رفتن به مطلب

چند دقیقه سکوت کنید


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

 

  • Like 18
ارسال شده در

به این میگن بچه باهوش:w02:راضیه مث من بودسا:whistle:

  • Like 12
ارسال شده در

اگه ادم ها اندکی فکر کنند همه چیز حله:ws3:

  • Like 10
ارسال شده در

من بودم زره بین میگرفتم تو دستم میگشتم هی دنیا :ws36:

  • Like 10
ارسال شده در

اگه ساعته صدا نداشت تکلیف ساعت چی میشد؟؟؟؟ :ws52:

آخه ساعت مچی که صدا نداره.. چه خارجی :5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 4
×
×
  • اضافه کردن...