niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۸۹ من سالهاست كه در يك شعبه كيفري به صورت تخصصي به پروندههاي تجاوز به عنف رسيدگي ميكنم.روندههايي كه بشدت ناراحت كنندهاند و وضعيتي كه برخي از شاكيان دارند حالم را دگرگون ميكند، اما در ميان اين همه پرونده تاثربرانگيز، گاهي پروندههايي كه پايان خوشي دارد و جالب است نيز پيدا ميشود. / يكي از خاطراتم در اين باره، مربوط به دختر و پسر جواني است كه اول به عنوان شاكي و متشاكي به دادگاه آمدند و بعد با هم ازدواج كردند. يادم ميآيد وقتي مامور، پرونده را برايم آورد، دختري گريان وارد اتاق شد. نوع گريهها و حرف زدنش نشان ميداد ادعايش چندان جدي نيست. من افراد زيادي را ديدم كه به آنها تعرض شده است و آنچنان مضطرب و زخم خورده از اين اتفاق هستند كه با تمام وجودشان گريه ميكنند، اما اين دختر اين طور نبود. او ادعا ميكرد پسري او را مورد تعرض قرار داده است. وقتي پرونده را خواندم از مامور خواستم كه شاكي را به داخل فرا بخواند. وقتي دخترك وارد شعبه شد، از او خواستم تا آنچه اتفاق افتاده را برايم بهطور كامل شرح دهد. دخترك گفت جواني به نام سعيد او را مورد آزار قرار داده و بعد متواري شده است. اين دختر مدعي شد پسر جوان او را ربوده و به ويلايي در شمال برده و مورد آزار قرار داده است. سپس پسر جوان را كه بازداشت شده بود، به داخل فرا خواندم تا از او بازجويي كنم. به پسر جوان گفتم به نفع خودش است كه واقعيت را بگويد و سعي كردم محيط دادگاه را طوري نشان دهم كه او بتواند اعتماد كند و حقيقت را بگويد. پسر جوان گفت: من و سارا مدتها بود كه با هم رابطه داشتيم و سارا را دوست داشتم و او را همسر آينده خودم ميدانستم. اين رابطه آنقدر قوي شده بود كه من حتي او را به مادرم هم معرفي كرده بودم. مدتي كه گذشت من و سارا تصميم گرفتيم با هم ازدواج كنيم. براي اينكه كارهاي اوليه انجام شود، موضوع را به مادرم گفتم و از او خواستم كمكم كند. ابتدا مادرم توجهي نكرد و گفت كه از سارا خوشش نميآيد و اصرارهاي من هم فايدهاي نداشت. او ميگفت سارا از طبقه ما نيست و نميتوانيم او را به عنوان عروس خود قبول كنيم. رابطه من و سارا همچنان ادامه داشت و من نميتوانستم او را رها كنم. اين جوان در ادامه از روز حادثه برايم گفت و اينكه چطور سارا او را گول زده است. وي گفت: روز تولدم بود كه سارا به من گفت، برنامه ويژهاي برايم دارد. من هم به او اعتماد كردم و سوار ماشين شديم و به پيشنهاد سارا با هم به شمال رفتيم. در آنجا ويلايي اجاره كرديم و يك شب آنجا مانديم. سارا براي من هديهاي گرانقيمت خريده بود و آن شب، شبي به ياد ماندني براي من شد. ما آن شب رابطهاي داشتيم كه به ميل سارا بود. فرداي آن روز كه به تهران آمديم، آنقدر خوشحال بودم كه تصميم گرفتم بيتوجه به خواسته مادرم با او ازدواج كنم، اما چند ساعت بعد از اينكه به تهران رسيديم ماموران به خانه ما آمدند و مرا بازداشت كردند. صحبتهاي اين جوان نشان ميداد تمام آن ضيافت يك نقشه بوده است تا سارا بتواند با سعيد ازدواج كند. من دختر جوان را به داخل فراخواندم و از او خواستم توضيح دهد. وقتي او ديد كه سعيد واقعيت را گفته است به من گفت چارهاي بجز اين كار نداشته و ميخواسته از اين طريق با او ازدواج كند. پسرك را با قرار، آزاد كردم و فرداي آن روز مادر او را فرا خواندم تا شايد بتوانم كاري براي اين دو جوان بكنم. وقتي صبحت كردم، ديدم آن زن هم از سر خيرخواهي مخالفت كرده است و با حرفهاي من راضي شد تا آنها با هم ازدواج كنند. پسرك آزاد شد و يك هفته بعد سارا و سعيد با يك جعبه شيريني وارد دادگاه شدند. آنها با هم ازدواج كرده بودند. . حسين ساعي رئيس شعبه 77 دادگاه كيفري استان تهران برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۸۹ بازسازي دنيا : پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش ميشود. حوصله پدر سر رفت و صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. "بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم، ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت. پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟" پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم." آموزه های حكايت : - در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد - برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است. - حل يك مسئله سادهتر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيدهتر شود. - اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد. 1 لینک به دیدگاه
ayhan 2309 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ حدود شصت سال پیش یک مرد روحانی به روستائی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد. همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟ نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم" با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند. مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند. آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند. آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام بیضه آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ. آقا در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند. آقا فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند. آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟" مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند. آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند. باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد. جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا اقا به هوش آمد. آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است. البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند. البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند. شعر بزرگان: خلق را تقلیدشان بر باد داد---------- ای دو صد لعنت بر این تقلید باد 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم .... ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش... من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ..... نمي دونم !!! ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد. ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟ جواب دادم: نه ! ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني. 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ دختر نابينايى بود که به خاطر اين عيب از خودش متنفر بود. او از همه بدش میآمد، بجز دوست پسرش که در طول اين سالها هميشه در کنارش مانده بود. او به دوست پسرش گفت اگر بتوانم بينائيم را به دست آورم با تو ازدواج خواهم کرد. يکروز، يکنفر دو چشمش را به آن دختر اهدا کرد. چند روز بعد از عمل جراحى، هنگامى که باندها را از روى چشم دختر باز کردند، او براى نخستين بار توانست همه چيز را ببيند، حتى دوست پسرش را. پسر به او گفت: اکنون که بينائيت را به دست آوردهاى با من ازدواج میکنی؟ دختر به دوست پسرش نگاه کرد و متوجه شد که او هم نابيناست. چشمهاى بسته پسر شوک زيادى به او وارد کرد. اصلاً انتظارش را نداشت. با خود فکر کرد نمیتواند تا آخر عمر با او با اين شرايط زندگى کند و بدين خاطر، پيشنهاد پسر را رد کرد. پسر در حالى که اشک ديدگانش را پر کرده بود از کنار تخت او رفت و بعداً اين يادداشت را براى دختر فرستاد: «عزيزم، از چشمانت خوب محافظت کن، چون قبل از اين که مال تو باشند، مال من بودند.» 