soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۸۹ چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:... بچه ها، ببینید; همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.» 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۸۹ مردی در فروشگاهی گلدان می فروخت . زنی وارد فروشگاه شد و گلدانها را تماشا کرد . بعضی از گلدانها ساده و بعضی دیگر پر از نقش و نگار بودند . زن از قیمت گلدانها پرسید . با کمال تعجب متوجه شد که همه آنها یک قیمت دارند . از این رو پرسید : چطور ممکن است قیمت گلدانهای ساده و نقش دار یکی باشد ؟!!فروشنده گفت : من هنرمندم و می توانم پول گلدانهایی که ساخته ام را بگیرم . اما نه به خاطر زیبایی آنها ، زیبایی مجانی است . 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۸۹ روزی مردی درمزعه اش مجسمه مرمرین بزرگ وزیبا یافت وآن را نزد باستان شناسی که چیزهای زیبا وکهن را دوست میداشت برد ، او مجسمه را به قصد فروش به باستان شناس پیشنهاد کرد ، او نیز آن را به قیمت گزاف خریداری نمود سپس هر دو از هم جدا شدند . همچنان که مرد با پولهایش بطرف خانه میرفت با خود فکر کرد و گفت با این پول مدت زیادی میتوانم زندگی کنم ، چطور ممکن است کسی در مقابل سنگ بی مایه ای که هزاران سال زیر زمین بوده این مقدار پول بپردازد ، در همان حال باستان شناس نیز به مجسمه خیره شده بود و با خود گفت چه زیباست ! این رویای کدامین زندگی ست ، چه طور ممکن است این صفات عالی را درمقابل پول بی رویا و بی ارزش بپردازد ،ارزش ها چگونه سنجیده میشود ، چشم باید بینا باشد . 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۸۹ زاهد گرسنه گفتهاند که زاهدي، در يکي از کوههاي لبنان، در غاري انزوا گزيده ميزيست. روزها را روزه ميداشت و شب هنگام، گِردهي ناني بهرش ميرسيد که با نيمي از آن افطار م کرد و نيمه ديگرش را به سحر ميخورد. روزگاري دراز چنين بود و از آن کوه فرود نميآمد. تا اين که قضا را، شبي، گِردهي نانش نرسيد. سخت گرسنه و بيتاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چيزي که گرسنگيش را فرونشاند، گذراند و چيزي بدستش نرسيد. در دامنهي آن کوه، روستائي بود که ساکنانش غيرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پيري طعام خواست. پير، وي را دو گردهي جوين داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد. قضا را در خانهي آن پير، سگي گر و لاغر بود. بدنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامش بگرفت. زاهد، يکي از آن دو گرده را برايش افکند، تا دست از سر او بردارد. اما سگ، گرده را خورد و بار ديگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نيز بدو انداخت. سگ آن را نيز خورد و بارديگر بدنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامهاش بدريد. زاهد گفت: سبحان الله هيچ سگي را بيحياتر از تو نديدهام. صاحب تو، دو گرده نان به من داد گه تو هر دو را از من گرفتي. پس اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست؟ خداي تعالي سگ را بزبان آورد که: من بيحيا نيستم. چه در خانهي اين غير مسلمان پرورده شدهام. گًلّه و خانهاش را حراست ميکنم و به استخوان پاره يا تکه ناني که مرا ميدهد، خرسندم. گاهي نيز مرا فراموش ميکند و چند روزي را بدون اينکه چيزي بخوردم، ميگذرانم. گاهي هم او حتي براي خود چيزي نمييابد و براي من نيز. با اين همه، از زماني که خود را شناختهام، خانهاش را ترک نگفتهام و به در خانهي غير او نرفتهام. بل عادتم اين بوده است که اگر چيزي بيابم، سپاس بگزارم واگرنه، بردباري پيشه کنم. اما تو قطع گردهي نانت را به يک شب طاقت نداشتي و از در خانهي روزي رسان، بدرخانهي اين غيرمسلمان آمدي، روي از معشوق بتافتي و با دشمن رياکارش بساختي، برگو کدام يک از ما بيحياست. تو يامن؟ زاهد با شنيدن اينسخنان ،دست برسر کوفت و بيهوش برزمين افتاد 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: «ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.» استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.... آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند. سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟! 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است. - آن چیست؟ - «تصمیمهای درست» - و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟ - پاسخ «یك كلمه» است! - آن چیست؟ - «تجربه» - و شما چگونه تجربه اندوزی كردید؟ - پاسخ «دو كلمه» است! - آن چیست؟ - «تصمیم های اشتباه» 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ خلاصه کتاب قورباغه ات را قورت بده از قدیم گفتهاند اگر اولین كاری كه باید هر روز صبح انجام بدهی، این باشد كه قورباغه زندهای را قورت بدهی در بقیه روز خیالت راحت خواهد بود كه سختترین و بدترین اتفاقی را كه ممكن است در تمام روز برایت پیش بیاید پشت سر گذاشتهاید. قورباغه شما در واقع بزرگترین و مهمترین كاری است كه باید انجام بدهید. همان كاری كه اگر الآن فكری به حالش نكنید به احتمال زیاد همین طور برای انجام ان تنبلی خواهید كرد. ضمناً كار موردنظر همان كاری است كه انجام آن در حال حاضر میتواند بیشترین تأثیر مثبت را در زندگی شما بگذارد. قدیمها همچنین گفتهاند: اگر قرار است دو تا قورباغه را بخوری اول آن یكی را كه زشت تر است بخور! 3 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟! زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ... بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ... راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ... راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند ! در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟! یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! " 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !! صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد. 5 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ... اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود 5 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۸۹ بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند … . 2 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 2 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ خدایا چرا من؟ درسی که آرتور اشي به دنیا داد قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون (Arthur Ashe)آرتور اشيبه خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود : چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنيا ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند ۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند ۵۰هزارنفر پابه مسابقاتمي گذارند۵هزارنفر سرشناس مي شوند ۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند ۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟ 13 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ من که امروز 200 بار گفتم خدایا چرا من؟ 2 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ خدایا چرا من؟ درسی که آرتور اشي به دنیا داد قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون (Arthur Ashe)آرتور اشيبه خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود : چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنيا ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند ۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند ۵۰هزارنفر پابه مسابقاتمي گذارند۵هزارنفر سرشناس مي شوند ۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند ۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟ :wubpink: 1 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ خدایا چرا من؟ درسی که آرتور اشي به دنیا داد قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون (Arthur Ashe)آرتور اشيبه خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود : چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟ آرتور در پاسخش نوشت : دردنيا ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند ۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند ۵۰هزارنفر پابه مسابقاتمي گذارند۵هزارنفر سرشناس مي شوند ۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند ۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟ . .تشکر. 2 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ ]چه امضایی داری ننه :167: هزار بار تو کار بزرگتر از خودت دخالت نکن بچه...:ubhuekdv133q83a7yy7 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده