رفتن به مطلب

اندر احوالات این مردم بی تفاوت!!


alborzrad

ارسال های توصیه شده

حکایت بود :

یک روز پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد.

با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود.

پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند

اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گرفت.

سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد.

این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتف...اقی نیفتاد.

پادشاه که از اعتراض مردم هراسان بود دلیل رو از وزیر پرسید

و وزیر گفت این مردم مبتلا به مرض بی تفاوتی هستند

و ادامه داد اگر میخواهید مطمئن شوید که راست میگویم

اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند تجاوز هم بکنیم

پادشاه برآشفت ولی از آنجایی که کمی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود موافقت کرد.

پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد

و پادشاه نگران از اینکه صدای اعتراض مردم درآمده و یکی به نمایندگی از معترضین نزد وی برای اعتراض آمده است.

پادشاه به او امان داد.

پیرمرد گفت :

عالیجناب تقاضایی دارم ، و آن این است که لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند زیاد کنید تا ما اینقدر در دروازه شهر معطل نشویم.

 

 

 

****بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم

و حقیقتها را زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم****

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...