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ روزى رابرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتينى، پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرمانى لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختکن میشود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتى، او داخل پاركينگ تك و تنها به طرف ماشينش میرفت كه زنى به وى نزديك میشود. زن پيروزيش را تبريك میگويد و سپس عاجزانه میافزايد كه پسرش به خاطر ابتلا به بيمارى سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاى بيمارستان نيست. دوونسنزو تحت تاثير حرفهاى زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالى كه آن را توى دست زن میفشارد گفت: براى فرزندتان سلامتى و روزهاى خوشى را آرزو میكنم. يك هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يك باشگاه روستايى مشغول صرف ناهار بود كه يكى از مديران عالیرتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديك میشود و میگويد: هفته گذشته چند نفر از بچههاى مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنى صحبت كردهايد و چک قهرمانی خود را به او بخشيدهايد. میخواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است. او نه تنها بچه مريض و مشرف به موت ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فريب داده، دوست عزيز. دوونسزو میپرسد: منظورتان اين است كه مريضى يا مرگ هيچ بچهاى در ميان نبوده است. بله كاملاً همينطور است. دوونسزو میگويد: در اين هفته، اين بهترين خبرى است كه شنيدم. 2 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ روزى معلمى از دانشآموزانش خواست که اسامى همکلاسیهايشان را بر روى دو ورق کاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترين چيزى که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسیهايشان بگويند، فکر کنند و در آن خطهاى خالى بنويسند. بقيه وقت کلاس با انجام اين تکليف درسى گذشت و هرکدام از دانشآموزان پس از اتمام، برگههاى خود را به معلم تحويل داده، کلاس را ترک کردند. روز بعد، معلم نام هر کدام از دانشآموزان را در برگهاى جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچههاى ديگر در مورد هر دانشآموز را در زير اسم آنها نوشت و برگه مربوط به هر دانشآموز را به خودش تحويل داد. شادى خاصى کلاس را فرا گرفت. معلم اين زمزمهها را از کلاس شنيد: «واقعا»؟ «من هرگز نمیدانستم که ديگران به وجود من اهميت میدهند»! «من نمىدانستم که ديگران اينقدر مرا دوست دارند.» اين ماجرا تمام شد و ديگر صحبتى ار آن برگهها نشد. معلم نيز نفهميد که آيا آنها بعد از کلاس با والدينشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداختند يا نه، به هر حال برايش مهم نبود. آن تکليف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانشآموزان از خود و تکتک همکلاسیهايشان راضى بودند. با گذشت سالها، بچههاى کلاس از يکديگر دورافتادند. چند سال بعد، يکى از دانشآموزان درجنگ ويتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپارى او شرکت کرد. او تا بهحال، يک سرباز ارتشى را در تابوت نديده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قيافه و برازندهاى به نظر میرسيد. کليسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وى، مراسم وداع را بهجا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود. به محض اين که معلم در کنار تابوت قرار گرفت، يکى از سربازانى که مسئول حمل تابوت بود، به سوى او آمد و پرسيد: «آيا شما معلم رياضى مارک نبوديد؟» معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: «چرا» سرباز ادامه داد: « مارک هميشه درصحبتهايش از شما ياد میکرد.» پس از مراسم تدفين، اکثر همکلاسیهاى سابقش براى صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نيز در آنجا بودند و آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند. پدر مارک در حالیکه کيف پولش را از جيبش بيرون میکشيد، به معلم گفت: «ما میخواهيم چيزى را به شما نشان دهيم که فکر میکنيم برايتان آشنا باشد.» او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر يادداشت که از ظاهرشان پيدا بود بارها وبارها تا خورده و با نوارى به هم بسته شده بودند را از کيفش در آورد. خانم معلم با يک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانى بودند که تمام خوبیهاى مارک از ديدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود. مادر مارک گفت: «از شما به خاطر کارى که انجام داديد متشکريم. همانطور که میبينيد مارک آن را همانند گنجى نگه داشته است.» همکلاسیهاى سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلى با کمرويى لبخند زد و گفت: «من هنوز ليست خودم را دارم. اون رو در کشوى بالاى ميزم گذاشتم.» همسر چاک گفت: «چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسيمان بگذارم.» مارلين گفت: «من هم برگه خودم را توى دفتر خاطراتم گذاشتهام.» سپس ويکى، کيفش را از ساک بيرون کشيد و ليست فرسودهاش را به بچهها نشان داد و گفت: «اين هميشه با منه....». «من فکر نمیکنم که کسى ليستش را نگه نداشته باشد.» معلم با شنيدن حرفهاى شاگردانش ديگر طاقت نياورده، گريهاش گرفت. او براى مارک و براى همه دوستانش که ديگر او را نمیديدند، گريه میکرد. * * * سرنوشت انسانها در اين جامعه بهقدرى پيچيده است که ما فراموش میکنيم اين زندگى روزى به پايان خواهد رسيد، و هيچ يک از ما نمیداند که آن روز کى اتفاق خواهد افتاد. بنابراين به کسانى که دوستشان داريد و به آنها توجه داريد بگوييد که برايتان مهم و با ارزشند، قبل از آن که براى گفتن دير شده باشد. به ياد داشته باشيد چيزى را درو خواهيد کرد که پيش از اين کاشته باشيد. 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ آقايان لطفاً جدی نگيرند ١- زن و شوهرى در ماشين نشسته بودند و در يک راه روستايى پيش میرفتند. از خانه که راه افتاده بودند با هم بر سر موضوعى بحثشان شده بود و هيچکدام از موضعش کوتاه نيامده بود. بدين خاطر مدتى بود که سکوت کرده بودند و با هم حرف نزده بودند. تا اين که از کنار يک مزرعه که تعدادى اسب و گوسفند و بز در آن در حال چرا بودند گذشتند. شوهر با طعنه از زنش پرسيد:«فاميلاتن؟» زن گفت: «آره، فاميلهاى سببیام هستند!» ٢- مردى از زنش پرسيد: «نمیدونم چرا خدا زنها را اين قدر زيبا و احمق آفريده است؟» زن جواب داد: «الان برايت توضيح میدهم. خدا ما را زيبا آفريده است تا مردها از ما خوششان بيايد. و در عين حال ما را احمق آفريده است تا ما هم از مردها خوشمان بيايد!» ٣- زن و شوهرى با هم قهر بودند و حرف نمیزدند. يکشب مرد که میخواست فردا صبح ساعت ٥ بيدار شود و براى يک پرواز مهم کارى خود را به فرودگاه برساند و در عين حال نمیخواست سکوتش را بشکند تا همسرش فکر نکند که کوتاه آمده است روى يک تکه کاغذ نوشت: «لطفاً فردا ساعت ٥ صبح مرا از خواب بيدار کن» و آن را روى ميز توالت همسرش گذاشت. مطمئن بود که همسرش اين يادداشت را خواهد ديد. فردا صبح که از خواب بيدار شد به ساعتش نگاه کرد ديد ساعت ٩ صبح است و پروازش را از دست داده است. خيلى ناراحت شد و با عجله از تختخواب بيرون آمد. اين يادداشت را کنار تختش ديد: «ساعت پنجه. پاشو!» میدانيد چرا خدا مردها راقبل از زنها خلق کرده است؟ براى اين که هميشه قبل از هر شاهکارى يک نسخه چرکنويس تهيه میشود! 1 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ پسر و پدر مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟ بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ مرد با عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟ فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ اگر بايد بداني مي گويم. 20 دلار پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟ مرد بيشتر عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم عصباني تر شد بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد خواب هستي پسرم؟ نه پدر بيدارم من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟ بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم 1 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ ين يک داستان واقعى است. يک سرباز آمريکايى که از جنگ ويتنام بازگشته بود، از سانفرانسيسکو به پدر و مادرش تلفن کرد: - «سلام مامان، سلام بابا، من دارم برمىگردم خونه. میخواستم ازتون اجازه بگيرم که اگر اشکالى نداره يکى از دوستانم را هم همراه خود بيارم.» - «چه اشکالى داره؟ ما دوست داريم با او آشنا بشويم.» - «امّا فقط يک چيزى هست که بايد بدونيد. اون بدجورى در جنگ مجروح شده و يک پا و يک دستش را از دست داده. او هيچ جايى ندارد که برود و من میخوام بياد پيش ما و با ما زندگى کنه.» - «من خيلى از شنيدن اين خبر متأسفم، پسر. شايد ما بتوانيم کمکش کنيم جايى براى زندگى پيدا کند.» - «نه. من میخواهم با ما زندگى کنه.» - «ببين پسرم. تو نمیدونى چه تقاضايى دارى میکنى. نگهدارى از يک نفر با چنين معلوليتى، خيلى مشکل است. ما زندگى خودمان را داريم و نمیتوانيم اجازه دهيم چيزى مثل اين با زندگى ما تداخل کنه. من فکر میکنم بهتره خودت برگردى خونه و اين يارو را فراموش کنى. او حتماً راهى براى زندگى خودش پيدا خواهد کرد.» در اين لحظه پسر تلفن را قطع کرد و چند روزى پدر و مادرش از او بیخبر بودند. تا آن که پس از چند روز تلفنى از طرف پليس سانفرانسيسکو به آنها شد. به آنها گفته شد که پسرشان از يک ساختمان بلند خود را به پائين پرت کرده و خودکشى کرده است. پدر و مادر که خيلى ناراحت شده بودند به سانفرانسيسکو پرواز کردند و به اداره پزشکى قانونى شهر مراجعه کردند تا جسد پسرشان را شناسايى کنند. آنها پس از ديدن جسد پسرشان به شدّت شوکه شدند چون جنازه او يک پا و يک دست بيشتر نداشت. پدر و مادر اين داستان واقعى، همانند بسيارى از ما هستند. براى ما دوست داشتن کسانى که حال و روز خوبى دارند و ما از کنار آنها بودن لذت میبريم، کار سادهاى است امّا کسانى را که باعث ناراحتى ما میشوند و براى ما دردسر و گرفتارى به وجود میآورند دوست نداريم. ما در واقع از کسانى که مثل خودمان سالم، باهوش، يا خوش قيافه نيستند دورى میکنيم. خوشبختانه در اين دنيا يک کسى وجود دارد که با خود ما اين گونه رفتار نمیکند. کسى که ما را بدون قيد و شرط دوست دارد و در هر شرايطى پذيراى ماست. امشب، هنگامى که به رختخواب رفتيد دعا کنيد خدا به شما قدرتى بدهد که بتوانيد مردم را همان طور که هستند بپذيريد و کمکتان کند تا کسانى را که با شما فرق دارند، بهتر درک کنيد. لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ ين يک داستان واقعى است. يک سرباز آمريکايى که از جنگ ويتنام بازگشته بود، از سانفرانسيسکو به پدر و مادرش تلفن کرد: - «سلام مامان، سلام بابا، من دارم برمىگردم خونه. میخواستم ازتون اجازه بگيرم که اگر اشکالى نداره يکى از دوستانم را هم همراه خود بيارم.» - «چه اشکالى داره؟ ما دوست داريم با او آشنا بشويم.» - «امّا فقط يک چيزى هست که بايد بدونيد. اون بدجورى در جنگ مجروح شده و يک پا و يک دستش را از دست داده. او هيچ جايى ندارد که برود و من میخوام بياد پيش ما و با ما زندگى کنه.» - «من خيلى از شنيدن اين خبر متأسفم، پسر. شايد ما بتوانيم کمکش کنيم جايى براى زندگى پيدا کند.» - «نه. من میخواهم با ما زندگى کنه.» - «ببين پسرم. تو نمیدونى چه تقاضايى دارى میکنى. نگهدارى از يک نفر با چنين معلوليتى، خيلى مشکل است. ما زندگى خودمان را داريم و نمیتوانيم اجازه دهيم چيزى مثل اين با زندگى ما تداخل کنه. من فکر میکنم بهتره خودت برگردى خونه و اين يارو را فراموش کنى. او حتماً راهى براى زندگى خودش پيدا خواهد کرد.» در اين لحظه پسر تلفن را قطع کرد و چند روزى پدر و مادرش از او بیخبر بودند. تا آن که پس از چند روز تلفنى از طرف پليس سانفرانسيسکو به آنها شد. به آنها گفته شد که پسرشان از يک ساختمان بلند خود را به پائين پرت کرده و خودکشى کرده است. پدر و مادر که خيلى ناراحت شده بودند به سانفرانسيسکو پرواز کردند و به اداره پزشکى قانونى شهر مراجعه کردند تا جسد پسرشان را شناسايى کنند. آنها پس از ديدن جسد پسرشان به شدّت شوکه شدند چون جنازه او يک پا و يک دست بيشتر نداشت. پدر و مادر اين داستان واقعى، همانند بسيارى از ما هستند. براى ما دوست داشتن کسانى که حال و روز خوبى دارند و ما از کنار آنها بودن لذت میبريم، کار سادهاى است امّا کسانى را که باعث ناراحتى ما میشوند و براى ما دردسر و گرفتارى به وجود میآورند دوست نداريم. ما در واقع از کسانى که مثل خودمان سالم، باهوش، يا خوش قيافه نيستند دورى میکنيم. خوشبختانه در اين دنيا يک کسى وجود دارد که با خود ما اين گونه رفتار نمیکند. کسى که ما را بدون قيد و شرط دوست دارد و در هر شرايطى پذيراى ماست. امشب، هنگامى که به رختخواب رفتيد دعا کنيد خدا به شما قدرتى بدهد که بتوانيد مردم را همان طور که هستند بپذيريد و کمکتان کند تا کسانى را که با شما فرق دارند، بهتر درک کنيد. 4 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ اين نوشته را به آهستگى بخوانيد و به محتوايش فکر کنيد. و آن را به زندگى خود ارتباط دهيد. به درخت سيب نگاه کنيد. ممکن است چند صد سيب داشته باشد و هر سيب هم دهها دانه. ممکن است بپرسيد: «چرا به اين همه دانه براى پرورش تنها چند درخت سيب ديگر نياز است؟» طبيعت در اين مثال، درسهاى زيادى براى ما دارد. به ما مىگويد: «همه دانهها رشد نمىکنند. در زندگى نيز اغلب دانهها هرگز رشد نمىکنند.» بنابراين، اگر واقعاً مىخواهيد چيزى اتفاق افتد، بهتر است بيشتر از يکبار سعى کنيد. اين بدين معنى است که: براى پيدا کردن کار، ممکن است در ٢٠ مصاحبه شرکت کنيد. براى استخدام يک کارمند خوب، ممکن است با ٤٠ نفر مصاحبه کنيد. براى فروش يک خانه يا يک ماشين يا يک ايده با ٥٠ نفر صحبت کنيد. و با ١٠٠ نفر آشنا شويد تا يک دوست خوب پيدا کنيد. اگر «قانون دانهها» را درک کرده باشيم، ديگر اينقدر ناراحت نمىشويم. و احساس قربانى شدن را متوقف مىکنيم. و ياد میگيريم که چگونه با چيزهايى که برايمان اتفاق مىافتد برخورد کنيم. قوانين طبيعت را نبايد شخصى بگيريم. بايد آنها را درک کنيم و با آنها کار کنيم. آدمهاى موفق بيشتر شکست مىخورند امّا دانههاى بيشترى مىکارند. وقتى چيزها خارج از کنترل شما قرار مىگيرند، اينها کارهايى است که نبايد بکنيد تا جلوى بدبختى و گرفتارى در زندگىتان را بگيريد: - نبايد درباره اين که دنيا چگونه بايد باشد تصميم بگيريد. - نبايد براى اين که هر کس چگونه رفتار کند، قانون وضع کنيد. - و سپس وقتى که دنيا از قوانين شما پيروى نمىکند عصبانى شويد. اينها کارى است که مردم بدبخت میکنند! از طرف ديگر، شما انتظار داريد که: - دوستانتان محبتهاى شما را جبران کنند. - مردم قدردان شما باشند. - هواپيماها سر ساعت به مقصد برسند. - همه مردم امين و درستکار باشند. - همسر و يا دوستانتان تاريخ تولد شما را به ياد داشته باشند. اين انتظارات ممکن است معقول و منطقى باشند امّا خيلى وقتها اتفاق نمىافتند! پس به نارحت شدن و عصبانى شدن خاتمه دهيد. راهکار بهترى هم وجود دارد: توقع کمترى داشته باشيد و در عوض، براى خود، اولويتهايى در نظر بگيريد. در مورد چيزهايى که در کنترلتان نيستند، به خود بگوئيد: «ترجيح مىدهم اين گونه باشد. امّا اگر نشد هم عيب ندارد!» اين يک تغيير عمده در فکر و ذهن و گرايشهاى شماست و به شما آرامش خاطر بيشترى مىبخشد ... شما البته ترجيح مىدهيد که مردم مؤدب باشند ... امّا اگر نبودند هم روزتان خراب نمىشود. شما ترجيح مىدهيد هوا آفتابى باشد ... امّا اگر باران باريد هم بد نيست! براى شادى بيشتر، به يکى از دو چيز زير نياز داريم: ١) تغيير دادن دنيا، يا ٢) تغيير دادن فکر و ذهن خودمان. به نظر مىرسد دومى آسانتر باشد! مسأله ما اين که مشکل داريم نيست، بلکه مشکل اصلى، نگرش و طرز فکر ما نسبت به مشکلات است. اين که چه اتفاقى برايتان مىافتد تعيينکننده خوشحالى يا غم شما نيست. بلکه عامل تعيينکننده، چگونه فکر کردن شما درباره اتفاقى است که برايتان افتاده است! 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۸۹ آرتور اَش (Arthur Ashe) ستاره سياه پوست تنيس جهان که قهرمانى در مسابقات بزرگ و يمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشیاش دارد، در سال ١٩٨٣ به دليل خونآلودهاى که در هنگام عمل جراحى قلب به او تزريق کرده بودند، به مرض ايدز درگذشت. هنگامى که مشخص شده بود که او به بيمارى ايدز مبتلا گشته، هزاران نامه از سوى هوادارانش در سراسر جهان به منظور اعلام همدردى و حمايت برايش ارسال شد. در يکى از اين نامهها نوشته شده بود: «چرا خدا شما را براى گرفتار شدن به اين بيمارى مهلک انتخاب کرده است؟» آرتور اَش به اين نامه چنين جواب داده بود: در سراسر جهان ٠٠٠/٠٠٠/٥٠ کودک شروع به بازى تنيس میکنند، ٠٠٠/٠٠٠/٥ نفر بازى کردن تنيس را ياد میگيرند، ٠٠٠/٥٠٠ نفر تنيس باز حرفهاى میشوند، ٠٠٠/٥٠ نفر در مسابقات تنيس در سطوح مختلف بازى میکنند، ٥٠٠٠ نفر در مسابقات سطح بالا شرکت میکنند، ٥٠٠ نفر در مسابقات مقدماتى گرنداسلم (سطح بالاترين مسابقات تنيس که سالى چهار بار برگزار میشود) شرکت میکنند، ٥٠ نفر به مسابقه ويمبلدون راه میيابند، ٤ نفر به نيمه نهايى و ٢ نفر به مسابقه نهايى میرسند و بالاخره يک نفر برنده میشود. وقتى من برنده مسابقه تنيس ويمبلدون شدم هرگز از خدا نپرسيدم «چرا من؟» و امروز که در بستر بيمارى افتادهام و درد سراپاى وجودم را گرفته نيز نبايد از خدا بپرسم «چرا من؟» 3 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ آرزوهایی که حرام شدند جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ....... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!! 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!! زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟ غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟ زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود . زن اين را گفت و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون. غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله. زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين...من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!) ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل. غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!!؟ 4 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ روزي يك كوهنورد ميخواست از كوه بالا برود تا به قله برسد . رفت و رفت تا به نزديكي قله رسيد. شب بود وهيچ چيز ديده نميشد، چند قدم مانده بود به قله برسد ناگهان پايش لغزيد و به پايين سقوط كرد. همينطور كه به پايين سقوط مي كرد، مرگ را به چشمانش ديد . ناگهان در اين حين طناب به دور كمرش پيچيد و محكم شد و در ميان آسمان و زمين متوقف شد. در اين لحظه فرياد زد و از خدا كمك خواست. ناگهان آوايي از آسمان برآمد كه از من چه مي خواهي؟ مرد گفت خدايا نجاتم ده. صدا گفت واقعاً باور داري كه من مي توانم نجاتت دهم؟ گفت: البته كه باور دارم. نوا آمد كه: ريسمانت را پاره كن. مرد لحظه اي سكوت كرد و بعد بيشتر به طناب چسبيد. روز بعد گروه نجات مردي را در حالي كه دست به طناب آويزان يخ زده بود پيدا كردند. او فقط يك متر با زمين فاصله داشت. . شما چقدر به طنابتان وابسته ايد؟ آيا حاضريد آنرا رها كنيد؟ . 5 لینک به دیدگاه
Peyman 16150 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۸۹ پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود ! يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است ! 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۸۹ دوستانم مي گويند من آدم دهن بيني هستم. فکر کنم حق با آن ها باشد. آنها هميشه براي آنکه دليلي براي حرفشان داشته باشند. اتفاق ناچيزي را که پنجشنبه پيش برايم پيش آمد. مطرح مي کنند. ماجرا از اين قرار بود که آن روز صبح رمان ترسناکي مي خواندم. با اين که هوا روشن بود. قرباني نيروي تلقين شدم. اين تلقين تصوري را در من بوجود آورد که قاتل بي رحمي توي آشپزخانه قايم شده. قاتل دشنه بزرگي را توي دستش گرفته و منتظر ايستاده تا با ورود من به آشپزخانه به رويم بپرد و چاقو را به پشتم فرو کند. با اينکه درست رو به روي در آشپرخانه نشسته بودم و اگر کسي مي خواست به آشپزخانه برود. مي بايست از جلو چشمانم رد مي شد و تازه به جز در ورودي آشپزخانه راه ديگري هم براي رفتن به آنجا نبود. با اين همه، باز فکر مي کردم قاتل پشت در کمين کرده. اما من قرباني نيروي تلقين شده بودم و جرأت نمي کردم وارد آشپزخانه بشوم. اين موضوع نگرانم کرده بود اما چون ديگر وقت ناهار بود. بايد حتماً به آشپزخانه مي رفتم. در آن وقت زنگ خانه را زدند. بي آنکه از جايم بلند شوم، داد زدم: «بيا تو، در بازه». سرايدار ساختمان با دو يا سه نامه وارد شد. گفتم: «ببين، پام خواب رفته. مي شه بي زحمت بري از آشپزخانه يه ليوان آب برام بياري؟» سرايدار گفت: «البته». در آشپزخانه را باز کرد و رفت تو. چندي بعد صداي فريادي را شنيدم و صداي جسمي که با افتادنش، تمامي ظرف و ظروف و بطريها را از روي ميز آشپزخانه کشيد و به زمين ريخت. يکدفعه از روي صندلي بلند شدم و به آشپزخانه دويدم. نيمي از بدن سرايدار روي ميز افتاده بود و دشنه بزرگي توي پشتش فرو رفته و کشته شده بود. خيالم راحت شده بود، چون معلوم شد هيچ قاتلي توي آشپزخانه نبود نوشته: فرناندو سورنتين 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۸۹ پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف ! ... پیرمرد گفت: این جا هم همین طور! بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: خب! مهربونند. پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!! 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند عزراییل رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ عزراییل گفت : نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید. در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم. او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !! از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد. در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد. وقتی با عزراییل روبرو شد او پرسید : من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ عزراییل جواب داد : ااااااا، شما هستید؟ من چهره شما رو تشخیص ندادم !! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده