Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۳ دیشب به یکی از دوستام گفتم میخوام دستکش ببافم ولی شبیه اینا که فقط یه انگشت دارن ازونا که انگشت ها از هم جدا نمیشه گفت چرا آخه؟ اینطوری که بدرد نمیخوره گفتم ولی من ازینا بیشتر دوس دارم دلیل واقعیشُ نگفتم بهش این دستکش ها،واسه دست های تنها خیلی بهترن دیگه تو زمستون،دلت هوای یه دستِ دیگه ای نداره که با انگشت هاش، فاصله ی بین انگشت هاتُ پُر کنه بعد تازه بهش گفتم دوست دارم شالُ کلاهُ دستکشُ جوراب ببافم فقط دیگه بقیه چیزا رو دوست ندارم گفت چرا آخه؟ نگفتم بهش چرا ولی دلیلش این بود که دوست دارم آدمایی که دوسشون دارمُ همیشه دلگرم کنم با همینا حتی دیدی وقتی میترسی یا شبا خواب بدی میبینی یا حتی وقتی دلت گرفته،اگر دستتُ محکم توی جیبت فرو ببری یا اگر پتو رو دورِ خودت بپیچی،حسِ خوبی بهت میده و آروم میشی؟ منم دوست دارم همین کارُ انجام بدم ولی یه چیزی هم هست اونم اینکه آدمایی که اینا رو استفاده میکنن،معمولا به حسی که یکی موقع بافتنشون داشته، حتی فکر هم نمیکنن این شعرُ امشب پیدا کردم خیلی به این حرفام میخورد :) + رشتهی نگاه روشن تو را که یافتم هی نشستم و خیال بافتم کاش این خیالها تنت شوند زیر دانههای برف دستکش کلاه و شال گردنت شوند. مریم اسلامی 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۳ گاهی آنقدر بدم می آید که حس میکنم باید رفت باید از این جماعت پُرگو گریخت واقعا می گویم گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، ازاین جهان بی جهت که میا ، که مگو ، که مپرس! گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا، گوشه ی دوری گمنام حوالی جایی بی اسم، بعد بی هیچ گذشته ای به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم. بعد بی هیچ امروزی به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست. گاهی واقعا خیال می کنم روی دست خدا مانده ام خسته اش کرده ام. راهی نیست باید چمدانم را ببندم راه بیفتم...بروم. و می روم اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم کجا...؟! کجا را دارم٫ کجا بروم؟ ... علی صالحی +حالِ من 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۳ امشب داداشم بهم زنگ زدُ حالمُ پرسید بعد از کلی میشد که با هم تلفنی حرف میزدیم اما فقط 4 دقیقه حرف زدیم یعنی نمیدونم چرا داداشم تنها کسی هست که خیلی کم میپرسه چه خبر بخصوص از من واسه همین صحبتِ باهاشُ دوست دارم ولی امشب اصلا نمیتونستم باهاش حرف بزنم آبجیمم که زنگ زد،همین طور بودم اصلا انگار نمیتونم دیگه با کسی حرف بزنم حتی حرف هایِ معمولی مثل: کجاها رفتی؟ اوضاع خوبه؟ ناهار چی خوردی؟ نمیای ببینیمت؟ وای که چقدر دلم میخواد با یکی حرف بزنم که حتی نمیدونم کیه اصلا انگار دلم میخواد گوشیم همینطور بی هوا زنگ بخوره و یکی اون ورِ خط سکوت کنهُ من بگمُ بگمُ بگم هست اصلا همچین آدمی؟ حس میکنم دلتنگی،تو وجودم ته نشین شده یعنی انگار از همون اول باهام بوجود اومده الان اگر روزی دلتنگ نباشم،خیلی تعجب میکنم و چقدر دوست دارم این حسُ چقدر حالم باهاش خوبه چقدر غم هام واسم عزیز شدن غم هام، بهترین دوستایِ من هستن الان فهمیدم که چرا تو دنیایِ به این بزرگی، من هیچ دوستی ندارم + امشب زود میخوابم باید با هم حرف بزنیم... 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۳ از بچگی بر خلافِ بقیه هم سنُ سالام،هیچ وقت از لاکُ بدلیجاتُ این چیزا خوشم نمیومد یعنی بودُ نبودشون واسم فرقی نداشت حتی طلا و اینا هم دوست نداشتمُ نمیذاشتم واسم بخرن همه هم تعجب میکردن که چرا من اینطوریم ولی الان دو سه سالی میشه که خیلی به این چیزا علاقه پیدا کردم البته هنوزم از طلا خوشم نمیاد دلم کُلی گیره و لاکُ زَلَم زیمبو میخواد :)) الانم یهو دلم خواست برم بیرونُ از این چیزا بخرم ولی خب یه ویژگی که دارم اینِ که اهل ولخرجی نیستم و این حس الان بر اون یکی غلبه کرده چند وقت پیشا هم که با یکی از بچه ها رفته بودیم بیرون،بهش گفتم میدونی چی خوبه؟ اینکه یکی بیاد 2 میلیون پول بهت بده و بگه اینُ اصلا نباید پس انداز کنیُ باید باهاش هرچی دوست داری بخری اونم تو 2-3 روز بعد وسطِ خیابون شروع کردیم به گفتنِ چیزایی که اگر این پولُ داشتیم، میخریدیم فقط میگفتیمُ خودمون غش میکردیم از خنده اینا بوده چیزایی که میخواستم من البته تقریبا 99 درصدِ خواسته هامون مشترک بود با هم :)) اولین چزی که گفتیم این بودکه میرفتیم شانار ( پاتوقمونِ) و 5 تا ذرت مکزیکی میخریدم+ کلی بستنی :)) میرفتیم کافه کلاس (چند باری از جلوش رد شده بودمُ حسابی کنجکاو بودم ببینم توش چطوریه، یه بار همینطور رفتم تو،انقدر تاریک بود نزدیک بود با سر بخورم زمین :| بعد تازه داشتم میرفتم سمتِ اشپزخونه ـــش که کافه چیِ اومد گفت خانوم از اون سمت باید برید :)) خیلی خنده دار بود اوضاع :| ) میرفتیم 10 مدل مانتو میگرفتیم چند جفت کفش کلی گیره های رنگیُ کش مو و ازین چیزا چند نوع لاکِ مختلف میرفتیم شهرِ بازی یه کیکِ تولد میخریدیم :)) چند نوع شالُ روسری میخریدیم یه دونه عطر ( اون گفت باید خیلی گرون باشه ولی واسه من بیشتر خاطره دار بودنش مهمِ ) بقیشون دیگه مال خودمِ کلی از این لباس هایِ قشنگِ گُل گُلی ( واسه روزایی که دلم خوشِ ) یه پالتو یه جفت کفشی معمولیِ قهوه ای کمرنگ که همیشه خاکی به نظر برسه . . . . . . و یه چیزایِ دیگه مثِ یه خیابونِ خلوت بارون برف شبِ طولانی ماه آسمونِ پر از ستاره یه نیمکت چمن موزیک هدفون و یکی که بدونِ اینکه حرفی بزنم،منُ بلد باشه و دستمُ بگیره و همه اینها رو با هم قدم بزنیم و نه شب تموم بشه نه بارون نه برف نه موزیک نه خیابون نه بودنش + اینبار از همیشه تلخ تر شد حرفام :) +تو را به خدا بگذارید هرکسی هرچه دلش خواست لااقل به خواب ببیند ! 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۳ یه حسِ خوبی دارم از اون حس ها که وقتی قبل از خواب داشته باشم،حتما یه رویا داره انتظارمُ میکشه چقدر من حواس پرتم انگار نه انگار که قرار شد امشب زود بخوابم امشب حتما یکی قراره بیاد همونی که آرزو کردم باهام قدم بزنه همچین چیزی تو خواب هم خوبه حتی حتی اگر چشماتُ وا کنیُ ببینی رویایی بوده فقط من اما خیلی وقتِ فقط به خواب هام دل بستم بس که این راه ها و جاده ها کِش دارنُ همیشه منُ دور نگه داشتن از همه چیز انگار تنها چیزایی که تو زندگیِ من قشنگ معنی شدن، فاصله و انتظارُ دوری بوده ولی من کِی تا حالا اعتراض داشتم که الان دومیش باشه؟ باز هم خوبه که خواب، زمانُ مکان حالیش نیست خیلی خسته ـــم انقدر به چشمام فشار اومده،رگش کبود شده و کامل مشخص شده :| اتاق گرمِ و من بیزارم موقعِ خواب گرمم باشه کاش الان بارون میباریدُ میرفتم زیرِ بارون میخوابیدم +آه ، ای شباهت دور ای چشم های مغرور این روزها که جرات دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم بگذار در خیال تو باشم بگذار ... بگذریم این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۳ من عادت دارم موزیکامُ دسته بندی میکنم یعنی هرجایی دوست ندارم گوششون بدم بعضیا رو یه موزیکایی هست که کلی خاطره ازشون دارم( این کلی شاید همش قدِ یه ربع بوده ولی واسه من اندازه همون کلی ارزش داره) این موزیکا رو دوست دارم فقط وقتی گوش بدم که دراز کشیدم رو تختم اونم تو خوابگاه نه توی خونه :| و تمام پرده های تختمُ هم بکشم که هیشکی منُ نبینه اتاق هم تاریکِ تاریک باشه و بعد فقط فکر کنم فکر کنم ولی نه به آینده به یه چیزایِ خاص رویابافی کنم با اون موزیک تو خیالم زیرِ برف قدم بزنم توشب چقدر حالِ خوبی داره حتما این خواستن ها خیلی زیادِ که من هیچ وقت بهشون نمیرسم +این بار زنده می خواهمت ، نه در رویا ، نه در خیال .. این که خسته بیایی ، بنشینی در برابرم در این کافه پیر نه لبخند بزنی ، آنگونه که رویاست و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم .. صندلی ات را عوض کنی در کنارم بنشینی سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری و به جای دوستت دارم بگویی : " گم کرده ام تو را .. کجایی ؟ " 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۳ کی از سخت ترین کارهای دنیا، دوست داشتنه یعنی زیاد دوست داشتن یا عشق عشق فقط وابستگی هم نه دلبستگی هم نه فقط عشق آدم عاشق که میشه خیلی عجیب میشه عجیبُ ساده وُ شکننده وُ ضعیف ولی هی تغییر میکنن این ویژگیها سخت میفهمن بقیه معمولا تو دنیایِ واقعی حالشُ یعنی اگر امشب عاشق بشی و فردا بقیه ببیننت،هیچ وقت نمیفهمن این همونیِ که دیشب از دست رفت همونی که دیشب رو هنوز به صبح نرسونده و توی همون دیشب مونده و تا ابد میمونه وقتی عاشق بشی دیگه اون آدمِ قبل نیستی و نخواهی شد یعنی اگر خودتُ محکم هم نشون بدی،اگر به غم هات بخندیُ بگی این غیر ممکنه که من عاشق شده باشم حتی اگر بگی این وصله هایِ ناجور به ما نمیچسبه و ما خودمون ختمِ همه چیزیمُ غلط کرده کسی بخواد آرامشمُ به هم بزنه،بازم انگار دارن تهِ دلت رخت میشورن انگار یکی دست گذاشته بیخِ گلوتُ ول نمیکنه و نمیگه هم چرا داره این کارُ میکنه همچین که خودت تنها میشی، حس میکنی یه سنگی گذاشتن رو سینه ــت هی میخوای داد بزنی بگی بابا اشتباه شده من اصن اهلِ این چیزا نیستم من میخوام جدی باشم ولی انگار نه انگار هیشکی کاریت نداره و اونقدر ادامه پیدا میکنه که تو دیگه اگر یه شب اون نیادُ دستاشُ دور گردنت محکم فشار نده و نفست بند نیادُ جونت بالا نیادُ اون سنگ بیخِ گلوت نباشه،عجیب حالت گرفته میشه اصلا دوس داری حتی روزها هم بشن شب وسط گریه میخندی وسطِ خنده گریه میکنی ولی خنده هات هم درد داره همیشه حس میکنی نفست بند اومده حس میکنی سخت نفس میکشی گاهی با خودت حرف میزنی توی مغزتُ انقدر این کارُ تکرار میکنی که سر درد میگیری بقیه میخوابن،تو بیداری بقیه بیدارن، تو خوابی میشینی تو جمع، همه میخندن،تو بغض میکنی بارون میباره،همه با عجله میرن پناه میگیرن،تو آروم واسه خودت قدم میزنی آرزوهات همه عوض میشن بی قراری هات زیاد میشن حتی اگر همیشه خبرهایِ خوب بشنوی،بازم همیشه بغض همراهته هر لحظه فقط از خودت میپرسی چی شد یهو؟ اون مَن کجا رفت؟ این کیه الان شده من؟ حس میکنی دیگه نمیتونی زندگی کنی چقدر حسِ خستگی میکنی همیشه همش احساسِ دلتنگی میکنی احساس خستگی دلمردگی هیچی نمیشه ها ولی تو همیشه ناراحتُ غمگینی و هنوز هم هیشکی نمیفهمه تو چته بعد یه روز میرسه که میفهمی باید تا ابد همینطور باشی چون قرار نیستی چیزی عوض بشه و باید تا ابد تنها باشی تنها میمونی اما نه اون تنهایی که قبلا بودی و تو وُ تنهایی دیگه هیچ وقت از هم جدا نمیشید مدتی ــه که دوتامون با هم جور شدیم دوباره منُ تنهایی و تا ابد زندگی مارو با هم خواهد دید تا ابد +گفته اى فراموشم كن اما این غیر ممكن ست .. زیرا براى فراموش كردنت اول باید تو را به یاد بیاورم .. 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۳ من عاشقِ ساعت 7 عصر تا 3 صبحِ الان شدم چقدر خوب بودن این ساعتا از اون خوب هایی که دلت میخواد همه تجربشو داشته باشن حتی اونایی که دوسشون ندارم هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاد فقط من حالم خوب بود من بودمُ چیزهای کوچیکی که دوس داشتمُ موزیکمُ چشمامُ صورتِ خودم که خیلی امشب بیشتر دوسش داشتم همه اینها + یه دلتنگی+ یه یادِ من مطئنم امروز تو این ساعت ها یه اتفاقِ خیلی خوبی افتاده بی دلیل نیست خوب بودنِ من بعد از اینهمه مدت عمیق شد این خوب بودن یادم میمونه 10/12 تا 10/13 :D + 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۳ با اینکه دلم نسبت به قبل خیلی کمتر گرفته، اما امشب حالِ غریبی دارمُ حس میکنم باید بگم حتما حسمُ خواستم نگهش دارم اما نمیمونه هی تا بیخ گلوم میاد بالا وُ من قورتش میدم اما اگر نذارم بیاد،معلوم نیست چه اتفاقی میوفته مینویسمش اما ندید بگیر همشُ دارم فکر میکنم اگر امشب بودی،چیکار میکردم اصن الان از در اومدی تو همه چیز هم خسته ــست در، پنجره،دیوارها، خونه از همه بیشتر من، تو بلند میشم می ایستم جلوت و بعد میدوم تو بغلت سرمُ محکم توی سینه ـــت فشار میدم دستامُ حلقه میکنم دورِ کمرت نمیخوام هیچی حرف بزنم ولی از ته گلوم،یه صدای دوری داره میاد بالا داره میگه،چقدر دلم برات تنگ شده بود برای بودنت برای نفس هات آخ که چقدر دلم گرفته از جای خالیت آخ که چقدر اینهمه نبودنت،نبودنی که دیگه هیچوقت به بودن تبدیل نمیشه،منُ عذاب میده با تمامِ وجودم نفس میکشم نفس هاتُ اشکام یهو میریزنُ تمام سینه ــــت خیس میشه از اشکهای من که حتی یه لحظه هم بند نمیان تا حالا آروم بود این گریه ولی الان صدام هم درومده دارم از ته دل گریه میکنم تو بغلت با صدای بلند میشنوی؟ دیگه بند نمیان این اشک ها محکم تر خودمُ تو بغلت نگه میدارم و حالا دارم آروم میشم حالا همه چیز داره مث قبل میشه پنجره بسته شدُ در هم داره بسته میشه باد نمیاد دیگه ردِ اشک ها هم رویِ صورتم خشک شده در آروم بسته شد چشمامُ باز کردم من وسطِ اتاق ایستادم تنها شب داره تموم میشه آروم دست میکشم تو سرِ خودمُ میام تا بخوابمُ باز هم اومدنِ روز رو نبینم همین 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۳ داداشم زنگ زد بهم امشب صدای باد میومد بهش میگم کجایی؟ میگه کوه میگم این موقع رفتی اونجا واسه چی؟میموندی خونه پیش مامانم ( بااینکه از ته دل خودمم دوست داشتم :| ) میگه نمیدونی چه خبره اینجا بارونِ نم نم،شب، آسمونِ ابری،صدای پارسِ یه سگ از دوور،تنهایی،موزیک :| پشت تلفن جیغ زدم گفتم خب نگـــو دیگه نمیگی من دلم میخواد؟ :( گفت خب وقتی اومدی خونه،کلی میریم بیرون گفتم باشه اما تو دلم شد این: من،شب،کوه،صدای پارس سگ از دور،موزیک،بارون،مه،آسمون ابری،ماه کامل انگار یه چیزی کمه نمیشه همینطور بود خب چی میتونم بگم؟ وقتی فقط یه یاد مونده یه رویا چقدر دلتنگ شدم یهو چقدر دوست داشتم یکی باشه که باشه کلی بغض تلنبار شده تو دلم یه مدتیه اشکام هم نمیان دیگه فقط همش میشه بغض من موندمُ دست هایی که یخ زده ــن انگشت هایی که از سرمایِ اینهمه تنهایی، بی حس شدن کز کردم یه گوشه وُ دستامُ ها میکنم مث همیشه یه گوشه میشینمُ پاهامُ تو بغلم جمع میکنم و بعد فکر میکنم به اینکه یکی هست یکی که دستامُ گرفته وُ میگه باز که اینجوری شدی بیا با هم بریم کوه موزیک گوش بدیم،زیر بارون راه بریم لبخند تلخی میزنمُ دست سایه ــشو میگیرمُ میریم شب ،شب تر میشه وُ سایه ی تو،تیره ترُ من تنها تر پلک میزنمُ اشک ها میریزن پایین دسستُ میاری میکشی روی صورتمُ میگی گریه نکن نمیشه گریه نکنم نمیشه از این رویا که بیرون بیام،بغض دوباره میاد جا خوش میکنه گوشه گلوم بریم من خسته ام میخوام تمام نبودنتُ بخوابم چند سال تا ابد... +سازها مینوازندنوحهگران نوحه میخوانند قوّالها قوالی میکنند و در من حرفیست که با هیچ کس نمیتوانم بگویم ... 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۳ بعضی وقتا بعضی چیزا هستن،که بعضی حس ها رو به آدم میدن،که اون چیز بدونِ اون حس،انگار فایده نداره یا شایدم اون حس،بدونِ اون چیز فایده نداره مثلا اینکه مثلا نمیدونم خب مثال خوبی یادم نمیاد ولی بعضی حس ها هست که وقتی یهو میان سراغت،اگر همون موقع اون اتفاق نیوفته،خیلی دلت میگیره وُ همش تو ذهنت میمونه دیگه بعدش هم اگر باشه،تو بازم بخاطر اون موقع هایی که اون حس بود ولی اون چیز نبود،هی لبات آویزونِ اینطوری مث یه بچه که یه لحظه یه چیزی رو میبینه وُ شروع میکنه بهونه گرفتن ولی کسی محلش نمیده حالا یه ماه بعدش که همونُ واسش بیاری،میندازش یه گوشه وُ محل نمیده اصلا شاید از دستت ناراحت بشه وُ بگه این چیه واسم گرفتی؟ :( امشب هم من همچین حسی رو دارم حس میکنم یکی باید باشه ( حالا هرشب همین حس رو دارما :|) امشب ولی یه جورِ دیگه بود :| همش منتظرم همیشه منتظر هستم تو زندگیم اما امشب یه جورِ دیگه ــش ( حالا هرشب یه جورِ خاصی منتظرما ولی بازم :| ) دلم میخواد دعوا کنم که چرا هیشکی نیست؟ چرا من الان که دلم میخواد یکی باشه،هیشکی نیست؟ یه صدایی تو گوشم میگه: اینطوری وقتی یکی باشه،بیشتر قدر میدونی منم برمیگردمُ جریان، همون بچه بالایی رو یادِ این صدا میارم :| اصن دوست داشتم یکی باشه خب الان :( (این موزیکِ چاووشی هم ول کن نیست:| به تو فکر کردم دوباره دوباره :( ) خب چرا نیست؟ میشینم یه گوشه وُ باز هم همون حالتی که همیشه دارم پاهامُ تو بغلم جمع میکنمُ مث بچه ها لبام آویزون میشه :( دلم تنگــــه خیلی باز هم دستام یخ زده :( (دوست دارم راحت حرفامُ بگم خب کسی نخونه:| ) چشمامُ میبندم سرمُ به دیوار تکیه میدمُ صدا میکنم کسی رو که نیست میاد جلوم میشینه میگه نه هیچی نمیگه یه لبخند میزنه وُ دستامُ از روی زانوهام برمیداره وُ تو دستاش میگیره وُ میگه چقدر سردن این دستای کوچیکت بده دستاتُ بگیرم من نیستم با خودت اینجوری نکن بیا اینجا دستاشُ از هم باز میکنه اما میرم سرمُ روی پاش میذارمُ سرمُ روی پاش میذارمُ سرمُ روی پاش میذارم اما گریه م نمیاد چرا؟ چرا این اشکها نمیان؟ میگم چرا این اشکا نمیان؟ میگه خب چرا بیان؟ میگم چون تو نیستی میگه من که الان کنارتم به خودم میخندمُ میگم چه خوب باورت شده که کسی هست کسی که حتی خیالش هم دیگه نیست پلکهامُ محکم روی هم فشار میدمُ از ته دلم داد میزنم ساکت شو اون هست اگر نیست هم بذار من فکر کنم که هست دستتُ میبری بینِ موهامُ میگی چرا خودتُ اذیت میکنی آخه؟ چرا به کارهات نمیرسی؟ اصلا مگه تو امتحان نداری؟ چرا درساتُ نمیخونی؟ میخوای من ناراحت بشم ؟دوست داری ناراحتیمُ؟ سرمُ تکون میدم که یعنی آره دوس دارم میخندیُ میگی: بدجنس شدیا چرا آخه؟ میگم چون اینجوری میفهمم که حداقل گاهی به فکرمی دستمُ میگیری سرمُ از روی پات بلند میکنیُ محکم تو بغلت میگیری میگی مگه نمیگم ازین فکرا نکن؟ نای حرف زدن ندارم حالم خوب نیست سکوت میکنم میفهمی منُ میدونی دوس دارم اینجور مواقع فقط خودت حرف بزنی دستمُ میگیری تو دستت داره میلرزه میگی نترس ببین من اینجام ولی من میترسم چون میدونم پلک که بزنم،تو دیگه نیستیُ من میمونمُ تنهایی که آوار میشه رو سرم بخاطر همین هیچی نمیگم فقط کز میکنم گوشه بغلتُ سکوت میکنم کاش میشد همین جا همه چیز تموم بشه وُ من هم تموم بشم باز هم در محکم کوبیده میشه وُ من میمونمُ تنهایی که امشب سرمُ میذارم رو سینه ــشُ سرمُ میذارم رو سینه ــشُ هیچ سکوت میکنم ســکــــــوت +چرا وقتی می روی همه جا تاریک می شود؟ انگار از اول مرده بودم و ترسیده بودم و تو هم نبودی… نه اینکه گریه کنم، نه فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم و آرام نمی گرفتم 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۳ روزهایی که کلافه ــم، وقت هایی که توی اتاق حس خفگی بهم دست بده،هرساعتی از شبانه روز که باشه،خودمُ سریع میرسونم به آسمون و زل میزنم بهش معمولا شب ها و بعد میگردم دنبالِ ماه اگر نبود،ستاره ها امشب هم رفتم زیرِ آسمون قدم که میزدم اما،اصلا یادم به ماه نبود فقط زل زده بودم به زمین یه آن که خواستم بیام تو،چشمم خورد به ماه چقدر قشنگ شده بود امشب نارنجی بود :) زل زدم بهش انگار اولین بارم بود میدیدمش مث اولین باری که تورو دیدم :) اومدم نشستم درست رو به روش، پاهامُ جمع کردمُ نگاهش کردم چشم ازش بر نمیداشتم داشتم یخ میزدم اما دلم نمیومد بیام تو جوری نگاهش میکردم که انگار قصه زندگیمُ روش نوشته ــن لذتِ دیدن ماه، به تنها دیدنشِ واسه همین امشب نخواستم تو هم باشی با هم نگاهش کنیم + اَه چه چرتایی نوشتم :| میدونی چرا انقدر بد شد این؟ بخاطر همین دروغی که توش گفتم: لذتِ دیدن ماه، به تنها دیدنشِ واسه همین امشب نخواستم تو هم باشی با هم نگاهش کنیم +تو را دوست دارم بی هیچ دقتی بی هیچ قانون و مرزی مثل افتادن در چالهای که نمیبینی تو را دوست دارم حتی وقتی که بدی گفتم فراموشات میکنم اما امیدوار نباش این درد با جرعههای بزرگ یأس هم درمان نشده تو را دوست دارم حتی اگر نخواهم 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۳ حس میکنم خیلی حرف دارم اما تا میام بنویسم،هیچی یادم نمیاد :( کلماتم فراموشی گرفته ــن :) +مـن بـدم . . .تـو خـوب بـــاش . . دیگــر ، سراغـم را نـگـیـر خـودم را جـایی در این زندگــی گــُم کرده ام دنبالـــــم نگرد . . . پـیـدایـم نـمـیـکـنی . . . نـفـس بـکـش . . به جـای من هـم اگر تـوانستی مهربـــــانی کن و بـعـد از مـن … شـبـهـا بـه سـتـاره ام لـبـخـنـد بـزن و مـاه کـه کـامـل شد ، از جــانـب مـن آرزویـی کـن خودت هم منت بر سرم بگذار و فـرامـوش کـن که زمـانی بـوده ام خـودم نـیـز ، چـنـیـن حل شده ام،مثل یک معما . . . راست میگفتی خیلی ساده ام . . . 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۳ دلتنگی هایِ من هیچ وقت تمومی نداره هیچ وقت چقدر خوب بود اگر امشب کسی میبودُ دستی به سرم میکشید این آرزویِ محال :) یادِ شبِ ترانه وُ روزِ طرب بخیر من میروم که گریه کنم باز،شب بخیر +من عادت کرده ام به حرف مردم !به این که به من بگویند "بی خیال" ! به این که به خنده های بلندم، لبخند بزنند و با حسرت بگویند : " غم نداری ؛ نه ؟ " به اینکه از دست شیطنت هایم کلافه شوند و حتی زیر لب فحشی بدهند !! به این که مرا " سنگدل " بخوانند و بگویند " دل نداری مگر ؟ " اما هیچ کدام از این مردم در خلوتم نیستند که ببینند این دل سنگی چگونه بی تابی می کند ! بهانه می گیرد و دمار از روزگارم درمی آورد .. مجبورم هرشب دستش را بگیرم و با او قدم بزنم ! برایش شعر بخوانم تا حواسش را پرت کنم ! به او وعده های محال بدهم تا خوابش ببرد ! کسی نیست ببیند ، برای آرام کردنش گاهی " من " کافی نیستم موسیقی کافی نیست شعر کافی نیست ... کسی باید می بود ... دستی به سر احساسم می کشید تا بزرگ شود ! کسی باید ... برای دلم " پـدر " می شد این روزها !! 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۳ امروز خیلی خسته ــم چقدر دلم پُر شده اما نمیشکنه بغضم امروز یه جایی شکست که نباید پیش ادمایی که نباید این بغض فقط باید پیشـ تو بشکنه ببین انقدر نبودی که طاقت نیاوردُ پیش غریبه ها شکست امروز هزار بار مُردم چقدر شکستم تو خودم چقدر نیاز داشتم کسی باشه وُ بگه نگران نباش من هستم اما هیچ کس نبود دوست داشتم یکی باشه وُ بگه من گوش میدم به حرفات بگه غصه نخور بگه پیشِ خودم فقط گریه کنُ حرفاتُ فقط به خودم بگو من خسته ام از خودم یهو میبینی همین روزا قیدِ همه چیزُ میزنمُ برای همیشه از همه جا میرم این تنهایی... من آدمِ خیلی چیزها نیستم واقعا اما همه با هم هجوم آوردن من دست تنها از پسِ هیچ کدوم بر نیومدمُ حالا فقط دارم میشکنم و اونی که باید بیاد،روزی میاد که سنگِ آخر رو هم برام گذاشتن... +شبیه کسی شدم که پشت دود سیگار میگوید: باید ترک کنم سیگار را خانه را این دیار را این دنیا را و باز هم پکی دیگر میزند. . . 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۳ قبلا وقتی خونه بودمُ دلم پُر میشه وُ خسته بودم،میرفتم سرمُ میذاشتم روی پای مامانم دست که میکشید تویِ موهام، حس میکردم پُرِ چشمام،خواب میشد:) واسه همین زودی سرمُ برمیداشتم که یه وقت خواب منُ نبره وُ خسته نشه پاهاش واسش نمیگفتم چقدر خسته ام میدونم خودش میفهمید اما من چیزی نمیگفتم کاش کسی بود که میدونست من چقدر امشب خسته امُ دلم میخواد سرمُ روی پاش بذارمُ دست بکشه تویِ موهامُ بگه: من اینجام...راحت بخواب و من راحت بخوابمُ نترسم که پاش خسته بشه و دیگه بیدار نشم... +دانههای اشک از چشمم بیرون میزنندچون قطار مورچهها از چشمان مرده . نکند اشک نیستند مورچهاند اینها نکند مردهام در حسرت تو !؟ 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۳ امروز صبح وقتی خواستم برم امتحان بدم، توی راه،یکی از هم کلاسیام یهو از پشتِ سر صدام کرد وقتی برگشتم بهش سلام کنم،زل زد تو چشمامُ بعد از چند لحظه گفت: راضیه؟ چرا انقدر دلتنگی تو؟ گفتم یعنی چی؟ گفت اصلا یه جوری شدی انگار دلت خیلی تنگه گفتم نه من خیلی وقته دلم واسه کسی تنگ نمیشه یه لبخندی زدُ با یه حالتی که میخواست بگه باور نمیکنم،گفت: آره کاملا معلومه سرمُ انداختم پایینُ تو دلم بهت گفت: ببین! انقدر نبودی که دلتنگیم از قلبم،تا توی چشمام هم اومده چشمایی که هیچ وقت هیشکی نمیتونست جز تو ، از توشون حال منُ بخونه وقتی داشتم برمیگشتم،بارون میبارید منم تا آخرِ بارون موندم توی حیاط لباسام خیسِ خیس شده بود اما نمیتونستم بیام تو انقدر دلتنگت بودم که گفتم زیر بارون بمونم شاید آروم تر بشم اما آروم که نشدم هیچ،دلتنگیم هم خیلی بیشتر شد اونقدر که حس کردم بارونی که روی صورتِ من میباره،شور شده چقد دلم واقعا برات تنگ شده خیلی بیشتر از چیزی که فکرشُ میکردم تحملِ این روزا وُ این دنیا،بدونِ تو، محالـــــــه محال... +برخاستم از خواب در پلکم تویی و نمیدانم کجایی. 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۳ بغض کرده ــم امشب از نبودنت و تا گریه نکنم،نمیخوابم یعنی حتی اگر شده تا صبح هم بیدار میمونم اما باید گریه کنم این اشک ها باید بیان من دیگه نمیتونم نگهشون دارم حالِ خوشی ندارم از اینکه حتی عرضه اینُ ندارم که دلتنگیمُ توی کلماتم تعریف کنم این دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی... یه حس تهوع دارم نسبت به همه چیز سرگیجه دارم از چرخیدنِ زمین هرکی قدیمی برمیداره،حس میکنم الان زلزله میاد دنیا داره دورِ سرم میچرخه دستام رو میگیرم دو طرفِ سرمُ با زمین میچرخم هردو با هم میچرخیمُ من می افتم و دیگه هم بلند نمیشم ولی چشمام بازه مامانم میگه کسی که بمیره ولی چشماش باز باشه،یعنی کسی رو منتظره... +ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من! من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم! 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۳ الان رفتم تو حیاط دیدم زمین از بارون خیسه بارون باریدُ من نفهمیدم چقدر واسم عجیب بود منی که همیشه با اولین قطره بارون،تو حیاط بودم،امشب هیچی نفهمیدم :( راستشُ بخوای دلِ خوشی هم انگار ازش ندارم یعنی بدونِ تو هیچیُ دوس ندارم نه بارون نه خیابون نه نه هیچی خسته ــم خیلی حالا که نیستی،من به اندازه ای غمگینم که هیچ چیزی نمیتونه غممُ ببره هیچی... +دوستت دارمو همین غمگینترم میکند وقتی که نمیتوانم چهار فصل جهان را بر شانههای تو آواز بخوانم وقتی که بادی برگهایت را از من میگیرد... باور کن این همه خواستن غمگین است برای پرندهای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز میکند... 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۳ چرا همیشه اینجوریه؟ چرا همیشه دلتنگی هست؟ چرا این دلتنگی حتی واسه یه روز بساطشُ از دلِ من برنمیداره بره جایِ دیگه تا من یه روز بی خیالِ بیخیال بشم؟ چرا نمیفهمه که تو هیچ وقت نیستی دیگه و من مجبورم تا همیشه کنارِ خودم نگهش دارم؟ بهش بگو بره و یه روز منُ به حالِ خودم بذاره قول میدم خودم زودتر از اون که خودش بیاد، میرم میارمش اونقدر همیشه غم همراهم هست که اگر یک لحظه از تهِ دلم حس کنم خوشحالم، واسم خیلی عجیبه دیگه حتی خواب هم آرومم نمیکنه خنثی شدم تو زندگیم یعنی واقعا حس میکنم دیگه خودم نیستم و این حالُ اصلا دوست ندارم من خنده هامُ گم کردم دیگه شادیهامُ هم اینا مهم نبود گم شدنشون اگر فقط اگر تو رو پیدا میکردم تویِ گوشه ای از زندگیم یا نه درست ترش اینه که اینا مهم نبود اگر فقط اگر خودمُ پیدا میکردم تویِ گوشه ای از زندگیت... همین +قسمت نشد که لحظه غمگین رفتنت با اشک ها مسیر تو را شستشو کنم بوسیدنت که هیچ بغل کردنت که هیچ حتی نشد تو را یک دل سیر بو کنم از یادها گذشتی و در بادها گم شدی حالا حضور تو را کجا جستجو کنم قسمت نشد، تو رفتی و من ماندم که باز باقیمانده عمر، تو را آرزو کنم. 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده