر با هم صمیمی اند بدم میاد. و وقتی که تلاشم برای شکستن این سکوت به جایی نمیرسه بیشتر معذب میشم. یعنی بقیه ام اینجورین؟ یا فقط من این حسو دارم؟ + اگه کسی خواست جوابی بده همینجا هم میتونه جواب بده :) ۱۸ بهمن ۹۳ ساعت ۶ عصر 7
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 7 اردیبهشت، 2015 همه جا شایعه شده مثکه ازدواج کردم. نمی دونم والا! لابد راسته! از همین تریبون از آقامون خواهش میکنم انقدر یه طرفه کارو پیش نبره... یه هماهنگی ای، چیزی آخه! ۱۸ بهمن ۹۳ ساعت ۶:۵ عصر 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 7 اردیبهشت، 2015 کلی حس ریزه میزه تو مغزم وول میخوره که حتما باید یه جا بگمشون. اینجا هم که سر قفلیش ماله خودم پس همینجا میگم تقریبا هیچ وقت با ویلون سل ارتباط برقرار نمیکنم. تو کنسرت امروز این سوال واسم به وجود اومد که آیا آدم باید خودشو مجبور به شنیدن موسیقی فاخر بکنه؟ مثلا حتی اگه با موسیقی کلاسیک هیچ حسی پیدا نمی کنه بازم باید زور بزنه که شاید یه روزی سلیقش تغییر کنه؟ واقعا من نمونه ی مجسم اقتصاد ریاضتی (و نه حتی مقاومتی) ام این روزا :| سال بالایی بودن حس خوبی داره که رابطهی مستقیمی با پخمگی و سادگی ترم پایینی ها داره. نه دلم میخواد از دانشکده برم و نه دلم می خواد دیگه بمونم :| اعتراف میکنم اگه از کسی خوشم بیاد دیگه حتی بهش نگاه هم نمی کنم :| کلا نادیدهاش میگیرم :| اعتراف میکنم فت و فت گاهی وقتا خیلی انرژی زیادی به آدم میده گاهی وقت ها اصلی ترین و بدیهی ترین کارها هم برام پر از ابهامه درک این موضوع که زندگی واقعی آدما هیچ وقت مثل یک فیلم عاشقانه (تومایههای before sunrise) نیست واقعا آزاردهندهست. میترسم دیر شه... همیشه این ترس باهامه... آخیــــــش راحت شدم امروز ۱۸ بهمن ۹۳ ساعت ۶:۵۲ عصر 6
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 9 اردیبهشت، 2015 از سکوت بین آدم ها به خصوص آدمایی که کمتر با هم صمیمی اند بدم میاد. و وقتی که تلاشم برای شکستن این سکوت به جایی نمیرسه بیشتر معذب میشم.یعنی بقیه ام اینجورین؟ یا فقط من این حسو دارم؟ + اگه کسی خواست جوابی بده همینجا هم میتونه جواب بده :) ۱۸ بهمن ۹۳ ساعت ۶ عصر اگر یکی از طرفین رو بشناسم، سعی میکنم یه جوری اون یکی رو هم با خودمون راحت کنم: d ولی خب اگر خودم هم از اون دوتا غریبه تر باشم، همینطور سرم به کارِ خودم ــه : d 3
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2015 اگر یکی از طرفین رو بشناسم، سعی میکنم یه جوری اون یکی رو هم با خودمون راحت کنم: dولی خب اگر خودم هم از اون دوتا غریبه تر باشم، همینطور سرم به کارِ خودم ــه : d منظورم این بود که خودم با طرف غریبه باشم. اون جوری که کاری به کارشون ندارم 1
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2015 خدایا دوستم داری نه؟ (بغض) امروز ۲۲ بهمن ساعت ۱:۱۷ ظهر 3
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 11 اردیبهشت، 2015 منظورم این بود که خودم با طرف غریبه باشم.اون جوری که کاری به کارشون ندارم خب اگر یکیشون رو بشناسم، و این یکی با اون یکی دوس باشه :d ، درباره چیزهایی حرف میزنم که اونم خود به خود واردِ بحثمون بشه دخترا این جور وقتها حرفِ مشترک زیاد دارن :d 2
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 16 اردیبهشت، 2015 خدایا تو با این همه خداییت استجابتتو مشروط به چیزی نکردی جز دعا اما من با این همه بندگیم دعام رو به استجابتت مشروط کردم اما بهم حق بده آخه تو خدایی من کجا مثه توام؟ میدونی خدا خیلی سخته که یاد بگیرم که مثه خودت بی قید و شرط دوست داشته باشم خیلی سخته که تو رو فقط به خاطر این که انقدر نازنینی دوست داشته باشم اما حداقل دارم سعیمو میکنم انقدر با خودم میگم تا بالاخره یه روزی از رو زبونم قل بخوره و تو قلبم بشینه راضیام به رضای خودت امشب ۲۷ بهمن ۹۳ ساعت ۱۰:۳۰ شب 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 21 اردیبهشت، 2015 شدم مثه مریض در حال احتضاری که وایسادن بالا سرش، داد میزنن که: خوب شو دیگه! یاللا! خوب نیستم تا وقتی هم خوب نشم دیگه اینجا نمی نویسم امشب ۱ اسفند ساعت ۹ شب 4
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 27 اردیبهشت، 2015 دلم می خواد سرمو بکوبم تو دیوار به شصت و چهار قسمت مساوی تقسیم شه 3
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 27 اردیبهشت، 2015 به نظرم هیچ چیزی به اندازهی خودداری از گفتن چیزهایی که نباید، نمی تونه آرامش آدمو تضمین کنه. امروز ۸ اسفند ساعت ۲:۱۲ ظهر 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2015 دوم دبستان بودم. یه هم کلاسی داشتم به اسم شیده. لاغر بود و پوست سفیدی داشت. خیلی کم حرف میزد، برای همین چیز زیادی ازش نمی دونستیم. یکی دو بار از زیر مقنعهاش چند تا سیم دیدیم که تا داخل مانتوش ادامه داشت. بچه ها میگفتند سیمها واسه قلبشه که با باطری کار میکنه. این حرف اونقدر بینمون قوت گرفته بود که «شیده» رو فقط با یه قلب باتریای میشناختیم. هیچوقت به زیبایی صورتش دقت نکردیم. هیچوقت ازش نپرسیدیم جمله نویسی نوشتی؟ اون برامون فقط یه قلب باتریای بود، همین. امشب دومین شبیه که یادش میافتم. چشمامو میبندم و تصورش میکنم. دختری با پوست سفید، اونقدر سفید که سبزی رگهای صورتش از زیرش مشخص بود، موهای بافته طلایی و قد بلند و ... ... و یه قلب کوچیک باتریای ۸ اسفند ۹۳ ساعت ۳ نصف شب 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2015 مگر زندگی چیزی جز پهن شدن آفتاب کنج اتاق تنهاییهاییهاست؟ ۸ اسفند ۹۳ ساعت ۳:۲۶ نصف شب 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 4 خرداد، 2015 مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست به مشکل نشیند امشب ۱۴ اسفند ساعت ۱:۰۹ صبح 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 6 خرداد، 2015 در کشاکش این روزها، که سایهها سر به خورشید میرسانند تو هنوز میتابی خورشید را جز تابیدن نشاید برای حنا امروز ۱۵ اسفند ساعت ۲:۱۵ ظهر 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 11 خرداد، 2015 از دوست به یادگار دردی دارم کاین درد به صد هزار درمان ندهم: [h=2]يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ[/h] خدایا راضیام به رضای خودت. + باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست، رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند. + از همه دوستام از همینجا طلب حلالیت میکنم. ممنونم که بردبارانه تحملم کردید. امشب ۲۱ اسفند ۹۳ ساعت ۲:۳۸ صبح 5
ارسال های توصیه شده