bar☻☻n 5895 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۲ در زمان های دور، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايی مخفی كرد. بعضیاز بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسياری هم غرولند می كردند كه اين چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه ای است و... . با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت. نزديک غروب، يک روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و يک يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود: "هر سدّ و مانعی می تواند يک شانس برای تغيير زندگي انسان باشد." 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده