رفتن به مطلب

حوض نقاشی


ارسال های توصیه شده

فکر کنم نزدیک ساعت 3 بود که خواب رفتم

خیلی دلم شور میزد

مث همین الان که داره شور میزنه

رفتم روی زمین خوابیدم نمیدونم چرا

خواب دیدم واسم یه چیزی نوشتی

یه متنِ طولانی

باورم نمیشد

مث همیشه هول کرده بودم که زودی بخونمشُ بفهمم چی گفتی

اما داشتم ناامید میشدم دیگه

گفته بودی من رفتم

گفتی مراقبِ خودت باشُ مث همیشه گفتی انقدر خودتُ اذیت نکن

شدم مثِ مثِ

شدم مثِ چیزی که نمیدونم چیه

تکون نمیخوردم فقط اشکام میریختن روی صورتم

پا شدمِ دویدم

فقط میدویدمُ بی تابی میکردم

همه با تعجب نگاهم میکردن که چی شده؟ که چرا یهو اینطور شدی تو؟

حرف نمیزدم اما اشک بود که میریخت روی صورتم

منتظر بودم بازم حرف بزنی اما دیگه هیچ وقت هیچ خبری از تو نشد

یهو یکی در رو باز کردُ از خواب پریدم

چشمام داشت میسوخت

درست مثلِ وقتایی که بعد از گریه میسوزه

رفتم تو حیاط دیدم زمین خیس بود از بارونِ دیشب...

 

+دوشنبه استبلند می‌شوم

لایه‌ی ضخیم زخم را از پنجره کنار می‌زنم

پَرِ پرنده‌های مُرده را جمع می‌کنم

در آسمان می‌کارم

چشم می‌بندم و دو انگشتم را

بر نبض دستم می‌گذارم

.

.

.

می‌زنی

 

++ خودمُ تویِ آیینه نمیتونم ببینم

با خودم میگم: این غریبه کیه توی آیینه روبه روی من ایستاده؟

از دست رفتی حنانه

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 175
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

انقدر جایِ خالیت بزرگ شده که میترسم حتی اگر خودت هم برگردی،نتونی از پسِ پُر کردنش بر بیایی

این تنهاییِ من به دَرَک

این گریه هایِ شبونه ی من به جهنم

این بغض ها و دلتنگی ها وُ تمومِ عذاب ها هم هیچ

نگرانیُ چه میشه کرد؟

دیگه راحت میشه ردِ اشک رو روی صورتم تشخیص داد

نمازهایِ من پُر شده از اسمِ تو

قدم به قدم با اسمِ توئه که راه میرم

من میترسم

من خیلی میترسم

حتی نایِ رفتن تا خونه رو هم ندارم

تا حالا دیدی کسی اینطور

اینطور که من خودمُ اسیر کردم،خودشُ اسیر کنه؟

چشمام خیلی میسوزه

پلک هامُ به زور جدا از هم نگه داشتم

دلم میخواد بعدِ این همه عذاب بیایُ راحت سرمُ روی پاهات بذارمُ بخوابم

و دیگه هیچ وقت به این عذابِ رفتنت فکر نکنم

بخدا خیلی خسته ام

 

+مثلِ روز برایم روشن است

هیچ زمستانی در من تمام نمیشود

زنی در من به مقصد نمیرسد

از برف هایی که نشسته اند تا کمرم...

لینک به دیدگاه

از سفرهای صبحُ ظهر خوشم نمیاد زیاد

بیشتر دوست دارم وقتایی توی ماشین بشینم که خورشید کامل غروب کرده باشه

و بخصوص شب ها

حالِ دیگه ای داره

بشینیُ سرتُ تکیه بدی به شیشه وُ موزیک بذاری تو گوشتُ بیرونُ نگاه کنی

گاهی هم چشماتُ ببندیُ فکر کنی به هرچی که دوس داری

و سفر رو هم بیشتر تنهایی دوست دارم

اما گاهی انگار باید بعضیا توی سفر باهات باشن و این حضور انقدر مهمه که حتی اگر خودشون نباشن،تو به یادش هم راضی میشی

اینا همه رو اما تو یه زمانی میذاری کنار

و اون هم وقتی هست که تو به هر اوضاعی راضی میشی فقطُ فقط به شرطِ اینکه بدونی اون حالش خوبه

و دیگه هیچ جا و جلویِ هیچ کس به رویِ خودت نمیاری که این نبودن ها چقدر داره تو رو میسوزونه

همین

 

+ناگــزیر از سفرم،

 

بی سرو سامــان چون باد

 

 

به گرفتار رهایـی نتوان گفت آزاد !!

 

 

 

+ اونقدر دلتنگم که خودِ دلتنگی انقدر دلتنگ نشده تا حالا :(

لینک به دیدگاه

روزایی که تکلیف هوا با خودش مشخص نیستُ ، اصلا دوس ندارم

مثلا داره یه بادِ خنکی میاد تو هم همینطور میری بیرون بعد یهو میبینی آفتاب داغِ داغ میشه

نمیدونی گرمت شده یا سردته :|

وقتی هوا اینجوری میشه،سر دردِ شدید میشم

و مجبورم بیام 10 دقیقه ای بشینم تا حالم بهتر بشه

حالا هوا یه نمونه ــشه

تو خیلی از مسائل زندگی همینطور میشم

وقتی انتظارِ چیز دیگه ای رو دارم بعد یهو یه جورِ دیگه میشه همه چی، بازم حالم میریزه به هم

-----------------------------------------------

 

شب ها که میشه،خودِ خودمم

یعنی اونجوری هستم که دوست دارم باشم

اما روز که میشه،وقتی درگیرِ کارها میشم

مثلا دارم ظرف میشورم یا غذا درست میکنم،یه لحظه میام میشینمُ با خودم میگم: واقعا تو همونی که شبا اون حالُ داری؟

چطور میشه که اینطوری میشی؟ اصلا به تو میاد اینطوری باشی؟

بعد همینطور خیره میشم به یه گوشه ببینم کی داره راست میگه؟

خودِ شبم یا خودِ روزم؟

و بعد فکرم اونقدر درگیر میشه که از ته دل میبینم همیشه شب رو به همین حاطر به روز ترجیح میدم

و چیزی که هست اینه که تو هر حالی که باشم،چه خودِ شبم چه خودِ روزم،باز هم به شدت دلتنگمُ نگران

واقعا نگرانم و این نگرانی توی این 5 حرف جا نمیشه هیچ وقت

 

 

+هر بار که عزرائیل برای بردن من می آیدفریبش می دهم

شکل یک ماهی قرمز به روی آب می شوم

شکل آهوی ته دره می شوم

شکل آن قناری بی جفت دق کرده می شوم

هر وقت عزرائیل برای بردن من می آید

وقت کشُی میکنم

فقط به یک دلیل

من هنوز ترا دل سیر ندیده ام !

لینک به دیدگاه

امشب وقتی رفتم نماز بخونم،خیلی حس خوبی داشتم بعد از مدت ها

یعنی خیلی وقت بود همچین حس خوبی رو نداشتم موقع نماز

با اینکه آبجیم از اونور غر میزد که بیا غذا یخ کرد ولی باز هم با آرامش خاصی نمازمُ خوندم

-------------------------------------------

اومدم نشستم شعرهای علی صالحی رو میخوندم

کلمه به کلمه ــش تو رو توی ذهنم میاورد

دلم شکستُ یهو چند قطره اشک ریخت روی صورتم

نمیدونم چرا اینطور میشه

چرا همیشه وقتی که باید حسِ بودنت حالمُ خوب کنه،یهو اشکه که از چشمام میریزه

گاهی با خودم میگم چطور میشه که یکی انقدر بتونه تو زندگیش گریه کنه و باز هم اشک داشته باشه

چرا همش این گریه ها با منه

خب دلم خنده میخواد گاهی :(

گاهی حس میکنم دیگه طاقتی برای این دلتنگیا رو ندارم

گاهی هم به سرم میزنه که کلا از همه چیز دل ببرم حتی از دلم وُ از پنجره بندازمش بره یه جایِ دور که هیچ وقت نبینمش

ولی خب نمیشه

یعنی نمیخوام اینطور بشه

زندگی کردن بدونِ دل،کلا یه زندگیِ بی دلیله

باز هم سردردم شروع شده

به زور چشمامُ باز نگه داشتم با اینکه اصلا خوابم نمیاد

حتی همین کلمات رو هم به زور دارم تایپ میکنم

و به شدت هم ناراحتم که داداشم رو ناراحت کردم

بیچاره هیچ حرفی نزدُ من بیخودی غر زدم بهش

مگه غیر از این گفت که دختر چه حوصله ای داری همش میای مینویسی

اونوقت من چیکار کردم جز اینکه گفتم تورو خدا ولم کن حوصله ندارم هرکسی یه جوره دیگه

اونم فقط سکوت کردُ رفت

دلم میخواد یکی بخوابونم تو گوشِ خودم تا یاد بگیرم که هیچ کس مسوولِ این ناراحتیایِ من نیست

بفهمم آدما خودشون اندازه خودشون تو زندگیشون مشکل دارن نذارم وقتی با من حرف میزنن،باز هم دلشون بگیره

امشب بیشتر از هرکسی از دستِ خودم دلخورم

خدایا تلافیِ این رفتارمُ بهم نشون بده

من خودمُ نمیبخشم بخاطر این رفتارم :(

-----------------------

 

امشب :

من+ تنهایی+ دلتنگی+ غم+دلشوره+اشک+ سرزنش+کلی حسِ بد

من+ همه اینها _ تو

 

+من

از وقتـــــهایی که نیستی ...

میــــترسم !

و از وقتـــــهایی که هستی ...

بیــــشتر میترسم !

 

 

نیستــــــی

میـــــترسم رفته باشی نیایــــــی ...

وقتـــــی که هستی میترسم بــــــروی ...

بـــــــرای همیشه بروی !!

لینک به دیدگاه

خیلی دلم میخواد بنویسم

خیلی حرفا دارم اما به نوشتن نمیان

اصلا از تو نوشتن بیشتر اوقات یه حال خاصی رو میطلبه

اینکه روی زمین نشسته باشم

نه مث الان که عین عصا قورت داده ها،روی صندلی نشستم :(

راستش دلم خیلی کوچیکه خیلی

یعنی این حس رو نمیتونم نگم

گاهی میشم مث بچه ها وُ به شدت بهونه میگیرم واسه چیزهایی که نیست و میدونم هیچ وقت نخواهد بود

و اینکه اصلا اون لحظه چیزی که بهونش رو میگیرم،نمیخوام

یعنی این واسه وقتاییه که نمیدونم چطور بگم چی میخوام

و تا حالا هم یادم نمیاد کسی فهمیده باشه اون لحظه دقیقا چی میخوام

تو چی؟

تو میدونی؟

تو میدونی الان که مث بچه ها لبام آویزون شده،چی میخوام؟

دوس دارم بهت بگم ولی خب نمیاد به زبونم

اصلا زبونم قفل شده تو دهنم

همیشه وقتی نیستی همینطوره

یعنی تا حالا نشده شبی از نبودنت به آسونی گذشته باشه

من شب به شبِ نبودنت رو یادمه

تو تاریخ بگو تا من بگم چه حالی داشتم توی اون شب

تو بگو اولین شبِ آذر ماه تا من بگم چطور توی اون سرما نبودنت رو توی حیاط ، زل زدم به ماه تا بگذره

تو بگو 25 آبان تا من بهت بگم که چطور زانوهامُ بغل کرده بودم، اشک صورتم رو پوشونده بود

تو بگو 10 آذر

تو بگو دهمین شبِ زمستون

تو بگو شب هایی که به انتظارِ تو و زمستون بودم

تو بگو

بگو

بگو

اصلا همه اینها به کنار

تو بشمار شب هایی که بودی رو

بعد میبینی که حتی توی شب های بودنت هم بی قرار بودم

گاهی دلم خیلی برات میسوزه که چی میکشی که نمیدونی باشی یا نه :(

میدونی چیه

همه آدما بدون هیچ استثنایی،همیشه میگن یه آدم عاقل هیچوقت حس دوست داشتنت رو نباید بگه

میگن تا گفتی،اول خودت رو نابود کردی

میگن آدما تا میفهمن که دوست داشته شدن،دور میشن

خیلی دور

و اینکه همیشه دیگه در نظر اونا،تو از بالا دیده میشی

تو در نظرشون خرد ُ ضعیف میشی

و مث یه خمیر اسباب بازی میشی

به نظرِ تو این آدما راست میگن؟

من دوست دارم دروغ باشه این حرفشون

تو چی؟

دوس نداری دروغ گفته باشن اینُ؟

من که میگم حرفامُ اما اگر تو فکر میکنی شاید تو هم مثِ همین هایی باشی که اینا میگن،پس ندید بگیر حرفامُ باشه؟

چون من حس خوبی ندارم به اینکه تو دور بشیُ منُ از جایی غیر از اینی که هستم ،ببینی

آخه همیشه به من یاد دادن که عشق آدمُ سبک میکنه اما سبک نه اون سبکِ بد

سبک مث پَر که بتونه اوج بگیره :)

اصلا شاید به همین خاطرِ که انقدر گریه میکنم

شاید این اشک ها نمیذارن من پرواز کنم

پس بذارم بیان این اشک ها

تو هم اگر خواستی پاکشون کنی،جلوی اومدنشون رو نگیر هیچ وقت

باشه؟

 

+می دانی ؟

وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد

 

محبت خراب می شود

محبت ویران می شود

محبت هیچ می شود

باور کن ..

یا برو ، یا بمان

 

 

اما اگر رفتی

هیچ وقت برنگرد

هیچ وقت ..

لینک به دیدگاه

به نظرم دیگه دارم اصول منتظر بودن رو یاد میگیرم

ببین چی میگم : اصول!!!

یه کلمه ای شبیه آدم بزرگا :)

نه بهترش این میشه:

به نظرم دیگه کم کم دارم یاد میگیرم چطور منتظر بمونم

قبل ترها وقتی مثلا دوستام میگفتن مثلا ساعت 4:10 بیا کتابخونه، من مثلا 4:15 میرفتم بعد تازه اگر نیومده بودن،تهش دیگه تا یه ربع به 5 میموندم بعد اگر نمیومدن،برمیگشتمخونه

خوشم نمیومد بیخودی بمونم

میگفتم لابد نخواسته بیاد

اما حالا همه چیز عوض شده

اون موقع ها حتی دوستم با اطمینان میگفت فلان ساعت میامُ من زیاد منتظر نمیموندم

حالا اما تو اگر حتی سکوت کنیُ اصلا نگی کی میای،من باز هم توی هر زمانی که خودم فقط احتمال بدم که شاید باشی، میامُ بعد منتظر میمونم

منتظر اومدنی که هیچ کس قولش رو نداده

منتظر بابت حرفی که زده نشده

منتظر برای ساعتی که هیشکی تعیین نکرده

من منتظر میمونم برای اومدنِ کسی که نیست

منتظر میمونم برای کسی که شاید هیچ وقت نیاد

و اگر نباشی، تا یه ساعت بعد، دوساعت بعد، سه ساعت،چهار ساعت بعد، باز هم میمونم

با خودم میگمک نه تو میایی

مگه میشه بدونی من منتظرمُ نیایی

وقتی دیگه کار از ساعت میگذره وُ میبینم هیچ خبری نیست، با خودم میگم عیب نداره

حتما به خوابم که میایی دیگه

مگه میشه بدونی منتظرمُ حتی به خوابم هم نیایی؟

و با همین خیال میام که بخوابم

اما مگه خواب به چشمام میاد؟

نگاه میکنم میبینم ساعت شده 3 صبح

با خودم میگم: نکنه الان هستیُ من اومدم بخوابم؟

نمیدونی اینجور وقتا چقدر کلافه میشم

گاهی حتی باز هم میامُ منتظر میمونم :)

و بعد وقتی میبینم هیچ خبری نیست، با خودم میگم: عیب نداره

فردا هم روزِ خداست

شاید تو بیای...

حالا تو بگو

من یاد گرفتم منتظر بودنُ یا نه؟

راستی تو چی؟

شده تا حالا ببینی نیستمُ منتظرم بمونی؟ :)

نه اینکه فکر کنی گرو کشی میکنما نه

فقط یه سواله

سوالی که میتونه جوابش فقط پیشِ خودت بمونه

 

 

+هیچ اتفاقی قرار نیست بیـفتد.اما،

آدمی اســت دیگر،

همیشه

منتـــظر می‌مـاند!

لینک به دیدگاه

همه چیز دوباره داره تکرار میشه

چنین شبی، چند وقت پیش هم اومده بود

همون شبی که شب موند واسم

میدونی چیه؟

یکی یه حرفی میزد که حالِ منه

اینکه هرچیزی میتونه منُ خوشحال کنه اما هیچی نمیتونه غمِ منُ بِبَره

اصلا بذار یه چیزی رو برات تعریف کنم

من اینطور فکر میکنم که از روزی که خدا داشت ماها رو خلق میکرد،واسه هرکسی یه حالی رو گذاشت که تا اخر عمرش همیشه همونطور باشه

یعنی حتی اگر جوری شد که یه جاهایی اون حال خیلی پررنگ نبود،اما باز هم باشه

مثلا رو دلِ یکی نوشتن خوشحال

رو دلِ یکی مسافر

رو دلِ یکی آروم

رو دلِ من میدونی چی نوشتن؟

رو دلِ من انگار اومدن یه کلمه بنویسن اما نشد

یعنی یه کلمه رو نوشتن اما بقیه کلمه ها هم دنبالش اومدن

خدا رو دلِ من نوشت : منتظر

بعد دنبالش میدونی چیه اومد:

تنها، دل شکسته،غمگین،پرهیاهویِ ساکت

اینا رو نوشت بعد یه لبخند خیلی بزرگُ پُررنگ رو درِ قلبم کشید

اینجوری شد که همه همیشه منُ شاد میبینن

مگر اونی که درِ قلبمُ باز کردُ اومد ببینه این تو چه خبره

فقط همون بعد از خدا فهمید که حالِ قلبِ من چطوره

حالا فهمیدی چرا من همیشه باید منتظر باشم؟

فهمیدی چرا من همیشه غم دارم؟

من عادت کردم به این منتظر بودن

من سال هاست که دارم انتظارتُ میکشم

ولی تو میدونستی هیچ وقت

تو میدونستی من فقط تو یه رویا اونم یه رویایِ خیلی دور تو رو دیدم؟

کی اینُ میدونست اصلا؟

عزیزِ همیشه ی من!

تو هیچ وقت نمیدونی حسِ من به خودت رو

من حتی اگر بخوام هم، نمیتونم دوستت نداشته باشم

چون کنارِ همه اون چیزایی که گفتم، همون روز خدا اسمِ تو رو هم نوشت...

 

+غريب آمدی و آشنا رفتی!

اما من که خوب می‌شناسَمَت ری‌را!

من بارها ...،

تُرا بارها در انتهای رويايی غريب ديده بودم

تُرا در خانه، در خوابِ آب، در خيابان

در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ايستگاه و

سايه‌سارِ مه‌آلود آسمان ...

 

 

 

 

چه احترام غريبی دارد اين خواب، اين خاطره، اين هم ديده که دريا ...

تمامِ اين سالها هميشه کسی از من سراغِ تُرا می‌گرفت

تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو.

گفتی بنويس

من شمال زاده شدم

اما تمامِ درياهای جنوب را من گريسته‌ام.

 

 

 

 

حوصله کن

خواهيم رفت.

اما خاطرت باشد

هميشه اين تويی که می‌روی

هميشه اين منم که می‌مانم ...

لینک به دیدگاه

همیشه یه حرفایی هست که آدم باید به یکی بگه

گاهی حتی این حرف ها، خیلی ساده ــن

مثلا حرفی شبیه این که: امروز رفتم بیرونُ یه کیفی که خیلی دوس داشتمُ خریدم

همینقدر ساده

اما همین حرفِ ساده وقتی گفته نشه، خیلی دلِ آدم میگیره

ینی انگار بعضی حرفا فقط برای گفتنن

یعنی باید گفته بشن

حالا اگر یه روز همه این حرفایی که باید گفته بشن، واست پیش بیانُ تو هیچ کدومُ نگی

و یا نتونی بگی یا اصلا موقعیتش پیش نیاد بگی،فقط مجبوری سرتُ بندازی پایینُ اروم زیرِ لب بگی: عیب نداره

بعد شب که توی خلوتِ خودت زُل زدی به سقف، آروم تو ذهنت واسه خودت تکرارشون میکنی وُ اروم به خودت میگی: امروز رفتم یه کیفِ خیلی خوشکل خریدم

نمیدونی چقدر قشنگه وُ بهم میاد :)

اصلا یادم بیار نشونت بدم

بعد همینطور که لبخند رو لبت ــه ، یه قطره اشک از گوشه چشمُ چپت میاد پایینُ تو دلت میگی: بمیرم برات دختر کوچولویِ من...

 

+درد دارد

وقـتـی سـاعـت‌هـا مـی نـشـيـنـی

بـه حـرفـايـی کـه هـيـچ وقـت قـرار نـيـسـت بـگـويـی

فـکـر مـی کـنـی . . .

لینک به دیدگاه

میگن وقتی میبینی بودن یه جایی غمگینت میکنه، سعی کن از اونجا دور بشی

اما مگه میشه؟

اصلا اگر آدم خودش اون غم رو دوست داشته باشه چی؟

اگر لذت ببری از این غصه هات چی؟

باز هم باید دور بشی؟

هرکی این حرفُ زده،حتما هیچ وقت منتظر نبوده خودش

حتما نمیدونه چطور باید منتظر بمونه

قبل ترها توی دلم باهات دعوا میکردم

بهت غر میزدم که چرا نیستی

همیشه همینطور بود

بعضی وقتا توی خیالم می ایستادم جلوتُ بلند داد میزدم که کجایی تو؟ چرا حواست نیست که من اینجا دارم مثِ شمع میسوزم؟

بعد اشک بود که روی صورتم میریخت

چقدر چشمات غم داشت وقتی اینا رو میشنیدی ازم

ولی هیچ وقت درباره غم هات نمیگفتی اون لحظه

فقط دستمُ توی دستت میگرفتیُ سرمُ روی سینه ــت میذاشتیُ میگفتی الان که اینجام

الان که همه چیز خوبه دیگه غصه نخور باشه؟

من هم سکوت میکردمُ هیچی نمیگفتم

فقط اشک میریختم

تو هم غصه میخوردی که چرا من نمیتونم گریه نکنم

اشکامُ آروم پاک میکردیُ هیچی نمیگفتی

من حتی توی همون لحظه ها هم نمیتونستم به نبودنت فکر نکنم

من نمیتونستم فکر نکنم به امروز به امشب

تو میدونی همین الان هم یه بغض عجیبی که دیشب نشکست، گلوم رو گرفته؟

هیچ وقت توزندگیم خداحافظی رو دوست نداشتم

همیشه دوست داشتم یهویی برمُ هیشکی نفهمه رفتنم رو

و هیچ وقت هم دوست نداشتم کسی ازم خداحافظی کنه

من از تمامِ خداحافظی ها فرار میکردم

حتی از خداحافظی با گلدونِ کوچیکم هم دلهره داشتم

حالا چطور میشه از خداحافظیِ با تو، تا تهِ چاهِ بغضُ ثانیه هایِ سیاهِ تنهاییُ نگرانی نرم؟

اینها همه رو من به هر شکلی که باشه تحمل میکنم

اما فقط وقتی که بدونم تو آرومی

چطور غصه نخورم وقتی میدونم هرشب با چه حالی به آسمون زل میزنی؟

تو میدونی من هنوز یک دلِ سیر تورو ندیدم؟

تو گفتی دستهام سرد نیستن اما حالا کاش بودیُ میدیدی چطور یخ زدن

میدونم قرار شد خوب باشم

ولی تو که میدونی من قول نمیدم چون میدونم حتما توی این روزا،زیر قولم میزنم

راستی دی هم رفت از بهارِ منُ تو فقط بهمن موندُ اسفند

زودتر بیا تا بهارُ با هم سر کنیم

من از این روزهای بی تو،خیلی میترسم

راستی چراغ ها روشن یا خاموش باشن، دلِ من از نبودنِ تو همیشه گرفته ــست بخصوص شب ها

فقط یادت باشه گاهی به خواب هام سر بزنی

وقتی به خوابم میای، یادت باشه بیدارم کنی تا یک دل سیر ببینمت

قرارمون هم که یادت هست

من منتظرم عزیزِ همیشه ــم

 

+حالا دیدار ِ ما به نمی دانم آن کجای فراموشی !

دیدار ِ ما اصلن به همان حوالی ِ هر چه بادا باد !

دیدار ِ ما و دیدار ِ دیگرانی که ما را ندیده اند !

قرار ِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود !

قرار ِ ما به سینه سپردن ِ دریا و ترانه ی تشنگی نبود !

پس بی جهت بهانه میاور

که راه دور و خانه ی ما یکی مانده به آخر دنیاست !

دیدار ِ ما به همان ساعت ِ معلوم ِ دلنشین !

تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید !

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست ...

دیگر ،

سفارشی نیست !

تنها جان ِ تو جان ِ پرنده گان ِ پر بسته ای که

به ایوان ِ خانه می آیند !

 

 

++ من دوست ندارم این کلمه ای که همه موقعِ رفتن میگن

فقط میگم: زود برگرد من همینجا کنار همین جاده نشستم

لینک به دیدگاه

تازه سرماخوردگیم داشت خوب میشد

از دیشب دوباره اوج گرفت

امروز صبح که بیدار شدم،صدام در نمیومد

دستمُ گذاشتم رو پیشونیم، داغ بود.

صورتم سرخ شده بود

تمامِ وجودم درد میکرد

دلم میخواست بخوابم اما نمیشد

منم رفتم قاطیِ همه وُ شروع کردم کِل کشیدنُ سرُ صدا کردن

وسطِ همه اون خوشی ها، یهو یادت افتادم

با خودم گفتم تو الان اونجا داری غصه میخوری بعد من چطور اینجا واسه خودم بخندم

هرچی تکونم میدادن که بیا برقصیم

من اصلا نمیفهمیدم

یعنی نمیخواستم بفهمم

دوست داشتم بشینم همونجا وُ تا همش به تو فکر کنم

به اینکه کجایی؟ حالت چطوره؟

پاشدم که نماز بخونم حالم هم اصلا خوب نبود

تبُ لرزم شدید شده بود

اونقدر که توی سجده وقتی نفس میکشیدم،از هُرمِ نفس های خودم، گرمم شده بود

بعد یادم اومد یکی گفته بود وقتی تب داری، زودتر آرزوهایی که میگی برآورده میشه

یه جمله گفتم تو قنوتم: خدایا دلش خوش باشه...دلگرمش کن به آرزوهایِ خوبی که تهش خوشی ــه

بعد گریه ــم گرفت از یه چیزی که میدونم هیچ وقت نمیتونم باهات دربارش حرف بزنم

تبم داره بیشتر میشه وُ اصلا حالِ خوبی ندارم

کاش بودی تو تا دستامُ توی دستات بگیری

تا بگی چقدر بهت گفتم سرما میخوری وُ تو گوش ندادی :)

زود برگردُ مراقبم باش وگرنه حالا حالاها خوب نمیشم :(

 

+به فکر همه چیز هستند

الا آغوشی که من از دست داده‌ام

به فکر حقوق بشر

به فکر زندان‌های دور

حتی بمب‌های هسته‌ای

اما کسی به فکر آغوشی که رفت نیست

تمام متکلمین جهان

تمام کشیش‌های واتیکان

همه علمای مسلمان

خاخام‌های یهود

موبدان زرتشت

هندوها

بودیست‌ها

همه و همه

به فکر معصیت‌های انسان هستند

به فکر زیبایی خدا هستند

به فکر گناهان بشر

هیئت جهنم

هیبت شیطان

شکل عزرائیل

اما کسی به فکر من نیست

به فکر آغوشی که از من دور شده است.

لینک به دیدگاه

دیشب موقعِ خواب یه چیزی اومد توی ذهنم میخواستم بنویسم اما نمیشد

یعنی خیلی خسته بودمُ همه هم خواب بودن

توی ذهنم شروع کردم فکر کردن بهش

به حسی که داشتم

بعد انقدر ادامه ــش دادم که رسید به یک بی حسی

یه حسی شبیهِ هیچ

یا شبیهِ بی خیالی

نه بی خیالی نه, یه چیزی شبیه اینکه بفهمی همینی که هست

توضیحش سخته انگار

بعد همینطور رسیدم به تو

فکر کردم به اینکه باشی

یعنی بودنِ همیشه

گفتم اگر همیشه باشی، باز هم همینقدر میتونم بی قرارت باشم؟

میتونم همینقدر دوستت داشته باشم؟

فکر کردم به اینکه دروغه اگر بگم هیچ وقت دستات برام تکراری نمیشه

اینکه هیچ وقت حوصلم سر نمیره اگر همیشه باهات قدم بزنم

پس گشتم دنبالِ چیزِ دیگری

چه چیزی میتونه وجود داشته باشه که جلویِ تکرار رو بگیره؟

با خودم گفتم اگر تو باشی، میتونم فقط تورو به خاطرِ خودت بخوام؟

یعنی دوست داشتنِ کسی فقط به خاطرِ اینکه دوستش دارم

چشمام رو بستمُ

تورو تصور کردم که هستی

لبخندم بزرگُ پررنگ تر شد وقتی که فهمیدم، تورو دوست دارم چون دوستت دارم :)

چقدر حسِ خوبی بود :)

نفهمیدم کِی خوابم برد

بعد تو یه پیرهن توی دستت گرفته بودی قهوه ایِ تیره

گرفتیش جلویِ من

لبخند زدم گفتم این واسه چی؟

گفتی: شاید یه مدتِ طولانی نباشم .تو که نمیخوای عطرمُ فراموش کنی؟

پیراهنُ ازت گرفتمُ گفتم معلومه که نه

بعد هم پیراهنُ گرفتم جلویِ بینیمُ یه نفسِ عمیق کشیدم

وقتی بیدار شدم، هنوز لبخند روی لبم بود

ولی باز هم دلتنگیم عمیق تر شده بود :(

گلو دردم هم بیشتر شده بود انگار

حالم خیلی بد شده این مدت

و نگرانیم داره بیشتر میشه که شاید تو بیاییُ بریُ من نتونم باشم مدتی :(

 

+عزیزم

زمستان میان‌مان ریش‌سفیدی کرده است،

نمی‌آیی ؟

لینک به دیدگاه

همیشه تو زندگیم دوست داشتم یکی ازم دور باشه تا واسش نامه بنویسم یا واسم نامه بنویسه

یکی که دوسش داشته باشم

یادمه پنجم دبستان بودم بعد یه شب نشستم واسه یکی از هم کلاسیام که همیشه بغل دستم مینشست،نامه نوشتم

یادمه کلی خوشحال شد از دیدنش

اونم بعدها یکی واسم نوشت

اما هیچوقت توی زندگیم یادم نیست کسی ازم دور بوده باشه وُ من دوسش داشته باشمُ واسم نامه نوشته باشه

چقدر دوست دارم نامه بنویسم :(

کلی حرف بزنم حرفای معمولی حتی

مثلِ این که مثلا: امروز بارون بارید

یا اینکه اینجا این روزها هوا ابری ــه

یا حتی اینکه بگم کفشام مثلِ قبل دیگه پاهامُ نمیزنه

یا حرفایِ مهم تری مثلِ این: حالت چطوره؟ قلبِ مهربونت خوبه؟

مراقبِ دستایِ گرمت هستی؟

هنوزم به ستاره زل میزنی شب ها؟

00:00 یادت هست هنوز؟

یا حرف هایِ مثلِ : دلم برات تنگ شده؟ کِی برمیگردی؟

تقویمم داره میرسه به روزهایِ اخرش

یا حرفایِ قشنگی مثلِ این: مراقب خودت باش, من اینجا هرروز موقعِ نماز، به خدا میسپارم که بیشتر از همیشه حواسش بهت باشه

یا بنویسم که: سجاده ــم رو که باز میکنم،یادم میاد جمله ــت رو که گفتی : (منم دعا کن)

بعد هم توی خط هایِ آخر نامه ــم بنویسم که آروم روی خط هایی که نوشته ــم دست بکش چون دلم برای نوازش هات خیلی تنگ شده

بعد تو هم که نامه رو میخونی،اونُ تا کنیُ بذاری زیر بالشتُ دوباره وُ دوباره بخونیش

بعدشم بری یه نامه برا من بنویسیُ بفرستی برام

بعد یه روز که دارم تو آشپزخونه ظرفا رو میشورم، یکی در بزنه

درُ که باز میکنم، پستچی بگه خانوم نامه دارید

بعد من از ذوقِ دیدنِ اسمت همونجا سریع نامه رو باز کنمُ پستچی هم با چشمایِ متعجب از این کارِ من بگه: خانوم یادتون رفت این رسید رو امضا بزنید

منم زودی در رو ببندمُ همونجا پشتِ در نامه ــت رو بخونمُ ذوق کنم

بعد مامانم بپرسه کی بود که اینطور از دیدنش ذوق زده شدی؟

منم برم محکم مامانمِ بغل کنمُ ببوسمشُ از ته دل بگم مامانی خیلی دوستت دارم :)

اونم بگه شیطون مراقبِ خودت باش از ذوقِ زیاد نخوری زمین :)

بعد هم نامه ــتُ بذارم امن ترین جایـ کمدمُ هرشب بهش سر بزنم بخصوص شب های نبودنت :)

 

 

+چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم

تمبر و پاکت هم هست

و یک عالمه حرف

کاش کسی جایی منتظرم بود...

 

4dcaa2529fc37.jpg?width=750&height=500&quality=75

لینک به دیدگاه

ویرایش شد

فقط قولی که دادی بهم،دلگرمم میکنه

قولی که هرروز میرم میخونمش

کاش اگر یادم افتادی، برام دعا کنی

( سختم ــه اعتراف کنم که شاید خیلی کم یادِ من بیوفتی )

 

+نه نسیم می‌وزد

نه صدای آوازی می‌آید

و نه

در داستانی که می‌خوانم

قهرمان، کاری می‌کند

زمان

کند می‌گذرد بی‌تو

روغن کاری می‌خواهد

این چرخ قدیمی .

لینک به دیدگاه

ویرایش شد

 

بازم خوبه که میتونم گریه کنم گاهی

 

+مــن زخــم‌هــای بــی‌نظیــری بــه تــن دارم؛

امــا،

تــو مهــربــان‌تــریــن‌شــان بــودی،

عمیــق‌تــریــن‌شــان،

عــزیــزتــریــن‌شــان!

بعــد از تــو آدم‌هــا،

تنهــا خــراش‌هــای کــوچکــی بــودنــد بــر پــوستــم

هیــچ‌کــدام‌شــان بــه پــای تــو

بــه قلبــم نــرسیــدنــد . . .

 

++ کِی این سُرفه های طولانی تموم میشن؟

لینک به دیدگاه

اومدم خوابگاه

تکُ تنهام

نه اینکه تنهاییُ دوست نداشته باشم اما الان اوضاع یه جوری ــه که واقعا باید یکی باشه بهم دلگرمی بده

تا حالا انقدر تو زندگیم برا همه چیز نا امید نشده بودم

حالِ خوبی نیست

اینکه بری با کلی آدم حرف بزنیُ آخرِ سر هم همه فقط مثلِ دکتری که از اتاق عمل با ناامیدی میاد بیرونُ میگه فقط دعا کن، بهت بگن دعا کن توکل به خدا

نمیخوام بگم خدا فراموشم کرده اما حداقلش اینه که...

نمیدونم

دلم دلخوشی میخواد

چیزی که خیلی وقته نیست واسم

خیلی وقتی که میگم یعنی چیزی حدودِ 4 سال ــه حداقل که نیست

وقتی تو اومدی اما،دلم کمی گرم شد

دروغ چرا؟ حالم خیلی خب شد با بودنت

حتی همینقدر دور

حتی با بودنی که بیشتر به نبودن شباهت داره

میدونم وقتی باشی، میگی: الانم که هستم همینقدر احساسِ تنهایی میکنی؟

منم با بغض میگم: این حس حتی وقتی هستی هم، لحظه نمیره پیِ کارش

وسطِ تمامِ این نا امیدی ها، از یه چیزی مطمئنم اونم اینکه اگر الان میبودی، اوضاعم خیلی بهتر بود

مطمئنم اگر الان بودی، دلم گرم بود

دیروز دکتر گفت برونشیت گرفتمُ گوشام هم تا وقتی عفونتشون کم نشه، شنواییشون ضعیفه

قلبُ روحم که خیلی وقت ــه پیر شده بودند

حالا هم جسمم شروع کرده به نابود شدن

شب ها که میخوابم، به زور از دهن نفس میکشم

دلم خیلی بهونه میگیره

دلم میخواد بخوابمُ بعد که بیدار بشم، بگن همه این اتفاق هایِ بد یه خواب بود

ولی هر روزی که بیدار میشم، باز هم یه غمِ جدید شروع میشه

دیگه تحمل ندارم

کاش تو بودی

دلتنگم خیلی...خیلی زیاد

خودتم گفتی دیگه دلتنگیُ نمیشه کاریش کرد

پس بیا :(

 

+بگذار همه بدانند

چه قدر دلم می‌خواست روی شانه‌های تو

به خواب روم.

تو آرام بلند شدی

دست‌هایم را از هم گشودی

موهای پریشانم را شانه زدی.

حالا این دختر کوچک که مدام تو را می‌خواهد

خسته ‌ام کرده است.

او حرف‌ های مرا نمی‌فهمد

بیا و برایش بگو

که دیگر باز نخواهی گشت ( که باز خواهی گشت)

لینک به دیدگاه

چقدر دوست دارم امروز کنارم باشی :(

حضورت بهم امنیت میده

وقتی هستی، نبودنِ چیزی رو حس نمیکنم

این دور شدن های طولانی تا کی ادامه داره؟ :(

اگر باز هم باید دور باشی، حداقل امشب سری به خوابم بزن :(

 

 

+ﮔﻔﺖ :

« ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﺁﯾﻢ »

ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ ..

لینک به دیدگاه

کلا تاریخُ اینا هیچ وقت دستم نیست

مگر روزای مهمی مثِ تولدِ آدمایی که دوسشون دارم

اما از وقتی که بودنِ تو به تقویم بسته شده، دیگه روزها رو حفظم

روزها هرکدوم شکلِ خاصی گرفتن تویِ زندگیم

روزهای هفته از وسط به دو نیم تقسیم شدن

روزهایی که بویِ تو رو میدنُ روزهایی که حالا حالاها نمیشه اونا رو با تو قدم بزنم

میدونم میدونم هیچ وقت نمیشه باهات قدم بزنم

منظورم قدم زدن توی برگ برگِ همون تقویمه : )

روزایی که نیستیُ میگذرونم به سختی اما باز یه دل خوشی همراهش هست که روزایِ قسمتِ شیرینِ تقویم هم میاد

اما وقتی اون روزها هم میادُ تو نیستی، دیگه نمیدونم باید به چی دلخوش باشم

تو میدونستی این روزها فقطُ فقط همین دلخوشیِ منه؟ :(

 

+تقویمی ساخته ام با ” تـــو ”

روزهایش نامِ نازنینِ تـــو را بر پیشانی دارند ،

” تو ، یک تو ، دو تو ، سه ، چهار ، پنج … تـو ”

و جمعه ها ! …

“بی تـــــو” ست …

چه طولانی و دلتنگ است …

سالی که تو به قصد خانه خراب کردنم لشکر کشیدی را

” عام الحب ” نام نهاده ام !

آن روز که عاشقت شدم مبدأ تاریخ شد

و اکنون !

تمام وقایع تاریخ را با آن می سنجم ؛

” سالِ چندمِ پیش از تو و سالِ n امِ پس از تو ”

در مملکتی که من حاکم آنم روزهای بی تو

عزای عمومی اند :(

و لحظه ی لبخندت عید ملی !!!

لینک به دیدگاه

دلتنگتم و نبودنت وسطِ این تنهایی خیلی پر رنگ تر شده

دیشب ازت خواستم بیایی تو خوابم اما نیومدی

ناراحتی؟ چیزی شده؟ غصه داری؟

کجایی الان؟ چه میکنی؟

دلم امیدواری میخواد

دلخوشی

یه نقطه کورِ امید

که به خودم بگم هنوزم میشه موند

اما هیچی نیست

احساس پوچ بودن بهم دست داده

نمیدونم بگم شبیه چی هستم الان

جوری شه اوضاعم که حوصله حرف زدن هم ندارم

آدم وقتی یکی دوتا ده تا بیست تا غصه داشته باشه، میشینه دربارشون حرف میزنه

بعدش شاید تموم بشن شاید هم نه

اما حداقل آروم میشن

اما وقتی انقدر غصه داشته باشی که بجای اینکه اونا تو وجودِ تو گم بشن، تو بینشون گم بشی،اونوقت ــه که سکوت میکنی

و مثلِ یه سنگی میشی که روزگاری از کوهی جا مونده پایینِ دره

مات شدم دیگه این روزا

اگر تو باشی، حداقل میدونم برای لحظه هایی دلم خوش میشه که تو هستی

یه سوال بپرسم ازت؟

اگر یه روز یه آدمِ ناامیدُ خسته بهت بگه تمام لحظه هایِ زندگیمُ به انتظارِ تو میگذرونم، دلت میاد حضورتُ ازش دریغ کنی؟

 

 

+اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی هایش خالی ست

قطاری می رود از تبریز

یکی از کوپه هایش خالی ست

سینماهای شیراز پر از تماشاچی ست

که حتما ردیفی از آن خالی ست

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده ای هستند که نمی آیند

شاید کسی در چشم من است،

که رفته از چشمم

نمی دانم...

لینک به دیدگاه

گاهی از دستِ بعضیا دلگیر میشیم بعد یه جوری با حرفامون یا رفتارمون بهش نشون میدیم

گاهی هم فقط تو خودمون میریزیمُ سکوت میکنیم

گاهی هم میریم به یکی دیگه میگیمُ آروم میشیم

بعضیا هم هستن که هیشکیُ ندارنُ آدمی هم نیستن که به رویِ طرف بیارن،به خدا شکایت میبرن ازش

حالا خدایا من که از دستِ تو ناراحتمُ دلگیر، کدوم یکی از این کارها رو انجام بدم؟

من که دلم از خودت گرفته، به کی بگم دلم از خدا گرفته؟

آخه میدونی چیه؟

آدمایی که تو آفریدی، اگر جلوشون بگی از خدا ناراحتم، لب ور میچیننُ بهت میگن کفر نگو خدا قهرش میگیره

حالا شاید همین آدما روزی هزار بار کاری کنن که مستحقِ این باشن که تو قهرت بگیره اما به زبون نمیگن

ولی من به زبون میگم

بعد تازه کارایی هم که انجام میدم، میدونم خیلیاشون ناراحتت میکنه

ولی بازم انجامشون میدم

دلم نمیخواد مثِ بعضیا بگم قول میدم فلان کارُ انجام بدم بعد تو بگی خب چه بچه خوبی بذار کارشُ راه بندازم

مگه نه اینکه دوست داشتن وقتی ارزش داره که یکیُ همونجور که واقعا هست دوست داشته باشی؟

مگه نه اینکه وقتی یکی یه جوری ــه بعد تو دوسش داری بعد وقتی دیگه اونجوری نیست، دلت میگیره؟

تو که مهربون بودیُ هستیُ میگی که تازه بیشتر کنارِ آدمایِ تنها هستی

اما الان ، این روزها من هیچکدوم از این چیزا رو نمیبینم ازت

چرا میخوای نباشی اون چیزی که واقعا هستی؟ هوم؟

حتی حاضر نیستی بیای با من غذا بخوری

من هم غر میزنم بهت

اگرم از دوستی باهام ناراحتی، میتونیم بازم از الانم کمتر دوست باشیم با هم

 

+گلوله نمی دانست، تفنگ نمی دانست،

شکارچی نمی دانست

پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد..

خدا که می دانست!

نمی دانـست؟

 

++ تو که میدونی پس حتما واسه کارت دلیل داری نه؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...