رفتن به مطلب

داستان انجیل نوشته توبیاس ولف


spow

ارسال های توصیه شده

داستان انجیل نوشته توبیاس ولف

 

نویسنده: توبیاس ولف

 

مترجم: علی‌رضا کیوانی نژاد

 

 

وقتی خانم مورین از باشگاه «هاندرد» رفت، شب بود. بیرونِ در ایستاده بود که تلنگر هوای سرد گذشت زمان را به یادش آورد؛ شب شده بود. چراغ‌های نیم‌سوز سر درِ فروشگاه‌ها بر بخشی از پیاده رو یخ بسته، نور ضعیفی می‌انداختند. جیب‌هایش را برای یافتن دستکش‌هایش گشت، بعد با ناامیدی همان جیب‌ها را برای پیدا کردن پول و پله زیر و رو کرد. دستکش‌هایش را توی باشگاه جا گذاشته بود. اگر بر می‌گشت می‌دانست با پیشینه‌ی خرابی که دارد، تقاضا برای ماندنش زیاد است. «تِرِسا» یا یکی از آنها می‌خواست دستکش‌ها را بردارد و برایش دوشنبه به مدرسه ببرد. هنوز آنجا ایستاده بود. کسی آمد بیرون و پشت سرش ایستاد، مورین صدای موسیقی را شنید؛ صداها بلندتر می‌شد. درِ بادبزنی باشگاه شبانه بسته شد، مورین گره‌ی روسری‌اش را سفت کرد و برگشت کنار پیاده رو جایی که از ماشینش پیاده شده بود. کمتر از یک ایستگاه گذشته بود که فهمید راه را اشتباه آمده است؛ اشتباهی پیش پا افتاده. جایی که او و دیگران پارک می‌کردند دیگر حتی یک جای خالی هم نداشت. سرش را برگرداند و از خیابان گذشت و از باشگاه دور شد. انگشتانش از فرط سرما شده بودند مثل یک تکه چوب خشک. دستهایش را کرد توی جیب کتش، اما فشار کسانی که از باشگاه بیرون آمده بودند سبب شد پای راستش اندکی روی یخ بلغزد. بعد تعادلش را از دست داد و افتاد تو بغل یکی از آنها.

 

با سری خمیده، خیلی آرام راه افتاد و از این طرف به آن طرف رفت؛ او را به خاطر مادر پیر و از پا افتاده‌اش می‌شناختند که کم‌کم موهایش ریخته بود و درد مفاصل هم داشت. دلش می‌خواست مانند مادرش رفتار کند و این طوری مسخره‌بازی در می‌آورد تا شاید جوان‌تر نشان دهد اما این فایده‌ای نداشت. آن جا دورتر از آن بود که با «مولی» و «جین» و «اِوان» قهقه بزنند و قدمی بزنند و درباره‌ی دوست‌دختر سوئدی دیوانه اِوان چیزی بگویند و کسی مطلع شود. روز بدی را در مدرسه پشت سر گذاشته بود و حالا خوشحال بود که هفته تمام شده و فرصت دارد خودش را با انواع شوخی‌ها و مسایل حاشیه‌ای سرگرم کند و اشعه‌ی گرما بخش خورشید را روی صورت رنگ پریده‌اش حس کند. اما حالا صورتش کرخ بود و از قدم زدن کسالت‌بارش عصبی شده بود.

 

لنگ لنگان از خیابان گذشت و رد پای جمعیت او را به هاریگان کشاند؛ جایی که خودش یکبار توانسته بود آواز گروه‌های محلی‌اش را بشنود. آنجا را بعدها افق بیکران نام دادند یا افق گم شده یا فراموش شده.

 

همانطور که رد می‌شد زیر زیرکی نگاهشان می‌کرد، از سرِ درماندگی نگاهی به ساعتش انداخت و به یاد دخترش افتاد. دو سالی می‌شد «گریس» را ندیده بود، از وقتی رفته بود کالج «ایتاکا» برای همکاری تمام وقت و حالا هم که برگشته بود با معلم زبانی که زمانی در مدرسه همکار مورین بود، مدرسه «سنت‌ایگناتیوس»، زندگی می‌کرد. این رابطه به زمانی بر می‌گشت که گریس دانشجو سال آخر بود و معلم زبان هم با دختری جوان ازدواج کرده بود. مورین تلاش کرده بود گریس را ببیند اما او، سرحرفش بود و نمی‌خواست مادرش را ببیند. مورین می‌گفت بعضی چیزها هستند که نابخشودنی‌اند مثل گریس مخصوصا از وقتی که می‌خواست بفهمد حقایقی که در مورد دخترش می‌گویند قابل اغماضند یا نه؟

 

هنوز هم تلاش می‌کند وقتی پدر کرسپی، کشیش، آمد راس کار و مردک معلم را اخراج کرد گریس را بیاورد پیش خودش. البته مورین نمی‌داند منبع اطلاعات پدر کرسپی کجاست اما گریس آنها را باور ندارد. گریس گفته بود همه چیز بین او و مورین تمام شده و تا همین الان هم سر حرفش ایستاده و آن رابطه‌اش هم با آن معلم زبان چندان دوامی نداشت چرا که بعد از به هم زدن اعلام کرد چون آن مردک همسرش را ترک کرده بود، گریس هم قید زندگی با او را زد.

 

گریس هنوز هم رابطه نزدیکی با مادربزرگش داشت. مورین می‌دانست گریس کمابیش با کارهای پاره‌ وقت سرگرم است و ضمنا با مرد دیگری زندگی می‌کرد. مورین نمی‌توانست مادرش را وادار کند بیشتر از این بگوید چون قبلا هم قول داده بود چیز بیشتری نخواهد اما پیرزن آشکارا از این که در مورد آنچه می‌دانست بیشتر حرف نمی‌زد، لذت می‌برد و می‌دانست همین حرف نزدن، بخشی از تنبیه مورین است برای دور کردن گریس از خانه و کاشانه، و این قضاوت مادر بزرگ بود در مورد این مساله.

 

دوباره خیابان را دور زد و رسید به محوطه‌ی پارکینگ، به گوشه‌ای آسفالت نشده که توسط فنس از اطرافش متمایز بود. اتاقک نگهبان تاریک بود. راهش را از همان جایی که گِل و شل بود به طرف ماشینش ادامه داد. پارسال تابستان ماشینش را رنگ کرد اما امسال به خاطر نمک و شن سطح جاده که به آن پاشیده، رنگش دیگر مثل سابق نیست. از میان گل و لای خشکیده‌ای که چون پرده، پنجره ماشین را فراگرفته بود، ‌توانست کتاب راهنمای مسایل اجتماعی دانش‌آموزی را ببیند که روی صندلی شاگرد قرار داشت؛ آخر هفته‌ای که ارزش مطالعه را داشت. توی جیبش دنبال سوییچ گشت اما وقتی داشت تلاش می‌کرد در ماشین را باز کند سرما بدجوری دستش را بی‌حس کرده بود و انگار دستانش مرده بودند. بالاخره صدای شادی‌بخش جرینگ کلیدها در آمد. افتادند روی زمین. دولا شد و کلیدها را برداشت. همین که خواست بلند شود زانویش تیر کشید و گفت: «اه. لعنتی.»

 

صدایی از پشت سر شنید، صدای یک مرد . مثل همیشه واضح و قوی: «لعنت نکن.»

 

مورین چشمانش را بست.

 

مرد حرف‌هایی می‌زد که از آنها سر در نمی‌آورد؛ لهجه خاصی داشت. او دوباره همان را تکرار کرد و بعد گفت: «حالا.»

 

- چی؟

 

- کلیدا. بدشون به من.

 

مورین کلیدها را گرفت پشتش و چشمانش را بست. فقط داشت به یک چیز فکر می‌کرد: نمی خواهد او را ببیند. کلیدها از دستش افتادند و مورین شنید که در ماشین داشت باز می‌شد.

 

مرد گفت: «بازش کن. همین حالا.»

 

-لطفا بگیرش.

 

«خودت این کار رو بکن، لطفا.» مرد بازوانش را در گرفت و با فشار کمی، داخل ماشین کشاندش و محکم در را بست. مورین نشست پشت فرمان، با سری به زیر، چشمانی بسته و دستانی که از شدت سرما یخ زده بود و در جیب بود. درِ سمت شاگرد باز شد و مرد غر و لند کنان گفت: «شروع کن.»

 

مورین با ناز و ادا و البته رفتاری کاملا احماقانه گفت: « خودت امتحان کن.» مورین شنید که کتاب‌های راهنما خیلی آهسته به کف عقب ماشین، زیر پا، منتقل می‌شوند. بعد مرد آمد و کنار دستش روی صندلی نشست. نفس‌نفس می‌زد اما نفسش‌هایش کوتاه بود نه عمیق. مرد گفت: « چشمات رو باز کن و رانندگی کن.» مرد صدای جرینگ کلیدها را درآورد. مورین، سمت راست چرخ را دید و گفت: «فکر نکنم از عهده‌ش بر بیام.» احساس کرد چیزی به او نزدیک می‌شود و خودش را کمی جمع و جور کرد. مرد صدای جرینگ کلید را بیخ گوشش‌ درآورد و یکهو آنها را انداخت روی دامن مورین: « برو.»

 

مورین زمانی کلاس دفاع شخصی را گذرانده بود. موضوع به پنج سال پیش بر می‌گشت، وقتی ازدواجش به طلاق کشید و همسرش او را با یک دختر بچه به امان خدا ول کرد، و این بود که فهمید خطر، پیش از این که در خانه باشد، بیرون است. او باید تمام آن قرطی بازی‌های دخترانه را فراموش می‌کرد اما نه این که به خاطر گریس یا خودش مبارزه نکند یا این که گریس از این کار باز داردش، برای ادامه یک مبارزه؛ هجوم به یک حرامزاده آن هم به بدترین شکل ممکن، فریاد کشیدن و مشت زدن و جیغ کشیدن و جنگیدن تا سر حد مرگ. هیچ کدام از اینها را فراموش نکرده بود، حتی حالا، که به خودش نگاه می‌کرد، کاری نکرده و نشسته سر جایش. می‌دانست کجای کارش می‌لنگد- که نمی‌توانست انجامش دهد- شوک ناشی از این که چرا نمی‌توانست به خودش اعتماد کند و برای همیشه بازنشسته شود؛ آب در هاون می‌کوبید. ماشین را روشن کرد و آرام از همان مسیری که مرد گفته بود شروع به حرکت کرد؛ در ردیف چراغ های منطقه تجاری، به سمت رودخانه.

 

مرد گفت:«خیلی آروم نرو.»

 

مورین پایش را روی پدال گاز فشار داد.

 

- آروم‌تر

 

مورین کمی آهسته تر راند.

 

مرد گفت:«می‌خوای وایستی؟»

 

- نه.

 

مرد پوزخندی زد:«رو پیشونیم نوشته خَرََم؟»

 

- نه... نمی‌دونم. من که چیزی نمی‌بینم.

 

- من احمق نیستم. بزن بریم.

 

اول جاده بودند، در مسیر رودخانه. شب روشنی بود و ماهِ کاملِ کنار ساحل، بالای دباغی قدیمی آویزان بود. ماه، نور نقره‌ایش را روی نیمی از سطح آب رودخانه پهن کرده بود؛ تکه سنگ‌های یخ زده‌ی کوچک کنار جاده نورِ گول‌زنکی داشتند. تابش مهتاب نقره فام روی دستان برهنه‌ی مورین اینطور می‌نمود که یک روح پشت فرمان نشسته است. دستانش به نظر سرد می‌آمدند؛ همین هم بود. مورمورش شد. بخاری را روشن کرد و طولی نکشید که ماشین از لبخند رضایتمند مرد لبریز شد؛ اما چندان خوشایند مورین نبود.

 

مرد گفت:«اهل نوشیدنی هستی دیگه؟»

 

چند لحظه‌ای روی حرفش تامل کرد و در حالی که زانوهایش را به یکدیگر نزدیک می‌کرد و آنها را به کنسول فشار می‌داد گفت:«یه کم.»

 

مرد ساکت شد. نفسی تازه کرد و در صندلی‌اش فرو رفت . مورین فکر کرد می‌خواهد از خیرش بگذرد. سنگینی نگاهش را روی خودش حس کرد.

 

گفت:«هفتاد دلار پول دارم. اینو ازم بگیر و از خیرم بگذر.»

 

مرد با خنده‌ای تصنعی گفت: «هفتاد دلار؟ قیمتت اینه؟»

 

مورین با صدایی که آرام و صاف بود نه مثل صدای همیشگی‌اش بلند،گفت: «بیشتر از این نمی‌تونم بدم.» مورین تو شش و بش بود که بگوید یا نه که گفت:«می‌خوای بریم دمِ یه عابر بانک شاید بتونم بیشتر هم بدم.»

 

- منظورم پول نبود. رانندگیتو بکن.

 

همین کار را کرد. تنها کاری بود که می‌توانست انجام دهد؛ رانندگی توی همین جاده؛ کاری بود که تو سی سال گذشته انجام داده بود. از مسافرخانه‌ی «تول» رد شد، از آن فضای محزون با آن نیمه کاره بودنش، از خانه‌هایی که در معرض وزش باد ساخته شده بودند، از جاده‌ای که به خانه‌اش منتهی می‌شد، از خانه‌ی سوخته‌ای که هنوز هم وحشت کنارش موج می‌زد، از بناهای آجری و لاشه‌ی یک شکار گذشت و از کنار کارگاه تولید مواد لبنی و مزرعه‌ی پدربزرگ و مادربزرگش که در آن کار می‌کردند تا از کار در دباغی خلاص شوند، جایی که بعد از چند سال سگ دو زدن مالکش آن را فروخت و مالک جدید هم که می‌دید پدربزرگ و مادربزرگش با تجربه‌اند آنها را به قسمت بسته‌بندی فرستاد، کنار رودخانه. وقتی مورین جوان‌تر بود، مجبور بود با خواهرانش در جمع‌آوری توت فرنگی از مزارع، مادر را یاری کند و از این که می‌دید مادرش چطور می‌تواند با زنانی که در ردیف کناری به چیدن توت فرنگی مشغولند حرف بزند تعجب می‌کرد یا حتی احمقانه به نظر می‌رسید که در آن یک وجب جا انگشتانش با چابکی خاصی میوه را میان بوته جستجو می‌کردند، تو گویی مالک ذهن و جان آن میوه‌ها بود. در پایان روز هم مادر نگاهی به برگه‌ی مورین (این برگه به سبدی که او جدا کرده بود منگنه شده بود) انداخت و پسشان داد و زیر لب گفت:«خوبه که دستِ کم دهنت کار می‌کنه.»

 

مورین از جلوی مغازه‌ی بیست وچهار ساعته‌ی «هفت- یازده» و درخت کریسمس جلوش با سرعت رد شد و از اسکله قدیمی هم گذشت که زمانی با شوهر سابقش «فرانسیس» که آن زمان پسری دوست داشتنی بود و کم رو، بعد از دبیرستان رقص، به آنجا می‌رفتند و وقت‌گذرانی می‌کردند و می‌نوشیدند و خودشان را می‌ساختند؛ میان کشتزارهای رنگ پریده و بقایای درختان سیاه خشکیده که تابستان سبز می‌شوند و سقفی سبز بر سرشان پدیدار می‌شود. مورین آنجا را مثل کف دست می‌شناخت و ماشین خیلی نرم آنها را پیش می‌برد و با شناخت کاملی که از جاده داشت خودش را تسلیم سلطه بی‌چون و چرای آن کرده بود. به نظرِ مردِ ساکتِ کنار دستش هم چنین حسی داشت؛ انگار در خلسه بود.

 

سپس مرد به جلو خم شد و با صدایی آهسته گفت:«نور بالا بزن. او نطرف جاده‌س. می‌بینی؟ یک کم بالاتر. بعد از اون تابلو.»

 

مورین تقریبا احساس ضعف کرد. کنار جاده هموار نبود، پوشیده شده بود از برف کوبیده شده که حالا سفت بود و انگار به چرخِ ماشین چنگ می‌انداخت. مورین افتاد توی یک چاله؛ جلو ماشین افتاد تو چاله و چرخ‌ها برای چند لحظه با شدت اما در جا، می‌چرخیدند ولی آخر سر ماشین با شدت از چاله آمد بیرون. چراغ جلو ماشین هم از جایش در آمد و همین طور آویزان بود. دو طرف جاده را درختان بلند کاج احاطه کرده بودند.

 

مرد گفت: «خیلی تند می‌ری.»

 

مورین ایستاد، موتور روشن بود و دستش کماکان روی فرمان و یکی از چراغ‌های جلو افتاده بود روی تابلو راهنمای پارک که رویش نوشته بود در این منطقه چه حیوانات و گیاهانی وجود دارند. تابلو انگار کلاهی از برف سرش بود. مورین این منطقه را به یاد می‌آورد، اوایل، با سرمای غریب سوز زمستانش چندان آشنا نبود. با گروه پیشاهنگانی که گریس هم همراهشان بود و می‌خواستند از صخره‌های مشرف به رودخانه بازدید کنند به این جا آمده بود. این جا پیشینه‌ای تاریخی هم داشت؛ محل چند نزاع میان انقلابیون با دشمن.

 

مرد چند بار انگار چیزی را بو کرد، دوباره این کار را تکرار کرد. بعد گفت:«آبجو. با دوستام اینجا نوشیدنی زدیم. منظورم نوشیدنیه. تو بوی اونو می‌دی معلم پیر خُبره.»

 

این که می‌دانست مورین معلم است و همه چیز را درباره‌اش می‌دانست، ناخودآگاه آرامش مورین را در هم می‌شکست. مورین رفته بود تو بحر این آزمون. می‌توانست توضیح دهد مرد در موردش چه فکر می‌کند اما به زبان نمی‌آورد. خود‌کم‌بینی مورین از یک طرف و پیروزی مرد در به دست آوردن رگ‌ خوابش از طرف دیگر، انگار این حس را القا می‌کرد که مرد از همه چیز خبر داشت.

 

مورین احساس می‌کرد پشت چشمش تیر می‌کشد، و این زمانی بود که نوشیدنی الکلی را گذاشته بود کنار. گرمای توی ماشین عصبی‌اش کرده بود. دستش را جلو برد و بخاری را کم کرد اما مرد مچ دستش را گرفت و کشید عقب. انگشتانی لاغر و نمناک داشت. دوباره بخاری را زیاد کرد: «بذار همین جوری زیاد بمونه.» سپس دستش را کشید عقب.

 

از لحظه‌ای که راه افتادند مورین تو نخ مرد بود اما مدام جلو خودش را می‌گرفت. بعد گفت: «لطفا بگو از من چی می‌خوای؟»

 

مرد گفت: «چیز غیر اخلاقی نمی‌خوام. شاید تو فکرت هزار راه رفته باشه. آمریکایی‌ها در جواب سئوالی که پرسیدی خودت می‌دونی چی جواب می‌دن.»

 

مورین به جلو نگاه کرد و حرفی نزد. می‌توانست سوسو زدن چراغ ماشین‌ها را از میان تنه‌ی درختان کنار جاده ببیند. خیلی از جاده‌ی اصلی دور نبود، اما تصور فرار که به مغزش خطور کرد پوچ و بی نتیجه بود؛ خودش را در حال شلاق خوردن تجسم کرد و مثل آنهایی که گریه می‌کنند، مست هستند و در فیلم‌ها، زیادی از خودشان قهرمان‌بازی در می‌آورند.

 

مرد گفت: «تو هیچی از زندگی ما نمیدونی. ما کی هستیم. اصلا تو این کشور مجبور شدیم چه کارا که نکنیم. من دکتر بودم اما خب اونا بهم اجازه ندادن اینجا به کارم ادامه بدم. بی‌خیالش شدم. اون زندگی قبلی رو فراموش کردم و بنابراین خونوادم زندگی جدیدی رو شروع کردن. پسرم هم دکتر شد ولی نه مثه من. من با اونچه اتفاق افتاده کنار اومدم.»

 

مورین پرسید: «اهل کجایی؟» بعد بلافاصله گفت: «بی‌خیال بابا. بهش فکر نکن.» خداخدا می‌کرد مرد پاسخی نداشته باشد. بوی تند کود را حس کرد. دوباره چشمش را دوخت به همان تابلو راهنمای پارک که نور چراغ ماشین افتاده بود روش اما حواسش به زانوهای مرد بود که تند و بی صدا به هم می‌خورند.

 

مرد گفت: «بی‌خیالش. همونی که تو فکر می‌کنی درسته. همون که خانوم معلم پیر یه خونواده رو از هم پاشوند. بدون این که فکر کنه. اهمیت نده.»

 

مورین گفت: «ولی من خونوادتو نمی‌شناسم.» بعد مکثی کرد. گفت: «‌نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی؟»

 

- نه. راستم می‌گی. تو نمی‌دونی دارم در مورد چی حرف می‌زنم. خیلی وقته همه چی رو فراموش کردی. گفتم که. بی‌خیال.»

 

- منو اشتباه گرفتی.

 

- می‌خوای بازم دروغ بگی خانوم معلم؟

 

«مطمئنم منو با کسی دیگه اشتباه گرفتی. چیزایی رو که ازشون حرف می‌زنی اصلا درک نمی‌کنم.» و اتفاقا چیزی که می‌گفت درست بود چون هیچ کدوم از چیزایی که مرد می‌گفت در مورد او صدق نمی‌کرد. مورین حس کرد مجبور بود – مقدمه‌ای برای این که خودش را بریزد بیرون - برگردد و به او نگاه کند. مرد یک‌بری نشسته بود روی صندلی. کتش، هم رفته بود بالا و هم انگار پف کرده بود و مورین توانست ببیند که رنگش پرتغالی روشن است که عموما خدمه کشتی می‌پوشند. در انعکاس نور چراغ ماشین روی صورت مرد، چشمانش را به سان لکه‌ای تیره می‌دید؛ مایعی سیاه. بالای ابروانش، روی پیشانی، چین و چروکی نبود و از او تصویری ابلهانه ساخته بود. ته ریش داشت. چند بریدگی و خش روی گونه‌اش بود، درست زیر چشمانش.

 

- اشتباه نگرفتمت. حالا تو جواب منو بده.

 

مورین گیج شده بود؛ سرش را برگرداند به سمتش تا صدایش را بهتر بشنود.

 

مرد گفت: «نه؟ معلم بزرگ پیر هرگز دروغ نگفته؟»

 

- راجع به چی داری حرف می‌زنی؟چه دروغی؟

 

ناگهان دندان‌هایش پشت ریش انبوهش درخشیدند و نمایان شدند.گفت: «تو بهم بگو.»

 

- هیچ دروغی؟ هیچ وقت؟

 

مرد گفت: «هرگز. نه دروغی نه حتی سر کسی شیره مالیدن؟»

 

- خب این که واضحه. معلومه که گفتم. والا به خدا ،کیه که نگفته.

 

سرش را چسباند به سر مورین و گفت: «پس نگو لعنت به این شانس. بیشتر از این لعنت نکن.»

 

مورین می‌توانست صورتش را واضح ببیند، کامل، تمام اجزای صورت را، لبش، بینی نازکش و لک و پیس اطراف تیغه‌ی بینی و حدودا زیر چشمانش که وقتی به ریشش می‌رسیدند محو می‌شدند. مورین برگشت و سرش را گذاشت روی فرمان.

 

مرد گفت: «تو می‌تونی دروغ بگی یا سر کسی شیره بمالی. بسیار خب، مساله‌ای نیست. به قول خودت کیه که دروغ نگه. بی‌خیالش. ولی مرگ خوبه واسه همسایه! هیچ عیبی هم نداره!»

 

مورین زیر لب گفت: «این دیوونگیه.»

 

- نه خانومِ کیسی. دیوونگی اینه که تو زندگی یه پسر جون رو سر هیچ و پوچ بهم ریختی.

 

نفسش بند آمد. سرش را بلند کرد و زل زد به مرد. مرد گفت: «حسن فقط یه مشکل داشت- یه مشکل- اما تو اونو نابود کردی. درکش نکردی خانوم معلم محترم. نمی‌ذارم این اتفاق بیفته.»

 

- حسن؟ پسرته؟

 

مرد دوباره تکیه داد، لبانش را غنچه کرد و گونه‌اش رفت تو و دوباره برگشت به حالت اولش؛ مثل ماهی.

 

حسن. مورین خیلی دوستش داشت. قد‌بلند بود و برازنده و خشن و سرشار از رفتارهای خوب. خیلی باهوش نبود و عاشق ولگردی بود که اما با رفتاری فریبنده و ناگهانی مورین را گیج کرد تا جایی که فکر سخت گرفتن به او را از سرش بیرون کرد و حسن هم از این موضوع مطلع بود. فکر یک قتل در تمام سال دست از سرش او بر نمی‌داشت و همیشه در حال فرار بود و خانه به دوش. از انجام تکالیف مدرسه طفره می‌رفت و اصولا چیزی نمی‌نوشت. مورین کاری به کارش نداشت اما به او اخطار می‌‌داد. از این که به مردم لقب بدی بدهد نفرت داشت؛ مورین صدایش را بلند کرد و دستهایش را تکان داد، قلبش برای عدالت می‌تپید، و چون قبلا به خاطر طلاق پایش به دادگاه باز شده بود از تمام راه و رسم شکایات و سرزنش‌ها بیزار بود و همیشه تلاش می‌کرد حسن را به راهش برگرداند به نقطه‌ای مطمئن. جایی که حتی یک لحظه هم ازش غافل نشود. ولی مورین دیر دست به کار شد.

 

خواهران مورین او را تحت فشار گذاشتند که چرا گذاشته دخترش هم قربانی این وضعیت نکبت‌بار شود. قماربازی شوهرش حتی پیش از آن که کارشان به شرمندگی در فامیل بکشد و حتی قبل از این که خودش شروع کند با عذر و بهانه‌های شوهرش سر و کله زدن و در نهایت تصمیم به تمام کردن، به تباهی کشیده بود؛ این همان چیزی بود که گریس می‌گفت بی‌خیالش شو.

 

مثل همان انزجار از خود، امروز صبح آمد سراغ مورین. بعد از ماه ها که حسن را در سراشیبی دیده بود و تقلب پر سر و صدایش را هنگام امتحان، خیلی خسته بود- واقعا خسته- که حتی خودش هم تعجب کرد. او را برده بود بیرون کلاس و چند نکته کوچک را برایش توضیح داده بود و این که چطور به فکرش بود و بعد فرستادش خانه -از او قول گرفت برگردد خانه- و به پدرش، آقای کرسپی، گزارش ‌دهد که در مدرسه تقلب کرده. حسن چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و گفت: «گاو خنگ.» و حالا وقتی آن سوء‌استفاده را به یاد می‌آورد، یادش می‌آمد که حسن چنین نتیجه گرفته بود می‌تواند جلو مورین تقلب کند چون می‌دانست می‌بخشدش، فشار انگشتانش قفل شده‌اش را روی فرمان حس کرد و خیره شد به جلو اما حرفی نزد.

 

زن گفت: «حسن!»

 

مرد تکرار کرد: «من نمی‌ذرام.»

 

- حسن تموم سال رو تقلب کرد. بهش هشدار دادم. گفتم که کاسه صبرم لبریز شده.

 

- هشدار! باید کمکش می‌کردی نه این که بهش هشدار بدی. بهش بر خورد. اون متولد اینجا نبود و انگلیسی‌شم خوب نبود.

 

- انگلیسی‌ش خوب بود. تنبل بود و متقلب، مساله این بود. بیشتر از این که بخواد تن به کار بده، به تقلب فکر می کرد.

 

- حسن می‌خواست دکتر بشه.

 

- مطمئنا.

 

دکتر هم می‌شود، حتما. تو هم نمی‌تونی جلوشو بگیری، زنکه دائم‌الخمر.

 

مورین گفت: «اُه. البته. زنها. تموم تقصیرها گردن اوناست، نه؟ ریشه‌ی حماقت مردا، ما زنهاییم.

 

- نه. من که به زنها ارادت دارم. اونا معنی واقعی کمکن، قلب و تپشن، روح خونه خودشونن، خدا از روح خودش تو اونا دمیده. همه از اونا به دنیا می‌یان. همه به زن مدیونن.

 

مورین گفت: «حالا تو بگو. اینا رو از کجا می‌دونی؟»

 

- از خونه. نه تو ارتش یاد گرفتم، نه کسی برام گفته نه حتی قاضی حکمی داده و نه از محیط دیسکو.

 

مورین تکرار کرد: «کی بهت گفته؟ خدا؟»

 

مرد خودش را کشید عقب. گفت: «خدا کمی نگرانه. اون کسی رو مسخره نمی‌کنه.»

 

مورین خراش روی پلکش را مالید و چشمش برای لحظه‌ای اجسام را دوتایی دید. چند بار پشت سر هم پلک زد تا دوباره چشمش به حالت عادی برگردد. گفت: «می‌خوام بخاری رو خاموش کنم.»

 

- نه. بذار روشن بمونه.

 

اما در هر صورت کار خودش را کرد و مرد هم جلوش را نگرفت. مورین را زیر نظر داشت، از همان جایی که نشسته بود نزدیک در؛ زیر چشمی نگاهش می‌کرد. انگار که قاپش را دزدیده بود و وادارش کرده بود گوشه‌ای تنها بنشیند. موتور ماشین ریپ می‌زد؛ گاهی می‌لرزید و تا مرز خاموشی می‌رفت و دوباره برمی‌گشت به حالت اول. صدایش شبیه پنکه‌ای بود که رویش را پوشانده باشند. گندش بزند. یک خرج دیگر هم گذاشت رو دستش..

 

مورین گفت: «بسیار خب دکتر. تو مذاکره معلم و والدین را برگزار کردی. حالا بگو چی می‌خوای از جونم؟»

 

- تو گزارش حسن رو به آقای کرسپی نمی‌دی.

 

- منظورت پدر کرسپیه کشیشه دیگه؟

 

- من فقط یه نفر رو پدر صدا می‌کنم.

 

- عجیبه. پس تو واسه مدرسه اسم ایگناتیوس مقدس رو انتخاب کردی.

 

- می‌فهمم. اگه حسن کاتولیک بود این اتفاق نمی‌افتاد.

 

- بی‌خیال. حسن نمی‌تونه انگلیسی حرف بزنه، به کمک احتیاج داره. یا مسیح. حسن کاتولیک نیست. حتی منم نیستم.

 

مرد با لحنی توام با خنده حرف‌های مورین را تکرار کرد: «پس تو واسه مدرسه اسم ایگناتیوس مقدس رو انتخاب کردی. با تصویر مسیح مصلوب که پشت میزت گذاشته بودی. خودم را توی جشن عمومی دیدم. من اونجا بودم. اونجا بودم. اما نه، این زن کاتولیک نیس. نه خانم مورین، مورین کیسی.»

 

با این که بخاری ماشین خاموش بود اما هوایش خفه و بسته بود. مورین پنجره‌اش را تا نیمه کشید پایین و بعد تکیه داد عقب و صورتش را در هوای سرد -تو گویی- شست. گفت: «درسته. اینو می‌ذارم به پای ناتوانی مَردا در اجرای دستور خدا.»

 

مرد گفت: «بدون خدا سنگ روی سنگ بند نمی‌شه. بدون اون انگار زیر پامون خالیه.»

 

- در هر صورت دیر رسیدی.من قبلا گزارش کاراشو به پدرش دادم.

 

- این کارو نکردی. آقای کرسپی تا دوشنبه بیرون شَهره.

 

- پدر کرسپی! بسیار خب. تحت تاثیر قرارم گرفتم. دستِ کم وظیفه تو انجام دادی.

 

مرد گفت: «حسن می‌خواد دکتر بشه.» بعد دستهایش را کشید عقب و نگاه خیره‌اش را انداخت پایین و گویی انتظار داشت همان لحظه نتیجه کارش را ببیند.

 

زن گفت: «منو ببین. ببین چی می‌گم. حالا تو گوش کن.» خیره شده بود به همان مایع سیاه، چشمانش، یک لحظه، آنقدر خوش‌آیند نبود که بخواهد در موردش حرفی بزند، به هر حال درست بود، می‌خواست مرد از شنیدنش آزرده شود: «حسن نمی‌خواس دکتر بشه. فقط گوش کن ببین چی می‌گم. جون خودم راست می‌گم. حالا می‌تونی اونو توی مدرسه پزشکی تجسم کنی؟ حتی می‌تونی فرض کنی که می‌رفت اونجا؟ حتی تو مخت می‌گنجه که اون از اونجا بتونه به کالج راه پیدا کنه؟ در موردش فکر کن؛ حسن در مدرسه پزشکی، این یه خیال نیس؟ اصلا می‌تونی یه فیلم کمدی بسازی به اسم حسن در مدرسه پزشکی. نه. حسن اصلا دکتر نمی‌شه. و تو هم اینو می‌دونی. همیشه اینو می‌دونستی.» چند لحظه کوتاه آمد تا نفسی تازه کند. بعد گفت: «واقعا اگه گزارش می‌کردم یا نه، فرقی هم می‌کرد؟»

 

هنوز هم زل زده بود به چشمان مرد. لبان مرد می‌جنبید، به نظر می‌رسید دارد در مورد چیزی حرف می‌زند اما صدایی به گوش نمی‌رسید.

 

مورین گفت: «ببین. دوست ندارم بازی در بیارم. خیال دارم گزارش کنم که می‌کنم. چه تصمیمی در موردش گرفتی؟ منظورم اینه که امشب می‌خوای چه کار کنی؟»

 

مرد صورتش را برگرداند و توی دستانش پنهان کرد.

 

مورین گفت: «تو منو تا مدرسه تعقیب کردی، آره؟ منتظرم موندی. از قبل اینجا رو انتخاب کردی. می‌خوای چی کارم کنی اگه کاریو که ازم می‌خوای انجام ندم؟»

 

مرد سری تکان داد.

 

- خب؟ چی شد؟می‌کُشیم؟

 

او جوابی نداد.

 

- می‌خواستی دخلمو بیاری؟خیلی زیاد! حتما اسلحه هم داری؟

 

- مسلح نیستم.

 

- با چاقو؟

 

- نه

 

- پس چی؟

 

مرد سرش را خم کرد و جوری دستهایش را به هم مالید که انگار بالا سر آتش ایستاده است.

 

- بسه دیگه. یعنی چی؟

 

مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «‌خواهش می‌کنم.»

 

مورین گفت: «خفه‌ام می‌کنی؟ با دستات؟ نه، صبر کن.» روی صندلی جا به جا شد و مچ دستان مرد را گرفت. لاغر بودند. گفت: «هی با توام.» و وقتی مرد نگاهش کرد دست‌های مرد را کشید و گذاشتشان روی گردنش و فشار داد. سرد بودند؛ سردتر از هوایی که به صورتش خورد. دستش را از روی دست مرد برداشت و گفت: «ادامه بده.»

 

انگشتان سرد مرد را روی گردنش احساس می‌کرد. چشمانش سیاه و غم‌زده بود؛ مورین را جست و جو می‌کردند.

 

مورین آرام گفت: «ادامه بده.»

 

موتور ماشین بگیر نگیر کار می‌کرد و مرد چند بار پلک زد انگار خوشحال بود و دستهایش را آرام آرام عقب کشید. دست به سینه نشست و مغموم به دستانش چشم دوخت. بعد آنها را گذاشت بین زانوانش.

 

مورین گفت: «نه؟»

 

- خانوم کیسی...

 

مورین منتظر ماند تا حرفش را ادامه دهد اما همه‌ا‌ش همان بود که گفت. بعد رو به مرد کرد: «یه چیزی بهم بگو. زنت هم در مورد این افکار بهم ریخته‌ات چیزی می‌دونه؟ چیزی بهش گفتی؟»

 

- اون مُرده

 

- نمی‌دونستم.

 

مرد شانه بالا انداخت.

 

مورین گفت: «متاسفم.»

 

- خانوم کیسی...

 

باز هم مورین منتظر ماند و بعد گفت: «چیه؟»

 

- پنجره را ببند. هوا خیلی سرده.

 

مورین دست به نقد چیزی نداشت بگوید؛ خودش هم تا حدودی سردش شده بود. شیشه را داد بالا.

 

- لطفا بخاری را هم روشن کن.

 

مورین ماشین را برد به جاده اصلی. مرد هم برگشته بود و داشت عقب را نگاه می‌کرد؛ پشت سر او را. مورین گهگاه می‌دید که شانه‌اش تکان می‌خورد اما صدایی از او در نمی‌آمد. داشت با خودش نقشه می‌کشید که از ماشین پیاده‌اش کند، برگردد اول پل و بگذارد از آنجا راهش را پیدا کند اما نزدیک خروجی دلش نیامد او را از ماشین پیاده کند. مرد گفت همان جایی است که مورین ماشینش را پارگ کرده بود. بله. همان حس را برای آدم تداعی می‌کرد. او به رانندگی‌اش ادامه داد. آن دو با هم اصلا حرف نزدند تا این که مورین ماشین را در همان منطقه پارکینگ متوقف کرد، زیر یک تیر چراغ برق، جاییکه قبلا قدم زده بود و چیزی نوشیده بود. حتی اینجا، با این که تو ماشین پالتوش را پیچیده بود دورش ، موتور هم با سر و صدا کار می‌کرد، توانست صدای بمِ کوبشِ سازی را از «هاریگان» بشنود.

 

مرد پرسید: «حسن از مدرسه اخراج می شه؟»

 

- شاید. اون سوء‌استفاده کرده. تو دراز مدت این به نفعشه. تو یه نفری و من نمی‌خوام فکر دیگه‌ای در موردش بکنم. کارت خیلی سخته. می‌فهمی؟»

 

مرد سرش را تکان داد.

 

- نمی‌دونم باید چی کار کنم. زمانی را که زندان بودی و تو پس زمینه فکرته فراموش کن. تو حتی بابتش عذرخواهی هم نکردی اما من می‌کنم. اونم در مورد زنت. امشب حداقل تنها کسی بودم که در مورد زنت گفتم متاسفم که تو همینم نگفتی. همین باعث شده فکر کنم آدم مسخره‌ای هستم.

 

- اما من هستم. متاسفم.

 

می‌بینیم حالا. یه چیزی، فرض کن قول بدم گزارش تقلب حسن رو به باباش ندم. هر چند، فکر می‌کنی چقدر نخود تو دهنم خیس می‌خوره؟»

 

مرد دست کرد تو جیب بغل کتش و کتاب سفیدی را در آورد و گذاشت روی داشبورد. مورین بَرِش داشت. انجیل بود، انجیل یک دختر با جلدی شبیه چرم با حروف زرکوب روی جلد و ورق‌هایی که حاشیه‌ای مطلا داشتند. مرد گفت: «به این قسم بخور؛ مثل سوگند در دادگاه، جلو قاضی.»

 

مورین بازش کرد، قدری آن را خم کرد، سرسری ورق زد. گفت: «از کجا آوردیش؟»

 

- بی‌خیال.

 

مورین: «فکر می‌کنی می‌تونی نجاتش بدی؟»

 

مرد در را باز کرد: «متاسفم خانوم کیسی.»

 

مورین گفت: «اینو یادت نره.» مرد دستش را آورد بالا که یعنی پیشت بماند و سرش را انداخت پایین و رفت. مورین او را می‌دید که مسیرش را به سمت پایین خیابان انتخاب کرد، مردی کوتاه قد، بی‌کلاه، با کت رنگ روشنش که در توفان، به هم ریخته بود و منظم نبود. دید که او برگشت به محوطه پارکینگ اما رفتنش را ندید، چون خودش اینطور می‌خواست و داشت برگی از انجیل را می‌کَند. پدرش یکی شبیه‌اش را بعد از شروع زندگی مستقلش به او داده بود؛ هنوز هم آن را کنار تخت خوابش نگه می‌دارد.

 

این انجیل اما مالِ «کلارا گوتی‌یرز» بود. زیر اسمش کسی به اسپانیایی نوشته بود؛ مورین نتوانست در آن نور کم چیزی از آن سر در آورد. فقط زیر تاریخ آن به تاکید خط کشیده شده بود: پاسکوآ،1980

 

حالا این کلارا کجا بود؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود، کجاست آن شور و اشتیاق، آرزو یک دختر برای پوشیدن لباس بخت، این که خانواده دورش را بگیرند، پدر و مادر تعمیدی، دوستان، و این انجیل که باید در جعبه باشد که حالا نیست؟ حتی اگر مدت زیادی هم آن را نخوانده باشد یا اعتقادی به آن نداشته باشد آن را به گوشه‌ای پرت نمی‌کند، این طور نیست؟ اتفاقاتی افتاده؟ پس کجایی دختر؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...