Eng.KouRosH 9176 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۳۹۲ درود بر همگی تو این تاپیک خاطرات دوران کودکی و نوجوانی چه تلخ چه شیرین رو میتونید بگید منتظر حضورتون هستیم 10 لینک به دیدگاه
حسین بهمن 98 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اسفند، ۱۳۹۲ یکی از خاطرات جالب من اینه از خورشت فسنجون میترسیدم 7 لینک به دیدگاه
Mina Yousefi 24161 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ دوستان قبل از زدن تاپیک میتونید از سرچ گوشه سمت چپ استفاده کنید 6 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ کوروش چی شده؟؟؟ حساس نشو حساس نشو الان خودم خاطره میگم من بچه بودم یه بار خوردم زمین فکم شکست..بعد عمو جانم بهم گفت زهرا جان چرا دستتو سپر نکردی؟؟گفتم آخه دستم تو جیبم بود همچین بچه ای بودم من 11 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ خب حالا که متفرق شدن اسپمرا از بچگیمون بگیم :دی والا من بچگیم کلا آروم بودم.. ولی دیشب با مامانم میحرفیدم یاد مدرسم افتادم و خاطراتش.. یادم اومد تو دبستان خوردم به دوستم افتاد زمین دندونش شکست.. :| یبارم وسط بازی پام تو پای دوستم گیر کرد پاش شکست.. :| خودمم یبار دنبال یکی از بچه ها بودم جا خالی داد خوردم به میله با صورت..:| ولی دماغم نشکست فقط خون دماغ شدم :دی کلا تو کار شکستنم.. هرکی خواست خبر کنه :دی 9 لینک به دیدگاه
not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ منم بگم :) بچه بودم یه سوپری سرکوچمون داشتیم که به خاطر یه اتفاقی که قدیما افتاده بود یه اسم بد روش گذاشته بودن و همه با اون اسم میشناختنش! تو خون مام به همون اسم. ولی من فکر میکردم اسم خودشه!!! همیشه میرفتم به همون اسم صداش میکردم و اون محلم نمیداد! یه روز که مامانم و زن اون آقاهه باهم بودن من گفتم برم از آقا ...... بستنی بخرم!!! مامانم زن همسایه من نتیجه اخلاقی: بچه هاتونو توجیه کنین قشنگ!!! والا 10 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ وقتی خیلی کوچیک بودم میگن یه بار رفتم رو هندونه نشستم بعد بابام بهم گفته: نشین اون رو مگه مبله؟؟؟ منم از همون وقت تا مدتی به هندونه میگفتم مبله یادمه قبلا تو ساختمونمون یه نگهبان داشت هر وقت منو میدید میگرفتم و با دستاش بلندم میکرد و میچسبوندم به دیوار و بهم میگفت: بگو مبله؟؟؟؟ عجیب دورانی بود!!! 7 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ 1_یادمه بچه بودم حیاط پر برف بود در حیاط باز بود یه پیکان تو خیابون داشت زور میزد حرکت کنه منم گریه می کردم و تلاش می کردم برسم به پیکانه که یه نفر(فکر کنم مادربزرگم) از پشت گرفتم (بقیه اش یادم نیست ولی سال 74 بود) فرداش هم اصرار داشتم اسم خواهرم رو باید بگذاریم محمد!(محمد اسم بهترین دوستم بود) ولی این روز چند صحنه اش بیشتر یادم نمونده و مثل روز قبل حالت فیلمی تو ذهنم نداره حالت عکسی داره 2_حدود 4 الی 5 خانواده اومده بودن مهمونی یکیشون یه نیسان داشت با بچه ها همه رفتیم تو خیابون پشت نیسان یه رفیق داشتم بچه ی صاحاب نیسان اون رو راه نداد اونم شروع کرد به پرتاب سنگ که این وسط سر من نامرد که رفیقم رو تنها گذاشته بودم شکست!(داشتم می دویدم سنگ خورد تو سرم) فقط یادمه مدرسه نمی رفتم 3_یادمه خواهرم مریض بود بستریش کردن رفتم برم ملاقاتش منو راه ندادن مادرم رت اونو آورد بیرون عجیب بود برام بر خلاف همیشه مهربون شده بود (روزی دو سه بار دعوای شدید داشتیم) یادم نیست چند سالم بود 4_ یادم سال اول دبستان که تموم شد کارنامه رو که گرفتن و مدلم هم 20 بود همه تشویقم می کردن و کلا جو شاد بود یهو من گفتم سال بعد دیگه نمی خوام درس بخونم همه تعجب کردن(خونه ی ما 10 عضو ثابت و 10 عضو مهمان متغییر داشت همیشه) و پرسیدن چرا؟ منم گفتم خسته شدم می خوام یه سال استراحت کنم یه ساعت نصیحت کردنو از این چیزا و ما رو منصرف کردن (نذاشتن تو اوج خداحافظی کنیم) 5_ سال دوم دبستان که تموم شد بابام پیشنهاد داد که کلاس سوم رو تابستون بخونم که یکی از اقوام نزدیکمون فوت کرد (حالا یه خاطره دیگه از این فرد دارم که در زیر تعریف می کنم) بعد تا نزدیک یک ماه کلا درگیر بودیم و این چیزا از اواسط مرداد بابام یه معلم برام پیدا کرد و کلاس خصوصی برام گرفت عذاب آورترین دوران عمرم بود روزانه بالای 12 ساعت درس می خوندم(زمان کنکور به 8 ساعت بالاتر نتونستم برسم) صفحه ی آخر علوم رو که داشتم می خوندم بالا آوردم یه بار دست معلمه رو با پرگار سوراخ کردم(قشنگ یادمه) و ... با تمام مصیبت یادمه معلمه با خوشحالی اومد گفت ریاضی و املا 20 شدی(اون دوران اینقدر عذاب کشیدم که الان بهش فکر می کنم سر درد می گیرم) 6_اون فردی که گفتم یه خانومی بودم که شاید یه 80 سال از من بزرگتر یادمه خیلی کوچیک بودم(احتمالا زیر 3 سال) نمی دونم چی شد با جمعی از رقفا رفتیم تو اتاقش خرابکاری کردیم (رو قالی اتاقش ر ی د ی م)اون لحظه که افتاد دنبالمون و سر و صدا کرد دقیق یادمه 7_مادر مادربزگم 6 ماه با ما زندگی می کرد همیشه نیم ساعت قبل از اینکه مهمون بیاد می گفت پاشید جمع کنید خونه رو الان مهمون میاد(هیچوقت اشتباه نکرد) البته خودم اعتقاد به فال ندارم ولی برا هرکس فال میزنم می گن دقیق در میاد همیشه عصر همه باهم میرفتیم کنارش می نشستیم و حرف میزدم(چند ساله فوت کرده) 8_همیشه تابستونا مادربزرگم بر می گشت به روستا (اثاثیه اش رو هم می برد) من هم همیشه آرزوم این بود موقعش برسه و پشت نیسان بریم روستا یادش بخیر وقتی مادربزرگم میخواست بز ها رو بدوشه من و عمه ام میرفتم کنار بزغاله ها بعد مادربزرگ هر کدوم رو می دوشید می گفت فلان بزغاله رو آزاد کنید خیلی جالب بود این بزغاله ها اینقدر تند می دویدن طرف مادرشون که بعضی مواقع می خوردن زمین یا می می خوردن به در و دیوار یکی از تفریحاتم هم این بود صدای بز در می آوردم بعد بزغاله ها یا بز ها جواب میدادن یا چون کوچیک بودم بزغاله ها رو می بردم تو تپه ی کناری بچرن اینجا سردسیر بود یه روستای دیگههمبودکه پدربزگم یه خونه اونجا داشت روستاهه جاده نداشت و تنها وسیله ی نقلیه خر بود هر چقدر التماس می کردم منو نمی بردن می گفتن جاده اش خطرناکه و از کوه می افتی پایین(البته کمی حق داشتن) 9_ همین روستایی که گفتم منو نمی بردن بزرگتر که شدم رفتم یه بار تنها رفتم یه هفته منو پدربزگم می رفتیم کوه من چوپون بودم اون گندم می برید یادمه خیلی تنبل بودم می رفتم زیر درختا می خوابیدم بعد حشرات که رو بدنم راه می رفتن بیدار می شدم می رفتم می گشتم ببینم بزها کجا رفتن 10_یه رفیق داشتم اسمش فرشاد بود باباش که فوت کرد خیلی گریه می کرد هیچوقت گریه هاش یادم نمی ره البته الان 10 ساله ندیدمش (سه تا رفیق بودم همسایه و همکلاس بعد از کلاس دوم کلا از هم دور شدیم) فعلا همینا بسه 4 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ خدمت استاتر عزیز جهت اطلاع عرض میکنم اول اینکه تاپیکت تکراری (عیب نداره چون خودمم الان اون تاپیکی که چند سال پیش زده بودم رو حال ندارم پیداش کنم ) نکته دوم که مهمه اینه که اگه شروع کننده اسپم باشی تاپیکت قفل میشه :vahidrk: 5 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ خدمت استاتر عزیز جهت اطلاع عرض میکنم اول اینکه تاپیکت تکراری (عیب نداره چون خودمم الان اون تاپیکی که چند سال پیش زده بودم رو حال ندارم پیداش کنم ) نکته دوم که مهمه اینه که اگه شروع کننده اسپم باشی تاپیکت قفل میشه :vahidrk:عیدی که نمیدی.. این اسپمو از ما نگیر حداقل :| 3 لینک به دیدگاه
Eng.KouRosH 9176 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ آقا اینجا بحث آزاد مدیرجان بالاخره باید یه جا باشه بتونیم اسپم بدیم دیگه حالا لابلای خاطرات یکمم میزنیم تو سروکله هم اگه نمیشه مسدودم کنید 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ 4-5سالم بود داشتیم میرفتیم خونه ی دایی وسطیم تو راه مامانم رفتم برامون خوردنی بگیره یه پسره ی 10-11ساله اومد به خواهرم زور میگفت که برو اون ور خواهرمم گریه اش گرفته بود رفتم یکی زدم تو گوشش پسره زار زار گریه میکرد بعد مامانش اومد گفت چرا دعوا کردید پریدم وسط گفتم حقش بود بزنمش خواهلمو اذیت کردمامانش اونقدر خندید به مامانم گفت دخترتون چقدر بانمکه 6 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ از اونجا بود که دست به مرد پیدا کردی این خاطره هم مربوط به خواهرمه زمون بچگی حیاط خونه مون خیلی خیلی بزرگ بود حداقل 15تا درخت داشتیم ما همیشه تو حیاط بازی میکردیم خودشم لباس مخصوص داشتیم موقع بازی خلاصه یه بار عصری مامانم اومد صدامون زد که بریم عصرونه بخوریم خواهرمو پیدا نکردیم کل خونه رو گشتیم این ور اون ور مامان بدو بدو رفت بیرونو گشت کل حیاطو گشتیم نبود که نبود 2ساعتی گذشت و ما همچنان داشتیم میگشتیم که دیدیم از بالای درخت یه چیزی افتاد زمین دیدیم یه سیب بزرگ بود. خواهرم رفته بود بالای درخت سیب نشسته بود داشت سیب میخورد طفلی مامانم هم میخندید هم حرص میخورد نیم وجب قد داشت نمیدونم چجور بالای درخت به اون بلندی رفته بود 7 لینک به دیدگاه
Eng.KouRosH 9176 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ یادمه تو بچگی از این تیرکمون ها که با دوشاخه درخت و دست کش های ظرف شویی درست میکردن درست کرده بودم خیلی هم بهش رسیده بودم خوشگیل موشگیل تو کوچه بودیم یهو دیدم رو سیم های تیر برق یه یاکریم نشسته بود خواستم الکی بترسونمش و با تیرکمون سنگ رو از کنارش رد کنم اما یهو دیدم از بالا سقوط کرد از شانسم خورد وسط سینه اش :4564: 4 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ داداش کوچیکه من سفید و چشم رنگی بود با موهای لخت خرمایی و من سبزه و تیره و با موهای فرفری مشکی هر کی ما رو میدید میگفت وای این باید دختر میشد(داداشم) این (من) باید پسر میشد؛ اون خیلی نازتره بخاطر خوشگلی موهای داداشم مامانم همیشه موهاشو بلند نگه میداشت و موهای منو کوتاه کوتاه میکردن معمولا(عقده های درونم) یه روز مامان رفت کلاس خیاطی و با بابام مواظب ما بود و ما از فرصت استفاده کردیم با قیچی موهای داداشمونو کوتاه کوتاه کردیم و اون هی جیغ میزد ما لذت میبردیم من بیشتر قیچی میزدم تهشم موهاشو با چسب ابکی هی زدم به سر خودم ولی هی می افتاد نمیچسبید به سرم بعد تلاش فراوان همون چهار تا زلفمم با چسب بهم چسبیدده بود کچلم کردن 7 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۲ من عاشق لفظ آبجی بودم همیشه آرزو داشتم داداشم صدام کنه آبجی حتی یادمه تو یه ورق نوشتیم که من روزی 30 تومن بهش میدم ولی اون بهم بگه آبجیاونم سی تومن میگرفت امضا میکرد پای ورقو ...نیم ساعت میگفت دیگه نمیگفت و من دق میکردم 8 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین، ۱۳۹۳ خدایا دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را... میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دلم را شکستند دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم دلم میخواهد ... می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟ راستی خدا! دلم فردا هوای امروز را می کند؟؟؟ 4 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۳ یکی از عادتا بد بچگی من این بود خسیس بودم یبار دختر داییم سوار دوچرخم شد هولش دادم خورد زمین ..بالای ابروش سه تا بخیه خورد یبار پسر خالم عروسکممو برداشت قایم کرد سرشو زدم به دیوار دختر خالم یبار لباس منو پوشیده بود همون جا تو خیابون اینقد گریه کردم که خالم مجبور شد برگرده خونه ، لباسمو از تن دختر خالم در بیاره همچین گدایی بودم من 7 لینک به دیدگاه
Paroshat 6378 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۳ وای بچه ها یاد یه خاطره افتادم یکی دو ساله بودم که تو خونه مادر بزرگم که همه سر سفره ،شام میخوردن من جیم میشم و چشمت روزه بد نبینه رفتم اتاق مادربزرگم و دستمو گذاشتم زیر سوزن چرخ خیاطیشو دستمو طوری دوختم که سوزن از این ور دستم اومده بود بیرون 5 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۳ هرچی میشکم از این بچگی میکشم همش خاطرهای خوب و.. هست. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده