maryam39 8211 مالک ارسال شده در 14 آذر، 2014 ممکنه کمی مضحک به نظر برسه ولی گاهی به این فکر میکنم که اگه کسی غیر خودم بودم برای تولدم چه کادویی میگرفتم اولین چیزی که به ذهنم میرسه یک آلبوم از موسیقی متنهای برتر دنیاست البته اگر چنین مجموعهای وجود داشته باشه لباس به خصوص پیراهن هم خیلی خوشحالم میکنه، از اونهایی که وقتی میپوشی احساس رهایی مطلق میکنی. رنگش هم گلبهیه و تا سر زانو میاد یک ست جواهرت بدلی که شامل گوشواره، گردنبند، دستبند، انگشتر، خلاصه همه چی باشه هم، خیلی وسوسه برانگیزه ( بدلیجات از طلا هم بیشتر خوشحالم میکنه) اما از همهی اینها بیشتر دوست دارم که یه جعبه هدیه بگیرم که وقتی بازش میکنم کسی که دوسش دارم و دوسم داره برام صد تا بوس توش گذاشته باشه اما خب قضیه سالبه به انتفای موضوع هستش امشب ۲۴ شهریور ساعت ۱:۱۷ 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 14 آذر، 2014 امشب رفتم با دخترک کمی نشستم و حرف زدم اسمش ساراست و برخلاف تصورم سوم راهنماییه نه دبیرستان از همه چی حرف زدیم از معلماش، مدرسهاش، کلاساش، کاردستیهاش برام گفت از عروسکی که سوم راهنمایی درست کرده بودم براش گفتم وقتی میخندیدم به من نگاه میکرد و بلند بلند قهقهه میزد انگار خندهها تو دلش انبار شده بود و حالا میخواست بارشو خالی کنه گفت به بابام گفتم دلم میخواد عروس شم بابام گفته عروسی بخوره تو سرت و خودش غش غش خندید چه ساده و حسادت برانگیز میخندید امشب ۲۴ شهریور ساعت ۱:۵۰ 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 16 آذر، 2014 بچه که بودم گاهی وقتا آرزو داشتم مرد باشم تنها دلیلشم این بود که بتونم یه کت داشته باشم و همین طور که پوشیدمش دست چیمو ببرم داخل لبهی راستی کت و در یک حرکت سوپر جنتلمنانه خودکارمو از توی جیبش در بیارم! هنوزم این حرکت رو خیــــلی دوست دارم البته نه در اون حد که دیگه آرزوی مرد شدن بکنم! امشب ۲۶ شهریور ساعت ۱۱:۳۰ شب 7
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 20 آذر، 2014 نبودن تو طنین پیوستهی یک پرسش است: چرا زندهام؟؟؟؟؟؟ دیشب ساعت۴ صبح ۲۹شهریور 7
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 20 آذر، 2014 پست قبلی رو میشه با اندکی بازبینی در شرایط واقعی اینطور هم نوشت: بودن تو طنین پیوستهی یک پرسش است چگونه هنوز زندهام؟؟؟؟؟؟ :ws28: دیشب ساعت۴ صبح!!! ۲۹شهریور 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 24 آذر، 2014 احساس درماندگی مطلق میکنم مثل احساس گوسفندی که نمیخواهد گرگ باشد و میداند که اگر بخواهد هم هرگز نمیتواند احساس کسی که شخصیتش به حدی خرد شده که دیگر بند زدن هم به کارش نمیآید احساس میکنم تنهاترین و بیپناه ترین موجود کل کائنات، اینجا پشت یک نت بوک نشسته و با اشک تایپ میکند. دلش به حال خودش میسوزد و با دلسوزی میگوید «اشکال نداره مریم. یه روز یادت میره». عجیب است که مادامی که مینویسم یادم میرود. دست که میکشم باز همه حرفها دور سرم چرخ میخورند. اصلا چرا کسی باید تلاش کند تا جوهرهی دیگری را تغییر دهد؟ اگر اسمش عشق است، من نمیخواهم. دلسوزی است؟ من نمیخواهم. هر چیز دیگری هم هست نمیخواهم دلم میخواست یک گون نیمه خشکیده وسط صحرای کالاهاری بودم بیدغدغه، بی ناراحتی، زندگیام را به خوبی و خوشی میگذراندم نه کسی به من کاری داشت نه آزاری برای کسی داشتم :( اعتراف میکنم امروز تا الان یکی از بدترین روزهای زندگیم بوده باورم نمیشه از صبح تا حالا فقط سیزده ساعت سپری شده. مثه یه سال گذشت. امروز صبح ۲ مهر ساعت ۸:۱۵ ساعت ۱۲:۵۰ ساعت ۹:۵۰ 4
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 25 آذر، 2014 من تا پایان عمرم به این خواهم اندیشید... زنی که عشق را میپذیرد، تا چه اندازه بیدفاع میشود... دافنه دوموریه 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 27 آذر، 2014 میگه ناهار چی خوردی؟ نمیگم ساندویچ چرک بوفه رو خوردم که میدونم اگه بگم داغ میکنه. الکی میگم غذا درست کردم با بچهها با هم خوردیم. میپرسه چی درست کردی؟ میگم پلو مرغ. میگه قشنگ هر روز غذا درست کنید. به غذاتون برسید. کلی توصیه میکنه که شیر و ماست و پنیر هر روز بخور. انقدر هم از این به قول خودش «آت و اشغالها نریز تو معدت» مدام تایید میکنم و قول میدم که حرفاشو گوش میکنم. بالاخره راضی میشه و بحث غذا رو ول میکنه. میپرسه پس کی میای عزیزدلم؟ حواسم پرت عزیزدلم گفتنش میشه. راستی چقدر عزیزدلمهاش میچسبن. عاقبت جواب میدم: نمیدونم کی میام ولی سعی میکنم هرچه زودتر بیام. میگه نمیخواد انقدر تو این راهها هی بری و بیای. فقط میخواستم بپرسم. چیزی نمیگم. نباید با مادرها بحث کرد. چون منطق مامانها رو فقط وقتی میفهمی که مامان بشی. وقتی که چیزی جز عشق پشت حکمهات نباشه. پ.ن: همینجا به خودم قول میدم که تا زمانی که زندهام بی منت در خدمتش باشم. خدا کنه رو قولم بمونم. امشب ۵ مهر ۹۳ ساعت ۱۱:۱۰شب 7
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 28 آذر، 2014 انتهای همهی ترسهایم حسرتهایم دلتنگیهایم ایستادهای منتظرت ماندهام منتظرم بمان امشب ۷ مهر۹۳ ساعت ۱۲:۵۰ 4
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 3 دی، 2014 نه که از بوسهی معشوق بترسم، هرگز از گناهی که پشیمان نکند میترسم... امشب 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 4 دی، 2014 اگه پسر بودم حتما یکی از ملاکهای اساسی زنم این بود که بتونه آواز بخونه هرچند کم! اصلا به نظرم هیچ چیزی مطبوعتر از خوردن یه چای عصرونه در کنار همسر و بعدش آواز خوندنش نیست... امشب ۱۲ مهر ساعت ۱۱:۳۰ شب 8
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 8 دی، 2014 این دفعه اگه خواستم تو مسابقه شهر ادبی شرکت کنم راجع به تهران فقط چهار کلمه مینویسم: شهر سگی، زندگی سگی! پ.ن:با عرض معذرت. گاهی «خودم» اینجوریه دیگه. چیکارش میشه کرد 8
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 12 دی، 2014 چه میشد اگر تو شاملوی من میماندی؟ و من میشدم همان معشوقی که به عشقش کتاب کتاب شعر نوشتهای؟ میتوانستم ساعتها بین بیتهایت غلت بخورم و دست در دست خاطرههایت لا به لای درختانی راه بروم که سبزی برگهایش درست رنگ چشمان تو باشد اما نیستی و امروز من به اندازهی یک روز سرد و تاریک و نمناک در دل نهنگی که نمیدانی کجاست و به کجا میرود گذشت نیستی و من هر لحظه تمرین میکنم که چگونه روی اشکهای سردم لبخندی گرم بکارم و هق هق گریهام را قهقههای مستانه جلوه دهم میدانی که؟ نمیدانی! ...که این عطر لعنتی از روی شال من رخت بر نمیبندد و تمام وجودم بین برگههای کتاب «یک مرد» زندانی شده است. روحم هنوز حوالی یک نیمکت سرد در گوشهی پارک در جست و جوی تو پرسه میزند. نمیدانی حال امشب مرا هرگز نخواهی فهمید! امشب ۲۱ مهر ۹۳ ساعت ۱:۱۵ نیمه شب 6
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 17 دی، 2014 بعد از ظهر جمعهی ابری پنجرهی اتاقم که بیمحابا باز است یک چای گرم و نواختن رومئو و ژولیت به هیچ چیز فکر نمیکنم به هیچ کس فقط از پاییز لذت میبرم همین امروز ۲۵ مهر ۹۳ ساعت ۴:۲۵ بعد از ظهر 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 26 دی، 2014 بعضی وقتا میزنم رو شونه خودم و میگم مریم! اصلا فکر نمیکردم انقدر پوستت کلفت باشه بعد سرمو میندازم پایین و میگم خودمم فکر نمی کردم و با هم میشینیم فکر میکنیم که چی شد که اینجوری شدیم امشب ۵ آبان ۹۳ ساعت ۲:۰۲ شب 3
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 29 دی، 2014 چند متری مونده بود به رسیدن به اونور خیابون که یه دفعه فهمیدم بعد از مدتها این واقعیت رو فهمیدم. چیزی که باید خیلی قبلتر میفهمیدم. من یه دختر معمولی هستم. نه حتی یه کم معمولی و یه کم خاص! نه! کاملا معمولیام! مثل همهی دخترا عاشق رنگ صورتیام. مثل همهی دخترا زلم زیبمول که میبینم از ذوق نفسم میره تو مثل همهی دخترا گاهی خیالبافی میکنم.. گاهی لج میکنم... گاهی لوس میشم و میگم «هیت تس منو دوش نداله» و الکی بغض میکنم که یکی نازمو بکشه! مثل تموم دخترای دنیا روزی پنجاه و شیش بار خودمو تو آینه چک میکنم وقتایی که هوا آفتابی میشه شنگول میشم و چرت و پرتهای خندهدار بعضا بیادبانه میگم مثل تموم دخترا گاهی توهم میزنم که شاید کسی از دور داره دزدکی نگام میکنه که شاید دوسم داره و هزاران هزار توهم دوستداشتنی دیگه خلاصه! وسط خیابون بودم که این حقیقت مثه یه سطل آب یخ ریخت رو سرم در حالی که دست و پا میزدم که ذرهای از شخصیتمو از زیر چتر عامیانگی نجات بدم، در یه آن به بیهوده بودن تلاشم پی بردم من یه دختر کاملا معمولی هستم. تنها چیزی که از بقیه متمایزم میکنه اینه که اینو میدونم! دیشب ۶ آبان ۹۳ ساعت ۱۲:۳۰ 4
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 4 بهمن، 2014 ... کل دنیا به آزردن دل هیچ بندهی خدایی نمیارزه. حتی اگه قصد تو آزردن دل کسی هم نبوده باز هم باید مواظب باشی و با احتیاط قدم برداری... ۱۵ آبان ۹۳ ساعت ۱۲:۴۶شب 4
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2014 همیشه هموجا نشسته. تالار ابوریحان کتابخونه مرکزی، قسمت آقایون، ردیف اول، میز دست چپ. پسری بیست و چهار پنج ساله با موهای مشکی بلند که تا روی شونهاش آمده و عینکی با قابهای بزرگ سیاه به چشم. اغلب پلیور زرشکی با شلوار تیره پوشیده و تیپ به اصطلاح هنری زده اما در کل، به جز موهاش چیزی چندان جلب توجه نمیکنه. تا به حال هر وقت که نگاهم بهش افتاده غرق مطالعهی یکی از چند ده کتاب روی میزش بوده. تمرکز عجیبی داره طوری که هیچ وقت رفت و آمد بچهها از مقابل میزش که نزدیکترین میز به میز کتابدار هم هست، باعث نمیشه حتی برای یه لحظه سرش رو از رو کتابها برداره و به کسی یا چیزی نگاه کنه. از وقتی که یادم میاد (از ترم اول که پام به تالار ابوریحان باز شد) همیشه همونجا بوده. فرقی هم نمیکرد چه ساعتی به کتابخونه میرفتم. اگر خودش نبود وسایلش جاشو حفظ کرده بود. کلی کتاب قطور با جلدهای گالینگور زرشکی و قهوهای که نمیشه از جلدشون حدس زد چه کتابین. فقط نشوندهندهی اینه که خوانندهشون اراده جدی در خوندن کتاب داره. همیشه کنجکاو بودم بدونم چه کتابی میخونه که انقدر با پشتکار پیگیری میکنه. دوست داشتم (و دارم) که ازش بپرسم راز موفقیتش چیه! تا حالا روم نشده از نزدیک برم ببینم یا سوال کنم. فقط وقتی که داداشم هم خودش متوجه این شخصیت ثابت شد گفت دیده که گیل گمش و کتابایی از این دست میخونه. آدمی که ساعتها بشینه و گیل گمش بخونه باید خصوصیات منحصر به فرد دیگهای هم داشته باشه. مثلا شاید بتونه فی البداهه شعر بگه یا چشم بسته تاریخ سلجوقیانو از حفظ بگه. خصوصیاتی که باید ساعتها وقت گذاشت و کشف کرد. آدمی که باید ساعتها باهاش هم صحبت شد و مثل یه کتاب قطور ششصد صفحهای ورقش زد. وقتی که با چهار سال رفت و آمد مداوم به کتابخونه هیچ غریبهای رو برای بار دوم یا سوم ندیدم، دیدن آدمهایی که تکرار میشن ـ حتی اگه هیچ نسبت، ارتباط یا سنخیتی با من نداشته باشن ـ انگار فضا رو صمیمیتر میکنه. گرمتر و موندنیتر ۱۵ آبان ۹۳ ساعت ۱۱:۱۱ شب 5
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 8 بهمن، 2014 تنها راهی که دوستت نداشته باشم اینه که ازت متنفر باشم و اونم یه راه بی برگشته اما در عوض ته این جاده روحم از زیر سنگ امیدهای واهی آزاد میشه چقدر جادههای قاطع یک طرفه دوست داشتنیاند. مثل نقطه ته خط و شاید زمانی دیگر... آغاز خطی دیگر امشب ۱۷ آبان ۹۳ ساعت ۹:۴۱ 3
maryam39 8211 مالک ارسال شده در 9 بهمن، 2014 امروز (شاید برای اولین بار) حس کردم زندگیم در مسیر درستی قرار گرفته :) شاید قسمتیش به خاطر پیاده رویه. پیادهروی حس خیلی خوبی بهم میده. طوری که برای رفتن به هر مقصدی حتی اگه جزایر هاوایی هم باشه اولین گزینهای که تو مغزم میاد پیادهرویه! امروز یه نفر حرف خیلی خوبی زد. گفت که ما باید یاد بگیریم آدما رو با اسم خودشون صدا بزنیم. باید سعی کنیم از کلمات به درستی استفاده کنیم و نباید دایرهی کلماتمون رو به چند ده کلمهی متعارف محدود کنیم. حتی اگه کسی صد بار هم عاشق بشه نباید هر صد تا عشقشو عزیزم یا گلم صدا بزنه. هرکس اسم مخصوص خودشو داره. یه حرف خوب دیگه هم زد: تلف کردن وقت راحت ترین راه برای تبدیل شدن به یه آدم معمولیه. پ.ن: جدیدا قرمز میشم. اینجوری بعد اطرافیان میگن چرا حالا قرمز میشی؟ و من باز هم قرمزتر میشم :icon_pf (34): خدا رو شکر میکنم که در اون حالت خودمو نمیبینم وگرنه دیگه معلوم نیس چه شکلی میشدم امروز ۱۸ آبان ۹۳ ساعت ۸:۴۸ 4
ارسال های توصیه شده