رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

این که من اونی نیستم که تو می‌خوای نه تقصیر منه، نه تقصیر تو! تفاوت بین ماست.

و حقیقتاً دلیلی نمی‌بینم که ذره‌ای خودمو عوض کنم برای این که تو خوشت بیاد. دلیلی نمی‌بینم بخوام برای تو و یا هر کس دیگه‌ای خودمو توجیه کنم. من همینم که هستم. با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌ها. با همه‌ی کم و کاستی‌ها. همین خودمو دوست دارم و قبولش کردم. شیوه‌ی زندگی من همینه. حتی اگه غلط باشه حتی اگه عیب داشته باشه چیزیه که من انتخابش کردم. چیزیه که من بهش رسیدم. برام هیچ اهمیتی نداره بقیه چی کار می‌کنن و چی فکر می‌کنن. بقیه، من نیستن. بقیه تو شرایط من نیستن. بقیه هیچی از من نمی‌دونن.

تلاش تو برای این‌که از من چیزی بسازی که من نیستم بیش‌تر ما رو از هم دور می‌کنه.

کی می‌خوای اینو بفهمی؟ هان؟

 

 

 

امشب ۲ بهمن ۹۳

ساعت ۹:۴۵ شب

  • Like 8
  • پاسخ 159
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

گاهی دنبای من آنقدر ساکت است که صدای گام‌های مورچه‌ی ساکن بین درز دیوار و قرنیز در گوشم سوت می‌کشد.

 

 

 

امشب ۵ بهمن

۹:۵۴ شب

  • Like 8
ارسال شده در

یکی از دوستام همیشه می‌گفت مرد باید نارگیلی باشه

خوب منم فکر می‌کردم لابد منظورش اینه که گوگوری مگوری باشه :| یا چه میدونم شبیه نارگیل پر مو باشه :||| چه می دونم!!! :|

دیروز طی یک‌سری مکاشفات فلسفی فهمیدم منظورش از این حرف حکیمانه چی بوده.

 

یعنی ظاهرش قوی و محکم باشه ولی باطنش مثه نارگیل سفید و شیرین و خوشمزه باشه :))

 

خلاصه از وقتی فهمیدم منم یکی از پیروان این نظریه نارگیل شدم.

 

زنده باد نارگیـــــــــــــــــــــــــــــــــل

 

 

 

امشب ۱۰ بهمن ۹۳

ساعت ۵:۵۰

 

 

+با بی رحمی تمام همه نقاشی‌ها رو پاک کردم. میشه عاشق هنرمند نشد ولی نمیشه به هنر عشق نورزید.

  • Like 10
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

از سکوت بین آدم ها به خصوص آدمایی که کمتر با هم صمیمی اند بدم میاد. و وقتی که تلاشم برای شکستن این سکوت به جایی نمی‌رسه بیشتر معذب میشم.

یعنی بقیه ام اینجورین؟ یا فقط من این حسو دارم؟

 

 

 

+ اگه کسی خواست جوابی بده همینجا هم میتونه جواب بده :)

 

 

 

۱۸ بهمن ۹۳

ساعت ۶ عصر

  • Like 7
ارسال شده در

همه جا شایعه شده مثکه ازدواج کردم.

نمی دونم والا! لابد راسته!

از همین تریبون از آقامون خواهش می‌کنم انقدر یه طرفه کارو پیش نبره... یه هماهنگی ای، چیزی آخه!

 

 

 

۱۸ بهمن ۹۳

ساعت ۶:۵ عصر

  • Like 6
ارسال شده در

کلی حس ریزه میزه تو مغزم وول می‌خوره که حتما باید یه جا بگمشون. اینجا هم که سر قفلیش ماله خودم پس همینجا میگم

 

تقریبا هیچ وقت با ویلون سل ارتباط برقرار نمی‌کنم.

تو کنسرت امروز این سوال واسم به وجود اومد که آیا آدم باید خودشو مجبور به شنیدن موسیقی فاخر بکنه؟ مثلا حتی اگه با موسیقی کلاسیک هیچ حسی پیدا نمی کنه بازم باید زور بزنه که شاید یه روزی سلیقش تغییر کنه؟

واقعا من نمونه ی مجسم اقتصاد ریاضتی (و نه حتی مقاومتی) ام این روزا :|

سال بالایی بودن حس خوبی داره که رابطه‌ی مستقیمی با پخمگی و سادگی ترم پایینی ها داره.

نه دلم می‌خواد از دانشکده برم و نه دلم می خواد دیگه بمونم :|

اعتراف می‌کنم اگه از کسی خوشم بیاد دیگه حتی بهش نگاه هم نمی کنم :| کلا نادیده‌اش می‌گیرم :|

اعتراف می‌کنم فت و فت گاهی وقتا خیلی انرژی زیادی به آدم میده

گاهی وقت ها اصلی ترین و بدیهی ترین کارها هم برام پر از ابهامه

درک این موضوع که زندگی واقعی آدما هیچ وقت مثل یک فیلم عاشقانه (تومایه‌های before sunrise) نیست واقعا آزاردهنده‌ست.

می‌ترسم دیر شه... همیشه این ترس باهامه...

آخیــــــش راحت شدم

 

 

 

امروز ۱۸ بهمن ۹۳

ساعت ۶:۵۲ عصر

  • Like 6
ارسال شده در
از سکوت بین آدم ها به خصوص آدمایی که کمتر با هم صمیمی اند بدم میاد. و وقتی که تلاشم برای شکستن این سکوت به جایی نمی‌رسه بیشتر معذب میشم.

یعنی بقیه ام اینجورین؟ یا فقط من این حسو دارم؟

 

 

 

+ اگه کسی خواست جوابی بده همینجا هم میتونه جواب بده :)

 

 

 

۱۸ بهمن ۹۳

ساعت ۶ عصر

اگر یکی از طرفین رو بشناسم، سعی میکنم یه جوری اون یکی رو هم با خودمون راحت کنم: d

ولی خب اگر خودم هم از اون دوتا غریبه تر باشم، همینطور سرم به کارِ خودم ــه : d

  • Like 3
ارسال شده در
اگر یکی از طرفین رو بشناسم، سعی میکنم یه جوری اون یکی رو هم با خودمون راحت کنم: d

ولی خب اگر خودم هم از اون دوتا غریبه تر باشم، همینطور سرم به کارِ خودم ــه : d

منظورم این بود که خودم با طرف غریبه باشم.

اون جوری که کاری به کارشون ندارم:ws3:

  • Like 1
ارسال شده در

خدایا دوستم داری نه؟ (بغض)

 

 

 

امروز ۲۲ بهمن

ساعت ۱:۱۷ ظهر

  • Like 3
ارسال شده در
منظورم این بود که خودم با طرف غریبه باشم.

اون جوری که کاری به کارشون ندارم:ws3:

خب اگر یکیشون رو بشناسم، و این یکی با اون یکی دوس باشه :d ، درباره چیزهایی حرف میزنم که اونم خود به خود واردِ بحثمون بشه

دخترا این جور وقتها حرفِ مشترک زیاد دارن :d

  • Like 2
ارسال شده در

خدایا تو با این همه خداییت استجابتتو مشروط به چیزی نکردی جز دعا

اما من با این همه بندگیم دعام رو به استجابتت مشروط کردم

اما بهم حق بده

آخه تو خدایی

من کجا مثه توام؟

 

میدونی خدا

خیلی سخته که یاد بگیرم که مثه خودت بی قید و شرط دوست داشته باشم

خیلی سخته که تو رو فقط به خاطر این که انقدر نازنینی دوست داشته باشم

 

اما حداقل دارم سعیمو می‌کنم

انقدر با خودم میگم تا بالاخره یه روزی از رو زبونم قل بخوره و تو قلبم بشینه

راضی‌ام به رضای خودت

 

 

 

امشب ۲۷ بهمن ۹۳

ساعت ۱۰:۳۰ شب

  • Like 6
ارسال شده در

شدم مثه مریض در حال احتضاری که وایسادن بالا سرش، داد میزنن که: خوب شو دیگه! یاللا!

 

 

 

خوب نیستم

تا وقتی هم خوب نشم دیگه اینجا نمی نویسم

 

 

 

امشب ۱ اسفند

ساعت ۹ شب

  • Like 4
ارسال شده در

خوبم :)

 

 

 

۶ اسفند ۹۳

ساعت۱۱:۰۸ شب

  • Like 4
ارسال شده در

دلم می خواد سرمو بکوبم تو دیوار به شصت و چهار قسمت مساوی تقسیم شه :w16:

  • Like 3
ارسال شده در

به نظرم هیچ چیزی به اندازه‌ی خودداری از گفتن چیزهایی که نباید، نمی تونه آرامش آدمو تضمین کنه.

 

 

 

امروز ۸ اسفند

ساعت ۲:۱۲ ظهر

  • Like 5
ارسال شده در

دوم دبستان بودم.

یه هم کلاسی داشتم به اسم شیده.

لاغر بود و پوست سفیدی داشت. خیلی کم حرف میزد، برای همین چیز زیادی ازش نمی دونستیم.

یکی دو بار از زیر مقنعه‌اش چند تا سیم دیدیم که تا داخل مانتوش ادامه داشت. بچه ها می‌گفتند سیم‌ها واسه قلبشه که با باطری کار می‌کنه.

این حرف اون‌قدر بینمون قوت گرفته بود که «شیده» رو فقط با یه قلب باتری‌ای می‌شناختیم. هیچ‌وقت به زیبایی صورتش دقت نکردیم. هیچ‌وقت ازش نپرسیدیم جمله نویسی نوشتی؟

اون برامون فقط یه قلب باتری‌ای بود،

همین.

امشب دومین شبیه که یادش می‌افتم. چشمامو می‌بندم و تصورش می‌کنم.

دختری با پوست سفید، اونقدر سفید که سبزی رگ‌های صورتش از زیرش مشخص بود، موهای بافته طلایی و قد بلند و ...

... و یه قلب کوچیک باتری‌ای

 

 

 

۸ اسفند ۹۳

ساعت ۳ نصف شب

  • Like 5
ارسال شده در

مگر زندگی چیزی جز پهن شدن آفتاب کنج اتاق تنهایی‌هایی‌هاست؟

 

 

 

۸ اسفند ۹۳

ساعت ۳:۲۶ نصف شب

  • Like 5
ارسال شده در

مرنجان دلم را

که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست

به مشکل نشیند

 

 

 

امشب ۱۴ اسفند

ساعت ۱:۰۹ صبح

  • Like 5
ارسال شده در

در کشاکش این روزها،

که سایه‌ها سر به خورشید می‌رسانند

تو هنوز می‌تابی

 

 

 

خورشید را جز تابیدن نشاید

 

 

 

برای حنا

امروز ۱۵ اسفند

ساعت ۲:۱۵ ظهر

  • Like 5
ارسال شده در

از دوست به یادگار دردی دارم

کاین درد به صد هزار درمان ندهم:

[h=2]يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ[/h]

خدایا راضی‌ام به رضای خودت.

 

 

 

+ باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه‌ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

 

 

 

+ از همه دوستام از همین‌جا طلب حلالیت می‌کنم.

ممنونم که بردبارانه تحملم کردید.

 

 

 

امشب ۲۱ اسفند ۹۳

ساعت ۲:۳۸ صبح

  • Like 5

×
×
  • اضافه کردن...