alborzrad 2116 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۳ حکایت بود : یک روز پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد. با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود. پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گرفت. سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد. این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتف...اقی نیفتاد. پادشاه که از اعتراض مردم هراسان بود دلیل رو از وزیر پرسید و وزیر گفت این مردم مبتلا به مرض بی تفاوتی هستند و ادامه داد اگر میخواهید مطمئن شوید که راست میگویم اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند تجاوز هم بکنیم پادشاه برآشفت ولی از آنجایی که کمی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود موافقت کرد. پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد و پادشاه نگران از اینکه صدای اعتراض مردم درآمده و یکی به نمایندگی از معترضین نزد وی برای اعتراض آمده است. پادشاه به او امان داد. پیرمرد گفت : عالیجناب تقاضایی دارم ، و آن این است که لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند زیاد کنید تا ما اینقدر در دروازه شهر معطل نشویم. ****بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم و حقیقتها را زیر پا له کردیم و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم**** 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده