رفتن به مطلب

حوض نقاشی


ارسال های توصیه شده

تو که نمیتونی چشمهایِ من رو ببینی

اما منِ این روزها رو تویِ همین صورت میتونی به وضوح ببینی...

 

 

one_window_blogfa_com_5ti.jpg

 

 

 

+همیشه نبـاید حـــرف زد

گاه بایـــد سکـــوت کــرد

 

حرف دل که گفتنی نیست !

بایـــد آدمــش باشــد

کسی که با یک نگاه کردن به چشمت

تا ته بغضت را بفهمــــد...!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 175
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ساعت فکر کنم نزدیک 1 بود که از خواب بیدار شدم

خیلی وقت ــه انگیزه هامُ از دست دادم

بخصوص این روزها که همه مشکلات با هم هجوم آوردن سمتم

گفتم واقعا زندگی میبینه من ساکتم، میگه دردش نیومد یه مشکل دیگه بفرستم براش :|

ولی تو همین چندروز که انقدر مشکلات فشرده شد، یه چیزایی خیلی واسم روشن شد

یه اتفاق هایی افتاد که شاید ارزش داشته باشن

اولیش این بود که بی حس شدم به طور کامل

یعنی الان جوریَم که دیگه گریه نمیکنم واسه مشکلاتم

الان دیگه اذیت نمیشم از تنهایی

دیگه از هیشکی انتظاری ندارم

منتظر هیچ کسی نیستم که حالمُ بپرسه

غصه هام تو دلم ته نشین شده

حسرت هامُ آروم مرور میکنم

الکی نمیخندم که مثلا بگم بخند به رویِ دنیا تا به روت بخنده

چشمام دو دو نمیزنه

هی استرس ندارم

مثلِ یه زنِ 60 ساله شدم که هیچ بچه ای نداره وُ همسرشُ هم سالها پیش از دست داده وُ تکُ تنها زندگی میکنه

هرروز صبح بیدار میشه وُ قرصهاشُ میخوره وُ میشینه روی پله هایِ حیاط

ظهر هم ناهارشُ میپزه وُ بعد میشینه تا غروب بیخودی وسایلِ خونه رو جابه جا میکنه

تا شب بشه وُ بخوابه بدونِ هیچ رویایی

و هرروز همین کارُ انجام بده

بدونِ اینکه منتظرِ کسی باشه یا نگران باشه یا ذوق داشته باشه

هیچی

آره دقیقا همین حالِ من ــه

 

یه چیزی رو هم میخواستم بگم اونم اینکه:

خیلی سخت ــه که گاهی واسه اینکه یه نفر رو ناراحت نکنی، مجبوری بلند بهش بگی که بابایی این مشکل حل میشه مطئن باش خب؟

بابایی میبخشی منُ

مگه نه؟

 

6eb412a2c65e228e3947ee705ce5fc0c.jpg

  • Like 3
لینک به دیدگاه

همین الان خواستم سیستمُ خاموش کنم بخوابم،یهو کلی دلتنگت شدم

ازون دلتنگیا که باید حتما سرمُ بذارم رو قلبت تا آروم بشم

ازونا که باید بهم بگی باز چرا لبات آویزون شده؟

ازونا که باید بگی باز که دستات سرد شدن بده من دستاتُ

نمیدونی نمیدونی چقدر دلم تنگ شد

یهو دلم ریخت :(

وای چرا اینجوری شدم یهو؟ :(

کجایی الان مگه که من اینطوری شدم؟

مگه داری چیکار میکنی؟

حتما باز زُل زدی به ستاره ها

هوم؟

حتما باز حسرت ها اومدن :(

اگر اینطور نیست، پس چرا یهو حالِ من اینطور شد؟

چرا یهو تهِ دلم خالی شد؟

قول داده بودی اگر خوب بودم،بیایی

من فکر کردم اینطور که من هستم، خوبم

یعنی هنوز یاد نگرفتم چطور خوب باشم؟

آخه تو که بدقول نیستی

اگر خوب بودم، میومدی حتما این روزا :(

باور کن این دلتنگی الان تا خودِ چشمام بالا اومده

حست میکنم الان

نمیدونم چرا فکر میکنم حتی شده به اندازه یه دقیقه بهم فکر کردی همین الان

من به همین یه دقیقه هم راضی ــم

تو خوب باش

تو مراقبِ قلبِ مهربونت باش، به یادم هم نباشی، عیب نداره

من به جای جفتمون به یادت هستم :)

میشه امشبُ بیای بهم سر بزنی؟

ببین چقدر بی تابم :(

بیا سرمُ بگیر بذار رویِ قلبت تا حس کنم باز همم مث همیشه که کنارمی،تند میزنه

بیا امشبُ بگو کوچولویِ لوسِ من چرا دوباره داره بهونه میگیره؟ :(

اگر نیای،غصه ــمُ نگرانیم زیاد میشه :(

آخه دلم برای صدات،برای صدایی که هیچ وقت نشنیده ــم هم خیلی تنگ شده...

 

 

+داشتم از این شهر می رفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و

تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی.

 

 

p.jpg

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دستُ دلم به هیچ کاری نمیره

تو که نباشی، حوصله هیچیُ ندارم

بخصوص الان که میدونم باز هم باید صبورتر باشم :(

سختــه اینکه باید چیزی حدودِ یه ماه صبر کنم تا فقط بتونم اندازه چند ساعت تورو ببینم

انقدر این نبودنت طولانی ــه که وقتی هستی، هیچ حرفی نمیتونم بزنم

فقط سکوت میکنم

دلم میخواد تو حرف بزنی فقط

دلم میخواد دستامُ بگیریُ بعد بریم یه جایی دور از همه این آدما که تحملشون خیلی سخت شده واسم

بریم یه جزیره ای که هیشکی نباشه

که دغدغه دوری نباشه

که اگر یه روز نبودی،بدونم یه جایی گوشه همون جزیره ای

کاش میشد هرکی دوست داشتنی هایِ زندگیشُ برداره وُ یه جزیره ای برا خودش پیدا کنه وُ بره اونجا

چطوری ــه که میگن میشه فراموش کرد تورو؟

نه اینکه امتحان کرده باشم اما میدونم نمیشه

خودت هم میگی میشه

یادت ــه یه بار بهم گفتی؟

من هنوز بخاطرِ همون حرفت ازت دلخورم

تا فکر میکنم فراموشت کردم،یهو یه چیزی میشه که میفهمم فکرِ پوچی کردم

اصلا بی خیالِ اینا

تو بیا فقط

بیا وُ اصلا دستمُ نگیر

نگو دلتنگم شدی

نگو دوستم داری یا نه

فقط بیا وُ باش کنارِ همین لحظه هایِ پوچُ غمگینُ وحشتناکِ من

 

+فراموش کردن تو،

توهم سرباز خسته ای ست

که خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست،

سالم به خانه بازگشته است!

 

 

soldier_in_sunset-1600x900.jpg

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند.

حالا می فهمم که خداوند چه زجری می کشد، وقتی اینهمه آدم حرفش را نفهمیده اند هیچ، اشتباهی هم فهمیده اند!

لینک به دیدگاه

یادم نمیاد نبودی، چه اتفاقی افتاد؟

چی شد؟

انگار با آدمی که اون بالا اون حرفا رو زده، کیلومترها فاصله دارم

انگار همه ستاره ها امشب به آسمون اومدن

ماه هم انگار دلش قرصِ کاملِ امشب

امشب همه انگار حالشون خوبه

من میدونم هیچی نمیتونه این لبخند بزرگُ الان از روی صورتِ من پاک کنه

چون تو اینُ ساختی واسه من

درستــه که غم هست

درستــه زندگی گاهی جهنمــه یه جهنمِ واقعی

اما تو به من فهموندی که بهشت گاهی خیلی نزدیکــه

اونقدر که با چشمایِ بسته هم میتونی حس کنی بهشتُ

خیلی غصه خوردم این مدت اما میخوام بگم که خدایا منُ ببخش که گفتم مهربون نیستی دیگه

چون هیشکی مثِ تو انقدر مهربون نیست که یه همچین شبیُ به من هدیه بده

آدما اگر میدونستن همچین شبی هست، اونقدر حسود بودن که امشبُ ازم بگیرن

تو خوبی خدا

خیلی خوبی

و من واقعا دوستت دارم

حرفامُ روی حساب ناشکری نذار

دردِ دل ــه بخدا :)

 

 

+گمان میکنی آیا

اگر چنین در آغوشت بگیرم

و در آفتابی ترین روز خدا پنهان شویم

عصر جمعه پیدایمان کند؟

گمان میکنی

اگر این گونه سر به شانه ات بگذارم

و در شعری کوتاه

جهان را باژگونه بسرایم

جبرئیل میتواند بم و خشدار نجوا کند:

تقدیر چنین نیست ؟

 

1380193_529727670430702_532722606_n.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ساعتُ نگاه میکنم

10 صبح

قیافم اینجوری میشه:w58:

مگه میشه 10 صبح باشه وُ من هیچی خوابم نیادُ انقدر سرِ حال باشم؟

چند دقیقه بعدش گوشیم زنگ خورد

آبجیم بود

انقدر سرِ حال جوابشُ دادم با تعجب گفت: کارِ ت درست شد؟

گفتم نه

گفت پس چرا انقدر سرِ حالی تو؟

گفتم باور کن خودمم نمیدونم یعنی از وقتی بیدار شدم، این لبخند از رو لبام نمیره کنار

گوشیُ که قطع کردم، همینطور نشستم به فکر کردن که چی شده من که انقدر تا دیروز گرفته بودم، حالا اینجوریَم

یادم اومد الان :)

اما چرا واقعا؟

فکرشُ بکن تو شدی تمام انگیزه من واسه خوشحال بودنم

واسه زندگی کردن

چطور یکی میتونه انقدر حضورش معجزه داشته باشه

دقیقا مثِ یه چوبِ جادویی اومدیُ همه چیز خوب شد یهو

خواب نیستم دیگه مگه نه؟

بگو که تو بیداری هستی

بگو که چشمات واقعی ــه

هیچ غمی نیست تو دلم الان

یعنی هست حتی خیلی عمیقن اما حضورِ تو، حسِ دوست داشتنت، نمیذاره هیچکدوم خودشونُ نشون بدن

نمیدونم بگم چجوری شده زندگیم

من میگم تو بگو اسمشُ چی میشه گذاشت

یه مُرده که هرچند وقت یه بار زنده بشه وُ بخنده وُ قلبش با هیجانُ آرامش بتپه بع دوباره بعد از مدتی تو قبرِ تاریکش فرو بره

چی میشه گذاشت اسمِ این زندگیُ

اصلا زندگی ــه یا مرگ؟

نمیدونم چی ــه اما هرچی هست، من بهش راضیم :)

 

 

+نه امپراطورم

و نه ستاره ای در مشت دارم

اما خودم را

با کسی که خیلی خوشبخت است

اشتباه گرفته ام

و به جای او نفس می کشم

راه می روم

غذا می خورم

می خوابم و...

چه اشتباه دل انگیزی

 

travel_2_.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سخت میگیری چقد تو

هی فقط غُر بزن

اینهمه آدم دارن روزُ شب با هزار بدبختی زندگی میکنن، نقشون هم در نمیاد

خیلیا هستن که هیشکیُ ندارن واقعا

به معنایِ واقعی هیشکیُ ندارنُ حتی یه بار هم شکایتی ندارن

اونوقت تو دم به ساعت غر بزن

همه چی خوبه غر میزنی

همه چی بد میشه،غر میزنی

چرا آخه؟

فکر کردی همه آدما خوشُ خرم دارن زندگی میکنن؟

فکر کردی همه آرامش دارن؟

بعضیا حتی همین سقف هم رو سرشون نیست

بعد تو نشستی برا کوچک ترین چیزها هم غر میزنی

پاشو دیگه دست بردار

شورشُ در آوردی

قرار نیست که همیشه همه چیز خوب باشه

اگر مشکلاتت مربوط به دانشگاهه یه چیزی رو الان یادت میارم که دیگه هیچی نگی

یادت ــه 6 سالِ پیش قبل از اینکه بیا دانشگاه، یه شب چه آرزویی داشتی؟ فکر کردی یادم رفته؟

گفتی خدایا من دانشگاه برم، خودم از پسِ مشکلاتش بر میام

بیا اینم دانشگاه حالا خودت از پسش بر بیا

یا اگر از دلت شکایت داری، یادت نیست حرفِ دو سال پیشِ خودت؟

حالا که باز گاهی میتونی آرامششُ داشته باشی، یعنی چی که هِی هم خودتُ اذیت میکنی هم اونُ ناراحت؟

خجالت نمیکشی انقدر مثِ بچه ها ادا در میاری؟

حرفا رو میزنی بعد از زیرش در میری؟

یعنی چی مثلا؟ هوم؟

یعنی چی هی خودتُ بی تقصیر میبینیُ فکر میکنی عالمُ آدم بهت بدهکارن؟

اگر تو دلُ حوصله نداری، بقیه هم ندارن

فکر کردی مثلا الان زندگی با تو فقط لج افتاده؟ فکر کردی خودت تنها رو زمین داری زندگی میکنی؟

یا نکنه فکر کردی خدا وظیفشه فقط به تو خوشبختی بده؟

هنوز بعد از اینهمه مدت نفهمیدی هرچیزی تاوانی داره؟

دست بردار از این کارهایِ بچگانه وُ مسخره ـت دیگه

اگر هم فکر میکنی انقدر ضعیفی که از پسِ مشکلاتت بر نمیای، پس لطف کن دست از زندگی کردن بردار

مردم حوصله خودشونُ ندارن

تو فکر میکنی فقط این مشکلات واسه توئه

خوبه حالا میبینی چقدر آدم هست دورُ برت که تو حتی جرات نداری به مشکلاتشون فکر کنی

پاشو

پاشو یه آبی به دستُ روت بزن

بشین فکر کن به اینکه چه میشه کرد

اونم نه با ادا وُ اصول

که درستُ حسابی

تو قراره زندگی کنی

حالا که چیزی که خواستی، کنارته،و ادعا میکنی که دوسش داری، حتی اگر میگی خودتُ دیگه دوست نداری،حداقل بخاطرِ خوشحالیِ اون، کم نیارُ ادامه بده

 

+ چقدر حرف داشتم خودم با خودم :)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ســـــــــکـــــــوت

 

#98

 

 

+یادم باشد

حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بی راه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد

که روز و روزگار خوش است و ...

تنها ... دل ما ... آره !

  • Like 2
لینک به دیدگاه

با اینکه هیچ حرفی تو دلم نمونده، با اینکه تو نمیذاری هیچی تو دلم بمونه، اما نمیدونم چرا باز هم دوست دارم بنویسم

با اینکه تو میدونی چقدر دوستت دارم، اما باز هم دوست دارم بنویسم اینُ

من مدام با خودم این حسُ تکرار میکنم

حضورتُ که حس میکنم، اونم وسطِ تمام این گیجی هایِ زندگیُ روزگارم،ایمان میارم که نفس دادن فقط با دستگاه هایِ تنفس نیست

کی گفته دوره معجزه تموم شده؟

معجزه از این بزرگ تر که با یه لحظه حضورِ تو، ذهنِ من پوچ میشه از هرچیزی که غم بهم میده؟

من هنوز هم نمیدونم چی شد که من همه چیزُ بهت گفتم

تو با این دختری که حتی به خودش هم حرفاشُ نمیزنه، چه کردی که اینطور برایِ تو همه چیزُ رو کرده؟

من حتی گاهی به خدا هم نمیگم حالمُ

انگار روم نمیشه به کسی چیزی بگم

نمیدونم چی میشه گذاشت اسمتُ

اصلا نمیدونم تا حالا کسی واسه کسی اینجوری بوده که بشه گفت تو مثِ اونی یا نه

من که فکر نمیکنم

ولی میدونم انقدری خوب هستی که میشه بخاطرت از خیلی چیزها دل بُرید و حتی به رنج ها هم دل بست با حضورت

انگار که با بودنت اونها هم خوب میشن :)

بخوام الان کلی بگم:

باید بگم که تاثیرت به مراتب از ژلوفن خیلی خیلی بیشتره :)

میتونن با عصارهء تو، یه کدئینِ قوی تر بسازن حتی :)

حالا حضورت انقدر پُر رنگ هست که دوریت لحظه ای حس نشه :)

 

 

+ اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو ..

 

 

37507080175785269391.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

کی داره برا آرامشِ من دعا میکنه؟

دستش درد نکنه

آرامشُ برات آرزو دارم هرکی هستی :)

 

 

+کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم؟

 

 

2014_05_02_11_20_04.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

داشت با چند تا مرد صحبت میکرد

ده متری باهاش فاصله داشتم

رفت درِ یه مغازه دیگه

نگاه کردم, جوراب تو دستش بود

راهمُ گرفتم برم ولی حواسم پیشش موند

که یه زنِ تنها، این موقع، واسه چند تا هزار تومنی بی ارزش، سرُ کله زدن با مردها...

سریع مسیرِ رفته رو برگشتمُ صداش زدم: خــــانوم ( که واقعا بود)

اومد پیشم

گفتم جفتی چقد؟

بعد اومد تو ذهنم که اصلا جورابِ مردونه به چه دردِ من میخوره آخه؟

یادِ تو افتادم ( ببین! دلیلِ تمامِ کارهایی که حالمُ خوب میکنه، تویی)

قیمتاشون رو اسم گفت

دست بردم تو کیفم پول دربیارم پرسیدم کجایی هستی؟

- جهرم

+ میای اینجا جوراب میفروشی؟

- آره از صبح میام تو خیابونا تاب میخورم واسه اینکه نونِ حلال در بیارم

+ حتما همینطوره :)

- خُرد نداری؟

یه هزاری باید بهم میداد ولی دو تومنی داشت

گفتم اگر بگم بقیه ـش برا خودت، شاید فکر کنه میخوام صدقه بدم

گفتم 500 تومنی داری بهم بدی؟

یکی داشت

ازش گرفتم

صداش از پشت سرم میومد که : حلال کن

گفتم

چی داشتم بگم واقعا...

 

 

 

+وقتی می گوئیم دور

دور از کجا؟

هر کسی باید یک نفر را داشته باشد

تا فاصله ها را با او بسنجد ...

 

ASLIIIIIIIIII.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

الان میترسم بیهوش بشم از بی خوابی :d

ولی بالاخره نوشتمش

حق با تو بود

حالا شاید خوب نشد اما دوسش دارم :)

چشمام خیلی درد میکنه اما هیجان دارم خیلی + نگرانی

 

خدایا من میترسم خیلی

من هروقت انقدر خوشم، میترسم

حواست بهمون باشه :(

 

 

20/11/93

ساعت 7 صبح

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دوست داشتم شاعری باشم

یا نویسنده حتی

تا بنویسمت بنویسمت بنویسمت

بعد برگه ها را در جایی، در باد، بدهم برود

برسد به دستِ همه

بدانند کسی هست که با بودنش، همه چیز دوست داشتنی میشود

هرچیز که زشت ـست، قشنگ ترینِ دنیا میشود

کسی که وقتی هست، غصه از درِ پشتی میرود حتی.

کسی که بلد ـست آدم را

باید بدانند این آدمها که بینشان یکی هست که همین که هست، راه میرود، نفس میکشد، زندگیست

باید بدانند چقدر نادان بوده اند که تا حالا ننشسته اند یک دلِ سیر تو را ببیند و انقدر بی هوا از کنارت رد شده اند

آن راننده ی بی حواسی که تو را به مقصد میرساند، باید بفهمد چقدر پَرت بوده که تا حالا نیامده وقتی توی ماشینش مینشینی،آیینه را رویِ صورتت تنظیم کندُ به تو بگوید:

آدم هایِ مثلِ تو گم شدن تو مِه این روزا آقا

بعد وقتی کرایه را سمتش میگیری، بگوید : مهمانِ من :)

یا همان پیرِ مردِ صاحبِ دکه باید بفهمد که چقدر گیج بوده که نیامده یکبار یک صندلی برایت بگذارد کنار دکه کوچکِ چرکَش، و سیگاری بگیراندُ از روزگارش برایت بگوید

یا...یا حتی همین همسایه حواس پرت که نیامده یکبار بایستد جلویِ در که تو رد شویُ برایت دستی تکان دهدُ صدایِ خش دارش را بالا ببر که: روبه راهی؟

تا تو هم دستی تکان دهیُ با لبخندِ قشنگت بگویی: خـــوب

و او جوری که فقط خودش میفهمد بگوید: خدا رو شکر

ببین ببینچقدر آدمها حواس پرت هستند

باید باشد کسی که بیدارشان کند

اما راستش را بخواهی، گاهی هم نه دلم نمیخواهد تو را به آنها بفهمانم

چون میترسم

میترسم که دخترِ همان همسایه ، رازِ حضورت را بفهمد

بعد میدانی که هرکس بفهمد این را، مگر میتواند آرزو نکند تو را

مگر میتواند هر روز با لبخند از پشتِ پنجره به تو زل نزند حتی اگر تو هیچوقت حواست به او نباشد

نه که فکر کنی حسودم

دردِ دلدادگی را میدانم فقط

بعد تازه مینشینم فکر میکنم که حیف نیست؟

حیف نیست این آدمهایِ اخمو بخواهند بفهمند تو را؟

اینطور که نمیشود

تو باید جایت امن باشد

بعد بدانند تو را وُ هرروز که میروی، دلِ من هم با تو برود به هزار راه که:

حالا چه کسی دل داده به بودنش؟

پس

خوب ـست که نه شاعرمُ نه نویسنده

و هستی کنارم حتی با اینهمه فاصله...

میبینی؟

باز نمیخواهم بفهمم انگار که من کِی تو را در این خانه داشتم که حالا منتظر برگشتنت باشم

من باید بنشینم به انتظارِ آمدنت ،نه برگشتنت در واقعیت نه در خیال

خیالت که همیشه هست

اما گاهی این خیال نمیتواند جایِ واقعیت را برایم پُر کند

با اینکه میدانم زمانِ زیادی گذشته اما هر روز که نمی آیی، با خودم میگویم حتما هنوز اماده نیستم برای حضورش

بعد خودم را سرگرمِ اب دادن به گل ها میکنمُ میگویم بهار هم دارد می آید

حیف نیست بهار بیایدُ نباشی؟

می آیی

من میدانم که می آیی یک روز

از همین در که هیچ وقت رویِ پاشنه خودش نچرخیده

می اییُ تویِ چارچوبِ همین در، با لبخند میگویی:

سلام

هستی هنوز؟

 

+عادت کرده‌ام فاصله‌ها را با ثانیه‌ها اندازه بگیرم.

گاهی هوای دلخوشی‌ چه سنگین می شود!

عادت کرده‌ام چشمانم را به روی انتظار ببندم .

خبر نداری،

آنقدر آبستن حادثه شده‌ام که هر آن می ترسم اتفاقی‌ بیفتد،

بی‌ آنکه دستهایم در دستهای تو باشد.

می ترسم لحظه‌ای که از شوق تو مدهوش می شوم،

هنوز بین نگاه ما چند ثانیه‌ای فاصله باشد.

تو جای من باشی‌، بار سنگین تحمل را کجا زمین می گذاری؟

 

 

1463099_541202432616559_2512433_n.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چند وقت پیشا تو ذهنم اومد که یه روز یه جمله ای یه جایی خوندم که خیلی دوسش داشتم

بعد حالا من همیشه اینا رو یه جایی، حالا هرجا به دستم برسه ثبت میکنم

ولی اینُ نه یادم میومد دقیق چی بود نه اینکه میدونستم کجاست

الان مثلا اومدم برم بخوابم

وسطِ لذت هایی که نوشته ــم پیداش کردم :)

بعد حالا معلومه هر بار همونقدر از خوندنش ذوق میکنم

آخه میخواستم برایِ تو بنویسمش

ببین تو هم چه قشنگه :

 

تو مژده آزادی هستی

از بلندگوی زندان

برای محکومی از یاد رفته ...

 

 

خب دیگه ماموریتم به پایان رسید : d

کلا فکم از خنده زیاد تو این مدت درد گرفته : d

آخه چی بگم بهت؟

انـــــقـــــــدر دوست داشتنی نباش

بد نیست گاهی هم رحمی کنی به این دلِ من که انقدر غنج میره هــــــِی :d

 

 

+

تو را به آبادی چشم هات نخندخنده هات مرض دارد

آدم را بیمار می کند

آخر آدم گناه دارد به خدا ...

نخند

خنده هات استعداد شگرفی دارند

برای بیمار کردن یک شهر

برای به بیابان فرستادن هزار مجنون

برای تیشه زدن به ریشه ی هزار فرهاد ...

قهوه ای بدجنس!

شیرین نخند

آدم می بیند

مرض قند می گیرد

قند در دلش آب می شود

هوا برش می دارد

فرهاد می شود

تو میروی

می زند به سرش

سرش به سنگ می خورد

تیشه بر می دارد

می زند به ریشه اش ...

قهوه ای بدجنس!

من عادت دارم تلخ بنوشم

تلخ شو

شیرین نباش

قهوه ای بدجنس !

با من گرم نگیر

سرد شو

تلخ شو

قهوه ای بدجنس !

نگو عزیزم

گرم نگیر با من

تابستان است

تنور عشق داغ است

به هر واژه میم مالکیت می چسبانی

فردا زمستان می شود

آدم برفی می شوی

تمام میم ها می افتند

روی سرم هوار می شود عشق ...

 

 

 

 

 

 

 

+ تو گوش ندی به این حرف ها

این واسه قهوه ایِ بدجنسِ خودش میگه

اما تو قهوه ایِ بدجنسِ من

بخند

خنده تو مرهمِ همه دردهایِ من ــه

تو بخند قهوه ایِ خوبِ من

 

 

 

habs.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ببارید رویِ سرِ من برف ها

آب نشوید

آفتاب را بگویید نتابد

باد را بگویید نوزد

بباریدُ هیچ نپرسید که چرا

شما باید باشید در این احوالاتِ من

میخواهم کبکی شومُ سرم را فرو ببرم در شما

تا هیچ ندانمُ نفهمم

میخواهم ماهی شوم

فرو بروم در دریا

بعد بدانم که حافظه ام سه ثانیه بیش نیست

بعد یادم برود همه چیز

کسی هست راهِ دریا را به من نشان دهد؟

 

 

+ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مگه قراره چقد عمر کنم که بدونِ تو بمونم؟

میشه یه عمر نفس بکشی اما زندگی نکنی

میشه یه روز عمر کنی اما زندگی کنی

من لحظه لحظه ِ حضورتُ زندگی میکنم

حالا لحظه هایی هم هستن که نیستی

لحظه هایی که به قول آدم بزرگا ، بعضا طولانی و کِــــــــــشدار هم هستن

اما هرچیزی سرِ جایِ خودش نه؟

دوری نباشه که قدرِ بودنتُ نمیدونم ( جدی نگیر اینا رو میگم مثلا خودمُ قانع کنم :d )

بعد حالا چه اشکال داره به یکی میگن یه هفته بیا برو بهشت

بعدش یه ماهی هم تو برزخ باشُ با دلتنگیات بگذرون

خب من تو اون یه ماه، به بهشت هم فکر میکنم

چون تجربه ــش کردمُ تو وعده دادی که حتی دوباره برمیگردیم به بهشت، با هم

نمیگم کامل اما فصلِ نبودنتُ یاد گرفتم

یاد گرفتم که ورقش بزنم حتی با ترس

چون میدونم تو یکی از برگه هاش خدا خیلی پُر رنگ نوشته امیــــد

و اون روزی ــه که تو برمیگردیُ بهشت دوباره میشه مالِ ما

 

 

+تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

 

 

%d8%af%d8%b3%d8%aa%20%d8%af%d8%b1%20%d8%af%d8%b3%d8%aa%20%d9%87%d9%85.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بعضی وقت ها یه حرفایی تو دلِ آدم هست که نمیشه گفتشون

نه اینکه نخوای; نمیتونی

من فکر میکنم برایِ گفتنِ این حرفها هنوز کلمه ای ساخته نشده

یه حرفایی شبیهِ این که: خب؟ حالا چه کنیم؟

راستی میشه هوا همیشه ابری باشه؟

میشه شب طولانی تر باشه؟

میشه مِه گاهی هم نباشه؟

میشه ابرها بیشتر ببارن؟

حرفایی شبیهِ این که: نکنه فاصله گرفتی خدا، که انقدر خوشم؟

نکنه فاصله گرفتم که انقدر خوشم؟

غیرِ منتظره ها همیشه همینطورن

همیشه انگار میخوان بهت بفهمونن که همینطور که اومدن، میرن

شایدم من دارم اشتباه میکنم

شاید هم بتونم تحمل کنم

یعنی مجبورم بتونم

قول دادم من

فقط نخواه که دلتنگ نشم

نخواه که این حسِ دلتنگی رو تو وجودم از بین ببرم

و درک کن ترسمُ

مثِ تمامِ چیزایی که درک کردی

مثِ همیشه که کاری میکنی تا چیزی تو دلِ من نمونه

میدونم که از خودم هم بهتر درکم میکنی

پس این گفتن ها رو بذار به حسابِ اینکه دوس دارم فقط باهات حرف بزنم

واسه همین مینویسم

فکر که میکنم میبینم چقدر من همیشه حرف زدم و چقدر تو همیشه گوش دادی

چقدر خوب به من فهموندی که میتونم از زندگی لذت ببرم

بهم فهموندی که دختر بودن یه حسِ نابـــه :)

من اینُ فهمیدم اما امروز تویِ آیینه زل زدم به خودم و فهمیدم چقدر حالم خوبه

اونم واسه اینکه یه دخترم :)

درسته که گاهی خیلی دلم میگیره از این حسِ یه طرف ــه

درسته که گاهی ساعت ها بخاطرش اشک میریزم

درسته که بغضش همیشه همراهم هست

درسته که حتی لحظه هایی که داریم با هم میخندیم، باز هم دلم از همین حسِ یه طرفه گرفته ــست

درسته که بارها به خودم تَشَر زدم که چرا یادت رفته تو یه دختری و محکومی به این که خیلی حرفا رو تویِ دلت دفن کنی

اما باز هم حسِ خوبی ــه

این که:

دختر باشیُ یکیُ تا این حد دوست داشته باشی

و انقدر عمیق باشه این حس که ترسی نداشته باشی اسمش رو بذاری عــشق

آره

عـــشــق

و این حسِ من چیزی ــه که فقط یه دختر میتونه بفهمه چی میگم :)

 

 

+مجنون شدن

سزایِ زنی‌ست

که نتوانست لیلایِ تو باشد!

 

 

 

 

one_window_blogfa_com_fcx_kw.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یه غمی تو این شعر هست که حالمُ یه جوری کرده:hanghead:

این شعرها رو که میخونم، دلم میخواد یه دلِ سیر گریه کنم :(

چرا من انقدر امروز دلگیرم؟

 

 

 

+شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

 

برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

 

خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که

دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری

نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند

به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی

به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی

که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله

اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن

الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...